الحکمه المتعالیه فی الاسفار العقلیه الاربعه المجلد 6

اشاره

سرشناسه : صدرالدین شیرازی، محمد بن ابراهیم، 979-1050ق.

عنوان و نام پدیدآور : الحکمه المتعالیه فی الاسفار العقلیه الاربعه/ مولف صدرالدین محمدالشیرازی.

مشخصات نشر : بیروت: داراحیاء التراث العربی، 13 -

مشخصات ظاهری : ج.

یادداشت : عربی.

یادداشت : فهرستنویسی بر اساس جزء دوم از سفر چهارم.

یادداشت : ج.1، چاپ سوم.

یادداشت : ج.2، چ.2: 1981م.

یادداشت : ج.2، چ.3: 1981م.

یادداشت : کتابنامه: ص. [391] - 392؛ همچنین به صورت زیرنویس.

موضوع : فلسفه اسلامی -- متون قدیمی تا قرن 14

موضوع : فلسفه اسلامی

رده بندی کنگره : BBR1083/ص4ح8 1300ی

رده بندی دیویی : 189/1

شماره کتابشناسی ملی : 3341076

***معرفی اجمالی

«الحکمه المتعالیه فی الأسفار العقلیه الأربعه»، تألیف صدرالدین محمد شیرازی (متوفی 1050ق)، معروف به ملا صدرا یا صدرالمتألهین، دوره کامل فلسفه صدرایی (حکمت متعالیه) به زبان عربی است.

این نسخه از کتاب، پس از تصحیح چاپ های گذشته، با افزودن تعلیقه های حکیم سبزواری، علامه طباطبایی، آقا علی مدرس زنوزی و دیگران به چاپ رسیده است. علامه محمدرضا مظفر (متوفی 1383ق) بر این کتاب مقدمه نوشته است.

***ساختار

در ابتدای کتاب، سه مقدمه به قلم محمدرضا مظفر، ناشرین و مؤلف آمده است. متن اثر مشتمل بر 4 سفر است که در نه جلد تنظیم شده است. هریک از اسفار در ضمن چند «مرحله، فن، موقف یا باب» مشتمل بر فصولی بیان شده است. در صدر صفحه متن اسفار و در ذیل آن تعلیقه های تعدادی از فلاسفه بزرگ ذکر شده است. برخی از اساتید تنها بر بخشی از کتاب تعلیقه زده اند؛ مثلاً آقا علی مدرس و مولی محمد اسماعیل خواجوی تنها بر سفر نفس تعلیقه زده اند (مقدمه ناشرین، صفحه ث).

ساختار کتب حکمت متعالیه، با ساختار آثار فلسفی مشائی و اشراقی تفاوت اساسی دارد. برخلاف متون مشائی، در متون حکمت متعالیه از ریاضیات و طبیعیات بحث نمی شود. اگرچه ملا صدرا در جلد پنجم اسفار به اختصار گریزی به طبیعیات زده است، اما این مباحث نه به نحو مستقل، بلکه صرفاً به مناسبت بحث از مراتب کلی وجود طرح گردیده است. پیش از ملاصدرا، مبحث نفس جزئی از مباحث طبیعیات را تشکیل می داد، اما وی آن را از طبیعیات جدا کرده و به مباحث الهیات به معنی اخص ملحق ساخته است. سیر مباحث فلسفی در این کتاب چنان است که گویی همه مجلدات آن به مثابه مقدمه ای برای دو جلد آخر؛ یعنی هشتم و نهم در نظر گرفته شده اند که به ترتیب به دو مبحث «معرفه النفس» و «معاد» اختصاص دارند (محمدزاده، رضا، ص214-213).

***گزارش محتوا

علامه مظفر در مقدمه اش بر کتاب ابتدا به توصیف جایگاه علمی نویسنده پرداخته است. وی ملا صدرا را از بزرگ ترین فلاسفه الهی دانسته که قرن ها باید بگذرد تا فرزانه ای مانند او ظهور یابد. او مدرّس درجه اول مکتب فلسفی الهی در سه قرن اخیر در بلاد شیعه است (ر.ک: مقدمه مظفر، صفحه ب). وی سپس کتاب اسفار را در رأس تمامی کتب فلسفه قدیم و جدید و مادر تمامی تألیفات او دانسته است؛ چراکه هر کتابی یا رساله ای که پس از آن تألیف کرده، برگرفته از عبارات آن کتاب است (همان، صفحه «ب» و «ز»). در ادامه به ذکر شرح حال صدرا پرداخته و زندگی اش را در سه مرحله توضیح داده است (همان، صفحه د - ز).

«حکمت متعالیه»، عنوان نظام فلسفی صدرالدین محمد شیرازی، مشهور به ملا صدرا و صدرالمتألهین است. ملا صدرا در هیچ یک از آثارش این نام و همچنین نام دیگری را برای اشاره به نظام فلسفی خود به کار نبرده، بلکه آن را در نام گذاری مهم ترین اثر مکتوب فلسفی اش، «الحکمه المتعالیه فی الأسفار العقلیه الأربعه» به کار برده است. اما این کتاب نیز، که پس از او مشهورترین اثر او شناخته شده، به «اسفار اربعه» معروف است و کمتر کسی از آن با نام الحکمه المتعالیه یاد می کند. استفاده از این تعبیر بعد از او، صرفاً برای اشاره به نظام فلسفی وی، متداول شده است. گفتنی است که ملا صدرا در کتاب «الشواهد الربوبیه»، علاوه بر «الأسفار الأربعه» از کتاب دیگر خود به نام «الحکمه المتعالیه» نیز یاد کرده است. به نظر سید جلال الدین آشتیانی، کتاب اخیر همان کتاب ناتمام «المسائل القدسیه» است (ر.ک: فنا، فاطمه، ص774).

با مطالعه و بررسی آثار ملا صدرا می توان دریافت که او در تأسیس نظام فلسفی خود از دو گونه منبع بهره برده است:

1. منبع روحانی و باطنی؛ یعنی همان چیزی که او الهامات ربانی نامیده و به مدد مجاهده و تهذیب نفس و تجرید عقل به آن دست یافته است؛

2. منابع ظاهری و به یک معنا تاریخی و آنچه در تاریخ جلوه گر شده است. در بررسی این قسم از منابع باید به این نکته توجه داشت که مراد از تأثیر آنها در پیدایش و شکل گیری حکمت متعالیه لزوماً به این معنی نیست که همه آنها مستقیماً و کاملاً در سیاقی موافق با اندیشه ملا صدرا مؤثر بوده اند. ازاین رو، به استثنای منابع قرآنی و حدیثی، او اظهار می دارد که پس از مطالعه وسیع و درازمدت آثار پیشینیان و معاصرانش، به بررسی و نقد سره از ناسره افکار و روش آنها پرداخته و گاه به تعبیر خود او، به تخریب و آنگاه بازسازی و دفاع از آنها مبادرت کرده است. برخی دیگر از منابع نیز به منزله مواد و عناصر اصلی، با اندیشه ها و تأملات خاص ملا صدرا صورت جدیدی به خود گرفتند و در بنیان نهادن حکمت متعالیه استفاده شدند (ر.ک: همان، ص775).

نوآوری های حکمت متعالیه را از دو جنبه می توان بررسی کرد: یکی، عرضه راه های جدید برای حل برخی از مسائلی که میان اندیشمندان مسلمان درباره آن منازعه بوده است و دیگری، طرح مسائل جدید و نظریه پردازی درباره آنها. از آنجا که زیربنا و بنیان حکمت متعالیه را علم وجود تشکیل می دهد، بالطبع نوآوری های آن را که در واقع مبانی و مبادی این مکتب بشمار می روند، حول وجود و مسائل مرتبط با آن باید جست. گرچه نقطه آغازین سایر سیستم های فلسفی نیز وجود و شناخت آن است، اما برای نخستین بار در نظام صدرایی این پرسش مطرح شد که وجود با این همه وسعت و شمول بی نظیرش چگونه ممکن است که یک مفهوم صرف باشد که خارج از ذهن عینیت و اصالتی ندارد. نظریه اصالت وجود پاسخ مبتکرانه ملا صدرا به این پرسش است که در خلال سخنان حکمای پیش از او مانند ابن سینا و پیروانش نیز این قول را می توان یافت. اما تصریح و تأکید بر اهمیت آن در حکمت متعالیه صدرایی به نحوی که راه گشای حل بسیاری از معضلات فلسفی و کلامی شده بی سابقه است. برخی از مهم ترین نوآوری های اساسی دیگر در حکمت متعالیه عبارتند از: تشکیک وجود، وحدت وجود، تقسیم وجود به نفسی، رابطی و رابط، امکان فقری، اتحاد عقل و عاقل و معقول، حرکت جوهری، تبیین فلسفی جدید درباره زمان و اینکه آن بعد چهارم است، نظریه جسمانیه الحدوث و روحانیه البقاء بودن نفس، قاعده بسیط الحقیقه، قاعده النفس فی وحدتها کل القوی، اثبات فلسفی عالم خیال منفصل و مجموعه آرای مربوط به معادشناسی (همان، ص779).

در ذیل صفحات کتاب، تعلیقاتی از تعدادی از حکما آمده که با رمز مشخص شده است. این تعلیقات در ادامه با توضیح مختصری معرفی می شوند:

1. «ن»: آقا علی بن جمشید نوری اصفهانی (متوفی 1246ق). وی یکی از بزرگ ترین شارحان حکمت متعالیه. او حکمت و عرفان را از حکیم آقا محمد بیدآبادی (1192ق) فراگرفت و خود در طول پنجاه سال با همتی والا و تتبّعی ژرف به تدریس فلسفه و عرفان همت گماشت. او در احیای فلسفه و به خصوص حکمت صدرایی سهمی بسزا دارد و از میان معاصران او کسی به اهمیت وی در این زمینه سراغ نمی توان گرفت (ر.ک: ناجی اصفهانی، حامد، ص?2).

2. «س»: ملا هادی بن مهدی سبزواری (متوفی 1289ق). تعلیقات و حواشی سبزواری که به زبان عربی نوشته از آثار پرارزش اوست. سبزواری به گونه ای منظم و مرتب تمام متن اسفار به استثنای بخش طبیعیات و مباحث جواهر و اعراض را طی تدریس متن، حلاجی کرده و بر آنها حاشیه نوشته است. این حواشی پیش از این به خط خود حکیم به تمام و عیناً با متن اسفار به طبع سنگی رسیده است (ر.ک: امین، سید حسن، ج9، ص74).

3. «م»: آقا علی مدرس زنوزی (متوفی 1307/1310ق). وی فرزند فیلسوف بزرگ ملا عبدالله زنوزی است. آقا علی مدرس را آقا علی حکیم و حکیم مؤسس هم خوانده اند. وی در فسلفه صرفاً به تقریر و تدریس آنچه گذشتگان گفته بودند نمی پرداخت؛ قریحه ای نقاد و ابتکاری و روشی تحقیقی و تأسیسی داشت و در جستجوی راه حل های تازه برای مشکلات فلسفه بود؛ کاری که در حکمای متأخر کمتر به آن برمی خوریم (دائرهالمعارف تشیع، ج1، ص128-127).

اثبات معاد جسمانی با برهان عقلی و استدلال فلسفی در فرهنگ اسلامی از مسائل مهمی است که تا زمان ملا صدرا کسی به آن دست نیافته است. ملا صدرا بر اساس مبانی و اصولی که تأسیس کرده، از طریق برهان عقلی به اثبات آن پرداخته است. پس از ملا صدرا تنها کسی که در باب معاد جسمانی سخن تازه آورده و نظریه جدیدی ابراز داشته، حکیم بزرگ آقا علی مدرس زنوزی است. این حکیم ضمن آگاهی کامل از نظریه ملا صدرا و مبانی وی، بسیاری از مبانی او را پذیرفته، ولی نتیجه آن را نپذیرفته است، بلکه دیدگاه جدیدی را از آن استخراج کرده است.

مدرس زنوزی درعین حال که بسیاری از مبانی و تحلیل های ملا صدرا را از قبیل حرکت جوهری، حدوث جسمانی نفس، تفاوت عالم دنیا و آخرت و مانند آنها می پذیرد، ولی نظریه او را از یک سو و نظریه اشاعره را از سوی دیگر باطل اعلام می کند. علت بطلان نظریه ملا صدرا این است که وی بدن دنیوی را به طور کلی از درجه اعتبار عود معاد ساقط کرده است؛ چراکه نزد او بدن های اخروی مجرد از ماده هستند و تنها دارای صورت های امتدادی هستند. این نظریه با ظاهر شرع نمی سازد. همچنین بطلان نظریه ملا صدرا بر این امر استوار است که طبق نظر وی «این همانی» بدن اخروی با بدن دنیوی از هم گسسته شود و بدن اخروی غیر بدن دنیوی بشمار نیاید؛ در این صورت ممکن است گفته شود این نظریه با آیات و روایات سازگار نیست؛ اما اگر نظریه وی بیانگر این مطلب باشد که بدن اخروی همان بدن دنیوی است و «این همانی» بین آن دو محفوظ و تغییر و تفاوت تنها در مواد آنها پدید آمده است، مانند تغییر و تحول در بدن مادی دنیوی از اوان کودکی به نوجوانی و از آن به بزرگ سالی و پیری که در این ایام و مراحل، مواد بدن چندین بار کاملاً تحول یافته، ولی درعین حال «این همانی» بدن در تمام این ایام محفوظ مانده و هیچ مشکلی در آن پدید نیامده است، در این فرض نظریه مزبور با آیات و روایات تنافی نداشته و اشکال یادشده بی اساس خواهد بود (اکبریان، رضا و عارفی شیرازی، محمداسحاق، ص47-40).

?. «ل»: علامه اسماعیل بن ملا سمیع اصفهانی (متوفی 1277ق). وی از علما و مدرسان معروف فلسفه، معاصر آخوند ملا علی نوری حکیم متوطن اصفهان (متوفی 1246ق) بود و علی التحقیق پیش از ملا علی نوری فوت شده و تاریخ وفاتش ظاهراً حوالی 1243ق، سه سال قبل از نوری است. اینکه حاجی سبزواری متوفی 1289ق در شرح حال خودش نوشته که در ایام اقامت اصفهان چند سال نزد ملا اسماعیل اصفهانی درس حکمت و کلام می خوانده و بعد از وفات او به خدمت استاد کل آخوند ملا علی نوری پیوسته و حدود سه سال هم نزد وی تلمذ کرده، ظاهراً مقصودش همین محمداسماعیل است (همایی، جلال، ص127-126). البته بسیاری از تعلیقات کتاب با نام «اسماعیل» آمده است (ر.ک: جلدهای چهارم و پنجم).

?. «ه»: محمد بن معصوم علی هیدجی زنجانی (متوفی 13?9ق). وی اگرچه بر منظومه سبزواری تعلیقه زده است، اما در جایی به تعلیقات او بر اسفار اشاره نشده و در کتاب هم تعلیقات او مشاهده نشد. اما از سوی دیگر تعلیقات اندک از میرزا ابوالحسن جلوه (متوفی 1314ق) یا تعلیقه هایی از فتحعلی خویی مشاهده گردید (جلد چهارم، صفحات 76، 24، 36 و 44).

?. «ط»: سید محمدحسین طباطبایی (متوفی 1?02ق). معرفت شناسی در فلسفه اسلامی تا زمان ملا صدرا یک مسئله فلسفی بشمار نمی رفت... تا اینکه وی در مبحث عقل و معقول «اسفار» (جلد سوم) بر مسئله فلسفی بودن علم و ادراک، برهان اقامه کرد و به توجیه فلسفی آن پرداخت. این امر باعث شد که فیلسوفان نوصدرایی و در صدر آنها علامه طباطبایی درصدد برآیند که مجموعه مباحث مربوط به علم و ادراک را به شاخه مستقلی تبدیل کنند. اختصاص چهار مقاله از مجموعه مقالات کتاب «اصول فلسفه و روش رئالیسم»، که بسیاری از ابتکارات علامه طباطبایی هم در ضمن آنها بیان شده است، دلالت بر آنچه گفتیم دارد (ر.ک: علی زاده، بیوک، ص30-29). علامه در تعلیقات خود بر اسفار می نویسد: اینکه در علوم برهانی فقط از اعراض ذاتی موضوع بحث می کنند، صرفاً یک اصطلاح و یک قرارداد نیست، بلکه مطلبی است که مقتضای بحث های برهانی در علوم برهانی است؛ همان گونه که در کتاب برهان از منطق تبیین شده است (صفدری نیاک، مرتضی، ص51).

علامه طباطبایی معاد جسمانی را مانند حکیم زنوزی از طریق لحوق ابدان به نفوس تصویر می کند، نه تعلق نفوس به ابدان؛ پس بی شک در این مسئله هیچ تفاوتی بین سخنان علامه و زنوزی نیست (اکبریان، رضا و عارفی شیرازی، محمداسحاق، ص51).

***وضعیت کتاب

این کتاب اولین بار در سال 1282ق در ایران در چهار مجلد، چاپ سنگی شده است (مقدمه مظفر، صفحه ف).

جلد اول کتاب مشتمل بر اغلاط فراوانی است که در جداولی در انتهای آن ذکر شده است. به جز جلدهای چهارم، پنجم و هفتم که در انتهای آنها تنها فهرست مطالب آمده است، در باقی جلدها علاوه بر فهرست مطالب، فهرست اعلام و اسامی کتب نیز به ترتیب حروف الفبا ذکر شده است.

***منابع مقاله

1. مقدمه و متن کتاب.

2. فنا، فاطمه، دانشنامه جهان اسلام، جلد 13، زیر نظر غلامعلی حداد عادل، تهران، بنیاد دائرهالمعارف اسلامی، چاپ اول، 1388.

3. تویسرکانی، سید احمد، «نگاهی بر قدیمی ترین نسخه کامل کتاب اسفار»، آدرس مقاله در پایگاه مجلات تخصصی نور: مجله خردنامه صدرا، شهریور 1374، شماره 2، صفحه 92 تا 95.

4. علی زاده، بیوک، «علامه طباطبایی، فیلسوفی نوصدرایی»، آدرس مقاله در پایگاه مجلات تخصصی نور: مجله دین و ارتباطات، بهار 1385، شماره 29، صفحه 23 تا 38.

5. همائی، جلال، «ملا اسماعیل اصفهانی حکیم»، آدرس مقاله در پایگاه مجلات تخصصی نور: مجله فرهنگ ایران زمین، 1354، شماره 21، صفحه 124تا 133.

6. دائرهالمعارف تشیع، جلد اول، زیر نظر احمد صدر حاج سید جوادی و دیگران، تهران، نشر شهید سعید محبی، چاپ سوم، 1375.

7. امین، سید حسن، دائرهالمعارف تشیع، جلد نهم، زیر نظر احمد صدر حاج سید جوادی و دیگران، تهران، نشر شهید سعید محبی، چاپ اول، 1381.

8. صفدری نیاک، مرتضی، «ملاک تمایز علوم برهانی»، آدرس مقاله در پایگاه مجلات تخصصی نور: مجله معرفت فلسفی، تابستان 1385، شماره 12، صفحه 45 تا 64.

9. محمدزاده، رضا، دائرهالمعارف بزرگ اسلامی، ج21، زیر نظر کاظم موسوی بجنوردی، تهران، مرکز دائرهالمعارف بزرگ اسلامی، چاپ اول، 1392.

10. ناجی اصفهانی، حامد، «مجموعه رسائل حکیم ملا علی نوری»، آدرس مقاله در پایگاه مجلات تخصصی نور: مجله آینه پژوهش، آذر و دی 1373، شماره 28، صفحه 62.

11. اکبریان، رضا و عارفی شیرازی، محمداسحاق، «معاد جسمانی، از نظر آقا علی مدرس زنوزی و علامه طباطبایی»، آدرس مقاله در پایگاه مجلات تخصصی نور: مجله آموزه های فلسفه اسلامی، پاییز و زمستان 1389، شماره 9، صفحه 39 تا 54.

ص: 1

اشاره

ص: 2

السفر الثالث

[القسم الأول] فی العلم الإلهی

[مقدمه المؤلف]

بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین- الحمد لله(1) الذی أنار بوجوب وجوده وجود الکائنات و أشرق بنور ذاته ذوات الآنیات و هویه الممکنات أبدع الجواهر العقلیه الثابته(2) عن شعاع ذاته- و أنشأ نفوس السماوات عن تجلی إشراقات صفاته و خلق صفحات الإجرام العلویه و السفلیه


1- فی کلامه ص فی مقام الحمد بعلاوه کثیر من المحسنات الذاتیه و العرضیه اللفظیه و المعنویه کالبراعه بالنسبه إلی الفن و الکتاب و الطباق و نحوهما صنعه مراعات النظیر من وجوه- کالجمع بین الذات و الصفات و الأفعال و الآثار و کالجمع بین الإناره و الإشراق و النور و الشعاع و التجلی و الظهور و کالجمع بین الإبداع و الإنشاء و التکوین و الخلق و الجعل و الصنع و کالجمع بین العقل و النفس و الجرم و الصوره و الاستعداد و کالجمع بین الصفحه و الکتابه و الکلمه و القراءه و التنزیل و المحکم و المتشابه و قس علیه مقام الشکر و الصلاه و ما بعدها و التعبیر بوجوب الوجود و الإشراق بالنور إشاره إلی تغایر لسان الطائفتین- المشائیه و الإشراقیه فإن أولئک یعبرون عن الحق الحقیقی تعالی شأنه بواجب الوجود و الوجود الحقیقی و هؤلاء بنور الأنوار و النور الغنی، س قده
2- أشار بالثبوت إلی أن المراد بالجواهر العقلیه شیئیات ماهیاتها فإن وجوداتها عین شعاع ذاته و کذا فی النفوس و إنما قال فی العقول من شعاع ذاته و فی النفوس أتی بالصفات لأن العقول من صقع الربوبیه و النفوس لها تعلق بعالم الصوره و یمکن أن یکون المراد بالصفات العقول لأنها الصفات الفعلیه، س قده

ص: 3

لکتابه کلماته و کون أسباب الحرکات(1) و أدوار الکائنات لترادف رحماته و تجدد شئون آلائه و خیراته و جعل جوهر النفس الإنسانیه من بین صور الکائنات مستعدا لتحمل أماناته و رسالاته و مظهرا لعجائب أسرار مبدعاته و غرائب آثار مصنوعاته و حاملا لمصحف آیاته و قارئا لکتابه المنزل محکماته و مشابهاته أشکره علی سوابغ جوده و إنعامه و مواهب حکمه و إلهامه و شمول إحسانه و سطوع برهانه- و أصلی علی محمد ص عبده المنذر المعلم و نبیه المبشر الذی أوتی جوامع الکلم(2) بعثه بالحق بشیرا و نذیرا و جعله داعیا إلی الله بإذنه و سراجا منیرا- و آله المصطفون الأعلون خزنه أسرار الوحی و الیقین و حمله کتاب الحق المبین و أبواب الوصول إلی جوار رب العالمین.

و بعد فهذا شروع فی طور آخر من الحکمه و المعرفه و هو تجرید النظر إلی ذوات الموجودات(3) و تحقیق وجود المفارقات و الإلهیات المسمی بمعرفه


1- المراد بالحرکات الاستکمالات الطولیه و بالأسباب الأسباب الأرضیه لأن السماوات قد ذکرت نفوسها و أجرامها و التأسیس خیر من التأکید و أیضا استعمال التکوین- و هو الإیجاد للشی ء المسبوق بالماده و المده مانع لأن الأفلاک مخترعات و منشآت لا مکونات، س قده
2- إتیان جوامع الکلم القرآنی التدوینی إیاه حکایه بمقتضی تطابق العوالم عن جامعیه وجوده القرآنی التکوینی الکلمات الوجودیه الآفاقیه و الأنفسیه و کیف لا و روحانیته ص العقل الکلی الذی هو جامع جمیع العقول الطولیه و العرضیه و خلق من فاضل طینته طین العقول الأرضیه و فی الوحی الإلهی یس إشاره إلی جامعیه الإنسان الکامل الختمی- لأن الیاء إشاره إلی المراتب العشر التی هی الخمس النزولی و الخمس الصعودی و السین لمعادله زبره و بیناته إشاره إلی الإنسان الکامل المتعادل قوتاه العلامه و العماله أی المراتب العشر من الوجود منطویه فی الإنسان، س قده
3- یعنی فی الأمور العامه من العلم الکلی و الإلهی بالمعنی الأعم یبین أحوال الواجب بالذات و الممکن بالذات علی الوجه الکلی إذ یبحث هناک عن المفهوم الکلی لواجب الوجود مثلا و أما فی الإلهی بالمعنی الأخص فیبحث عن معنون هذا العنوان الکلی إذ یثبت وجوده و صفاته و أفعاله و ذلک لأنه یجوز الشک فی وجود شی ء مع القطع بأحواله و لوازمه کما قرر فی الکلام أیضا أنه یجوز القطع بأن صانع العالم عالم قادر مرید و نحو ذلک مع الشک فی وجود الصانع، س قده

ص: 4

الربوبیه و الحکمه الإلهیه و لما کان أفضل نعم الله الفائضه علی خلقه و أشرف عطیاته التی آتاها من لدنه عبدا من عباده هو الذی سماه الله فی کتابه المنیر بالخیر الکثیر أعنی الحکمه الإلهیه و المعرفه الربوبیه و لا شک أنها السعاده العظمی و البهجه الکبری- و بتحصیلها ینال الشرف الکبیر و السیاده العلیا التی تفوق سائر الدرجات الرفیعه و الکمالات المنیعه و کل من آتاه الله نعمه یجب بحسبه علیه شکرا و إحسانا فیجب علی من آتاه الله رحمه من عنده و علمه من لدنه علما و أفاده قوه فی هذا العلم یمشی به فی أرض الحقائق و نورا یهتدی به فی ظلمات البرازخ السفلیه و جناحا یطیر به إلی أوج العوالم العلویه و بصیره أراه بها ملکوت السماوات و الأرض کما قال تعالی- وَ کَذلِکَ نُرِی إِبْراهِیمَ مَلَکُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِیَکُونَ مِنَ الْمُوقِنِینَ أن یسارع إلی شکر نعمه الله و جوده و یبادر إلی إظهار کرمه و رحمته امتثالا لقوله تعالی- وَ أَمَّا بِنِعْمَهِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ و استجلالا بالمزید إحسانه کما ذکره لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّکُمْ من إیضاح هذه المطالب المهمه و کشف هذه المقاصد العلیه لینتفع بها العباد و یترتب علیها صلاح المعاد.

ففی هذا العلم یظهر مقامات الرجال و درجات الأحوال فی المال فإن تیسر لأحد فقد حصل له الخیر الأتم و الکمال الأعم و إن سطره فی کتاب ففیه الأجر الجزیل و الذکر الجمیل فیوشک أن یجعل من ورثه جنه المتقین و أن یکون له لسان صدق فی الآخرین و ذلک لأن إرشاد أبناء الجنس(1) من الطالبین من أعظم القربات إلی رب العالمین و هو من شعار الأنبیاء المرسلین سلام الله علی نبینا و آله و علیهم أجمعین


1- لم یقل أبناء النوع إذ المراد الجنس اللغوی أو للإشاره إلی ما هو التحقیق من جنس بحسب الباطن نوع واحد بحسب الظاهر کما حقق فی مباحث المعاد، س قده

ص: 5

فقد جاءت فی الکتب السماویه کلمات کثیره داله علی شرف العلم و التعلیم

ففی ما أوحی الله إلی أبینا آدم ع: أن المستنبطین للعلوم عندی أفضل من عمار الأرض بالصنائع و من استنبط علما و دونه فی کتاب فهو بمنزله آدم الصفی

قوله ص لمعاذ: لأن یهدی الله بک رجلا واحدا خیر لک من الدنیا و ما فیها

و أمثال ذلک کثیره یطول الکلام بذکرها و نحن بعون الله و توفیقه قررنا قوانین هذا العلم و شیدنا مبانیه و أوضحنا سبیله و بینا دلیله و أحیینا رسومه بعد ما اندرس و أحکمنا بنیانه بعد ما انطمس و حققنا من آراء الفلاسفه ما کان حقا و أبطلنا ما کان باطلا و إن کان قدماؤهم لکونهم علی مسلک الأنبیاء قلما أخطئوا فی المبانی و الأصول المهمه و ما اشتهر منهم من القول بقدم العالم و نفی القدره عن الباری و عدم العلم منه بالجزئیات و إنکار الحشر الجسمانی کل ذلک(1) افتراء علیهم و أفک عظیم.


1- نعم قالوا بدل المسأله الأولی بعدم انقطاع فیض الله تعالی و عدم نفاد کلماته و عدم أفول نوره أزلا و أبدا أو ما شئت فعبر و أما العالم فحدوثه یبتنی علیه إثبات الصانع تعالی عند الملیین و دثوره یبتنی علیه وصول المجازات و البلوغ إلی الغایات فکیف ینکرها من یدعی الحکمه و المعرفه فعلی کل من الحکیم و الملی أن لا یجعل عرضه لقول القائل- حفظت شیئا و غابت عنک أشیاء و قالوا بدل الثانیه بعدم القدره المعبر عنها بالإمکان و صحه الفعل و الترک و أما القدره بمعنی کون الفاعل بحیث إن شاء فعل و إن لم یشأ لم یفعل فهم ینادون به کیف و کثیر من المتکلمین قالوا بالقدره الزائده و الحکماء قالوا بالقدره الذاتیه و قالوا بدل الثالثه بعدم العلم بالجزئیات من الجزئیات علما انفعالیا متغیرا و أما العلم بها من السبب علما فعلیا فهم مصرحون به و قالوا بدل الرابعه بعدم بقاء خاصیه النشأه الدنیویه بما هی دنیویه لاستلزام البقاء عدم البقاء و وقوع الدثور فی نشأه القرار و تلک عقبی الدار. و أما انحفاظ حقیقه الجسم و جوهره بحیث لو رأیته لقلت إنه الذی کان فی الدنیا بعینه إلا أنه کان دنیویا و فی النشأه الباقیه صار أخرویا متکاملا فی جوهره فهم متصلبون فیه- کما یظهر کل ذلک لمن تصفح کتب هذا الحکیم المحقق، س قده

ص: 6

و أما المتأخرون منهم کتوابع المشائین و سائر المحدثین فقد وقع لهم سهو عظیم و أغلاط کثیره فی الإلهیات و کثیر من الطبیعیات من المطالب التی لا یعذر الخطأ و النسیان فیها من الإنسان و لا ینجو من عذاب الجهل فیها أبدا إذا کان فیه استعداد و قوه سلوک نحو المعاد و قد ضل و غوی و انحرف عن طریق المسری و المأوی و الرجل الحکیم لا یلتفت إلی المشهور و لا یبالی إذا أصاب الحق من مخالفه الجمهور و لا یتوجه فی کل باب إلی من قال بل إلی ما قیل

کما نقل عن مولانا إمام الموحدین و أمیر المؤمنین ع أنه قال: لا یعرف الحق بالرجال و لکن اعرف الحق تعرف أهله

و نحن لم نقصد فی تحقیق کل مسأله و تنقیح کل مطلوب إلا التقرب إلی الله و ملکوته الأعلی- فی إرشاد طالب زکی أو تهذیب خاطر نقی فإن وافق ذلک نظر أبناء البحث و التدقیق- فهو الذی أومأناه و إن لم یوافق فمعلوم أن الحق لا یوافق عقول قوم فسدت قرائحهم- بأمراض باطنیه أعیت أطباء النفوس عن علاجهم حتی خوطب النبی الهادی ع بقوله تعالی إِنَّکَ لا تَهْدِی مَنْ أَحْبَبْتَ(1) لا جرم لما شرعوا فی تحصیل الحکمه علی غیر ما ینبغی ما زادهم إلا نفورا و استکبارا فی الأرض حیث لم یظفروا منها بطائل و لم یصلوا إلی حاصل وفاتهم مع هذا الحرمان العظیم مکنه استعدادهم للاقتداء بالأمثال السمعیه و المناهج الشرعیه فصاروا راجعین(2) بخفی حنین متلبسین بالعار و الشین و ذلک هو الخسران العظیم و الحرمان الألیم و لیس للحکیم الربانی مع أمثال هؤلاء کلام و کتاب و لا مع أشباههم نداء و خطاب کما قال تعالی وَ لَئِنْ أَتَیْتَ الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتابَ بِکُلِّ آیَهٍ ما تَبِعُوا قِبْلَتَکَ و قال أیضا وَ إِنْ یَرَوْا کُلَّ آیَهٍ لا یُؤْمِنُوا بِها* و کیف یؤمنون بالغیب و یقرون به و لا استعداد لهم فإن لقبول الحکمه و نور المعرفه


1- أی کل من شئت بما أنت إنسان بشری و هذا الإحباب و المشیه منه ص بالنسبه إلی مظاهر القهر مثل أبی جهل و أبی لهب أنما هو لأجل دخولهم فی عموم الأوامر فإن أوامر الله إرادته و مشیته و نواهیه کراهته ُ و منه قوله ع: أمر الله إبلیس بسجده آدم و لم یشأ ، س قده
2- رجع بخفی حنین مثل یضرب فی الرجوع بالخیبه و الحرمان، امید

ص: 7

شروطا و أسبابا کانشراح الصدر(1) و سلامه الفطره و حسن الخلق و جوده الرأی و حده الذهن و سرعه الفهم مع ذوق کشفی و یجب مع ذلک کله أن یکون فی القلب المعنوی نور(2) من الله یوقد به دائما کالقندیل و هو المرشد إلی الحکمه کما یکون المصباح مرشدا إلی ما فی البیت و من لم یکن فیه هذه الأمور فضلا عن النور فلا یتعب نفسه فی طلب الحکمه و من کان له فهم و إدراک و لم یکن له حدس کشفی و لا فی قلبه نور یسعی بین أیدیهم و بأیمانهم فلا یتم له الحکمه أیضا و إن سدد من أطرافها شیئا و أحکم من مقدماتها شطرا وَ مَنْ لَمْ یَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ.

ثم اعلم أن هذا القسم من الحکمه التی حاولنا الشروع فیه هو أفضل أجزائها و هو الإیمان الحقیقی بالله و آیاته و الیوم الآخر المشار إلیه(3) فی قوله تعالی وَ الْمُؤْمِنُونَ


1- أی سعته فلا إنکار له علی الأشیاء من حیث إنها کتبت بقلم صنع الله بخلاف ضیق الصدر فیعترض علی وجود الفاجر فضلا عن الکافر مثلا و لو لم یعترض بلسانه و المراد بسلامه الفطره سلامه مادته و اعتدال مزاجه و طیب طینته و بجوده الرأی استقامه سلیقته و بالذوق ذوق العرفان و بالکشف الکشف فی النظریات و عبر عنه ثانیا بالحدس کما فی الأحکام التی لا مجال فیها للفکر واسع کما فی السماویات و نظائرها و کذا فی الحدس مقابل الفکر، س قده
2- و العمده فی هذا الباب هذا و من هنا ُ ورد فی المأثورات عن الأئمه ع: ُ عرفت ربی بربی و قیل لعارف بم عرفت ربک قال بواردات ترد من ربی علی قلبی و یناسب المقام ما قیل- ُ إذا رام عاشقها نظره و لم یستطعها فمن لطفها إعارته طرفا رآها به فکان البصیر بها طرفها ، س قده
3- فإن الإیمان الحقیقی هو التصدیق الیقینی و یدخل فی الإیقان بالله الإیقان بصفاته و فی الإیقان بملائکته الإیقان بالعقول الطولیه و العرضیه و فی الإیقان بکتبه الإیقان بالنفوس الکلیه و المنطبعه و فی الإیقان برسله الإیقان بالعقول الصاعده و الإیقان بالمعاد، س قده

ص: 8

کُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَ مَلائِکَتِهِ وَ کُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ و قوله وَ مَنْ یَکْفُرْ بِاللَّهِ وَ مَلائِکَتِهِ وَ کُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالًا بَعِیداً و هو مشتمل علی علمین شریفین أحدهما العلم بالمبدإ و ثانیهما العلم بالمعاد و یندرج فی العلم بالمبدإ معرفه الله و صفاته و أفعاله و آثاره و فی العلم بالمعاد معرفه النفس و القیامه و علم النبوات و قد مدح الله الناظرین المتفکرین فیهما فقال جل ثناؤه فی مدح الناظرین فی خلق العالم و ما فیه من عجائب الخلقه و بدائع الفطره الداله علی عظمه المبدع و توحیده وَ یَتَفَکَّرُونَ فِی خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلًا و قال فی مدح الناظر فی أمر نفسه و المزکی لها عن الأغشیه المادیه وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَکَّاها وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها و ذم الله المعرضین عن التأمل فی حکمه الله و آیاته و التفکر و التدبر فی عجائب مصنوعاته و الذکر فی کثیر من مواضع کتابه العزیز کقوله وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَیَقُولُنَّ اللَّهُ* ذمهم لأنهم لم یحصلوا ذلک علما و تفکرا بل أخذوه تقلیدا و تلقیا و کقوله وَ کَأَیِّنْ مِنْ آیَهٍ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ یَمُرُّونَ عَلَیْها وَ هُمْ عَنْها مُعْرِضُونَ فذمهم الله لإعراضهم عن الحکمه و وبخهم لرفضهم البحث عن حقائق الأمور و خفیات الأسرار المکنونه فی عالم الخلق و الأمر و قال ما أَشْهَدْتُهُمْ(1) خَلْقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لا خَلْقَ أَنْفُسِهِمْ- وَ ما کُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّینَ عَضُداً إشاره إلی نفی هذین العلمین عنهم و أنهم مضلون لأجل ذلک و أن المضلین لیسوا علی شی ء من الحق و ما ضلوا و أضلوا إلا بعد أن


1- نفی العلم بالمبدإ إذ عدم العلم بالأثر من حیث هو أثر هو عدم العلم بمبدئه لأن الأثر یشابه صفه مؤثره و آثار قدره لله مطابقات ما فی عمله و قوله لا خلق أنفسهم نفی العلم بالمعاد لأن مدار العلم بالمعاد علی معرفه النفس الإنسانیه و قوله ما کُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّینَ عَضُداً لأنهم مخذولون و عضدا بدل بعض من الکل، س قده

ص: 9

جهلوا و عدلوا عن طریق العلم و استکبروا استکبارا وَ ما کانَ اللَّهُ لِیَظْلِمَهُمْ و لکِنْ کانُوا هُمُ الظَّالِمِینَ.

فإذن البرهان و القرآن اتفقا جمیعا علی أن تعلم الحکمه الإلهیه و معرفه النفس الإنسانیه أعنی العلم بالمبدإ و المعاد هو الفوز بالبقاء الأبدی و رفضه منشأ الخسران السرمدی.

و إنا قد قدمنا إلیکم یا إخوانی فی الطریق من أنوار الحکم و لطائف الکلم- مبادی عقلیات و ضوابط کلیات و قوانین میزانیه(1) و أحکاما ذهنیه هی مقدمات ذوات فضائل جمه و درجات للمسیر إلی الله بقدم الفکر و ألهمه و هی معارج للارتقاء إلی معرفه الإلهیه و الاعتلاء إلی شهود جمال الأحدیه و صفاته الواجبیه و مجاوره المقدسین و منادمه أهل الملکوت و العلیین من مقاصد أصحاب الوحی و التنزیل- و محکمات أسرار أهل التأویل الآخذین علومهم عن الملائکه المقربین و الحفظه الکرام الکاتبین.

فإن هذه المقاصد العلیه الشریفه ابتداؤها لیس إلا من عند الله حیث أودعها أولا فی القلم العظیم و اللوح الکریم و قرأها من علمه الله بالقلم ما لم یکن یعلم و کلمه بکلماته و ألهمه محکم آیاته و هداه بنوره فاصطفاه و جعله خلیفه فی عالم أرضه- ثم جعله أهلا لعالمه العلوی و خلیفه لملکوته السماوی فهذا العلم یجعل الإنسان ذا ملک کبیر لأنه الإکسیر الأعظم الموجب للغنی الکلی و السعاده الکبری و البقاء علی أفضل الأحوال و التشبه بالخیر الأقصی و التخلق بأخلاق الله تعالی و لذلک

ورد فی بعض الصحف المنزله من الکتب السماویه أنه قال سبحانه: یا بن آدم خلقتک للبقاء- و أنا حی لا أموت أطعنی فیما أمرتک و انته عما نهیتک أجعلک مثلی حیا لا تموت

و ورد أیضا عن صاحب شریعتنا ص فی صفه أهل الجنه أنه: یأتی إلیهم الملک فإذا دخل علیهم ناولهم کتابا من عند الله بعد أن یسلم علیهم من الله فإذا فی الکتاب من الحی القیوم الذی لا


1- أی عادله أو منطقیه و لکن یراد ماده القیاس کما فی صناعه البرهان إذ لم یتکلم فی صور الأقیسه، س قده

ص: 10

یموت(1) إلی الحی القیوم الذی لا یموت أما بعد فإنی أقول للشی ء کن فیکون و قد جعلتک الیوم تقول للشی ء کن فیکون

فهذا مقام من المقامات التی یصل إلیها الإنسان بالحکمه و العرفان- و هو یسمی عند أهل التصوف بمقام کن کما ینقل(2) عن رسول الله ص فی غزوه تبوک فقال کن أبا ذر فکان أبا ذر و له مقام فوق هذا یسمی بمقام الفناء فی التوحید- المشار إلیه بقوله تعالی فی الحدیث القدسی فإذا أحببته کنت سمعه الذی به یسمع و بصره الذی به یبصر(3) الحدیث و سینکشف لک فی هذا السفر بیان هذا المطلب بالبرهان و یلقی إلیک معرفه العلم الذی من أجله یستوجب من علمه و عمل بموجبه تلک البهجه الکبری و المنزله العظمی فافهم و اغتنم به و کن به سعیدا و لا تلقه إلا إلی أهله العامل بمقتضاه و موجبه و العمل به هو الزهد فی الدنیا و الزاد للآخره من التقوی- و کنا بمنزله من سهل طریقا وعرا(4) فأزال الشوک و الحجاره و سهل حزونتها لیهتدی فیها من یشاء من عباده و الله ولی الفضل و الهدایه و بیده مفاتیح الخیر و الحکمه و عنده خزائن الجود و الرحمه.

و یشتمل هذا القسم علی فنون


1- هکذا فی النسخ و الأولی ما فی سفر النفس حیث نقل فیه من الحی القیوم إلی الحی القیوم و هو أرفق بسیاق مکاتیب العرب حیث یکتبون فی أول مکتوبهم مثل قولهم- من زید بن عمرو إلی بکر بن خالد، س قده
2- کان أبو ذر ممن خرج مع رسول الله ص إلی تبوک فلما مضی سائرا أبطأ به بعیره فأخذ متاعه و حمله علی ظهره ثم خرج یتبع أثر رسول الله ص ماشیا و نزل هو ص فی بعض منازله فنظر ناظر من المسلمین فقال یا رسول الله إن هذا الرجل یمشی علی الطریق وحده فقال ص کن أبا ذر فلما تأمله القوم قالوا یا رسول الله هو و الله أبو ذر سیره ابن هشام ج 4 ص 178، امید
3- هذا مقام قرب النوافل و أما فی مقام قرب الفرائض ف علی ع أذن الله الواعیه و عین الله الناظره و یده الباسطه، س قده
4- الوعر الصلب ضد السهل و الشوک ما یخرج من النبات شبیها بالإبر و الحزونه غلاظه الأرض و شدتها

ص: 11

الفن الأول فیما یتعلق بأحوال المبدإ و صفاته و فیه مواقف

الموقف الأول فی الإشاره إلی واجب الوجودو أن أی وجود یلیق به و أنه فی غایه الوحده و التمامیه و فیه فصول
اشاره

ص: 12

الموقف الأول فی الإشاره إلی واجب الوجود(1) و أن أی وجود یلیق به و أنه فی غایه الوحده و التمامیه و فیه فصول

الفصل (1) فی إثبات وجوده و الوصول إلی معرفه ذاته
و اعلم أن الطرق إلی الله کثیره

و اعلم أن(2) الطرق إلی الله کثیره لأنه ذو فضائل و جهات کثیره وَ لِکُلٍّ وِجْهَهٌ


1- لعلک تقول هو تعالی احتجب عن العقول کما احتجب عن الأبصار فکما لا یناله الإشاره الحسیه و الخیالیه و الوهمیه کذلک لا یناله الإشاره العقلیه فاعلم أن هذا النوع من التنزیه فرع باب التعطیل و ربما نری من هو باعتقاد نفسه من المنزهه و هو فی الحقیقه من المعطله إذا سمع من القوم علم الذات و علم الصفات و علم الأفعال قال علم الذات لا معنی له فإن ذاته تعالی لا تکتنه کما صرح به الحکیم نفسه و لم یدر أن لهذا الکلام معنی و مقاما غیر هذا و أن هذا الظن یناسب الخطباء فی المقام الخطابی مع أن الخطیب الرازی المثیر لعثیر التشکیک لم یشکک فی هذا بل قرره و صدقه 11 فقال فی بعض کتبه إن العلم بالله و صفاته و أفعاله أشرف العلوم و علی کل مقام منه عقده الشک فعلم الذات علیه عقده أن الوجود عین ماهیته أو زائد علیها إلی آخر ما قال. فلم یفقه هذا المعطل أن إثبات ذات واجب الوجود أو أن ذاته من شیئیتی الوجود و الماهیه شیئیه الوجود لا شیئیه الماهیه أو غیر ذلک من علم الذات و من معارف الذات لا من علم الصفات و الأفعال بالبدیهه و مع ذلک لیس اکتناها للذات و من الذی شرط فی العلم و المعرفه الاکتناه. فلیعرف هذا المعطل فی حدیث الإشاره أن علی زعمه المذکور نقضا و حلا. أما النقض فنقول تذکره أیضا إشاره و أن یزعم أنا نتذکره بالصفات فصفاته عین ذاته و إن کانت غیر ذاته فمن البین أن الصفه لا بد لها من الذات إشاره. و أما الحل فکما أشرنا إلیه سابقا بأن معرفته بنور مستعار منه و بعین بصیره ففی الحقیقه لا یعرف ذاته إلا ذاته. ُ توحیده إیاه توحیده و نعت من ینعته لأحد أی من حیث إنه ینعته بقوه نفسه و ببصیره ذاته الإمکانیه و بوجه آخر الإشاره العقلیه إلی أسمائه و لکن بحیث یسری الأحکام من العنوانات إلی المعنون فلا وجود للعنوان بما هو عنوان إلا ظهور المعنون و الاسم غیر المسمی بوجه و عینه بوجه فباعتبار أن وجهه آله لحاظه و أنه هو فتذکره تذکره لا تذکر غیره و معرفته معرفته لا معرفه سواه بل الوجود اللفظی و الکتبی لأسمائه تعالی ظهوراته و ظهور الشی ء لیس مباینا له. نعم إذا أخذت العنوانات ملحوظات بالذات لا آلات اللحاظ للمعنون فلیست هی هو- و حینئذ مخلوقه مثلکم مردوده إلیکم فی أدق معانیها و أوفق تصاویرها، س قده
2- اعلم أن لهذا الکلام ظاهرا یناسب طریقه أهل النظر و یناسب ما هو بصدد بیانه من ذکر براهین الحکماء علی المطلوب و باطنا قد لمح إلیه یناسب مشرب أهل الذوق. أما الظاهر فهو أن المراد بالطرق الکثیره طرق الوجود و الإمکان و الحدوث و الحرکه و غیر ذلک و بالفضائل و الجهات کونه تعالی صرف الوجود و کونه واجبا منتهی سلسله الإمکانات و قدیما محدثا للحوادث و محرکا غیر متحرک للمتحرکات و غیر ذلک و لکل طائفه من أهل النظر مسلک منها و طریقه الوجود أسد و أشرف. و أما الباطن فهو أن قوله إن الطرق إلی الله کثیره یکون تلمیحا إلی قولهم- الطرق إلی الله تعالی بعدد أنفاس الخلائق و یکون الفضائل و الجهات أسماءه الحسنی و صفاته العلیا و یکون المراد بقوله تعالی وَ لِکُلٍّ وِجْهَهٌ وقوع کل ماهیه من الماهیات- و عین من الأعیان الثابته تحت اسم کمظهریه الملک للسبوح القدوس و الفک للدائم الرفیع- و الحیوان للسمیع البصیر و الجان للطیف الخبیر و الإنسان لله و هکذا و تولی کل منها لکل أن یعبدها فالحیوان مثلا عبد السمیع البصیر و السلک عبد السبوح القدوس و قس نظائرهما علیهما. و أما الإنسان سیما الکامل فهو عبد الله و هو المظهر الأتم بل الاسم الأعظم فطریقته الطریقه الأوسع الأعم إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ یَهْدِی لِلَّتِی هِیَ أَقْوَمُ، س قده

ص: 13

هُوَ مُوَلِّیها لکن بعضها أوثق و أشرف و أنور من بعض-

و أسد البراهین و أشرفها إلیه هو الذی لا یکون الوسط فی البرهان غیره بالحقیقه
اشاره

و أسد البراهین و أشرفها إلیه هو الذی(1) لا یکون الوسط فی البرهان غیره بالحقیقه فیکون الطریق إلی المقصود هو عین المقصود و هو سبیل(2) الصدیقین الذین یستشهدون به تعالی علیه ثم


1- و هو مع ذلک برهان إنی سلک فیه من بعض اللوازم و هو کون الوجود حقیقه مشککه ذات مرتبه تامه صرفه و ناقصه مشوبه إلی بعض آخر من اللوازم و هو کون المرتبه التامه الصرفه منه واجبه الوجود و الذی ذکره ره من أن الطریق فیه عین المقصود و أن فیه سلوکا من ذاته تعالی إلی ذاته ثم من ذاته إلی صفاته ثم من صفاته إلی أفعاله- ینبغی أن یحمل علی أن هذا البرهان الإنی من بین سائر البراهین الإنیه فی هذا الباب أشبه باللم من غیره و إلا فلا معنی لعلیه الذات بالنسبه إلی نفسها و لا بالنسبه إلی صفاتها التی هی عینها و کذا لا معنی للسلوک النظری من الشی ء إلی نفسه و لا منه إلی صفاته التی هی عین نفسه هذا، ط مد ظله
2- الصدیق مبالغه الصادق و هو ملازم الصدق فی الأقوال و الأفعال و القصود و العهود مع الله و مع الخلق فقد أومأ قدس سره إلی أن الطرق الأخری کأنها لا تخلو عن کذب لأن من لم یعلق بحقیقه الوجود التی هی بینه المائیه و الهلیه و هی أظهر الظواهر و أوسع الواسعات کما أن مفهومها و عنوانها أبده البدیهیات و أعم العامات و هی أول الأوائل فی الخارج- کما أن مفهومها أول الأوائل فی الذهن کما عبر الشیخ فی فصل عقده لبیان بعض أحکام مفهومها- بقوله فی الذب عن أول الأوائل و علق بغیرها من الحدوث و الإمکان و الحرکه و نحوها من الأخفیاء و رأی الماهیات التی شأنها الاختفاء و جعلها و أحکامها مفروغا عنها و أخذها موضوعه مسلمه و لم یر حقیقه الوجود التی یعرفها کل صبی و غبی و زکی و غیرهم و هی ظاهره بالذات مظهره لهذه الماهیات و لأحکامها هذه و غیرها لم تخلو فطرته عن اعوجاج و نظره عن عماء و کلامه اللهجی و القلبی عن کذب و لم یعدل حیث لم یضع الشی ء موضعه- بخلاف من استدل بحقیقه الوجود علی حقیقه الوجوب فإن نظره وقع علی ما هو حق الواقع و حاق نفس الأمر و وضع ما وافق الطبع و لم یتمسک بما یتطرق إلیها النوع و لو أثبت المقدمات الممنوعه إلا أنه یطول المسافه، س قده

ص: 14

یستشهدون بذاته علی صفاته(1) و بصفاته علی أفعاله واحدا بعد واحد و غیر هؤلاء کالمتکلمین و الطبیعیین و غیرهم یتوسلون إلی معرفته تعالی و صفاته بواسطه اعتبار أمر آخر غیره کالإمکان للماهیه و الحدوث للخلق و الحرکه للجسم أو غیر ذلک و هی أیضا دلائل علی ذاته و شواهد علی صفاته لکن هذا المنهج أحکم و أشرف.

و قد أشیر فی الکتاب الإلهی إلی تلک الطرق بقوله تعالی سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ حَتَّی یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُ و إلی هذه الطریقه بقوله تعالی- أَ وَ لَمْ یَکْفِ بِرَبِّکَ أَنَّهُ عَلی کُلِّ شَیْ ءٍ شَهِیدٌ و ذلک لأن الربانیین ینظرون إلی الوجود- و یحققونه و یعلمون أنه أصل کل شی ء ثم یصلون بالنظر إلیه إلی أنه بحسب أصل حقیقته واجب الوجود و أما الإمکان و الحاجه و المعلولیه و غیر ذلک فإنما یلحقه لا لأجل حقیقته بما هی حقیقته بل لأجل نقائص و أعدام خارجه عن أصل حقیقته.

ثم بالنظر فی ما یلزم الوجوب أو الإمکان(2) یصلون إلی توحید ذاته و صفاته- و من صفاته إلی کیفیه أفعاله و آثاره و هذه طریقه الأنبیاء کما فی قوله تعالی- قُلْ هذِهِ سَبِیلِی أَدْعُوا إِلَی اللَّهِ عَلی بَصِیرَهٍ.

و تقریره أن الوجود کما مر حقیقه عینیه(3) واحده بسیطه لا اختلاف بین


1- کما سیجی ء فی التذکره الإجمالیه عن قریب، س قده
2- من لوازم الوجوب التمامیه و فوق التمامیه بالنسبه إلی الوجودات التی دونه- و سیجی ء أن تمام الشی ء هو الشی ء و ما یفضل علیه و أن البسیط کل الأشیاء التی دونه بنحو أعلی و من لوازم الإمکان أجوفیه الممکن بنفسه و الوجدان استعاره و ودیعه من غیره- هذا فی إمکان الماهیات و من لوازم إمکان الوجودات الفقر النوری و رابطیتها و تقومها بالوجود القیومی لا بمداخله و لا یعنی بالتوحید إلا هذا، س قده
3- و هذه هی الواقعیه التی ندفع بها السفسطه و نجد کل ذی شعور مضطرا إلی إثباتها- و هی لا تقبل البطلان و الرفع لذاتها حتی أن فرض بطلانها و رفعها مستلزم لثبوتها و وضعها- فلو فرضنا بطلان کل واقعیه فی وقت أو مطلقا کانت حینئذ کل واقعیه باطله واقعا أی الواقعیه ثابته- و کذا السوفسطی لو رأی الأشیاء موهومه أو شک فی واقعیتها فعنده الأشیاء موهومه واقعا و الواقعیه مشکوکه واقعا أی هی ثابته من حیث هی مرفوعه و إذ کانت أصل الواقعیه لا تقبل العدم و البطلان لذاتها فهی واجبه بالذات فهناک واقعیه واجبه بالذات و الأشیاء التی لها واقعیه مفتقره إلیها فی واقعیتها قائمه الوجود بها. و من هنا یظهر للمتأمل أن أصل وجود الواجب بالذات ضروری عند الإنسان و البراهین المثبته له تنبیهات بالحقیقه، ط مد ظله

ص: 15

أفرادها لذاتها إلا بالکمال و النقص و الشده و الضعف أو بأمور زائده کما فی أفراد ماهیه نوعیه و غایه کمالها ما لا أتم منه و هو الذی لا یکون متعلقا بغیره و لا یتصور ما هو أتم منه- إذ کل ناقص متعلق بغیره مفتقر إلی تمامه و قد تبین فیما سبق أن التمام قبل النقص و الفعل قبل القوه و الوجود قبل العدم و بین أیضا أن تمام الشی ء هو الشی ء و ما یفضل علیه- فإذن الوجود إما مستغن عن غیره(1) و إما مفتقر لذاته إلی غیره.

و الأول هو واجب الوجود و هو صرف الوجود الذی لا أتم منه و لا یشوبه عدم و لا نقص.

و الثانی هو ما سواه من أفعاله و آثاره و لا قوام لما سواه إلا به(2) لما مر أن


1- کلمه إما للتقسیم لا للتردید کما لا یخفی فلا حاجه إلی أخذ التسلسل کما سیأتی، س قده
2- یعنی لا یتوهمن أحد أن کون مرتبه من الوجود و هی مرتبه فوق التمام واجبه- لا حقیقه الوجود بقول مطلق مستلزم للتحدید و مناف للتوحید لأنا نقول المراتب الأخر من حقیقه الوجود متقومه تقوما وجودیا و مفتقره فقرا نوریا إلی الوجوب الذاتی کما مر فی السفر الأول أن الوجودات عین الربط و الفقر إلی الله تعالی لا أنها ذوات لها الربط و الفقر و قد ذکرنا سابقا أنه کما أن مقومات الماهیه بحیث لولاها لا ماهیه و لو لا اعتبارها فی الماهیه مجمله أو مفصله لم یبق من الماهیه إلا اللفظ کذلک لو لا الوجوب الذاتی مع الوجودات لم یبق لها تحقق و لا ظهور و لا نعنی بالتوحید سوی غنی الواجب القیوم و فقر الأشیاء إلیه و قد أشار إلی فقرها الوجودی و ربطها الذاتی بقوله و قد مر أیضا أن الوجود إذا کان معلولا إلی آخره، س قده

ص: 16

حقیقه الوجود لا نقص لها و أنما یلحقه النقص لأجل المعلولیه(1) و ذلک لأن المعلول- لا یمکن أن یکون فی فضیله الوجود مساویا لعلته فلو لم یکن الوجود مجعولا ذا قاهر- یوجده و یحصله کما یقتضیه لا یتصور أن یکون له نحو من القصور لأن حقیقه الوجود کما علمت بسیطه لا حد لها و لا تعین إلا محض الفعلیه و الحصول و إلا لکان فیه ترکیب أو له ماهیه غیر الموجودیه.

و قد مر أیضا أن الوجود إذا کان معلولا کان مجعولا بنفسه جعلا بسیطا و کان ذاته بذاته مفتقرا إلی جاعل و هو متعلق الجوهر و الذات بجاعله فإذن قد ثبت و اتضح أن الوجود إما تام الحقیقه واجب الهویه و إما مفتقر الذات إلیه متعلق الجوهریه و علی أی القسمین یثبت و یتبین أن وجود واجب الوجود غنی الهویه عما سواه و هذا هو ما أردناه.

و اعلم أن هذه الحجه فی غایه المتانه و القوه یقرب مأخذها من مأخذ طریقه


1- إن قلت المعلولیه ذاتیه لأن الوجود مجعول بالذات قلت نعم لکن کلاهما ذاتیان للمرتبه الخاصه لا لأصل الحقیقه المحفوظه فی المراتب و النقص قد یطلق و یراد به نفس نحو الوجود النازل و هو عین هذه المرتبه المقتضیه للتشکیک و قد یطلق و یراد به العدم- و فقد هذه المرتبه النازله للأخری و هذا لیس فی قوام المرتبه لأنها وجود و ذاک عدم. و خلاصه کلامه أن حقیقه الوجود بشرط الإرسال لیس فیها نقص و قصور و کل مرتبه منها لیست خالیه عن سنخ الحقیقه و القصور یعود إلی المرتبه باعتبار مصحوبیتها للعدم- بل الماهیه القابله فإذا استدل علی الوجوب الذاتی بمرتبه الظهور لم یستدل بغیره علیه لأن مرتبه الظهور سنخ الحقیقه و وحدتها لیست عددیه بل وحده حقه. لکنی أقول المقدمات المأخوذه فی هذه الحجه و إن کانت شامخه فیها مطالب عالیه- إلا أن الاستکشاف عنها فی أول الأمر لیس بلازم إذ تصیر به کثیره الدقه عسره النیل و إن کان لازما فی مقام آخر کمقام البحث عن فیاضیته. فالأسد الأخصر أن یقال بعد ثبوت أصاله الوجود إن حقیقه الوجود التی هی عین الأعیان و حاق الواقع حقیقه مرسله یمتنع علیها العدم إذ کل مقابل غیر قابل لمقابل- و الحقیقه المرسله التی یمتنع علیها العدم واجبه الوجود بالذات فحقیقه الوجود الکذائیه- واجبه الوجود بالذات و هو المطلوب، س قده

ص: 17

الإشراقیین التی تبتنی علی قاعده النور(1) لکن الباحثین من المتأخرین- لذهولهم عن بعض مقدمات هذا البرهان أو ضعف عقولهم عن إدراک معنی الأشد و الأضعف- فی حقیقه الوجود ربما یقع بینهم الاعتراض علی هذا المنهج تاره بأنه لا معنی لکون حقیقه واحده مختلفه بالکمال و النقص بحسب أصل تلک الحقیقه حتی یکون ما به الاتفاق و ما به الاختلاف معنی واحدا(2) و تاره بعد تسلیمه بأنا لا نسلم أن الکمال مقتضی أصل الحقیقه و أن القصور یقتضی المعلولیه و الافتقار إلی ما هو الکامل فإن لأحد


1- لأن النور أیضا عندهم حقیقه واحده ذات مراتب متفاوته بالتقدم و التأخر و الغنی و الفقر و غیر ذلک و الأنوار الحسیه فضلا عن الأنوار الأسفهبدیه و الأنوار القاهره من حقیقه النور. و إنما کانت الطریقتان قریبتین لا متحدتین لأن طریقه الوجود و هو النور الحقیقی- لکونه ظاهرا بالذات مظهرا للغیر الذی هو الماهیات بالحقیقه کانت أشمل و أوسع لأن نور الوجود یسری إلی الهیولا فضلا عن الطبائع و الأجسام و الأعراض و النور فی قاعده الإشراق غایه نزوله الأنوار العرضیه و أما الأجسام و الأعراض الأخری فعندهم غواسق فقاعده نور الوجود أسد و أحکم و أعذب و أتم، س قده
2- هذا مغالطه نشأت من الاشتباه بین شیئیه الوجود و شیئیه الماهیه ففی شیئیه الماهیه لا یتحدان فإن شیئیتی ماهیتی الجنس و الفصل مثلا لا تتحدان أصلا و أما شیئیه الوجود فهذا الاتحاد فیها أمر متحقق بناء علی التشکیک فی الوجود الذی هو أمر تحقیقی برهانی کما مر فی السفر الأول- بل ماهیات الأجناس و الفصول من حیث التحقق فی العین فی غیر المرکبات الخارجیه من الأجسام متحده ففی البسائط الخارجیه کالأعراض ما به الاشتراک کاللون عین ما به الامتیاز کالمفرق لنور البصر فی البیاض و لکن وجودا فإن وجود الجنس و الفصل واحد و جعلهما واحد فمن هنا یتفطن اللبیب أن هذا من خواص الوجود و قد ذکرنا فی موضع آخر أن آیه ذلک الأعداد فإن ما به الاشتراک فیها الوحده التی هی مبدؤها و هی بعینها ما به الامتیاز فیها و هی مادتها و صورتها و راسمها و مفنیها و الوحده هی الوجود أو مساوقته، س قده

ص: 18

أن یقول لو اقتضی ذات الوجود و حقیقته الواجبیه لکان کل وجود واجبا و لو اقتضی الإمکان و الفقر لکان الکل ممکنا و لو لم یقتض شیئا من الوجوب و الإمکان لکان کل منهما معللا بالغیر(1) فکان الواجب مفتقرا إلی عله و هو محال و بطلان التوالی بأسرها مستلزم لبطلان المقدم بأقسامه فکون الوجود حقیقه واحده متفاوته بالکمال و النقص أمر محال.

أقول مبنی هذا الإیراد کما أشرنا إلیه علی قصور الإدراک عن البلوغ إلی فهم المراد فإن کون الوجود حقیقه واحده(2) لیس ککون الإنسان ماهیه واحده- لأن الوحده فی الماهیات لیست مثل الوحده فی الوجود لأن تلک الوحده ذهنیه(3) عارضه للکلیات زائده علی ذاتها عارضه لها بعد حذف مشخصاتها فالتقسیم جار بعد عروض الوحده إیاها لأنه عباره عن ضم قیود متخالفه بالمقسم الواحد بأن تلک الماهیه الواحده إما کذا و إما کذا و أما الوجود فلیس ماهیه کلیه واحده فی الجمیع- حتی یجری فیها ما ذکروه من التقسیم کسائر الطبائع الکلیه التی یجوز أن توجد فی الذهن و یعرضها العموم و الاشتراک حتی یرد علیه التقسیم المعتبر فیه الوحده للمقسم من جنس وحده الأقسام إن جنسا فجنسا و إن نوعا فنوعا و إن شخصا فشخصا و قد مر أن الوجود لیس بجنس و لا نوع و لا شخص تحت نوع أو جنس و وحده هذه الحقیقه و اشتراکها بین الأفراد و الآحاد ضرب آخر من الوحده و الاتحاد فهذا السؤال


1- بقی هنا شق آخر و هو أن یقتضی کلیهما و لا یتم سند المنع إلا بإبطاله س قده
2- محصله أن الإشکال أنما یرد فی المتواطی دون المشکک و حقیقه الوجود مشککه غیر متواطئه و لم یجب ره عن الشطر الأول من الإشکال تعویلا علی ما تقدم فی مباحث الوجود، ط مد ظله
3- بخلاف الوحده فی حقیقه الوجود فإنها عینیه لا ذهنیه ذاتیه لا عارضه و معروضها التعملی- باعتبار العروض فی العنوان لا فی المعنون هو شیئیه حقیقه الوجود لا شیئیه الماهیه و الکلیه الطبیعیه و حذف المشخصات فی حقیقه الوجود لا یمکن لأن تشخصها بذاتها المتفاوته المراتب. و بالجمله وحده هذه الحقیقه وحده حقه حقیقیه لا عددیه، س قده

ص: 19

و الاعتراض ساقط بالکلیه لأن موضعه ما إذا کان المقسم طبیعه کلیه.

فإن أورد هذا الکلام فی مفهوم الوجود المشترک العام بأنه إن اقتضی الواجبیه کان جمیع أفراده واجبا و إلا لم یکن فی الوجود ما هو واجب بالذات.

نجیب بأن لفظ الوجود إن کان المراد به الحکایه عن حقیقه الوجود فالأمر کما قلنا و إن کان المراد هذا المفهوم المصدری فلا یقتضی شیئا و هو کسائر الصفات من العوارض المفتقره إلی غیرها و لیس شی ء منها واجب الوجود بل و لا من الموجودات الخارجیه لأنه اعتبار عقلی نعم ربما یقال(1) بأنه عین فی الواجب زائد فی الممکن- بمعنی أن ذاته تعالی بذاته مع قطع النظر عن غیره مصداق للحکم بأنه موجود- بخلاف الممکن إذ لیس کذلک إلا إذا لوحظ معه غیره.

تنقیح و تهذیب:

إن صاحب الإشراق أورد مثل ذلک الإیراد علی نفسه فی طریقته المبتنیه علی قاعده النور و الظلمه.

و أجاب عنه بما ملخصه أن الماهیه المشترکه بین تلک المراتب الکامله- و المتوسطه و الناقصه معنی کلی موجود فی الذهن و لیس بمشترک فی الخارج بینها فإن ما فی الخارج لیس مرکبا من أصل الماهیه و کمالها حتی یجب أن یحصل ما هو لمرتبه مخصوصه منها لمرتبه أخری بل المراتب و الأفراد المختلفه متباینه فی الخارج- فإن ذات الکامل مباینه لذات الناقص و المتوسط فیجوز أن یختلف تلک الأفراد فی اللوازم و الآثار فالاشتباه أنما نشأ من أخذ ما فی الذهن مکان ما فی الخارج هذا حاصل ما أفاده فی دفع ذلک الإشکال.

أقول و أنت تعلم أن الحق أن الکلی الطبیعی موجود فی الخارج سیما عند من ذهب إلی أن الوجود اعتبار عقلی لا صوره له فی الأعیان و ما فی الأعیان هو ماهیات الأشیاء دون وجوداتها کما هو مذهب هذا العظیم فالواقع فی الخارج هی


1- و القائل الحکیم الفاضل الکاتبی فی حکمه العین فإنه بعد ما ذکر بداهه مفهوم الوجود و اشتراکه ذکر هذا الکلام، س قده

ص: 20

الماهیه لا بشرط شی ء أعنی الکلی الطبیعی(1) الذی یعرضه الکلیه و العموم فی الذهن و إن لم یکن فی الخارج بهذه الصفه إلا بالقوه ففی الخارج أمر من شأنه أن یحصل فی الذهن و یعرض له الاشتراک بین کثیرین.

فنقول الأمر المشترک موجود فی الخارج و إن کان ظرف عروض الاشتراک إنما هو الذهن فهذا الأمر المشترک معنی واحد ذاتی لأفراده المختلفه بالکمال و النقص و غیرهما من التعینات کما هو مذهبه فإذن للعقل أن ینظر إلیه من حیث هو هو- لأنه أمر عقلی سواء اعتبر معه الوحده العقلیه أو لم تعتبر(2) فیجدها إما مقتضیه لشی ء من خصوصیات الأقسام و مراتبها من الکمال و النقص فیحکم بأن ما عدا تلک الخصوصیه أو تلک المرتبه لیس من أفراده الذاتیه و إما غیر مقتضیه لشی ء منها فیکون کل من المراتب و الخصوصیات بسبب أمر زائد علی طبیعتها المشترکه فالقول بأن ما به الاختلاف بالکمال و النقص بعین ما به الاتفاق فیما له ماهیه مشترکه کلیه


1- تسمیه نفس الماهیه اللابشرط شی ء بالکلی لوجوه- أحدها أنه اصطلاح خاص و لا مشاحه فی أن یسمی نفس الطبیعه التی لا کلیه و لا جزئیه بالکلی بالاشتراک. و ثانیها أنه من باب تسمیه الشی ء باسم ما یئول إلیه فی الذهن إن أرید الأذهان السافله یکون من قبیل قوله تعالی أَرانِی أَعْصِرُ خَمْراً. و ثالثها أنه من باب تسمیه الشی ء باسم ما کان فی الذهن إن أرید الأذهان العالیه فیکون من قبیل قوله تعالی وَ آتُوا الْیَتامی أَمْوالَهُمْ إذا عرفت هذا فکلام المصنف قدس سره یشیر إلی ثانی الوجوه و المراد بعروض الکلیه بالقوه عروض الکلیه المنطقیه و أما الکلیه الطبیعیه فهی فیه بالفعل، س قده
2- لأن شیئیه الماهیه یمکن أن یکتنهها العقل فیکون محط نظره بالتردید و التشقیق- و فیه تلمیح إلی أنه بخلاف شیئیه الوجود الحقیقی فلا ینالها العقل حتی تکون مورد التشقیق- إنما طریق العلم به منحصر فی العلم الحضوری فما بید العقل منها أنما هو مفهوم الوجود العام- الذی له وحده ذهنیه کسائر المفاهیم الذهنیه، س قده

ص: 21

قول فاسد غیر صحیح(1) لأن تلک الماهیه لعمومها و اشتراکها من شأنها أن توجد فی کل فرد فرد و حصه حصه و مع ذلک یکون لها حد جامع صادق علی کل فرد ذاتی أو عرضی لها فتلک الطبیعه المتحققه فی کل فرد فرد و حصه حصه إن کانت مقتضیه للکمال و الشده کانت جمیعها کامله شدیده و إن کانت مقتضیه للنقص کانت جمیعها ناقصه ضعیفه و إن لم تکن مقتضیه لشی ء لکان کل منها مفتقرا إلی مخصص زائد علی ماهیه تلک الطبیعه المشترکه.

فعلم و تحقق أن شیئا من الماهیات غیر قابل للأکمل و الأنقص و الأشد و الأضعف إلا بأمور زائده علیها و مثل هذا الإشکال غیر وارد علی حقیقه الوجود إذا کانت متفاوته الدرجات إذ لیس للوجود طبیعه کلیه ذهنیه یکون لها أنحاء من الحصولات کماهیه الإنسان أو الفرس أو غیرهما حیث إن لها حدا واحدا و معنی معینا مشترکا بین الکثیرین متشخصا بتشخصات موجودا بوجودات زائده تلک التشخصات و الهویات- علی ذلک المعنی بحیث إذا جرده العقل عن واحد واحد منها حصل فیه من کل منها أمر واحد و إذا فرض تلبسه بأی تشخص کان صار عین ذلک التشخص لأن حقیقه الوجود لیست إلا نفس التشخصات و الهویات کما علمت فإذا کان مشککا متفاوته المراتب- شده و ضعفا أو تقدما و تأخرا لا یمکن تحلیله إلی طبیعه مشترکه و تخصیص زائد(2)


1- إذ قد مر أن کون ما به الاختلاف عین ما مراتبه به الاتفاق معقول فی شیئیه الوجود الحقیقی- إذ هو لسعته غیر مرهون بمرتبه فجهه الاختلاف عین جهه الاتفاق لا فی شیئیه الماهیه لضیقها و تجددها فکان المصنف قدس سره یستفسر عن الشیخ ما عنیتم بالنور ذی المراتب فإن عنیتم به الوجود فهو اعتباری عندکم و إن عنیتم به الماهیه فهی فی ذاتها لا موجوده و لا معدومه فکیف تکون نفسها کامله و متوسطه و ناقصه و کیف یکون ما به الاختلاف فیها عین ما به الاتفاق- و إن عنیتم شیئا آخر فلا ثالث لأن الشی ء المحقق إما وجود و إما ماهیه و المنفصله حقیقه، س قده
2- بل مراتب الوجود من حیث إن ما به الامتیاز فیه عین ما به الاشتراک واحد مشترک فیه و من حیث العکس کثیره مشترکات و لکن کثره لا تنافی تلک الوحده الحقه و کذلک نور الأنوار و الأنوار القاهره و الأنوار الأسفهبدیه عند الإشراقی حیث لا ماهیه لها تشوب النور البسیطه فکل مرتبه منها ممتازه عن الأخری بنفس ذاتها البسیطه المشترکه فی الحقیقه بل کذلک الأنوار الحسیه العرضیه کل مع الآخر فإن کل مرتبه منها مجرد النور بلا شوب ظلمه فیها حتی الضوء السابع فی البیت السابع مثلا فإن الأعراض بسائط خارجیه و القصور عدمی بل الأنوار العرضیه مع الأنوار المجرده امتیازها و اشتراکها هکذا لأنها من حقیقه تلک الأنوار عند الإشراقی و المراتب البسیطه بوجه بعید نظیر مراتب الحرکات عند الحکیم فإنها عنده غیر مشوبه بالسکنات و لو کانت أبطأ ما یتصور منها بل البطیئه هیئه متصله واحده کالسریعه، س قده

ص: 22

فالمرتبه الکامله منه لیست بقابله للتحلیل إلی أصل مشترک و أمر زائد لأنها بسیطه الهویه و کذا المرتبه الناقصه منه لیست إلا مجرد الوجود و أما القصور فعدمی- فإذن حقیقه الوجود فی کل موجود بحسبه و أما الوحده التی تجمع الکل فهی لیست نوعیه و لا جنسیه(1) بل ضربا آخر من الوحده لا یعرفه إلا الکاملون.


1- هذا جواب عما عسی أن یقول أحد إنه إذا کان کل مرتبه من حقیقه الوجود مخالفه لمرتبه أخری منها بنفس ذاتها البسیطه و لا جهه اشتراک فیها لئلا یلزم الترکیب فأین الوحده و التوحید. و التحقیق فی الجواب أن للکثره التی من حیث الشده و الضعف و التقدم و التأخر و غیرهما فی أصل الحقیقه الوجودیه لا تنافی الوحده الحقه بل تؤکدها فإنها کاشفه عن الأشملیه و الأوسعیه و فقد السلب بما هو سلب الوجود الذی هو مناط الترکیب و بالنظر العرفانی عدم مماثله طور من الوجود لطور آخر فی المراتب الطولیه کما فی الصور التی فی المراتب العرضیه أنما هو بحکم اسم من لیس کمثله شی ء و اسمه الأحد. ُ ففی کل شی ء له آیه تدل علی أنه واحد . و أما الکثره التی هی مثار التباین و الاختلاف النوعی فهی فی القوابل التی هی الماهیات الإمکانیه و لیست فی الموجود بالذات و هی اعتباریه کأصل موضوعها و أیضا المراتب التالیه و المتلوه فی السلسله الطولیه کلف و نشر و متن و شرح و مجمل و مفصل و محدود و حد و أیضا الوجود کنوع واحد لیس مراتبه کأنواع و لا کأمثال و ما قد یعبر بالأفراد یراد به المراتب و الدرجات و جمیع المراتب الوجودیه من سنخ واحد إذا قیس إلی سنخ العدم کما أن الأنوار العرضیه مع تفاوتها التشکیکیه من سنخ واحد بالنسبه إلی الظلمه البحته کیف و لم یتخلل غیر تلک الحقیقه الوجودیه فیها و لهذه السنخیه ینتزع منها مفهوم واحد هو مفهوم الوجود المشترک فیه و لو لا السنخیه لم ینتزع المفهوم الواحد من الحقائق المتخالفه و لم یتحقق الاشتراک المعنوی فی الوجود و خلافه مبرهن بل ضروری، س قده

ص: 23

و الحاصل أن صاحب الإشراقیین لو کان قصد بماهیه النور الذی هو عنده بسیط- متفاوت بالکمال و النقص حقیقه الوجود بعینها صح ما ذهب إلیه و إن أراد به مفهوما من المفهومات التی من شأنها الکلیه و الاشتراک بین الکثیرین فلا یمکن تصحیحه و الذی قاله أتباع المشائین إن الأشد و الأضعف من السواد و الحراره و النور و غیرها- راجعان إلی تفاوت الحصولات بحسب خصوصیات الأفراد(1) لا من جهه المفهوم المشترک قریب مما ذکرناه.

تذکره إجمالیه:

قد بزغ نور الحق من أفق هذا البیان الذی قرع سمعک- أیها الطالب من أن حقیقه الوجود لکونها أمرا بسیطا


1- قال سیدنا الأستاذ دام بقاؤه إنهم بعد ما قسموا المفهوم إلی المتواطی و المشکک- و عرفوا الأول بأنه ما یتساوی صدقه علی أفراده و الثانی بأنه ما یختلف فی ذلک نظروا بعین الدقه و رأوا بطلان التشکیک فی المفاهیم فعدلوا إلی القول به فی العرضی المفهوم المنتزع من قیام العرض بموضوعه لعدم مطابق له فی الواقع و لکنه أیضا غیر مجد فی دفع الإشکال عن جریان التشکیک فی المفاهیم و المحذور و هو امتناع صدق المفهوم الواحد علی مصادیقه- و إن لم تکن المصادیق بأفراد لذلک المفهوم کما فی المفاهیم الانتزاعیه بعد باق علی حاله. فالحق أن التشکیک غیر جار فی المفاهیم من رأس و لا یمس کرامتها قط و إنما مصبه نفس الوجودات الخارجیه و هذا ما رامه أتباع المشائین من کون الأشد و الأضعف من السواد و الحراره و النور و غیرها راجعین إلی تفاوت الحصولات و هو قدس سره قربه من مسلکه و لم یعده منه حیث إنهم مع ذلک ذهبوا إلی أن المعنی الواحد المقول علی أشیاء مختلفه لا علی السواء یمتنع أن یکون مقوما لتلک الأشیاء أو جزء مقوم لها لأن الماهیه بمعنی ما به الشی ء هو هو لا تختلف و لا جزؤها بل إنما یکون عارضا خارجیا لازما أو مفارقا فوقوع الوجود علی وجودات الأشیاء المختلفه بالهویات وقوع لازم خارجی غیر مقوم علی خلاف ما ذهب إلیه قده من وحده حقیقه الوجود و الاختلاف التشکیکی فی نفس الحقیقه الخارجیه المقومه، امید

ص: 24

غیر ذی ماهیه و لا ذی مقوم أو محدد هی عین الواجب المقتضیه للکمال الأتم- الذی لا نهایه له شده إذ کل مرتبه أخری منها دون تلک المرتبه فی الشده لیست صرف حقیقه الوجود بل هی مع قصوره و قصور کل شی ء هو غیر ذلک الشی ء بالضروره- و قصور الوجود لیس هو الوجود بل عدمه و هذا العدم أنما یلزم الوجود لا لأصل الوجود بل لوقوعه فی المرتبه التالیه و ما بعدها فالقصورات و الأعدام أنما طرأت للثوانی من حیث کونها ثوانی فالأول علی کماله الأتم الذی لا حد له و لا یتصور ما هو أتم منه و القصور و الافتقار ینشآن من الإفاضه و الجعل و یتممان به أیضا لأن هویات الثوانی متعلقه بالأول فینجبر قصورها بتمامه و افتقارها بغناه.

فقد ثبت وجود الواجب بهذا البرهان و یثبت به أیضا توحیده لأن الوجود حقیقه واحده لا یعتریها نقص بحسب سنخه و ذاته و لا تعدد یتصور فی لا تناهیه(1)(2) و یثبت أیضا علمه بذاته و بما سواه و حیاته إذ العلم لیس إلا الوجود(3) و یثبت


1- إذ لم یتخلل غیره فیه و من کلمات العرفاء أنه إذا جاوز الشی ء حده انعکس ضده- کعدم النهایه فی الظهور ینعکس إلی الخفاء و فرط القرب ینعکس إلی البعد و فرط الفقر ینعکس إلی الغناء و قس علیه فعدم النهایه فی کثره الشئون و المراتب فی الوجود بحیث لا نحو وجود إلا و هو مصداقه ینعکس إلی الوحده الحقه الحقیقیه و من هنا 24 قال الشیخ فرید الدین العطار النیشابوری- ُ ای خدای بی نهایت جز تو کیست چون تویی بی حد و غایت جز تو کیست هیچ چیز از بی نهایت بی شکی چون برون نامد کجا ماند یکی ، س قده
2- المراد بلا تناهیه عدم محدودیته بحد إذ حد الشی ء غیره و کل غیر مفروض لحقیقه الوجود باطل الذات فالوجود الحق لا حد فهو مطلق غیر متناه کل ما فرض ثانیا له عاد أولا لعدم حد یوجب التمیز و هذا اللاتناهی بحسب الدقه سلب تحصیلی لکنه رحمه الله یستعمله إیجابا عدولیا و هو نظر متوسط بنی علیه أبحاثه تسهیلا للتعلیم کما صرح به فی مباحث العله و المعلول فافهم ذلک، ط مد ظله
3- و بعباره أخری العلم لیس إلا الوجدان و مرتبه فوق التمام من حقیقه الوجود واجده لنفسها أی غیر فاقده لنفسها فهی عالمه بذاتها و لکونها بسیطه الحقیقه واجده لکل الوجودات التی دون تلک المرتبه بنحو أعلی فهی عالمه بها فثبت علم تلک المرتبه بذاتها و بغیرها، س قده

ص: 25

قدرته و إرادته لکونهما تابعین للحیاه و العلم(1) و یثبت أیضا قیومیه وجوده لأن الوجود الشدید فیاض فعال لما دونه فهو العلیم القدیر المرید الحی القیوم الدراک الفعال و لکونه مستتبعا للمراتب التی تلیه الأشد فالأشد و الأشرف فالأشرف- ثبت صنعه و إبداعه و أمره و خلقه و ملکوته و ملکه فهذا المنهج الذی سلکناه أسد المناهج و أشرفها و أبسطها حیث لا یحتاج السالک إیاه فی معرفه ذاته تعالی و صفاته


1- و أیضا ثبت قدرته لکون الوجود ظاهرا بالذات مظهرا للغیر فهو نور و النور فیاض الشعاع و الفیضان إذا کان عن علم و مشیه فهو قدره لأن القدره لیست إلا هذا و هذا النور لیس نورا حسیا عرضیا حتی یکون عدیم الشعور و المشیه و ثبت إرادته لکون الوجود عین العشق و المحبه لذاته- و ثبت حیاته لکون الحی هو الدراک الفعال و ثبت تکلمه لکون التکلم إعرابا عما فی الضمیر- و مرتبه الظهور من حقیقه الوجود إعراب عن مرتبه الخفاء کنت کنزا مخفیا فأحببت أن أعرف- و ثبت سمعه و بصره لأنه إذا کان کل الوجودات حاضره له فمن جملتها المسموعات و المبصرات- و قس علیه کل الصفات الکمالیه لکن یجب أن یعلم أنه کما أنه إذا قیل الممکنات متساویه النسبه إلی الوجود و العدم أو إنها اعتباریه یذهب الوهم أو العقل الجزئی إلی الماهیات الموجوده و یأخذ الوجود معها و یغلط و یغالط و الحال أن مراد القائل المحقق بها لیس إلا شیئیه الماهیه التی هی من واد و الوجود من صقع آخر کذلک إذا قیل الوجود عین العلم و الإراده و القدره و نحوها یذهب الوهم بل العقل إلی هذا المفهوم العام البدیهی الذی هو خال عنها و ظل واحد من حقیقه الوجود فی العقل فإن للحقیقه عنوانات و إظلالا أخری فی العقل کالوحده و التشخص و العلم و الحیاه و القدره و غیرها. و أما إذا ذهب العقل المکتحل بنور الله إلی الحقیقه البسیطه المبسوطه التی یکون المنبسط علیه لها فی الذهن بل فی اعتباره حتی یکون هذا الذهاب و المراجعه إلیها مقامه کیف لا یذعن و یجدها خالیه و الحال أن فوق التمام و التامات کالعقول و الناقصات کالنفوس وجودات قائمه و هی علوم بذواتها بأنفس ذواتها الوجودیه و الصور العلمیه التی للنفوس وجودات نوریه و کذا هذه الوجودات إرادات و ابتهاجات من ذواتها بذواتها و بآثارها من حیث هی آثارها و قس علیهما الباقی. و أما العقل غیر المکتحل بنور الله تعالی فضلا عن کونه صاحب المقام فی دوام التذکر- فهو إن ذهب إلی المعنون انقطع فی وجودات عالم الفرق و لا یذهب إلی وجود عالم الملکوت و الجبروت- فضلا عن اللاهوت و لا ینظر إلا بنظر إجمالی فهذا سر عدم فهم العقول الجزئیه الصفات الکمالیه لحقیقه الوجود فافهم و استقم، س قده

ص: 26

و أفعاله إلی توسط شی ء من غیره و لا إلی الاستعانه بإبطال الدور و التسلسل فبذاته تعالی یعرف ذاته و وحدانیته شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ و یعرف غیره أَ وَ لَمْ یَکْفِ بِرَبِّکَ أَنَّهُ عَلی کُلِّ شَیْ ءٍ شَهِیدٌ.

فهذا المسلک کاف لأهل الکمال فی طلب الحق و آیاته و أفعاله لکن لیس لکل أحد قوه استنباط الأحکام الکثیره من أصل واحد فلا بد فی التعلیم من بیان سائر الطرق الموصله إلی الحق و إن لم یکن بهذه المثابه من الإیصال

الفصل (2) فی الإشاره إلی مناهج أخری للوصول إلی هذه الوجهه الکبری
فمنها ما أشرنا إلیه فی العلم الکلی و الفلسفه الأولی

لأنا بینا خواص واجب الوجود و وحدته حیث ذکرنا أن الموجود ینقسم بحسب المفهوم إلی واجب و ممکن- و الممکن لذاته لا یترجح وجوده علی عدمه فلا بد له من مرجح من خارج(1) و إلا ترجح بذاته فکان ترجحه واجبا لذاته فکان واجب الوجود بذاته و قد فرض ممکنا و کذا فی جانب العدم فکان ممتنعا و قد فرض ممکنا هذا خلف فواجب الوجود لا بد من وجوده فإن الموجودات حاصله فإن کان شی ء منها واجبا- فقد وقع الاعتراف بالواجب و إلا فوقع الانتهاء إلیه لبطلان ذهاب السلسله إلی غیر نهایه کما مر بیانه و الدور مستلزم للتسلسل فهو محال أیضا مع أنه یوجب تقدم الشی ء علی نفسه و ذلک ضروری البطلان و لا یدفع بطلانه اختلاف الحیثیه التعلیلیه- لأنها غیر مکثره للذات الموضوعه لهما فالدور مع أنه یستلزم التسلسل یستلزم تقدم الشی ء علی نفسه و هذا المسلک أقرب المسالک إلی منهج الصدیقین و لیس بذلک کما زعم لأن هناک یکون النظر إلی حقیقه الوجود و هاهنا یکون النظر


1- و هذا قولهم المتساویان ما لم یترجح أحدهما علی الآخر بمنفصل لم یقع و دعوی أن هذه القضیه بدیهیه أولیه و منعها مکابره و لذا فالترجیح بلا مرجح باطل حتی عند الأشعری فإذا رأینا الممکن خرج عن الاستواء إلی أحد الطرفین کما قال المصنف قدس سره و إن الموجودات حاصله- قطعنا بوجود الواجب لاستحاله الدور و التسلسل، س قده

ص: 27

فی مفهوم الموجود(1).

و حاصله أن النظر فی مفهوم الموجود و الموجودیه یعطی أنه لا یمکن تحققه إلا بالواجب إذ لو انحصر الموجود فی الممکن لم یتحقق موجود أصلا لأنه علی هذا التقدیر تحقق الممکن إما بنفسه بدون عله و هو محال بدیهه أو بغیره و ذلک الغیر أیضا ممکن علی هذا التقدیر فإما أن یتسلسل الآحاد أو یدور أو یؤدی إلی الواجب و الشقان الأولان باطلان و کذا الثالث لأنه خلاف المقدر و إن کان حقا لازما لأن نقیضه- و هو خلو الممکن عنه باطل فهذا ما وصفه الشیخ فی الإشارات بأنه طریقه الصدیقین و تبعه المتأخرون فیه.

قیل علیهم أ لستم قد أخذتم فی الدلیل وجود الممکن لما یشاهد من عدمه بعد وجوده أو قبله.

فأجابوا بأن هذا البرهان غیر متوقف إلا علی وجود موجود ما(2) فإن کان واجبا فهو المرام و إن کان ممکنا فلا بد أن یستند إلی الواجب بالبیان المذکور- ثم استشکلوا فی کون البیان برهانا بأن الاحتجاج منحصر فی الإنی و اللمی و الواجب تعالی لیس معلولا لشی ء أصلا بل هو عله لجمیع ما عداه فکل ما یستدل به علی وجوده یکون دلیلا إنیا و هو لا یعطی الیقین(3) فأجابوا عنه بأن الاستدلال بحال مفهوم الموجود


1- و لکن من حیث السرایه إلی المعنون و من حیث إن مفهوم الموجود وجه الموجود الحقیقی- بما هو موجود و وجه الشی ء هو الشی ء بوجه و لکن المعنون بعضه ماهیه لها الوجود، س قده
2- لا وجود الممکن بنحو المفروغیه عنه و علی سبیل الجزم به کما فی طریقه الإمکان- أو الحدوث أو غیرها فإنها فیها ملحوظه بنحو المفروغیه عنها و الموضوعیه و من هنا قال المحقق القوشجی أیضا لا شک فی وجود موجود إلی آخره فالوجود لیس أجنبیا عنه تعالی کالإمکان و الحدوث و غیرهما بل حقیقته حقیقه الواجب کما مر فی طریقه المتألهین و مفهومه وجهه تعالی و هو تعالی فرده کما فی طریقه الإلهیین، س قده
3- فیه أن الذی لا یفید الیقین هو ما کان السلوک فیه من المعلول إلی العله لتوقف العلم بوجود المعلول علی العلم بوجود العله فلو عکس لدار و أما السلوک من بعض اللوازم العامه التی لا عله لها کلوازم الموجود من حیث هو موجود إلی بعض آخر فهو برهان إنی مفید للیقین کما بین فی فن البرهان من المنطق و منه جمیع البراهین المستعمله فی الفلسفه الأولی، ط مد ظله

ص: 28

علی أن بعضه واجب لا علی وجود ذات الواجب فی نفسه الذی هو عله کل شی ء- فکون مفهوم الموجود مشتملا علی فرد هو الواجب حال من أحواله التی اقتضاها- فالاستدلال بحال(1) تلک الطبیعه المشترکه علی أخری معلوله للحال الأولی(2) و ربما قرروا الجواب بأنه لیس الاستدلال علی وجود الواجب فی نفسه- بل علی انتسابه إلی هذا المفهوم و ثبوته له علی نحو ما ذکره الشیخ فی الاستدلال بوجود المؤلف علی وجود ذی المؤلف فوجود الواجب فی نفسه عله لغیره مطلقا و انتسابه إلی هذا المفهوم معلول له و قد یکون الشی ء فی نفسه عله لشی ء و فی وجوده عند آخر معلولا کما حقق فی موضعه هذا خلاصه ما أفاده بعض المحققین من أهل البحث.

و فیه ما لا یخفی من التکلف(3)(4) و الحق کما سبق أن الواجب لا برهان


1- هذه الحال کون الموجود إما واجبا و إما ممکنات متسلسله و إما ممکنات دائره و إما ممکنات مترجحه الوجود من جهه ماهیاتها علی حال أخری هی کون بعض منه واجبا و بعض آخر منه ممکنا علی البت و الیقین. إن قلت حینئذ فالنتیجه حال مفهوم الموجود لا وجود الواجب تعالی. قلت وجود الواجب یستنبط علی وجه الاستتباع و اللزوم فالبرهان علیه بالعرض، س قده
2- الحق أنها ملازمه للحال الأولی لا معلوله لها و لا هما معلولتا عله ثالثه لأنهما من اللوازم العامه المساویه للوجود و لا عله له، ط مد ظله
3- أما أولا فلأنه لم یکن البرهان حینئذ لمیا بل مصحوب اللم. و أما ثانیا فلأنه یجری فی سائر الطرق مثلا یقال استدل بحال مفهوم المحدث و أنه ذو فرد حادث- محتاج إلی العله علی حال أخری له و هو أنه ذو فرد غیر حادث هو الواجب لا علی ذات الواجب و کذا الاستدلال بحال مفهوم المحرک و هو کونه ذا فرد متحرک محتاج إلی محرک آخر غیره علی حال أخری له و هو کونه ذا فرد غیر متحرک هو الواجب لا علی ذات الواجب و أما ثالثا فلأن الاستدلال بوجود المؤلف علی وجود ذی المؤلف لیس بأدنی من عکسه و لا من استنادهما إلی عله ثالثه هی الواجب- فالحق أن یقال إن الشیخ و هؤلاء و کذا من قال إن کون العالم مصنوعا و مجعولا و عله لکون الواجب صانع العالم لا لذاته المتعالیه و مروا إلی مقام ظهور الحق تعالی علی الأشیاء فإن له تعالی ظهورا فی مقام ذاته و هو ظهوره بذاته علی ذاته و هو عین مقام الخفاء علی مخلوقاته و ظهورا علی ما عدا ذاته فی مقام فعله و هو الظهور فی مظاهر ذاته و مجالی صفاته و إلیه أشیر فی الحدیث القدسی ُ: کنت کنزا مخفیا فأحببت أن أعرف فخلقت الخلق لکی أعرف و من هنا قیل فلست تظهر لولای لم أکن لولاک أو یقال أرادوا بالمجعولیه و المؤلفیه بفتح اللام حقیقه المجعول بالذات الذی هو الوجود الحقیقی للعالم و بالصانعیه و المؤلفیه بکسر اللام مفهومهما الإضافی- المتحقق بتحقق منشإ انتزاعه فتلک المجعولیه الحقیقیه نفس الإضافه الإشراقیه أی الإشراق المبنی للمفعول کما أن الجاعلیه الحقیقیه عین الإضافه الإشراقیه و لکن الإشراق المبنی للفاعل- و حقیقه الأولی هی حقیقه الوجود المنبسط علی الماهیات کما أن حقیقه الثانیه هی ذلک الوجود المنبسط و لکن ساقط الإضافه عنها متعلقا بالحق المتعال و هو الإیجاد الحقیقی لا المصدری فهذه المجعولیه الحقیقیه و الإضافه الإشراقیه عله لإضافاته تعالی التی لا تعقل إلا بین الأمرین لا لإضافته الإشراقیه المبنیه للفاعل فضلا عن ذاته المتعالیه بذاته س قده
4- و هو مسلم فی الجواب الثانی و ممنوع فی الأول، ط مد ظله

ص: 29

علیه(1) بالذات بل بالعرض(2) و هناک برهان شبیه باللمی(3).


1- المراد بالبرهان البرهان المصطلح علیه فی الفلسفه و هو البرهان اللمی و هو الذی یسلک فیه من العله إلی المعلول إذ لا عله لمطلق الوجود الشامل للواجب و الممکن المبحوث عنه فی الفلسفه- و لیس المراد به ما هو مصطلح المنطقی الشامل للإنی و اللمی کیف و جمیع البراهین المستعمله فی الفلسفه و منها القائمه علی وجود الواجب براهین إنیه کما عرفت فیسلک فیها من بعض لوازم الوجود ککونه حقیقه ثابته بذاتها أو عله أولی إلی بعض آخر ککونه واجبا لذاته و الدلیل علی إراده ما ذکرنا قوله و هناک برهان شبیه باللمی فقد اعترف بوجود برهان هناک و نفی عنه اللمیه و لا یبقی حینئذ إلا الإنی، ط مد ظله
2- له معنیان أحدهما ما ذکرنا من الاستتباع و اللزوم فی توجیه کلامهم و ثانیهما أنه کما أن وجود الجوهر جوهر بالعرض و وجود العرض عرض بالعرض لماهیتهما کذلک البرهان علی الوجود، س قده
3- هذا وجه آخر غیر ما ذکر مما بالعرض إذ فی الأول التزم أنه برهان لمی إلا أنه علی حال مفهوم الموجود أو علی وجوده تعالی الرابطی بالذات و علی وجوده النفسی بالعرض و فی الثانی لا یلتزم أنه برهان لمی بل شبیه باللمی لکن علی أنه فوق اللمی لا أنه دونه أما إنه لیس بلمی حقیقه فهو ظاهر إذ لیس هو تعالی معلولا و أما إن الاستدلال من حقیقه الوجود علی الوجوب فوق اللم- فلأن کل لم مستعیر فی الإناره من نور حقیقه الوجود- ُ همه عالم بنور اوست پیدا کجا او گردد از عالم هویدا ، س قده

ص: 30

و من الطرائق التی استحسنوها طریقه زعموا أنها یتم من غیر الاستعانه- بإبطال التسلسل و الدور أوردها صاحب المطارحات-

و هی أن الوجود إذا انحصر فی الممکنات الصرفه سواء ذهبت سلسلتها إلی غیر نهایه أو لم یذهب بأنها دارت علی نفسها فجمیع الممکنات فی حکم ممکن واحد(1) فی أنه یفتقر إلی عله فعلتها إما نفسها أو جزء من آحادها أو خارج عنها.

و الأول یوجب تقدم الشی ء علی نفسه و الثانی یوجب تقدمه علی نفسه و علی علله(2) و الثالث یوجب المطلوب لأن الخارج عن جمیع الممکنات لا یکون إلا واجب الوجود و لا یذهب علیک أن هذا البیان مقدوح فیه عندنا لأن الوجود یسارق الوحده بل عینها و قد علمت(3) أن الکثیر بما هو کثیر لیس له وجود إلا وجودات الآحاد فالمجموع من زید و عمرو لیس إلا اثنین و لا یتحقق منهما شی ء ثالث فی الوجود إلا بمحض الاعتبار فإذن لأحد أن یقول إن جمیع الممکنات لیست لها عله أخری غیر علل الآحاد فعله مجموعها عباره عن مجموع علل أفرادها فلیست بخارجه عن ذواتها الممکنه التی بعضها عله للبعض فلا یلزم الانتهاء إلی الواجب


1- اعلم أن کل متعدد فیه اعتبارات أحدها الکل الأفرادی و هو العام الاستغراقی و لا یعتبر فیه المعیه و الاجتماع و ثانیها الکل المجموعی بمعنی الآحاد بالأسر أی ذات المجموع التی هی شی ء و الوصف العنوانی أعنی الاجتماع العارض لذلک المجموع شی ء آخر و ثالثها المجموع بشرط الهیئه الاجتماعیه و رابعها المجموع بشرط الهیئه الاجتماعیه. إذا علمت هذا فاعلم أن مراد القائلین بأن المجموع من الآحاد هو موجود علی حده وراء کل واحد هو الثانی أعنی المجموع بمعنی الآحاد بالأسر أو الثالث فإن الشرط خارج و أما الرابع فمعلوم أنه لا وجود له إذ الهیئه أمر اعتباری و إلا لعرضها هیئه أخری و تسلسل و لقد وقع مع المصنف قدس سره فی شقاق من ادعی البداهه فی أن مجموع الآحاد بالأسر موجود علی حده و ما قال المصنف حق و صواب کما لا یخفی علی أولی الألباب و قد فصل فی الأمور العامه، س قده
2- لما مر فی الأمور العامه أن العله المستقله للمجموع عله لکل واحد من آحاده تحقیقا لمعنی الاستقلال، س قده
3- و قد قدمنا المناقشه فیه فیما علقناه علی مباحث الوحده و الکثره، ط مد ظله

ص: 31

إلا أن یستعان ببطلان التسلسل فلم یکن هذا طریقا آخر.

ثم العجب أنهم حین ورد علیهم الإشکال علی هذا المسلک بأنه یجوز أن یکون الشی ء عله لنفسه مستندا بأن مجموع الموجودات من الواجب و الممکن ممکن لاحتیاجه إلی الآحاد و لا عله له سوی نفسه لأن علته إما جزؤه و هو محال لاحتیاجه إلی بقیه الأجزاء(1) و إما خارج عنه و لا خارج عنه فتعین أن یکون نفسه التزموا فی الجواب صحه کون العله التامه للشی ء عینه قالوا إن أردتم بالعله العله التامه بمعنی جمیع الآحاد(2) التی یتوقف المجموع علی کل منها فهی عینه و لا محذور فیه لأن توقف ذلک المجموع علی کل واحد من الآحاد لا یستلزم توقفه علی المجموع- حتی یلزم توقف الشی ء علی نفسه و إن أردتم بها العله الفاعلیه فهی جزؤه أعنی الواجب أو ما فوق المعلول الأخیر المنتهی إلی الواجب فإن آحاده مستنده إلی الواجب فلا تأثیر فی المجموع باعتبار بقیه الأجزاء التی هی الممکنات إلا و هو مستند إلیه إما ابتداء أو بواسطه هذا و لم یتفطنوا بأن هذا الالتزام یهدم الدلیل المذکور- و لا یدفع الاعتراض لأن مبناه علی تجویز کون الشی ء عله تامه لنفسه و کون الجزء عله فاعلیه.

و المجیب یقول نعم الأمر کما قلت فإن کون مجموع الشی ء عله تامه لنفسه جائز و کون الجزء فاعلا للکل(3) جائز أیضا و هل هذا إلا تسلیم السؤال و هدم بناء الاستدلال.


1- و للزوم کون ذلک الجزء عله لنفسه و لعلله و إنما لم یذکره هنا کما لم یذکر الاحتیاج إلی البقیه هناک تعویلا علی فطانه المتعلم فیجری هذا هناک و ذاک هنا، س قده
2- أی جمیع العلل التی یتوقف المعلول علی کل واحد واحد منها لا بمعنی جمیع العلل التی یتوقف المعلول علی ذلک الجمیع لأنه عین المعلول و التوقف یقتضی المغایره و هو یتم فی العلل الناقصه التی هی أجزاء العله التامه فوصف الموقوف علیه للعله التامه وصف بحال المتعلق و تعریف العله بما یتوقف علیه المعلول مخصوص بما عدا العله التامه، س قده
3- إن قلت ما فائده هذا و هل یهدم الدلیل به أیضا و کیف یهدم فإن کل جزء یجعل فاعلا فی سلسله الممکنات غیر المتناهیه ممکن یحتاج إلی فاعل فیلزم کون ذلک الجزء فاعلا لنفسه و لعلله- تحقیقا لمعنی الاستقلال و تعلیل الشی ء بنفسه عله تامه مفروض الجواز لا فاعلیه الشی ء لنفسه و لعلته و أما فی السند فإذا کان الواجب فاعلا للمجموع لا یلزم هذا المحذور لأن الواجب لا فاعل له لعدم مناط الحاجه و کذا ما فوق المعلول الأخیر المنتهی إلی الواجب إذا جعل فاعلا لاستناده إلیه- قلت بلی یهدم الدلیل بالتزامه إذ یختار أن جزء المجموع غیر المتناهی و هو ما فوق المعلول الأخیر الذاهب إلی غیر النهایه فاعل للمجموع منه و من المعلول الأخیر. و إذا رجعت و قلت جمله ما فوقه ممکن ما فاعله. أقول جمله ما فوق المعلول الأخیر من الجمله الفوقانیه و هکذا بالغا ما بلغ و قد مر عند إجراء هذا الدلیل فی إبطال التسلسل فی مبحث العله و المعلول أن معنی الاستقلال هنا أن لا شی ء فی مجموع السلسله إلا و ذلک الجزء فاعل له بنفسه أو بأجزائه و إلا یشذ عنه شی ء مما یتوقف علیه المجموع، س قده

ص: 32

و إنما وقعوا فی هذا کله لما زعموا أن المجموع من الأمرین أو الأمور له وجود غیر وجود کل من الأفراد و لما حکموا بأن المجموع من الواجب و المعلول الأول- موجود ممکن محتاج إلی عله حکموا بأن علته التامه هی نفسه و أنه لا یلزم أن یکون العله التامه سابقه علی معلولها و ذهلوا عن أن هذا الالتزام غیر معقول فی نفسه- فإن کل ممکن موجود یحتاج إلی عله فاعلیه تامه التأثیر و الإیجاد و کون جمیع أجزاء الشی ء عینه أنما یتصور فی الأعداد و الکمیات التی یعتبرها الذهن و یعتبر لها وحده اجتماعیه بمجرد الفرض کالعسکر و العدد و غیرهما مما لا صوره لها فی الأعیان غیر کل واحد من الآحاد.

و بعض أهل التحقیق منهم أجاب عن الإشکال المذکور فی المجموع من الواجب و المعلول الأول بأن المتعدد قد یؤخذ مجملا و هو بهذا لاعتبار واحد- و اللفظ الدال علیه بهذا الاعتبار هو مثل المجموع و قد یؤخذ مفصلا و اللفظ الدال علیه بهذا الوجه هو مثل هذا و ذاک و هو بهذا الوجه یکون کثیرا و قد یختلفان فی الحکم فإن مجموع القوم معا لا یسعهم دار ضیق و هم لا معا یسعهم إذا علم ذلک فنختار أن مرجح وجودهما معا هو هما مأخوذین لا معا لاحتیاجه إلی کل واحد من جزئیه- و یکفیان فی وجوده فیکون هذا و ذاک علتین یترجح وجود مجموعهما بهما فإن نقل الکلام إلیهما لا معا بل مفصلا فإنه أیضا ممکن یحتاج إلی مرجح فالجواب أنا

ص: 33

لا نسلم أنهما مأخوذین علی هذا الوجه ممکن بل هو بهذا الوجه اثنان واجب موجود- و ممکن موجود و دفع معاصره هذا الجواب بأن الموجود فی هذه الصوره هو الواجب و معلوله- فإذا فرض علی وجه الإجمال کان واحدا و إذا أخذ علی التفصیل کان متعددا کما ذکره- و لا شک أنه کما أن کلا منهما موجود فهما موجود أیضا ضروره أن انتفاء الکل(1) أنما یکون بانتفاء أحد من آحاده و الآحاد بأسرها موجوده فیها و أن الممکن الموجود لا بد له من عله سواء کان واحدا أو متعددا و سواء اعتبر مجملا أو مفصلا إذ الإجمال و التفصیل أنما یوجبان اختلاف الملاحظه و لا یوجبان اختلافا فی نفس الأمر فإذا اعتبر الواجب مع المعلول الأول فلا شک أن مجموعهما سواء لوحظ مجملا أو مفصلا موجود إذا المراد بالمجموع هنا معروض الهیئه الاجتماعیه بدون الوصف أعنی ذات الاثنین و هو موجود لا محاله و إن لم یکن الهیئه الاجتماعیه و الاثنینیه موجوده کما أن الواحد موجود و إن لم یکن وصف الوحده موجودا و إذا کان معروض الاثنینیه موجودا و هو ممکن لاحتیاجه إلی الآحاد فلا بد له من عله و لیس هناک شی ء آخر یصلح عله له فلا ینحسم ماده الإشکال بما ذکره.

علی أنا نقول لیس التفاوت فی المثال المذکور من حیث الإجمال و التفصیل بل التفاوت فیه بالمحمول فإن الکل المجموعی سواء أخذ مجملا أو مفصلا متصف بأن الدار تسعهم علی التعاقب و لا یتصف بأنها تسعهم مجتمعین فتأمل انتهی.

أقول کلام کل منهما بمعزل عن التحقیق لأن مبناه علی الاحتجاب عن معرفه أصل الوجود و أنه لیس من الانتزاعیات الاعتباریه و عن أن وجود الشی ء عین تعینه و وحدته و أن الکثره لا وجود لها فی نفس الأمر و أن الوهم إذا أخذ الشیئین شیئا واحدا- لا یوجب ذلک أن یکون لهما ذات أحدیه لها حکم غیر حکم هذا و ذاک فالمأخوذ


1- کون انتفاء الکل بانتفاء الجزء لا یستلزم وجوده بوجوده کما فی العله الناقصه- و أیضا هذا فی الکل الذی له وجود کالمرکبات الحقیقیه و أما فی المرکب الاعتباری فلا وجود له- حتی یکون له الانتفاء سیما فی اللحاظ التفصیلی، س قده

ص: 34

من الإنسان و الحجر معا لیس بإنسان و لا حجر و لا شی ء آخر و کذا المأخوذ من الجوهر و العرض لیس بجوهر و لا عرض و لا غیرهما و کذا المرکب من الواجب و الممکن- لیس واجبا و لا ممکنا و کون العدد موجودا فی الخارج معناه أن آحاده موجودات فیه و للعقل أن یعتبر الکثره معا و بهذا الاعتبار لها ضرب من الوجود العقلی.

أما الذی ذهب علی الأول فأمور- منها زعمه أن موضوع العلیه و المعلولیه یجوز أن یکون واحدا بالذات متغایرا بالاعتبار و ذلک باطل لأن العلیه و المعلولیه(1)(2) من أقسام التقابل- فلا یمکن اجتماعهما فی ذات واحده و لو باعتبارین.


1- أقول التغایر الاعتباری النفس الأمری یکفی عندکم لموضوع العلیه و المعلولیه- فی کثیر من المواضع منها علیه الفصل للجنس و لا سیما فی البسائط الخارجیه و الفصل و الجنس وجودهما واحد و لکن ذلک الوجود الواحد مضافا إلی ماهیه الفصل عله و مضافا إلی ماهیه الجنس معلول و منها علیه الصوره للهیولی و ترکیبهما عند المصنف قدس سره اتحادی لا انضمامی- و منها تقدم اعتبار الحیاه بالذات فی الذات المتعالیه علی اعتبار العلم و تقدم اعتبار العلم علی اعتبار الإراده و قس علیه کما قال بعض المتکلمین و الجواب أما عن الأول فهو أن العلیه بین الجنس و الفصل لأجل أنهما عین الماده و الصوره بالذات و التغایر باعتبار أخذهما لا بشرط و بشرط لا و الصوره شریکه العله للماده و هما متغایرتان بالذات و عن الثانی أن مراده بالاتحاد- لیس أن حیثیه القوه عین حیثیه الفعلیه و الحال أنهما متعاندتان و تعاندهما یدلنا علی أن الجسم مرکب من الهیولی و الصوره بل أن الهیولی لما کانت صرف القوه و القوه ضعیفه التحصل لا تأبی عن الاتحاد مع الفعلیه بخلاف الفعلیات فإنها لشدتها متبائنه عن الاتحاد و مع ذلک مغایرتهما باعتبار أن الصوره کانت و ستکون فی عالم المثال منفکه عن الهیولی و الهیولی کانت متلبسه بغیر هذه الصوره هذا علی طریقته قدس سره و عندنا الترکیب بینهما انضمامی لا اتحادی و عن الثالث أن التقدم و التأخر فی صفات الله تعالی خلاف التحقیق لأنها عین ذاته تعالی، س قده
2- المراد بهما عنوانا العلیه و المعلولیه من حیث انتزاعهما عن ذاتی العله و المعلول- الممتنع اجتماعهما لاستلزامه تقدم الشی ء علی نفسه بالذات و التقابل بینهما بالتضایف لکنه ره یری أن المتضائفین لا یمتنع اجتماعهما بالذات کالعاقلیه و المعقولیه و إنما یمتنع فیما قام البرهان علی الامتناع کالعلیه و المعلولیه و قد صرح بذلک مرارا ففی العباره بعض المسامحه، ط مد ظله

ص: 35

و منها أن المرکب من الواجب و الصادر الأول لو کان موجودا ممکنا کان الصادر(1) من الواجب فی أول المراتب شیئین ذلک الصادر و ذلک المجموع لا أمرا واحدا و هو خلاف ما تقرر من مذهبهم.

و منها أن هذا الموجود المرکب عندهم لیس أحد أقسام الوجود لأنه لیس واجبا و لا عقلا و لا نفسا و لا جسما و لا عرضا و کل موجود فی الواقع یجب أن یکون أحد هذه الأقسام.

و منها أن الحق جری علی لسانه فی آخر کلامه حیث ذکر أنهما مأخوذین بهذا الاعتبار اثنان واجب و ممکن و لم یتفطن بأنه محط الجواب و لا حاجه إلی اعتبارهما معا شیئا واحدا حتی یرد الإشکال إذ لا ضروره و لا برهان یدعو إلی کونهما معا موجودا واحدا(2) فی الخارج کیف و المعیه تؤذن بالاثنینیه.

و أما الذی ذهب علی معاصره فبعض(3) هذه المذکورات(4) مع شی ء آخر


1- إن قلت عله المجموع لیست هی الواجب تعالی بل هی المجموع عند ذلک المدقق- قلت لیس المراد بالمصدر هو العله التامه بل الفاعل و الفاعل للمجموع هو الواجب تعالی- کما مر عند قوله و إن أردتم بها العله الفاعلیه إن قلت صدور هذین الشیئین بالترتیب و هو جائز عندهم فصدور الصادر الأول مقدم علی صدور المجموع قلت لیس کذلک إذ فی مرتبه صدور ذلک الصادر صدر المجموع و حصل عقد الاجتماع بلا ترتیب و بغیر انتظار، س قده
2- کیف و لو کانا موجودا علی حده لزم کون الواجب جزءا لغیره و الحال أنه- کما لا جزء له لا یکون جزءا لغیره حاشاه عن ذلک و هذا أیضا أحد المحاذیر الوارده علی هذا المدقق و معاصره و قد أشار قدس سره إلیه و إلی غیره بکلمه منها، س قده
3- لا کلها کاتحاد موضوع العلیه و المعلولیه لأنه کان جارحا و لم یعین العله و کجریان الحق علی لسانه، س قده
4- و لا یخفی علیک أنه بنی دفعه علی تأثیر اللحاظ فی نفس الأمر و استتباع اختلافه اختلافا فیها و لذا التزم بأن الواجب و الممکن علی فرض التفصیل موجود متعدد وجود کل منحاز عن الآخر و علی فرض الإجمال کان وجودهما واحدا و هذا صریح فی أن الملاحظه لها دخل فی نفس الأمر مع أنه صرح فی ذیل کلامه بعدم إیجاب اختلاف الملاحظه الاختلاف فی نفس الأمر فهو بنفسه زیف کلامه و أخر بنیانه، اد

ص: 36

و هو استدلاله علی کون المتعدد موجودا بأن آحاده موجوده و بأنه لو انتفی کان انتفاؤه بانتفاء شی ء من آحاده و شی ء منها غیر منتف و کلا الوجهین مغلطه فإن کون الآحاد موجوده معناه أنها موجوده بوجودات متعدده مختلفه بالوجوب و الإمکان و الجوهریه و العرضیه مثلا فکذلک حکم المتعدد فی کونه موجودا معناه أنه موجود بوجودات مختلفه لها أحکام مختلفه و أما قوله انتفاء المتعدد أنما یکون بانتفاء أحد من آحاده فلیس فیه دلاله علی ما هو بصدده إذ مقصود القوم من هذا الکلام أن کل مرکب له تحقق فی الخارج أو من شأنه أن یتحقق و ذلک بأن یکون له صوره وحدانیه طبیعیه- فانتفاؤه بانتفاء شی ء من أجزائه و لیس یلزم منه أن یکون لکل مجموع من الآحاد المتعدده الموجود فی الخارج بأی وجه کانت وجود حقیقی غیر وجودات الآحاد- و أیضا یلزم علی ما تصوره و صوره بطلان الحصر فی التقسیمات فإذا قلت الشی ء إما واجب أو ممکن أو الجوهر إما مجرد أو مادی أو الکلمه إما اسم أو فعل أو حرف لم یظهر الحصر المقصود إلا إذا امتنع للاثنین منها نحو من الوجود الحقیقی-

و من المناهج غیر المبتنیه علی بطلان الدور و التسلسل لهذا المطلب ما یبتنی علی الإمکان.

و تقریره بعد أن یمهد أن الشی ء الممکن ما لم یجب وجوده لم یوجد و أن الممکن کما لا یقتضی وجوده لا یقتضی أولویه وجوده لذاته و إلا لکان(1) کافیا لذاته فی حصول وجوده و کان واجبا بالذات لا ممکنا کما سبق ذکره هو أن الممکن سواء کان واحدا أو متعددا مترتبا أو متکافئا لا یصح أن یقتضی وجوب وجود شی ء إذ المقتضی لوجوب وجود الشی ء لا بد أن یجعل جمیع أنحاء عدمه ممتنعا و لیس هذا من شأن الممکن لجواز طریان العدم علی مجموع العله و المعلول الممکنین و إن لم یجز طریانه للمعلول فقد دون العله کما فی لوازم الموجودات الممکنه فإذن الممکنات سواء کانت متناهیه أو غیر متناهیه فی حکم ممکن واحد فی أنه لا یطرد العدم بها عن ذات المعلول بحیث یصیر ممتنعا أنحاؤه حتی یصیر


1- الأولویه الذاتیه إما کافیه أو غیر کافیه و الملازمه بین هذا التالی و مقدمه ثابته- علی التقدیر الأول لا الثانی و لکن فی مقام إثبات الصانع لا یضر الثانی فتصدی لإبطال الأول، س قده

ص: 37

واجبا بها لیکون موجودا فلا بد فی کون الممکن موجودا أن یکون علتها غیر خارجه عن حقیقه واجب الوجود لذاته و هو المطلوب و إلیه الإشاره فی کلام الفارابی حیث قال لو حصلت سلسله الوجود بلا وجوب و یکون مبدؤها ممکنا حاصلا بنفسه لزم إما إیجاد الشی ء لنفسه و ذلک فاحش و إما صحه عدمه بنفسه و هو أفحش انتهی.

و معناه أن هذا الممکن إن أفاد وجوب الوجود و امتناع العدم لزم کون الشی ء عله لنفسه مقتضیا له و هو باطل لاستلزامه تقدم الشی ء علی نفسه و إن لم یفد الوجوب و لم یمنع العدم فیلزم صحه عدمه بنفسه و هو أفحش بطلانا و ذلک لأن المحذور الأول لازم هنا أیضا من کون الشی ء سببا لنفسه بأی وجه کان مع محذور آخر- و هو أنه إذا صح له ورود العدم بعد الوجود فکیف صار موجودا ابتداء حیث إن عروض العدم له ابتداء أولی من عروضه بعد الوجود فکان وجوده بلا سبب موجب له ممتنع الحصول

الفصل (3) فی الإشاره إلی وجوه من الدلائل ذکرها بعض المحققین من أهل فارس و ظن أنها برهانیه و إلی ما فیها من الاختلال
اشاره

الفصل (3) فی الإشاره إلی وجوه من الدلائل ذکرها بعض المحققین(1) من أهل فارس و ظن أنها برهانیه و إلی ما فیها من الاختلال

قال و من البراهین التی ظهرت لی فی هذا المطلب

و ناسب أهل البحث أن یقال علی تقدیر کون الموجودات منحصره فی الممکنات لزم الدور إذ تحقق موجود


1- قال سیدنا الأستاذ دام بقاه الظاهر أن هذا البعض من العرفاء و یشعر بذلک قوله و ناسب أهل البحث الظاهر فی عدم کونه بنفسه منهم و العرفاء جلهم قائلون بأصاله الوجود فلو بنی ما استدل به من الوجوه علی أصاله الوجود لما یرد علیها شی ء مما أورده قده- فإن ما أورده یبتنی علی حمل الوجود فی کلام هذا البعض علی مفهومه و قد حققت أن مراده- علی ما استظهرناه من کلامه هو حقیقه الوجود و شخصه لا مفهومه الانتزاعی الذهنی. ثم إن الوجوه الأربعه بالحقیقه ترجع إلی وجهین الأول الاستدلال من طریق الدور- و الثانی الاستدلال من طریق الصدیقین من غیر تمسک بشی ء من الدور و التسلسل و رجوع الوجوه الثلاثه إلی هذا الوجه لما عرفت من ابتناء کلامه علی أصاله الوجود و جعل شخص الوجود مصب الاستدلال، اد

ص: 38

ما یتوقف علی هذا التقدیر علی إیجاد ما لأن وجود الممکنات أنما یتحقق بالإیجاد و تحقق إیجاد ما یتوقف أیضا علی تحقق موجود ما(1) لأن الشی ء ما لم یوجد لم یوجد.

و منها أن لیس(2) للموجود المطلق من حیث هو موجود مبدأ و إلا لزم تقدم الشی ء علی نفسه و بذلک ثبت وجود واجب الوجود بالذات کما لا یخفی بأدنی تأمل و هذا حقیق بأن یکون طریقه الصدیقین الذین یستشهدون بالحق علیه و بعباره أخری- مجموع الموجودات من حیث هو موجود لیس له مبدأ بالذات و بذلک یثبت وجود واجب الوجود و بعباره أخری مجموع الموجودات من حیث هو موجود یمتنع أن یصیر لا شیئا(3) محضا و مجموع الممکنات لیس یمتنع أن یصیر لا شیئا محضا و بذلک ثبت وجود الواجب بالذات انتهی قوله.


1- المراد بموجود ما إما الفرد المنتشر من الموجود و إما الطبیعه منه و إما کل فرد منه و إما مجموع الآحاد بالأسر و إما المجموع من حیث المجموع فهذه خمسه احتمالات و کذا فی إیجاد ما فیضرب الخمسه فی الخمسه تصیر خمسه و عشرین و علی کل واحد من التقادیر ففی قوله و تحقق إیجاد ما موقوف أیضا علی تحقق موجود ما خمسه و عشرون احتمالا فیحصل من ضرب الخمسه و العشرین فی مثله ستمائه و خمسه و عشرون احتمالا. إن قلت موجود ما مثلا ظاهر فی الفرد المنتشر لا غیره قلت لیس کذلک أ لا تری أن المصنف قدس سره قد حملهما علی الطبیعتین و وجه التعمیم أن کلمه ما الإبهامیه للتعمیم و الإبهام بالنسبه إلی هذه الأقسام الخمسه لا بالنسبه إلی أشخاص الموجود أی نحن فی مندوحه من التخصیص و لا حاجه بنا أن نخصص الکلام بالطبیعه أو الفرد المنتشر أو غیر ذلک لأن الدلیل یستقیم علی کل واحد من الأقسام، س قده
2- إحدی المقدمتین هنا مطویه هی أن الممکن له مبدأ و کذا فی العباره الأخری- و کونه حقیقا بأن یکون طریقه الصدیقین مبنی علی أن یراد بالموجود حقیقه الوجود التی هی حقیقه بسیطه نوریه و بالإطلاق السعه و الإحاطه لا ما یستعمل فی المفاهیم کالکلیه، س قده
3- لأن حیثیه الوجود کاشفه عن حیثیه الوجوب لأن الموجود بما هو موجود لا یخلو عن ضروره فی حال الوجود و لأن الموجود یمتنع أن یصیر لا شیئا محضا فی جمیع أوعیه الوجود من الأذهان العالیه و السافله فإنه إذ انمحت صوره شی ء عن صفحه الأعیان فهی ثابته فی صفحه بل صفحات من الأذهان فی نشأه العلم بل إذا وقع شی ء فی مرتبه من مراتب العین کعالم الماده بحیث انعقد فیه قضیه فعلیه لا یرتفع عن نفس الأمر لأن الارتفاع النفس الأمری أنما یصدق بالارتفاع عن جمیع مراتب النفس الأمری لأن رفع الطبیعه برفع جمیع أفرادها بخلاف تحققها، س قده

ص: 39

أقول فی کل من هذه الوجوه نوع خلل-
أما الوجه الأول

فلیس یلزم علی التقدیر المذکور دور باطل فإن الدور المصطلح علیه عند العلماء هو الذی یکون طرفاه واحدا بالعدد لا کحکم توقف النطفه علی الحیوان و الحیوان علی النطفه مما یتقدم طبیعه مرسله علی طبیعه مرسله أخری- و هی تتقدم أیضا علیها فی صوره التسلسل فالمغالطه نشأت هاهنا من أخذ الکلی مکان الجزئی و الوحده النوعیه مکان الوحده الشخصیه و مثل هذه المغلطه وقع لمحمد الشهرستانی فی کتابه المسمی بمصارع الفلاسفه- حیث قال اعلم أنه لو لم یکن للعالم بدء زمانی یلزم الدور فإن الدور فی النطفه و الإنسان و البیض و الدجاج أنما ینقطع إذا عنیت الابتداء من أحد طرفی الدور و إلا لتوقف وجود أحدهما علی الآخر و لم یکن لتحصیل أحدهما دون الآخر أولویه و ذلک یؤدی إلی أن لا یحصلا أصلا و قد حصلا فلا بد من قطع الدور بأحدهما و البدء فی الأشخاص الإنسانیه بالأکمل أولی قال المحقق الطوسی قدس سره فی الجواب أحسنت یا علامه فی ما یسأل عنه العوام و الصبیان(1) فإنه لیس بدور هاهنا إلا فی اللفظ لأن الشی ء إذا توقف وجوده علی ما یحتاج فی وجوده إلی مثل ذلک الشی ء لا یکون دورا یؤدی إلی أن لا یحصلا بل ربما یتسلسلان و التسلسل إن کان مستحیلا وجب أن یکون له مبدأ فهاهنا اشتبه الدور بالتسلسل علی المصارع انتهی.

و أما الوجه الثانی منها

فهو أیضا مغالطه نشأت من إهمال أحد شروط التناقض- و هو وحده الموضوع بالشخص فإن تقدم الشی ء علی نفسه أنما یستلزم التناقض إذا کان الشی ء واحدا بالشخص و أما الواحد بالعموم فلا تناقض فیه إذا تقدم و تأخر و


1- فهو نظیر قول بعض الظرفاء من الشعراء- ُ مسأله الدور جرت بینی و بین من أحب لو لا مشیبی ما جفا لو لا جفاه لم أشب ، س قده

ص: 40

قد مر فی أوائل السفر الأول أن مبادی الموجودات التی یبحث عنها فی الفلسفه الأولی التی موضوعها الموجود المطلق هی من عوارضه أیضا(1) و لا محذور فیه کما نص علیه الشیخ فی إلهیات الشفاء.

و أما الوجه الثالث

فقوله مجموع الموجودات إن أراد به کل واحد واحد فلا نسلم أنه لیس لها مبدأ بل لکل منها مبدأ علی التقدیر المذکور و إن أراد به المجموع بما هو مجموع فنقول کما مر أنه لیس لها مجموع موجود وجوده غیر وجودات الآحاد علی نعت الکثره فکما لیس هناک وجود غیر وجودات الآحاد کذلک لیست هناک حاجه إلی عله غیر علل الآحاد.(2)

و أما الوجه الرابع

فالذی یلزم منه أن یکون حیثیه الوجود غیر حیثیه الإمکان(3) و اعتبار کون الشی ء موجودا غیر اعتبار کونه ممکنا و هو کذلک لأن الموجود بما هو موجود یستحیل أن یصیر معدوما محضا لأن فیه ضروره بشرط المحمول


1- لأن حقیقه الوجود المطلق لها مراتب متفاوته بالتقدم و التأخر و نحوهما کما تقدم- فالمبدئیه فیها من الطواری و اللواحق لذاتها و إنما قال أیضا لأن المراد بالمطلق هو المرسل اللابشرط المقسمی الذی مر فی السفر الأول تحقیقه فیصدق أن له مبدءا أیضا فالمراد بالإطلاق و کذا العموم فی قوله و أما الواحد بالعموم إما السعه الوجودیه بالنسبه إلی مراتب حقیقه الوجود کما هو مذاق المصنف قدس سره و کثیر من المتألهین و إما الإبهام المفهومی المستعمل فی الکلیات الخمس کما هو مشرب الخفری و أترابه و علی أی تقدیر فلیس لهذا الموضوع وحده عددیه یستحیل فیه اجتماع المتقابلین، س قده
2- لا یقال فیصدق أن مجموع الموجودات من حیث هو مجموع لا مبدأ له لأنا نقول نعم و لکن یصدق الکبری أیضا سلبا فإن مجموع الممکنات من حیث هو مجموع لا مبدأ له و السالبتان لا تنتجان فی الشکل الثانی و إن اعتبر وجودات الآحاد و عللها فالموجبتان لا تنتجان فی الثانی، س قده
3- الظاهر أن مراد المستدل بهذا الوجه هو ما قدمناه فی تقدیر برهان الصدیقین- فلا یرد علیه ما أورده ره فأخذ الموجود من حیث هو موجود واجب أنما یرجع إلی الضروره بشرط المحمول إذا کان وجوده زائدا علی ذاته و أما الموجود الذی ذاته عین الوجود و هو حقیقه الوجود فضرورته أزلیه لا بشرط المحمول، ط مد ظله

ص: 41

بخلاف الموجود بما هو ممکن إذا لم یعتبر تقیده بالوجود فیصح أن یصیر معدوما محضا بحسب ذاته و لا یلزم من ذلک أن یکون للموجود فرد حاصل لا یکون هو ممکنا.

فالحاصل أن حیثیه الوجود یخالف حیثیه الإمکان و لا یلزم منه اختلافهما فی الموضوع فالمطلوب غیر لازم و اللازم غیر مطلوب فالأولی الاستعانه فی هذه الوجوه بإبطال التسلسل لیتم الکلام و إلا فغیر تمام إلا إذا ثبت أن جمیع الممکنات فی حکم ممکن واحد(1) فی کونه مفتقرا إلی عله خارجه عن ذاته و هو متوقف علی أن یکون للجمیع صوره وحدانیه و حقیقه ذاتیه غیر صور الأعداد و حقائق الآحاد- و قد علمت ما فیه

الفصل (4) فی الإشاره إلی طرائق أخری لأقوام
أما الإلهیون

فلهم مسلک آخر و ذلک لأن لهم فی إثبات الوجود الواجبی طریقین- طریقه یتبین بها وجوده ثم بعد ذلک یثبت بها وحدته و طریقه یثبت بها أولا أن واجب الوجود یجب أن یکون واحدا(2) ثم بعد ذلک یثبتون أن الأجسام و صورها و أعراضها کثیره فلیس شی ء منها واجب الوجود فتعین إمکانها و احتیاجها إلی مرجح.

فمن الطریق الثانی إثبات إمکان العالم الجسمانی فإن الأجسام المحصله النوعیه الترکیب فیها ظاهر لأن کلا منها مرکب من أصل الجسمیه المشترکه و من أمر


1- لعلک تقول لا دخل لثبوت ذلک فی تمامیه جمیع هذه الوجوه إلا فی الثالث و فی الرابع أیضا علی بعد فاعلم أن نظره قدس سره هنا إلی بعض التقریرات فی هذه الوجوه مثل أن یراد بموجود ما و إیجاد ما المجموع بمعنی الآحاد بالأسر أو المجموع بشرط الاجتماع لا بشطره کما ذکرنا أو بنی الکلام علی التغلیب، س قده
2- فیوضع المطلوب علی نحو الشرطیه و صدقها لا یستلزم وضع المقدم کإن کان واجب الوجود موجودا کان واحدا بسیطا لا أنه یوضع وحدته و بساطته علی نحو التعریف اللفظی- للمفهوم الکلی لواجب الوجود بناء علی تقدم ما الشارحه علی هل البسیطه لأن مفهوم واجب الوجود لیس هو الذات الواحده البسیطه بل ما یقتضی ذاته الوجود أو ما هو ذاته بذاته مستحقه لحمل مفهوم الموجود، س قده

ص: 42

مخصص له بنوع من الأنواع إذ المبهم لا وجود له سواء کان المتفکر معترفا بهیولی هی أبسط من الجسم بما هو جسم أو لا و سواء أثبت صوره جوهریه مخصصه منوعه کما یراه المحصلون من المشائین أم لا إذ الهیئات المخصصه فی مذهب غیرهم بمنزله الصور- داخله فی الأنواع و لا أقل فی الأشخاص إذ الجسم ما لم یتخصص لم یوجد فیقال لا شک أن الأجسام لترکبها ممکنه و الصور و الأعراض لحاجتها إلی المواد و الموضوعات ممکنه فعلی جمیع القواعد الأجسام معلوله مفتقره إلی المخصصات و المخصصات معلوله مفتقره إلی المحال و النفوس أیضا مفتقره إلی الأبدان و لیس کل منهما مرجحا للآخر و إلا لزم تقدم الشی ء علی نفسه و لا یوجد جسم من جسم(1) لما مر من أن التأثیر الجسمانی بمشارکه الوضع و الوضع بین المؤثر و المتأثر لا یتحقق إلا بعد وجودهما- و لأن الأجسام لا یذهب إلی غیر النهایه لبراهین تناهی الأبعاد فیجب أن یکون عله الجمیع أمرا غیر جسم و لا جسمانی و هو المطلوب.

و أما الطبیعیون

فلهم مناهج أخری مأخوذه من جهه التغیر و الاستحاله.

أحدها(2) طریقه الحرکه نفسها و هو الاستدلال من الحرکات و قد علمت من


1- و لأن العله و المعلول لا یمکن أن یتفقا نوعا لأن حکم الأمثال فیما یجوز و فیما لا یجوز واحد فکون أحدهما عله و الآخر معلولا ترجیح بلا مرجح و الجسم بما هو جسم نوع واحد، س قده
2- المناهج الأخری لم تذکر بلفظ الثانی و نحوه بل بقوله و أیضا الأجسام الفلکیه و بقوله و یقرب و بقوله و کما هذه الطریقه و المراد من قوله و هو الاستدلال من الحرکات- الاستدلال بمطالبه المحرک الفاعلی و بمطالبه المحرک الغائی أما الأول فظاهر- و أما الثانی فبیانه الإجمالی أن کل حرکه طلب إرادیا کان ذلک الطلب کما فی الحرکه النفسانیه أو کان بغیر إراده و شعور ترکیبی کما فی الحرکه الطبیعیه و إن لم یخل کل موجود عن شعور بسیط کما قال تعالی إِنْ مِنْ شَیْ ءٍ إِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لکِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ و قد قری ء یفقهون بالیاء أیضا و إذا کانت الحرکه طلبا فلا بد من مطلوب و کل مطلوب ینتهی إلی منتهی الطلبات و هو الواجب تعالی الذی هو غایه المیول و الحرکات و الأشواق و الرغبات کما فی الأسماء الحسنی یا من لا مقصد إلا إلیه یا من لا یرغب إلا إلیه یا من لا حول و لا قوه إلا به یا من لا یعبد إلا إیاه و فی القرآن المجید ما مِنْ دَابَّهٍ إِلَّا هُوَ آخِذٌ بِناصِیَتِها وَ لِکُلٍّ وِجْهَهٌ هُوَ مُوَلِّیها. و بیانه التفصیلی أن الحرکات فی البسائط من الأجسام و المرکبات منها طلبات لباب الأبواب الذی هو الإنسان و تقربات إلیه و الإنسان بعضه طالب التخلق بخلق بعض آخر حتی ینتهی إلی التخلق بأخلاق الله تعالی مثلا یتحرک الإنسان لیکون عالما أدیبا و إذا کان یسعی أن یصیر فقیها و إذا صار یشتاق أن یغدو متکلما و إذا غدا یجهد أن یکون حکیما إلهیا یعنی عالما عقلیا مضاهیا للعالم العینی و إذا بلغ إلی هذا المقام الذی هو عزیز المنال یبتغی أن یکون متألها عارفا ربانیا مقتدرا متصرفا ذا الرئاستین فائزا بالحسنیین متخلقا بأخلاق الله جل جلاله علما و عملا- و بالجمله إذا کان الإنسان رفیع الهمه لا یقنع بما نال حتی آل إلی ما آل فلا بد أن یکون هنا موجود تام بل فوق التمام حتی توجه الکل إلی جنابه و شمروا الأذیال للوفود علی فناء بابه و بذلوا الجهد بغیه لاقترابه و لذا لا یتسلی الطالب المذکور إلا بالاتصاف بصفات مرجعه و مآبه و ُ فی الحدیث القدسی: ُ یا بن آدم خلقت الأشیاء لأجلک و خلقتک لأجلی ، س قده

ص: 43

قبل أن المتحرک لا یوجب حرکه بل یحتاج إلی محرک غیره و المحرکات لا محاله تنتهی إلی محرک غیر متحرک أصلا دفعا للدور و التسلسل و هو لعدم تغیره و براءته عن القوه و الحدوث واجب الوجود أو وجه من وجوهه کما مر ذکره فی مباحث حدوث العالم و أیضا الأجسام الفلکیه تبین عند الطبیعیین أن حرکاتها نفسانیه لا طبیعیه و المباشر للحرکات نفس فاعله بالإراده فلها فی فعلها غایه فهی قاصده للخیر لا تحرک لأجل شهوه أو غضب أو التفات إلی نفع یصل إلی ما دونها إذ لا وقع له عندها و لا الغایه حال بعضها لبعض و إلا لتشابهت الحرکات و لم ینته عدد الأجسام إلی آخر فإذا لم یکن غایتها شهوانیه و لا حال بعضها مع بعض و لا الأجسام التی تحتها أو فوقها و لا نفوس ما تحتها أو ما فوقها علی ما بین فی موضعه فتعین أن تکون لأمر غیر جسمانی و لا نفسانی فإن وجب وجوده فهو المراد و إلا استلزمه و هذه طریقه الخلیل ص.

و یقرب من هذا الطریق أن الأمور الزائله إمکانها و حدوثها ظاهر و انفعال العنصریات عن السماویات معلوم(1) و لیست السماویات بعضها عله للبعض أما المحوی للحاوی فهو ظاهر لکونه أقصر و أحقر و أما الحاوی للمحوی فلاستلزامه(2) لإمکان الخلاء و الکواکب أشرف من غیرها و الشمس أشرف الجمیع فهی أولی بهذا الوهم- و مع ذلک متغیر متجدد الأحوال من الطلوع و الأفول فیحتاج إلی محرک غیر ذاتها فما


1- أی فلا یکون العنصریات عله للسماویات فبقی أن یکون بعضها عله بعض کفلک لفلک أو الفلکی کالشمس للفلک و أبطل الشقوق حتی یثبت المطلوب، س قده
2- و ذلک حیث إن وجود المعلول لا یکون فی مرتبه وجود علته، اد

ص: 44

وقع فی أوهام القاصرین من الصابئین و غیرهم لیس إلا من جهه الغلط فی السماویات و بهذه الطریقه یبطل کونها الغایه القصوی و ثبت ما وراءها ما هو أکمل و هو محرکها لا علی سبیل مباشره و تغیر بل علی سبیل تشویق عقلی و إمداد نوری و هو واجب الوجود فاطر الکل و کمال هذه الطریقه بما حققناه و أحکمناه من إثبات الحرکه الجوهریه فی جمیع الطبائع الجسمانیه فلکیه کانت أو عنصریه فالأفول و الدثور کما یلحقها من جهه الصفات- و الهیئات من الأوضاع و غیرها کذلک یلزمها من جهه الجوهر و الذات فمحول ذواتها و مبقیها علی سبیل تجدد الأمثال هو الذی لیس بجسم و لا جسمانی و علی هذا المعنی یحمل حکایه الخلیل ع حیث نظر فی أفول الکواکب و غیرها بحسب تجدد جواهرها فی کل آن مع ما رأی من بقاء ملکوتها و صورها العقلیه عند الله باقیه ببقائه- حیث قال تعالی وَ کَذلِکَ نُرِی إِبْراهِیمَ مَلَکُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِیَکُونَ مِنَ الْمُوقِنِینَ فسافر ع بعقله من هذا العالم لدثوره و زواله إلی عالم الربوبیه فقال- لا أُحِبُّ الْآفِلِینَ ... إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذِی فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ حَنِیفاً وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِکِینَ

و للطبیعیین مسلک آخر
اشاره

و للطبیعیین(1) مسلک آخریبتنی علی معرفه النفس و هو شریف جدا لکنه دون مسلک الصدیقین الذی مر ذکره و وجه ذلک أن السالک هاهنا عین الطریق و فی الأول المسلوک إلیه عین السبیل فهو أشرف.


1- وجه کونه للطبیعی أن النفس بما هی نفس حادثه بحدوث البدن و أنها بما هی نفس موضوع من موضوعات مسائل الطبیعی کما أن طرق الحرکه للطبیعی لأن الجسم بما هو واقع فی التغیر موضوع علم الطبیعی و یجوز جعل هذا المسلک للإلهی جوازا متساوی الطرفین- لو لم یکن راجحا بملاحظه ابتنائه بالنحو الأوثق الأشرف علی معرفه النفس المستلزمه لمعرفه الرب ُ کما قال ع: من عرف نفسه فقد عرف ربه و بملاحظه أخذ تجرد النفس فی الدلیل و أن النفس السالکه عین المسلک بل بما هی مجرده عین المسلوک إلیه ظهورا فی مقام الفعل إذ لا آیه أکبر من النفس المجرده بالفعل الکامله علما و عملا و النفس بهذه الملاحظات موضوع من موضوعات الإلهی. و لهذا الابتناء و اقتناء هذه الخبایا و اجتناء هذه الثمرات کما أشار المصنف قده- لا یمکن أن یقال یمکن تقریر الدلیل بوجه أخصر و أخف مئونه من أن هذا الجسم أو الصوره أو العرض أو النفس الجسمانیه الحدوث و الروحانیه البقاء عند المصنف قدس سره حادثه فهی ممکنه مفتقره فی وجودها إلی سبب غیر جسم و لا جسمانی لأن الجسم و الجسمانی تأثیرهما بتوسط الوضع- و الوضع لا یتصور بالنسبه إلی المعدوم إذ کما لا یتصور الوضع بالنسبه إلی المجرد کذلک لا یتصور بالنسبه إلی المعدوم علی الطریق الأولی. لأنا نقول یفقد حینئذ تلک الثمرات من معارف الآیه الکبری علی أنه یمکن أن یقال- حینئذ یحصل الوضع للعله الجسمانیه بالنسبه إلی ماده المعدوم من المحل أو الموضوع أو المتعلق- کما أن حراره الماء معدومه لکن یحصل للنار وضع بالنسبه إلی ماده الحراره أعنی الماء، س قده

ص: 45

تقریره أن النفس الإنسانیه مجرده عن الأجسام(1) حادثه بما هی نفس(2) مع حدوث البدن لامتناع التمایز أولا بدون الأبدان و استحاله التناسخ کما سیجی ء- فهی ممکنه مفتقره فی وجودها إلی سبب غیر جسم و لا جسمانی أما الجسم بما هو جسم(3)


1- إن قلت النفس غیر مجرده من أول الأمر بل جسمانیه الحدوث روحانیه البقاء عند المصنف قده. قلت أولا هذا الدلیل من القوم و هم قائلون بتجرده من أول الأمر فی ذاته دون فعله- و ثانیا إن النفس و إن کانت جسمانیه حدوثا عند المصنف لکنها مجرده بقاء فیطالب العله- لمقامها التجردی و یتم الدلیل إلی آخره، س قده
2- قید الحدوث بهذا القید للإشاره إلی قدم النفس باعتبار باطن ذاتها أی بما هی عقل کلی فإن کینونه العقل الکلی المفارق ذاتا و فعلا فی المقام الشامخ الجبروتی عند الله- کینونه النفوس فی ذلک المقام و لکنه مبنی علی قواعد حکمیه محکمه مبرهنه فی هذا الکتاب و الکتب الأخری من هذا الحکیم المتأله قدس سره من أصاله الوجود و تشکیکه و الحرکه الجوهریه- و جواز اختلاف أفراد نوع واحد فی الجسمانیه و التجرد و غیر ذلک و علی هذا یحمل- قول أفلاطون الإلهی بقدم النفس لا أنها قدیمه بما هی نفس لامتناع التمایز، س قده
3- إن کان المراد به ما هو الجسم فی بادی ء النظر و هو الصوره الجسمیه أو الجسم علی طریق الإشراقیین بقی الهیولی التی هی جوهر أبسط عند المشائین فهی أیضا باطل کونها عله و إلا لکانت الأجسام کلها ذوات نفوس مع أن الهیولی قابله صرفه لا فعلیه و لا فاعلیه لها، س قده

ص: 46

فلا علیه له للنفس و إلا لکانت الأجسام کلها ذوات نفوس کذلک و أما القوه الجسمانیه سواء کانت نفسا أخری أو صوره جسمیه(1) أو عرضا جسمانیا فاستحال کونها عله لنفس لأن تأثیراتها بتوسط الوضع فلا وضع لها بالقیاس إلی ما لا وضع له.

و أیضا الشی ء لا یوجد لما هو أشرف منه و لا شک أن النفس أقوی تجوهرا- و أشرف وجودا من سائر القوی الجرمانیه فموجدها لا محاله شی ء مقدس عن المواد و الأجرام فهو الواجب جل ذکره إما بلا واسطه أو بواسطه شی ء من عالم أمره و کلمته.

و هاهنا إشکالان

أحدهما أن قولهم إن القوی الجسمانیه لا تفعل و لا تنفعل إلا بتوسط الوضع مستلزم لأن لا ینفعل و لا یوجد جسم و لا صفه له من المبادی المفارقه- إذ لا یتصور وضع بین المادی و المفارق.

و ثانیهما أنه یلزم أن لا یؤثر البدن و أحواله فی النفس لتجردها عنه.

و الجواب عن الأول أن الأجسام و المواد نفسها(2) هی الموجوده المنفعله


1- المراد بالصوره الجسمیه الصوره النوعیه و هو ظاهر أراد قدس سره إبطال هذا بوجه آخر هو حدیث مدخلیه الوضع و إلا فیلزم المحذور الأول أیضا و هو کون الموضوعات- و المحال کلها ذوات نفوس إنسانیه لأن العله المستقله لها کمال قرب و معیه بمعلولها فلو کانت القوی عله لنفس إنسانیه کانت العله هی الصور النوعیه و الأعراض الجسمانیه و النفوس النباتیه و الحیوانیه اللواتی فی الأبدان الإنسانیه و إذا کان کذلک لزم ما ذکرنا أیضا نعم لا یلزم ذلک فی علیه نفس إنسانیه منفصله لنفس إنسانیه منفصله أخری أو نفس فلکیه لنفس إنسانیه و تبطل بحدیث توسط الوضع، س قده
2- فلو توسط الوضع فی انفعالها فی أصل ماهیاتها لقبول وجوداتها عن المبادی توسطت الماده بین نفسها و نفسها إذ کلما توسط الوضع فی انفعال المواد عن القوی الجسمانیه توسطت الماده فی تحصیل الوضع ثم الوضع فی حصول التأثیر و التأثر فلو توسط الوضع فی حصول نفس الماده عن المفارق لزم توسط الشی ء لنفسه و لزم تقدم الشی ء علی نفسه فتوسط الوضع فی حصول نفس الماده موقوف علی توسط الماده و توسط الماده هنا محال و الموقوف علی المحال محال- و أیضا المفارق له إضافه إشراقیه إلی المواد و الأجسام لا إضافه مقولیه فکیف یتصور الوضع هنا و أیضا ذوات الأوضاع بالنسبه إلی المبادی العالیه المفارقه فضلا عن مبدإ المبادی لیست بذوات أوضاع کما أنها من هذه الجهه لیست بزمانیه و لا مکانیه بل کالآن و النقطه، س قده

ص: 47

عن المبادی لا المنفعله عنها بتوسط أوضاعها فالمحال غیر لازم و اللازم غیر محال.

و أما عن الثانی فالنفس عندنا غیر متأثره عن البدن من حیث تجردها عنه بل من حیث تعلقها به و تمام هذا البحث یطلب من کتابنا المسمی بالمبدإ و المعاد.

و أما المتکلمون(1) فطریقتهم تقرب من طریقه الطبیعیین المبتنیه علی الحرکه لأن طریقتهم تبتنی علی الحدوث قالوا إن الأجسام لا تخلو عن الحرکه و السکون و هما حادثان و ما لا یخلو عن الحوادث فهو حادث فالأجسام کلها حادثه و کل حادث مفتقر إلی محدث فمحدثها غیر جسم و لا جسمانی و هو الباری ء جل ذکره دفعا للدور و التسلسل(2).

و هذا أیضا مسلک حسن لأنا قد بینا أن تجدد الحرکات یرجع إلی تجدد فی ذوات المتحرکات و أن حامل قوه الحدوث لا بد أن یکون أمرا مبهم الوجود- متجدد الصور الجوهریه و الأعراض تابعه فی تجددها و ثباتها للجوهر فالعالم الجسمانی بجمیع ما فیه زائله داثره فی کل آن فیحتاج إلی غیرها و هذا بعینه یرجع إلی الطریقه المذکوره و المنع المشهور الذی کان متوجها إلی کلیه الکبری فی دلیلهم من عدم تسلیم أن کل ما لا یخلو عن الحوادث فهو حادث مدفوع بما قررنا و کذا البحث المشهور من أنه یمکن حدوث کل فرد من الحرکه أو المتحرک مع استمرار الطبیعه النوعیه ساقط لأن الکلی الطبیعی غیر موجود عندهم أصلا و غیر موجود عندنا بالذات إذ لا وجود للماهیه مفهوما و معنی إلا من جهه الوجود و التشخص- و لیس لشی ء من الحرکات و المتحرکات وجود و تشخص علی نعت البقاء و الاستمرار


1- أی أکابرهم القاصدون بالحدوث الحدوث التجددی الذاتی و أما المنادون منهم بالزمان الموهوم فکلا، س قده
2- لا یخفی علیک أن أخذ الدور و التسلسل فی برهان المتکلمین مستدرک فإنهم لیسوا یقولون بموجود مجرد سوی الواجب جل ذکره فصرف قیام الدلیل علی أنه لا یمکن أن یکون المحدث جسما أو جسمانیا کاف فی إثبات وجود الواجب تعالی علی طریقتهم و لا یحوج إلی التمسک بالدور و التسلسل، اد

ص: 48

الفصل (5) فی أن واجب الوجود إنیته ماهیته
استدل علیه

بأن کل ماهیه یعرض لها الوجود ففی اتصافها بالوجود و کونها مصداقا للموجود یحتاج إلی جاعل یجعلها کذلک فإن کل عرضی معلل إما بالمعروض أو بغیره لکن یمتنع تأثیر الماهیه فی وجودها أو کونها بحیث یلزمها الوجود لأن المؤثر فی وجود شی ء أو المستلزم لوجوده لا بد أن یکون له تقدم بالوجود علیه فلو کانت الماهیه سببا لوجودها لکانت متقدمه بالوجود علی وجودها- و کانت موجوده قبل أن تکون موجوده و هو محال و هذا بخلاف استلزامها لبعض صفاتها التی هی غیر الوجود کاستلزام المثلث لزوایاه و استلزام الأربعه للزوجیه- فإن هناک لا یلزم تقدمها بالوجود فإذن لو کان وجود الواجب زائدا علی ماهیته یلزم أن یکون مفتقرا إلی سبب خارج عن ذاته و هو ممتنع و هذه الحجه غیر تامه عندنا- لأنها منقوضه بالماهیه الموجوده التی کانت للممکنات إذ کما أن فاعل الشی ء یجب تقدمه علیه فکذلک قابل الشی ء(1).

فإن أجیب بأن هناک لیست قابلیه و لا مقبولیه بل معنی کون الماهیه غیر الوجود أن للعقل أن یلاحظها من غیر ملاحظه الوجود ثم یصفها به فلا مغایره بینهما فی نفس الأمر إنما المغایره بینهما بحسب المفهوم و المعنی عند التحلیل.


1- ما نقض قدس سره به فغیر ناقض فإن تقدم الفاعل مسلم قد برهن علیه و أما القابل فلا یجب تقدمه علی مقبوله بل الأمر بالعکس فإن الصوره شریکه العله للهیولی فلا جرم تکون متقدمه علیها بجمیع أنحاء التقدم کما صرح هو قدس سره علیه فی موارد متعدده اللهم إلا أن لا یراد من القابل معناه المصطلح بل الموضوع الخارجی لعروض العوارض قضیه لقاعده الفرعیه. لکن یرد علیه مع أن قاعده الفرعیه لا تقتضی إلا تقارن الأمرین المثبت و المثبت له فی الثبوت و أما تقدم المثبت له فهی أخص منه و لم یقم علیه دلیل آخر أن قیاس الماهیه بالموضوع و الوجود بالعوارض مع الفارق بل بلا جامع فإن الماهیه بالحقیقه عکس الوجود وحده و زیاده الوجود ذهنا و عروضه علیها بتعمل من العقل و تحلیل منه لا یقاس علیه الخارج- الذی لا یناله بواقعیته الذهن و تحلیلاته، امید

ص: 49

فیجاب بمثله إذا کان الواجب ذا ماهیه(1) و أیضا قد علمت أن الموجود عندنا فی ذوات الوجود لیس إلا وجودها و هو الأصل فی الموجودیه دون الماهیه


1- یعنی لما کانت الماهیه أمرا اعتباریا و لم یکن اثنینیه حقیقیه فی الممکن بسببها- و لا قابلیه و لا مقبولیه حقیقیتین و لا یجب تقدم لمثل ذلک القابل بالوجود و إن وجب تقدم القابل الحقیقی علی المقبول فکیف یکون اثنینیه حقیقیه فی الواجب بسبب تلک الماهیه الاعتباریه فلا جاعلیه و لا مجعولیه حقیقیتین حتی یجب التقدم بالوجود لمثل ذلک الفاعل و إن وجب فی الفاعل الحقیقی حیث یکون اثنینیه حقیقیه و جعلا حقیقیا و لیس المراد أن هنا جعلا حقیقیا و فاعلیه حقیقیه لتلک الماهیه بالنسبه إلی وجودها و مع ذلک لا یجب تقدمها علیه بالوجود لما عرفت من أن الماهیه اعتباریه صرفه فانیه فی الوجود فی الممکن فکیف فی الواجب فلا تستدعی التقدم بالوجود فی کلا المقامین إذ لا وجود لها فلا یرد علی المصنف قده ما أورده المحقق الطوسی قدس سره فی شرح الإشارات جوابا لنقض الإمام الرازی بالقابل من أن الماهیه أنما تکون قابله للوجود عند وجودها فی العقل فقط و لا یمکن أن تکون فاعله لصفه خارجیه عند وجودها فی العقل فقط هذا بیان مرامه رفع مقامه. و الجواب أنه بعد التحلیل و تجویز العقل فیه تعالی شیئا و شیئا هما ماهیه و وجود و هو مرتبه من نفس الأمر أیضا إما أن یجعل العقل تلک الماهیه فاعله أو قابله للوجود أو لا فاعله و لا قابله و قس علیه الاحتمالات فی الوجود بالنسبه إلی الماهیه فإن کانت فاعله کانت متقدمه بالوجود علی الوجود لأن تجویز الشی ء فی قوه تجویز لوازمه أ لا تری أن ماهیه الممکن عنده قدس سره اعتباریه و مع ذلک بعد التحلیل إذا نظرت إلی نفسها فهی قابله و الوجود مقبول لأن هذا من لوازم الماهیه الإمکانیه فإذا قیل بالماهیه الإمکانیه فی الممکن الذی هو زوج ترکیبی لا یمکن أن لا یقال بأنها قابله و إذا قیل بأنها قابله لا یمکن أن لا یقال بأنها مقدمه علی المقبول بالتجوهر فکذا إذا قیل بالماهیه الوجوبیه له تعالی ینبغی أن یقال إنها فاعله لوجوده و إذا قیل بأنها فاعله لا بد أن یقال إنها مقدمه بالوجود- و کل ذلک نشأ من القول بأن فیه شیئا و شیئا و لو باعتبار العقل و إن کانت قابله و القبول بمعنی الموصوفیه کما فی الأربعه و الزوجیه کانت فاعله أیضا و لزم المحذور و إن کانت قابله و القبول بمعنی الانفعال کانت ماهیه إمکانیه و هو الخلف و إن لم تکن فاعله و لا قابله لم یؤد الترکیب إلی الوحده لعدم ارتباط بینهما و لزم الاثنینیه کما فی الحجر الموضوع بجنب الإنسان و إن کان الوجود فاعلا أو قابلا و القبول بمعنی الموصوفیه فالماهیه لا تکون مجعوله لأنها دون الجعل- و إن کان قابلا و القبول بمعنی الانفعال کانت الماهیه صفه زائده علی الوجود متجدده و إن لم یکن فاعلا و لا قابلا لها لزم مثل ما مر و أیضا علی أکثر التقادیر لزم الخلف و هو أن ما هو الواجب هو الوجود و الماهیه خارجه. و لنا وجه آخر سوی ما ذکرنا فی حواشینا علی السفر الأول و هو أن الماهیه لما کانت حیثیه ذاتها حیثیه الاختلاط و الضیق فلو کانت هی حقیقه الواجب تعالی لم یکن محیطا کما تری أن کل ماهیه تنافی الماهیه الأخری و لو لا الوجود لم یصدق الطبائع بعضها علی بعض و الوجود الحقیقی حیثیه ذاته حیثیه الوحده و السعه لا یضاد الأشیاء و الماهیات و لا ینافیها حتی إن کل ماهیه وجود بالحمل الشائع الصناعی فتفطن. وجه آخر الشی ء المتحقق إما وجود و إما ماهیه و الماهیات کلها کماهیه واحده فإنها لیست شیئیه الوجود و لا العدم و الماهیه لا تلیق بالحضره الربوبیه لأنها حیثیه عدم الإباء عن الوجود و العدم فبقی الوجود لأنه حیثیه الإباء عن العدم، س قده

ص: 50

سواء کان الوجود مجعولا لغیره أو واجبا فکما أن وجود الشی ء(1) إذا کان مجعولا- کانت ماهیته مجعوله بالعرض تابعه لمجعولیه الوجود فکذلک إذا کان الوجود لا مجعولا کانت الماهیه لا مجعوله بلا مجعولیه ذلک الوجود و بالجمله وقع الاشتباه فی هذه الحجه بین عارض الماهیه و عارض الوجود(2) و لیس معنی عروض الوجود للماهیه- إلا المغایره بینهما فی المفهوم مع کونهما أمرا واحدا فی الواقع.


1- هذا غیر متعلق بکلام القوم لأنهم جعلوا الوجود علی تقدیر الزیاده معللا لا الماهیه- بل لما قال إن الوجود هو الأصل و الماهیه تبع توهم أن ماهیته معلوله لوجوده حینئذ مع أنها ماهیه وجوبیه دفع هذا التوهم بأنها لا مجعوله بلا مجعولیه ذلک الوجود و أنت تعلم أن الماهیه ما هی حاکیه عن الوجود المحدود فبالحقیقه ذاته الوجود الصرف و ما سماه الماهیه التابعه اللامجعوله هی مفاهیم الصفات و الأسماء الحسنی الحاکیه عن الوجود الغیر المحدود فأین الماهیه المصطلحه المتنازع فیها التی هی الکلی الطبیعی، س قده
2- هذا منه قدس سره غریب فإن وجود الممکن عرضی لماهیته معلل و لیس من عوارض الوجود للماهیه بل من عوارض الماهیه کما مر غیر مره فی السفر الأول، س قده

ص: 51

و ربما تقرر الحجه(1) علی بطلان کون الواجب ذا ماهیه هکذا و هو أنه لو کان وجوده زائدا علیه حتی یکون ألفا موجودا مثلا لم یکن فی حد ذاته مع قطع النظر عن العارض موجودا و لا معدوما کما حقق فی مبحث الماهیه و کلما کان کذلک فهو ممکن لأن اتصافه بالوجود إما بسبب ذاته و هو محال إذ الشی ء ما لم یوجد لم یوجد فیلزم تقدمه بالوجود علی نفسه هذا خلف و إما بسبب غیره فیکون معلولا فلا یکون واجبا بل ممکنا.

أقول و لأحد أن یختار شقا آخر

غیر الشقین المذکورین بحسب الاحتمال و هو کون(2) اتصافه بالوجود بسبب الوجود کاتصاف الهیولی بالصوره فإن الصوره منشأ حصول الهیولی و منشأ اتصاف الهیولی بها أیضا ذاتها لا شی ء آخر فلا یلزم کون الوجود معلولا و کون کل صفه مفتقره إلی موصوفها غیر مسلم(3) فی الأوصاف التی بحسب التحلیل العقلی


1- اللام للعهد الذکری فهی الحجه السابقه إلا أن مطالبه العله هناک للوجود و هاهنا للاتصاف، س قده
2- هذا بناء علی التحقیق الذی هو أصاله الوجود و أقول علی هذا فماهیته لیست ماهیه وجوبیه لمسببیتها فی اتصافها بالوجود فلا تصلح أن تکون تلک الماهیه فی مقام الذات فتکون من العرضیات التابعه کالصفات الإضافیه و مفاهیم الأسماء الحسنی کما قلناه و أیضا لیس الوجود أمرا ینضم إلی الماهیه بل کون الماهیه و تحققها فقولکم اتصافها بالوجود بسبب الوجود- بمنزله قولکم الماهیه المتحققه مع أنها کانت متساویه النسبه إلی التحقق و اللاتحقق- اللهم إلا أن یقال منظوره المناقشه بإبداء شق ثالث بل رابع کما فی قوله و أیضا لباحث إلی آخره فلا یکون المنفصله حقیقیه. ثم لو قیل إن تلک الماهیه الاعتباریه مرتبه ذاتها سنخ عدم الإباء عن العدم أو إن الوجود غیر المتناهی فی شده النوریه کیف ینتزع منه الماهیه سلم ذلک لکنهما دلیلان آخران و هو یناقش فی هذه الحجه مع الاتفاق علی حقیقه المدعی الشامخ، س قده
3- لا یقال هذا منع مقدمه لم تؤخذ فی الدلیل فإن من قال بوجود زائد علی ماهیه الواجب تعالی لا یبالی بافتقار وجوده إلی ماهیه نفسه نعم لا یقول بافتقاره إلی غیره أ لا تری أنهم فی الاستدلال لم یجعلوا المحذور الافتقار فیما إذا کان وجوده معلولا و لازما لماهیته بل تقدم الشی ء علی نفسه لأنا نقول منظوره قدس سره دفع الدور المتوهم وروده بأنکم جعلتم الموصوف الذی هو الماهیه مفتقره إلی الصفه التی هی الوجود و الصفه بما هی صفه مفتقره إلی موصوفها فیدور، س قده

ص: 52

و أیضا لباحث علی أسلوب القوم أن یقول إن المحوج إلی العله هو الإمکان کما هو المشهور فاتصاف الشی ء بأمر إذا کان ممکنا و کان ذلک الشی ء بحیث یجوز أن یتصف به و أن لا یتصف به لم یکن بد هناک من عله تجعل ذلک الشی ء متصفا بهذا الأمر کحال الجسم مع البیاض و أما إذا لم یکن اتصاف الشی ء بأمر ممکنا بل واجبا أو ممتنعا فلا حاجه هناک إلی عله فإذن نقول اتصاف الواجب بوجوده ضروری فلا حاجه إلی سبب و منشأ هذه الضروره هو الوجود(1) دون الماهیه و ما یقال من أن الواجب یقتضی ذاته وجوده فمعناه أن ذاته لا یجوز أن لا یتصف بالوجود لا أن هناک اقتضاءا و تأثیرا و لهذا قال بعض أهل التحقیق صفات الواجب لا تکون آثارا له و قد یقال إن الوجوب عندنا عباره عن اقتضاء الوجود فإذا کان ذات الواجب مقتضیا لوجوده کان واجبا فلا یحتاج إلی عله لأن الحاجه فرع الإمکان فلا یلزم تقدم الشی ء علی نفسه.

و الذی أفاده بعض المتأخرین فی دفعه أنه لا فرق بین العلیه و الاقتضاء إلا فی العباره فإذا کان مقتضیا لوجوده کان عله لنفسه قال فإن قلت معنی الاقتضاء أنه لا یمکن أن لا یکون موجودا لا أن یکون هناک تأثیر و تأثر قلت عدم الإمکان إما بالنظر إلی الماهیه أو إلی غیرها و علی الأول یکون الذات عله إذ لا معنی للعله إلا ما یکون امتناع العدم بالنظر إلیه و علی الثانی یلزم احتیاجه إلی ذلک الغیر فلا یکون واجبا انتهی.

أقول لأحد أن یقول لعل عدم الإمکان بالنظر إلی وجوده بأن وجوده یقتضی أن


1- هذا بناء علی أصاله الوجود و أما علی أصاله الماهیه فیقال المنشأ کون الماهیه الوجوبیه ملزومه للوجود فنسبته إلیها ضروریه کنسبه الزوجیه إلی الأربعه کما یأتی بعد أسطر و کذا علی هذا قول القائل الواجب ما یقتضی ذاته الوجود علی ظاهره لکن الکل باطل لأن ملزوم الوجود وجود أو محفوف، س قده

ص: 53

یکون له ماهیه متصفه به کما فی اتصاف الجنس بالفصل فإن معنی الحیوان مثلا و إن کان زائدا علیه معنی الناطق بل معنی الإنسان فإذا نظرنا إلی معنی الحیوان من حیث هو هو أمکن أن یتصف بالناطق و بالإنسان و أن لا یتصف و أما إذا نظرنا إلی معنی الإنسان ماهیه و إلی معنی الناطق وجودا کان الاتصاف بالحیوان واجبا(1) و کون الإنسان مقتضیا للحیوان لا معنی له إلا کونه فی ذاته ما دامت ذاته مصداقا للحیوانیه و کذا کون وجود الناطق مقتضیا للحیوان لا یوجب أن یکون هناک اثنینیه فی الوجود- و تأثیر و جعل متخلل بینهما بل کون الناطق موجودا هو بعینه کون الحیوان موجودا بلا تقدم و تأخر إذ الجنس و الفصل متحدان فی الوجود و بینهما مغایره فی المفهوم- نعم إذا أخذ الحیوان مجردا عن الناطق و غیره و أخذ الناطق مجردا عن الحیوان و فرض وجودهما علی هذا الوجه لکانا متغایری الوجود لکن ذلک أمر یخترعه العقل بلا مطابقه للواقع.

و بالجمله ما ذکروه(2) لو تم فإنما یتم علی أسلوب أصحاب الاعتبار حیث إنهم ذهبوا إلی اعتباریه الوجود و أن موجودیه الأشیاء أنما هی فی ذوات الماهیات- بکون ماهیاتها واقعه فی الأعیان بحیث یکون الوجود منتزعا منها فیکون الأصل فی الموجودیه فی کل ما له ماهیه هو الماهیه دون الوجود فکون الوجود زائدا فی الممکن- أن ماهیته فی ذاته لیست بحیث ینتزع عنها الموجودیه إلا بحسب أمر آخر و کونه عینا فی الواجب أن ذاته بحیث لو حصلت فی الذهن لانتزع منه الموجودیه کما صرح به المحقق الدوانی فی قوله- هذا المعنی العام المشترک فیه من المعقولات الثانیه و هو لیس عینا


1- لا یخفی أن وزان ما ذکره من أن ماهیته متصفه بالوجود وجوبا باقتضاء الوجود أن یقال الحیوان متصف بالإنسانیه وجوبا باقتضاء الإنسانیه اللهم إلا أن یقال التشبیه لیس إلا فی أن الاتصاف تحلیلی و فی أن الوجوب بالنظر إلی الفصل الذی کالوجود، س قده
2- کعدم تفطنهم بأن الوجوب بالنظر إلی الوجود الأصیل و أن سبب الاتصاف هو الوجود الحقیقی و عدم تفطنهم فی أصل الحجه بأنه علی فرض الماهیه له و هی اعتباریه لا یصیر الوجود عرضیا خارجیا بل لو صار لصار معروضا و الماهیه عرضیه تحلیلیه، س قده

ص: 54

لشی ء منها حقیقه نعم مصداق حمله علی الواجب ذاته بذاته و مصداق حمله علی غیره ذاته من حیث هو مجعول الغیر فالمحمول فی الجمیع زائد بحسب الذهن إلا أن الأمر الذی هو مبدأ انتزاع المحمول فی الممکنات ذاتها من حیثیه مکتسبه من الفاعل و فی الواجب ذاته بذاته فإنه وجود قائم بذاته فهو فی ذاته بحیث إذا لاحظه العقل انتزع منه الوجود المطلق بخلاف غیره انتهی.

فظهر من أسلوبهم أن کون الوجود عینا فی الواجب مجرد اصطلاح(1) وقع منهم من غیر أن یکون هناک فرد حقیقی من المسمی بالوجود و الذی ذکروه- أنما یصح فی هذا المفهوم العام المصدری دون حقیقه الوجود الذی به حقیقه کل شی ء- و یتعدد بتعدده الأشیاء ذاتا و هویه و یختلف باختلافه معنی و ماهیه.

و أما علی ما ذهبنا إلیه حسب ما أقیم علیه البرهان من کون الوجود لکل شی ء هو الموجود فی الواقع فقولهم إن الوجود زائد فی الممکن عین فی الواجب- معناه أن ذات الممکن و هویته لیست بحیث إذا قطع النظر عن موجده و مقومه یکون


1- إنما حمل کلام المحقق الدوانی علی ذلک مع تصریحه بأنه تعالی وجود قائم بذاته لتصلبه فی أصاله الماهیه و اعتباریه الوجود و الشی ء إما ماهیه و إما وجود و إذا کان الوجود اعتباریا کان الواجب تعالی من الشیئین شیئیه الماهیه فلیس الوجود فی کلامه إلا أنه تعالی بذاته منشأ انتزاع مفهوم الوجود فالتفوه بالفرد للوجود خروج عن مذهبه و لو شاء أن لا یخرج لقال بما قال السید المدقق إن کونه تعالی وجود بحتا کما قال الحکماء- إنه موجود بحت بمعنی أن غیره ألف موجود و باء موجود و هو موجود فقط لا یقال علیه أکثر من موجود و إنه ماهیه بذاتها مستحقه لحمل موجود بلا حیثیه تقییدیه و لا تعلیلیه بخلاف الماهیه الإمکانیه فإنها بذاتها غیر مستحقه لحمل موجود و لا معدوم لا أنه فرد من الوجود إذ لا فرد له و لو فی الذهن و لکن کلاهما بمعزل عن التحقیق. إن قلت لعل المحقق الدوانی قال باعتباریه الوجود حیث لا فرد له فی الممکن فإن موجودیه الممکن عنده بانتسابه إلی حضره الوجود القائم بذاته. قلت إذا کان للعنوان معنون فی الخارج و لو کان واحدا فهو أصیل و لا یعقل اعتباریته بمجرد أن لیس له فرد فی موضع آخر أ لا تری أنه لا یعقل اعتباریه الشمس لأنه لیس لها فرد آخر، س قده

ص: 55

موجودا و واقعا فی الأعیان(1) لأن الهویات المعلوله کما مر فاقرات الذوات إلی وجود جاعلها و موجدها فوجود الممکن حاصل بالجعل البسیط فوجود الجاعل مقوم للوجود المجعول فلو قطع النظر إلی وجوده عن وجود جاعله لم یکن وجوده متحققا کما علمت بخلاف الواجب جل ذکره فإنه موجود بذاته لا بغیره فالممکن لا یتم له وجود إلا بالواجب فوجود الواجب تمام لوجود غیره و هو غنی الذات عن وجود ما سواه فثبت أن الوجود زائد فی الممکن عین فی الواجب تأمل فیه فإنه حقیق بالتصدیق.

و یمکن أن یقال فی معنی کلامهم إن الممکن ذو ماهیه و إن الواجب لا ماهیه له وجه آخر و هو أن کل ما سوی واجب الوجود(2) یتصور مرتبته من مراتب نفس الأمر


1- هذا إذا أرید بالممکن وجوده و أما إذا أرید ماهیته فمعناه أن فیه حیثیه أخری- لا تأبی عن الوجود و العدم لکنها لاعتباریتها عارضه، س قده
2- ممنوع أما أولا فلأن الواجب علی تقدیر کونه ذا ماهیه له مرتبه خاصه لا یوجد فی غیرها و هی مرتبه ماهیته الممتازه عن سائر الماهیات لذاتها و تتعین بها مرتبه وجوده- التی هی أعلی المراتب من الحقیقه المشککه فوجوده محصور فی مرتبته و أما سائر مقامات الوجود فإنما وجوده فیها بمعنی الاستلزام لکونه عله أولی یستلزمه کل معلول بافتقاره لا لوجوب وجوده. و أما ثانیا فلجواز أن یدعی الخصم أن الذی ذکره من خواص الماهیه الإمکانیه لا مطلق الماهیه حتی الماهیه المفروضه للواجب. و أما ثالثا فلأن ما ذکره من أن للأشیاء صورا معلومه عند المبادی أنما نتسلمه فی العلم الحضوری و المعلوم حینئذ وجوداتها لا ماهیاتها و أما العلم الحصولی الذی معلومه الماهیه الکلیه فالذی ذکره فی أبحاثه السابقه فی کیفیه تحقق المعقولات الکلیه فی الذهن یقضی أن لا یتحقق علم حصولی فی الموجودات المجرده ذاتا و فعلا فلا تغفل. و یمکن تقریب کون ماهیته إنیته بمعنی الماهیه عنه بوجه آخر و هو أن لازم فرض وجوب الوجود بالذات ثبوت الوجود له علی أی تقدیر فأی موجود قدرنا وجوده کیفما قدرنا فهو موجود معه و لو لم نقدر شیئا و هو أیضا تقدیر فهو موجود فله الوجود من دون قید أو شرط إذ لو کان وجوده مقیدا بقید أو مشروطا بشرط لارتفع علی تقدیر ارتفاعه- و المفروض ثبوته علی أی تقدیر هذا خلف فهو مطلق غیر محدود فلا ماهیه له إذ لو کانت له ماهیه لامتازت عن غیرها من الماهیات و ارتفعت بالضروره مع ثبوتها و هی ثابته علی أی تقدیر هذا خلف فواجب الوجود بالذات لا ماهیه له، ط مد ظله

ص: 56

لم یکن هو فی تلک المرتبه موجودا بوجوده الذی یخصه(1) فیکون بإزائه هناک- ماهیه غیر موجوده و صوره معلومه فإن الجسم بما هو جسم لیس له وجود فی مرتبه النفس- و لا النفس من حیث هی نفس موجوده فی عالم العقل و کذا کل مجعول لیس له وجود فی مرتبه وجود جاعله فیمکن أن یتصور له ماهیه فی تلک المرتبه غیر موجوده بعد بهذا الوجود الخاص کیف و للأشیاء صور معلومه للمبادی ء قبل وجودها و لیس هکذا واجب الوجود لأنه کما یوجد فی حد ذاته یوجد فی جمیع المقامات الوجودیه لا بمعنی أنه یصیر مره کذا و مره کذا بل بمعنی أن لا شی ء من نشئات الکون إلا و یصدق بحسبه أن الباری موجود و لا شأن من الشئون الوجودیه الأوله فیه شأن(2).

و هاهنا مسلک آخر فی نفی الماهیه عن الواجب

و هو قریب المأخذ مما ذکرها صاحب المطارحات هو أن الوجود إذا کان زائدا علی الماهیه یقع الماهیه تحت مقوله من المقولات و تکون لا محاله من مقوله الجوهر دون مقولات الأعراض- سواء انحصرت المقولات فی عدد معین مشهور أو غیر مشهور أو تزید علیه لأن مقولات الأعراض قیامها بغیرها فإذا کانت تحت مقوله الجوهر فلا بد أن تتخصص بفصل بعد اشتراکها مع غیرها من الأنواع فتحتاج إلی المخصص و أیضا لا شبهه فی حاجه بعض الأنواع الجوهریه إلی المخصص و المرجح و إذا صح الإمکان علی ما تحت الجنس من الأنواع صح علی الجنس بما هو هو إذ لو امتنع الإمکان علی طبیعه الجنس امتنع علی طبیعه کل نوع منه فکان لا یتصور ممکن من ذلک النوع فإن الحیوانیه مثلا لما امتنع علیها الحجریه یستحیل علی الأنواع التی تحتها فالممتنع علی الجنس


1- أی و إن کان موجودا بوجود آخر تطفلا کما فی أذهاننا و کذا فی الأذهان العالیه فإن للماهیات برزات سابقه و لاحقه، س قده
2- و لکن له شأن لیس لها فیه شأن کما قیل الحمد لله الذی برهان أن لیس شأن لیس فیه شأنه، س قده

ص: 57

و الواجب علیه إذا کان لذاته لا لعروض شی ء یتعدی إلی الأنواع فإذا احتاجت أنواع مقوله إلی غیرها لزم الإمکان علی الجنس فلو دخل واجب الوجود تحت المقوله للزم فیه جهه إمکانیه باعتبار الجنس فما کان واجبا بل ممکنا و هو محال فإذا استحال کون الواجب تحت مقوله فلم یجز أن یکون ذا ماهیه فکان وجودا بحتا و هو المطلوب

الفصل (6) فی توحیده أی أنه لا شریک له فی وجوب الوجود
قد سبق منا طریق خاص عرشی فی هذا الباب

لم یتفطن به أحد من قبلی ذکرته فی القسم الأول الذی فی العلم الکلی و ضوابط أحکام الوجود و سنشیر هاهنا إلی مسلک شریف آخر قریب المأخذ من ذلک.

و الذی استدل به فی المشهور علی هذا المقصد هو أنه لو تعدد الواجب لذاته- فلا بد من امتیاز کل منهما عن الآخر فإما أن یکون امتیاز کل منهما عن الآخر بذاته(1) فیکون مفهوم واجب الوجود محمولا علیهما بالحمل العرضی و کل عارض معلول للمعروض فرجع إلی کون کل منهما عله لوجوب وجوده و قد بان بطلانه و إما أن یکون الامتیاز بالأمر الزائد علی ذاتیهما فذلک الزائد إما أن یکون معلولا لذاتیهما و هو مستحیل لأن الذاتین إن کانتا واحده کان التعین أیضا واحدا مشترکا فلا تعدد لا ذاتا و لا تعینا و المفروض خلافه هذا خلف و إن کانتا متعدده کان وجوب الوجود أعنی الوجود المتأکد عارضا لهما و قد تبین فیما سبق بطلانه من أن وجود الواجب لا یزید علی ذاته و إما أن یکون معلولا لغیرهما فیلزم الافتقار إلی الغیر فی التعین و کل مفتقر إلی غیره فی تعینه یکون مفتقرا إلیه فی وجوده فیکون ممکنا لا واجبا.

و یرد علیه

أن معنی قولکم وجوب الوجود عین ذاته إن أردتم به أن هذا المفهوم المعلوم لکل أحد عین ذاته فهذا مما لا یتفوه به رجل عاقل و إن أردتم کون ذات الواجب بحیث یکون بذاته مبدأ انتزاع الوجود بخلاف الممکنات إذ ذاتها


1- أی بتمام ذاته البسیطه فیکون مفهوم واجب الوجود محمولا علیهما إلی آخره أو ببعض ذاته فیلزم الترکیب، س قده

ص: 58

بذاتها غیر کافیه فی کونها مبدأ هذا الانتزاع بل بسبب تأثیر الفاعل فیها فلم لا یجوز أن یکون فی الوجود شیئان کل منهما بذاته مصداق هذا المفهوم و منشأ انتزاعه.

فإن قیل قد ثبت أن الذی یکون بذاته مبدأ انتزاع الوجود المشترک لا بد أن یکون وجوده الخاص(1) و تعینه الذی هو عین ذلک الوجود غیر زائد علی ذاته فالوجود الخاص الواجبی عین هویته الشخصیه فلا یمکن اشتراکه و تعدده فیرد علیه الشبهه المشهوره المنسوبه إلی ابن کمونه بأن العقل لا یأبی بأول نظره أن یکون هناک هویتان بسیطتان لا یمکن للعقل تحلیل شی ء منهما إلی ماهیه و وجود(2) بل یکون کل منهما موجودا بسیطا مستغنیا عن العله و لذلک قیل إن فی کلام الحکماء فی هذا المقام مغالطه نشأت من الاشتباه بین المفهوم و الفرد فإنهم حیث ذکروا أن وجوده تعالی عین ذاته أرادوا به الأمر الحقیقی القائم بذاته حتی یجوز أن یکون عین ذاته و حیث برهنوا علی التوحید بأن وجوده عین ذاته فلا یمکن اشتراکه أرادوا به المفهوم إذ لو أرادوا به الوجود الخاص القائم بذاته لم یتم برهان التوحید لجواز أن یکون وجودان خاصان قائمان بذاتیهما و یکون امتیازهما بذاتیهما فیکون کل منهما وجودا خاصه متعینا بذاته و یکون هویه کل منهما و وجوده الخاص عین ذاته علی نحو ما یقولون علی تقدیر الوحده. أقول هذه الشبهه شدیده الورود(3)(4) علی أسلوب المتأخرین القائلین باعتباریه


1- فإذا کان غیر زائد فلم یکن فیه الماهیه المکثره و الشی ء بنفسه لا یتثنی فکیف یتکثر وجوده الخاص الذی هو عین تشخصه، س قده
2- بل و تعین فإن کلام السائل کان فیه فیکون ماهیه کل منهما و وجوده و تعینه واحده بسیطه فیکون تعیناهما البسیطان کوجودیهما و ذاتیهما البسیطتین متخالفین بتمامی الذات- الذین لا بعض لهما فما قال السائل من أن الوجود الخاص الواجبی عین هویته الشخصیه مسلم و لکن قوله فلا یمکن اشتراکه ممنوع لم لا یجوز أن یکون هناک تشخصان کذلک، س قده
3- أقول شبهه ابن کمونه شدیده الورود علی طائفتین إحداهما الطائفه الذین أشار إلیهم المصنف قده فإنهم حیث قالوا بأصاله الماهیه و الماهیات حیثیه ذواتها حیثیه الکثره و فطرتها الاختلاف بل هی مثار الکثره و الاختلاف فی الوجود أیضا بوجه و کانت هی حقیقه الواجب تعالی کما فی الموجودات الممکنه کان الوجود المشترک بین الواجبین أیضا عندهم انتزاعیا صرفا و جاز الاختلاف بتمام الذات بین ماهیتیهما البسیطتین کماهیات الأجناس القصوی و جاز اختلاف العنوان و المعنون فی الأحکام کالوحده فی العنوان و الاختلاف فی المعنون- لاختلافهما سنخا إذ لیس العنوان مفهوما ذاتیا و المعنون مصداقا بل مبدأ للانتزاع فلا یمکن إلزام الترکیب و لا الاحتیاج فی التعین إلی الغیر و لا عرضیه الوجود و الوجوب الحقیقیین و لا غیر ذلک علی مورد الشبهه. و ثانیهما الذین قالوا بعدم السنخیه بین العله و المعلول بل بین وجود و وجود و لو کالسنخیه بین الشی ء و الفی ء سواء قالوا بالاشتراک اللفظی فی الوجود حذرا من السنخیه أو بالاشتراک المعنوی بل و إن قالوا بأصاله الوجود و لکن قالوا فیه بحقائق متبائنه بذواتها البسیطه بحیث لا حیثیه اتفاق بینهما تکون عین ما به الاختلاف بل أقول دفعها علی هؤلاء أصعب من دفعها علی أولئک بل لا تنحل لأنها من لوازم ذلک المذهب حیث لا یشعرون لکنهم ینطقون بالتوحید و به یعتقدون لأنهم إذا جوزوا عدم تلک السنخیه بین العله و المعلول- فلیجوزوا بین علتین و واجبین. و أما علی المذهب المنصور من کون الوجود أصیلا و عنوانا لحقیقه بسیطه نوریه مشککه بالتشکیک الخاصی نسبته إلیها نسبه الذاتی إلی ذی الذاتی و المفهوم و الفرد الحقیقی لا نسبه المفهوم الانتزاعی إلی منشإ الانتزاع فهی سهله الدفع کما حققه قده و هذه کلها ظاهره عند المتدرب بهذه القواعد التی أسسها هذا الحکیم المتأله فی هذا الکتاب و غیره من زبره شکر الله سعیه، س قده
4- قال سیدنا الأستاذ دام بقاه إنها لیست بوارده علی القائلین بأصاله الماهیه أیضا- و ذلک لأن جل هؤلاء ذهبوا فی الواجب إلی أنه وجود بحت بسیط لا حیثیه ماهیه هناک یکون الوجود عارضا لها فالوجود عندهم یکون عین ذاته و قد أقاموا البرهان علی توحید الواجب أیضا علی هذا الأساس و علیه تکون شبهه ابن کمونه مندفعه غیر وارده أصلا حیث إن أساسها فرض أصاله الماهیه و اعتباریه الوجود و هم لا یقولون به فی ناحیه الواجب تعالی نعم من یقول باعتباریه الوجود فی الواجب أیضا و إنه ماهیه مجهوله الکنه حتی یکون وجوب الوجود لازم الماهیه حینئذ فلا یسعهم الجواب عن الشبهه بما ذکر بل یجیبون بأنه لا یمکن انتزاع مفهوم واحد عن مصداقین متباینین بالذات لیس بینهما جهه شرکه أصلا فإنه لا بد أن یکون فی تینک الماهیتین جهه شرکه حتی یصح انتزاع مفهوم واحد و هو یستلزم الترکب فی ذاته تعالی عنه، امید

ص: 59

الوجود حیث إن الأمر المشترک بین الموجودات لیس عندهم إلا هذا الأمر العام الانتزاعی

ص: 60

و لیس للوجود المشترک فرد حقیقی عندهم لا فی الواجب و لا فی الممکن و إطلاق الوجود الخاص علی الواجب عندهم لیس إلا بضرب من الاصطلاح حیث أطلقوا هذا اللفظ علی أمر مجهول الکنه و أما علی ما حققناه من أن هذا المفهوم الانتزاعی له أفراد حقیقیه نسبته إلیها نسبه العرض العام إلی الأفراد و الأنواع فلیست قویه الورود بل یمکن دفعها بأدنی تأمل و هو أن هذا المفهوم و إن کان منتزعا من الماهیه بسبب عارض- لکنه منتزع من کل وجود خاص حقیقی بحسب ذاته بذاته فإذن نسبته إلی الوجودات الخاصه نسبه المعانی المصدریه الذاتیه إلی الماهیات کالإنسانیه من الإنسان و الحیوانیه من الحیوان حیث ثبت أن اشتراکها معنی تابع لاشتراک ما ینتزع هی منه- و کذلک تعددها فیه تابع لتعدد ما ینتزع منه فإن الإنسانیه مثلا مفهوم واحد ینتزع من ذات کل إنسان و لا یمکن انتزاعها من ماهیه فرس أو بقر أو غیر ذلک- فاتحادها فی المعنی مستلزم لاتحاد جمیع ما صدق هی علیها بحسب ذاتها معنی- سواء کان ذلک المعنی جنسا أو نوعا فإذن لو کان فی الوجود واجبان لذاتیهما- کان الوجود الانتزاعی مشترکا بینهما کما هو مسلم عند الخصم و کان ما بإزائه من الوجود الحقیقی الذی هو مبدأ انتزاع الموجودیه المصدریه مشترکا أیضا بوجه ما- فلا بد من امتیاز أحدهما عن الآخر بحسب أصل الذات إذ جهه الاتفاق بین الشیئین إذا کانت ذاتیه لا بد و أن یکون جهه الامتیاز و التعین أیضا ذاتیا فلم یکن ذات کل منهما بسیطه و الترکیب ینافی الوجوب کما علم

بقی فی المقام شی ء آخر

و هو أن ما به الامتیاز قد یکون بنفس ما به الاتفاق- کما فی التفاوت بالشده و الضعف علی ما رأینا فی باب حقیقه الوجود فلأحد أن یقول امتیاز أحد الواجبین عن الآخر لعله حصل بکون أحدهما أکمل وجودا و أقوی من الآخر بحسب ذاته البسیطه و لا نسلم فی أول النظر امتناع کون الواجب أنقص من واجب آخر و إن سلم امتناع قصوره عن ممکن آخر.

لکن هذا مدفوع بما أشرنا إلیه سابقا من أن القصور یستلزم المعلولیه إذ الحقیقه الوجودیه لا یمکن أن یکون ذاتها بذاتها من غیر عله مستلزمه للقصور

ص: 61

إذ القصور معناه غیر معنی الوجود لأن القصور عدمی و الشی ء لا یستلزم عدمه بخلاف الکمال فإن کمال الشی ء تأکید فیه فالخط الأطول من خط آخر صح أن یقال کماله بنفس طبیعه الخطیه و أما الخط الأقصر فلا یصح أن یقال قصره بطبیعه الخطیه- بل بعدم مرتبه من تلک الطبیعه فکل خط غیر متناه صح أن یقال إنه لیس فیه شی ء غیر طبیعه الخطیه و أما الخط المتناهی ففیه خط و شی ء آخر لا یقتضیه الخطیه أعنی النهایه و الحد فإذن کل وجود متناهی الشده لا بد أن یکون له عله محدده غیر نفس وجوده الخاص عینت و حصلت تلک العله مرتبه من الطبیعه الوجودیه و المعلولیه تنافی وجوب الوجود أی کون الشی ء موجودا بالضروره الأزلیه فاستحال تعدد الواجب- و هذا البیان فی التوحید غیر جار بهذا الوجه علی مسلک أهل الاعتبار.

لکن یمکن أن یقال إذا ثبت کون الوجود بالمعنی الانتزاعی أمرا مشترکا معنویا بین الموجودات إلا أن منشأ انتزاعه فی الممکنات المتخالفه الماهیات لیس ذاتها بذاتها بل هی بحسب ارتباطها إلی الجاعل القیوم و منشأ انتزاعها فی الواجب ذاته بذاته فبالحقیقه المنتزع منه الوجود(1) فی الجمیع هو ذات الباری و إن کان


1- و لذلک یسمی عند أهل الذوق من المتألهین بمنشإ انتزاع الموجودیه کما فی کتابه المبدأ و المعاد و بعض کتب المحقق الأجل الأفخم السید الداماد قدس سره کما یسمی عند الإشراقیین بنور الأنوار و عند المشائین بالوجود الحقیقی و عند غیرهم بغیر ذلک و حاصل جوابه قدس سره من قبلهم أنه لا یمکن انتزاع مفهوم واحد من حقائق متخالفه بما هی متخالفه حتی لا تکون فیها جهه وحده و قد مضی ذلک فی السفر الأول و أنه کما أن انتزاع المفهوم الواحد و هو الوجود المشترک فیه من الماهیات المتخالفه الإمکانیه أنما هو بجهه الوحده التی فیها لأجل ارتباطها إلی الجاعل تعالی بحیث یکون حیثیه فاعلیه الفاعل داخله فی مصداق الحکم علیها بالوجود فبالحقیقه وجوده تعالی مناط حمل الموجود علی ذاته و علی ذوات الأشیاء و هو المحکی عنه و المنتزع منه کذلک انتزاعه من الواجبین المفروضین لا بد له من جهه جامعه بینهما فیلزم الترکیب لکن الإنصاف أنه لا یصحح کلامهم فی الحقیقه کما أشار إلیه بقوله لکن یمکن لأن کونه تعالی وجودا کما سبق و سیأتی مجرد اصطلاح عند أهل الاعتبار و الارتباط الذی جعله جهه الوحده من قبلهم و کذا الانتساب إن کان المراد بهما الوجود العینی و الإضافه الإشراقیه التی هی نور السماوات و الأرض و هی بالحقیقه نور الوجود العینی فنعم المراد لکن أین هذا من مذهبهم- حیث نفوا أصاله الوجود و إن کان المراد بهما الإضافه المقولیه فهی تبع محض للأطراف فی الوحده و الکثره و الماهیات کما علمت أن حیثیه ذواتها حیثیه الکثره و الاختلاف، س قده

ص: 62

المحمول علیه بالحمل الاشتقاقی مختلفا فإذن لو تعدد الواجب القیوم تعالی عن ذلک علوا کبیرا کان کل منهما بحسب ذاته بذاته مصداقا لهذا المعنی الواحد المشترک- و مبدأ لانتزاعه و مطابقا للحکم به فإذن البدیهه حاکمه بأن المعنی الواحد المصدری- لا یمکن أن یکون حیثیه الاتصاف به و مناط الحکم به ذوات متخالفه من حیث تخالفها- من غیر جهه جامعه فیها فإذن یلزم علی التقدیر المذکور أن یکون بین الواجبین اتفاق فی أمر ذاتی غیر خارج عن حقیقه کل منهما و الاتفاق بینهما فی ذاتی یوجب- أن یکون الامتیاز و التعدد بجهه أخری فی الذات أیضا کفصل إن کان ما به الاتفاق جنسا أو تشخص إن کان نوعا فیلزم الترکیب المنافی للوجوب الذاتی فهذا وجه تصحیح کلام القوم فی براهینهم المذکوره فی کتبهم.

منها قول الشیخ أبی علی فی التعلیقات وجود الواجب عین هویته فکونه موجودا عین کونه هو فلا یوجد وجود الواجب لذاته لغیره و لا یرد علیه بناء علی ما حققناه أنه لو أراد بقوله کونه موجودا عین کونه هو أن وجوده الخاص هو هو فلم لا یجوز أن یکون هناک أمران کل واحد منهما وجوده الخاص عین هویته فیکون فی کل منهما کونه هو و کونه موجودا شیئا واحدا و إن أراد به أن کونه موجودا مطلقا عین کونه هو فهو غیر مسلم و ذلک لما علمت أن الاشتراک المعنوی لمفهوم الوجود- یستدعی اتحاد جهه الموجودیه و حقیقیه الوجود.

و منها لو تعدد الواجب فإما أن یتحد الماهیه(1) فی ذلک المتعدد أو تختلف- و علی الأول لا یکون حملها علی کثیرین لذاتها(2) و إلا لما کانت ماهیتها بواحده- فیلزم تحقق الکثیر بدون الواحد و علی الثانی یکون وجوب الوجود عارضا لهما و کل عارض معلول إما لمعروضه فقط أو بمداخله غیره و القسمان باطلان أما الأول


1- أی ما به الشی ء هو هو و هو فیهما وجوب الوجود بالذات، س قده
2- بل لغیرها إذ قد تقرر أن تکثر المعنی الواحد بالماده و لواحقها فیلزم احتیاج الواجب لذاته فی تعینه إلی غیره، س قده

ص: 63

فلاستیجاب کونه عله لوجود نفسه و أما الثانی فأفحش و لا یرد علیه بناء علی تلک المقدمه الشبهه المشهوره.

و منها قول الفارابی فی الفصوص وجوب الوجود لا ینقسم بالحمل علی کثیرین مختلفین بالعدد و إلا لکان معلولا(1) انتهی و هذا مجمل تفصیله(2) ما سبق من البیان و هو برهان مختصر لا یتأتی علیه تلک الشبهه حسبما حقق المقام لأن مبنی تطرق تلک الشبهه علی کون الوجود مجرد مفهوم عام کما ذهب صاحب الإشراق و متابعوه فی ذلک من کافه المتأخرین إلا نادرا و الشبهه مما أوردها هو أولا فی المطارحات تصریحا و فی التلویحات تلمیحا ثم ذکرها ابن کمونه و هو من شراح کلامه فی بعض مصنفاته و اشتهرت باسمه و لإصراره علی اعتباریه الوجود و أنه لا عین له فی الخارج تبعا لهذا الشیخ الإشراقی قال فی بعض کتبه أن البراهین التی ذکروها أنما تدل علی امتناع تعدد الواجب مع اتحاد الماهیه و أما إذا اختلفت فلا بد من برهان آخر و لم أظفر به إلی الآن

الفصل (7) فی تعقیب هذا الکلام بذکر ما أفاده بعض المحققین و ما یرد علیه
اعلم أن العلامه الدوانی قال فی بعض رسائله و فی شرحه للهیاکل النوریه إنا نمهد مقدمتین
إحداهما أن الحقائق الحکمیه لا تقتنص من الإطلاقات العرفیه

بل ربما یطلق لفظ فی العرف علی معنی من المعانی خلاف ما یساعده البرهان کلفظ العلم حیث یفهم منه فی اللغه معنی یعبر عنه بدانش و دانستن و مرادفاتهما من


1- فی التعین إن کانوا متحدی الماهیه و فی وجوب الوجود إن کانوا مختلفی الماهیه- لعروضه حیث إنه معنی واحد، س قده
2- کأنه قدس سره یشیر إلی ما بینه فی نفی الماهیه عن الواجب تعالی و یمکن أن یکون مبنیا علی أن کثره الأفراد إن کانت باقتضاء من تمام الماهیه أو جزئها أو أمر لازم لها لم یتحقق للماهیه فرد لوجوب کون کل ما صدق علیه کثیرا فلا یتحقق فیها واحد فلا یتحقق کثیر فلا یتحقق فرد هذا خلف و إن کانت لأمر مفارق کان معلولا لأمر خارج فلو انقسم واجب الوجود إلی کثیرین- مختلفین بالعدد کان معلولا، ط مد ظله

ص: 64

النسب و الإضافات ثم النظر الحکمی اقتضی أن حقیقه الصوره المجرده ربما یکون جوهرا کما فی العلم بالجوهر(1) بل قائما بذاته کما فی علم المجردات بذواتها- بل واجبا بالذات کما فی علم واجب الوجود بذاته و کما أن الفصول الجوهریه یعبر عنها بألفاظ یوهم أنها إضافات عارضه لذلک الجوهر کالناطق فی فصل الإنسان و کالحساس و المتحرک بالإراده فی فصل الحیوان و التحقیق أنها لیست من النسب و الإضافات(2) فی شی ء لأن جزء الجوهر لا یکون إلا جوهرا.

و ثانیتهما أن صدق المشتق علی شی ء

(3) لا یقتضی قیام مبدإ الاشتقاق به و إن کان العرف یوهمه و ذلک لأن صدق الحداد علی زید و صدق المشمس علی ماء


1- مبنی علی ما نقل عنه فی مباحث الوجود الذهنی أن تسمیه العلم کیفا من باب المسامحه- و أن العلم بکل مقوله داخل تحت تلک المقوله حقیقه، ط مد ظله
2- و لا أیضا من الکیفیات و الانفعالات فإن الناطق الحقیقی کنظائره هو النطق و النطق درک الکلیات و الدرک الذی هو عین المدرک بالذات کیفیه ذات إضافه و قبول النفس له انفعال و کذا الحس بمعنی درک الجزئیات و الکیف و الانفعال لا یصلحان للفصلیه للجوهر و کذا الحرکه عرض غیر قار لا یصلح فصلا للجوهر و إنما لم یتعرض لما ذکر لأن هذه حقائق عرفیه خاصه قبل الرجوع إلی البرهان و کلامه فی المعانی العرفیه العامه و لا شک أنها إضافات فإن الناطق معناه العرفی و اللغوی ذات ثبت له النطق الظاهری و المراد بالثبوت هو الثبوت الرابطی بل الرابط علی ما مضی و هو الإضافه و اللام أیضا لام الإضافه، س قده
3- إن قلت لا فرق بینها و بین الأولی إلا بالعموم و الخصوص قلت الثانیه مطلقه أی القیام المذکور غیر معتبر سواء وافقت العرف و اللغه أم لا فإن معرفه الحقائق غیر مشروطه بموافقتهما و لا بمخالفتهما و قد أشار العلامه إلی ذلک بقوله و إن کان العرف یوهمه أی العرف یوهم اعتبار القیام المذکور فی المشتق و لا یقول به کلیه باعتقاده فإن المشتق بمعنی المنتسب کثیر فی العرف کاللابن و التمار و البقال و غیرها و منه قوله تعالی وَ ما أَنَا بِظَلَّامٍ لِلْعَبِیدِ أی ما أنا بمنتسب إلی الظلم و ذکر ابن مالک أن بفعال یغنی عن یاء النسبه و کذا المشتق بمعنی نفس المبدإ کثیر و لهذا استدل العلامه علی اتحاد العرض و العرضی بأنا إذا رأینا البیاض حکمنا بأنه أبیض بمجرد رؤیته من دون أن یتوقف فی ذلک الحکم حتی یتفطن بأنه عرض و العرض موجود ناعتی لا بد له من موضوع حتی یکون الأبیض بمعنی ذات له البیاض و یساوی فی هذا الحکم العوام و الخواص، س قده

ص: 65

متسخن لیس إلا لأجل کون الحدید موضوع صناعه زید و أن الماء منسوب إلی الشمس بتسخنه بمقابلتها ثم قال و بعد تمهیدهما نقول یجوز أن یکون الوجود الذی هو مبدأ اشتقاق الموجود أمرا قائما بذاته هو حقیقه الواجب تعالی و وجود غیره عباره عن انتساب ذلک الغیر إلیه فیکون الموجود أعم من تلک الحقیقه و من غیره المنتسب إلیه و ذلک المفهوم العام أمر اعتباری عد من المعقولات الثانیه و جعل أول البدیهیات.

فإن قلت کیف یتصور کون تلک الحقیقه موجوده و هی عین الوجود- و کیف یعقل کون الموجود أعم من تلک الحقیقه و غیرها.

قلت لیس الموجود ما یتبادر إلی الفهم و یوهمه العرف من أن یکون أمرا مغایرا للوجود بل معناه ما یعبر عنه فی الفارسیه بهست و مرادفاته فإذا فرض الوجود مجردا عن غیره قائما بذاته کان وجودا لنفسه فیکون موجودا و وجودا قائما بذاته- کما أن الصور المجرده إذا قامت بذاتها کانت علما بنفسها فیکون علما و عالما و معلوما و کما لو فرض تجرد الحراره عن النار کانت حاره و حراره و قد صرح بذلک بهمنیار فی کتابه البهجه و السعاده بأنه لو تجردت الصوره المحسوسه عن الحس و کانت قائمه بذاتها کانت حاسه و محسوسه و کذلک ذکروا أنه لا یعلم کون الوجود زائدا علی الموجود إلا ببیان مثل أن یعلم أن بعض الأشیاء قد یکون موجودا و قد یکون معدوما فیعلم أنه لیس عین الوجود إذ یعلم أن ما هو عین الوجود یکون واجبا بالذات و من الوجودات ما لا یکون واجبا فیزید الوجود علیه.

فإن قلت کیف یتصور هذا المعنی الأعم(1).

قلت یمکن أن یکون المعنی العام أحد الأمرین(2) من الوجود و ما هو منتسب إلیه انتسابا مخصوصا و معیار ذلک أن یکون مبدأ الآثار و یمکن أن یکون


1- أی ما هذا المعنی الأعم فلا یلزم التکرار مع قوله فی السؤال الأول و کیف یعقل کون الموجود أعم، س قده
2- هذا هو العام البدلی لا العام الاستغراقی فضلا عن العام المنطقی نعم مبدأ الآثار أو ما قام به الوجود عام منطقی، س قده

ص: 66

هذا المعنی العام لهما هو ما قام به الوجود أعم من أن یکون وجودا قائما بنفسه فیکون قیام الوجود به قیام الشی ء بنفسه و من أن یکون(1) من قبیل قیام الأمور المنتزعه العقلیه بمعروضاتها کالکلیه و الجزئیه و نظائرهما و لا یلزم من کون إطلاق القیام علی هذا المعنی مجازا أن یکون إطلاق الموجود مجازا.

فیتلخص من هذا أن الوجود الذی هو مبدأ اشتقاق الموجود أمر واحد موجود فی نفسه و هو حقیقه خارجیه و الموجود أعم منه و مما ینتسب إلیه و إذا حمل کلام الحکماء علی ذلک لم یتوجه أن المعقول من الوجود أمر اعتباری هو أول الأوائل التصوریه فإطلاقه علی تلک الحقیقه القائمه بذاتها أنما یکون بالمجاز أو بوضع آخر- فلا یکون عین حقیقه الواجب و یندفع الهرج و المرج الذی یعرض للناظرین بحیث یتشوش الذهن و یتبلد الطبع.

فإن قلت ما ذکرته من أنه یمکن حمل کلامهم علی ذلک لا یکفی بل لا بد من الدلیل علی أن الأمر کذلک فی الواقع.

قلت لما دل البرهان علی أن وجود الواجب عینه و من البین أن المفهوم البدیهی المشترک لا یصلح لذلک.

فإن قلت لم لا یجوز أن یکون هویتان یکون کل منهما واجبا بذاته و یکون مفهوم واجب الوجود مقولا علیهما قولا عرضیا.

قلت یکفی فی دفع هذا الوهم تذکر المقدمات السابقه و تفطن المقدمات اللاحقه إذ قد علمت أنه لو کان کذلک لکان عروض هذا المفهوم لهما إما معلولا لذاته فیلزم تقدمه بالوجود علی نفسه أو بغیره فیکون أفحش و قد تحقق و تقرر أن ما یعرضه الوجوب أو الوجود فهو ممکن فإذن واجب الوجود هو نفس الوجود المتأکد القائم بذاته


1- ففی الماهیات المنتسبه إلی الوجود و إن کان الوجود الحقیقی غیر قائم بها لکن مفهوم الوجود المشترک قائم بها قیام الانتزاعیات بمعروضاتها و هذا أعم لصدقه علی الماهیات المنتسبه کما قلنا و علی الوجود القائم بذاته لأن الوجود الانتزاعی قائم به أیضا قیام الانتزاعیات بمعروضاتها کما مر فی السفر الأول نقلا عن الشیخ أنه یصدق علی الوجود الحقیقی البحت الواجبی أنه موجود بمعنی ذات ثبت له الوجود العام، س قده

ص: 67

و إذا قلنا واجب الوجود موجود فالمراد به ما ذکرناه لا أنه أمر یعرضه الوجود و بهذا صرح المعلم الثانی و الشیخ بأن إطلاق الموجود علی الواجب کما یوهمه اللغه مجاز.

فإذا تمهد هذا ظهر أنه لا یجوز أن یکون هویتان

کل منهما وجود قائم بذاته واجب لذاته إذ حینئذ یکون وجوب الوجود عارضا مشترکا بینهما بل نقول لو نظرنا فی نفس الوجود المعلوم بوجه ما(1) فأدانا البحث و النظر إلی أنه أمر قائم بذاته هو الواجب و محصله أنا إذا نظرنا فی الوجود المشترک بین الموجودات فعلمنا- أن اشتراکه لیس اشتراکا من حیث العروض بل من حیث النسبه إلی أمر فظهر أن الوجود الذی ینسب إلیه جمیع الماهیات أمر قائم بذاته غیر عارض لغیره واجب لذاته- کما أنا لو نظرنا إلی مفهوم الحداد و المشمس توهمنا فی بادی ء النظر أن الحدید و الشمس مشترکان بین أفرادهما ثم تفطنا أنهما لیسا مشترکین بحسب العروض بل بحسب النسبه إلیهما.

فظهر أن توهم العروض باطل و أن ما حسبناه عارضا مشترکا فهو فی الواقع غیر عارض بل أمر قائم بذاته و لتلک الأفراد نسبه إلیه و لیس هناک شمسان و لا حدیدان و أنت خبیر بأن کون الوجود عارضا للماهیات(2) علی ما هو المشهور الذی


1- أی من حیث السرایه إلی المعنون و من حیث الصدق علیه فحینئذ لو کان له معروض و مبدأ قابلی أو فاعلی کان مصداقا لهذا المفهوم و کان المبدأ مبدأ لحصه منه لا لمطلقه و لذا 67 قال الشیخ الوجود المطلق لا مبدأ له و أما إذا نظرنا إلیه لا من حیث إنه وجه و عنوان یسری حکمه إلی المعنون بل ملحوظ بالذات فله مبدأ قابلی و فاعلی هو الذهن عالیا کان أو سافلا بل إذا نظرنا إلی الوجود المشترک فیه أدانا النظر إلی أن مصداقه و ما ینتزع منه واحد إذ لو کان اثنین فإما أن یکون خصوصیه هذا معتبره فی الصدق و تصحیح الانتزاع فلم یکن ذاک مصداقا له و إما أن یکون خصوصیه ذاک معتبره فیما ذکر فلم یکن هذا مصداقا له و إما أن یکون الخصوصیتان ملغاتین فکان المصداق و المنتزع منه لهذا المفهوم الواحد هو القدر المشترک بینهما و هو واحد، س قده
2- أی العروض الخارجی للوجود الخارجی و أما العروض الذهنی التحلیلی لمفهومه الذهنی من قبیل العروض الأمور المنتزعه العقلیه لمعروضاتها لا من قبیل عروض المحمولات بالضمیمه- فلا مضایقه فیه عنده کما مر فی کلامه و لا یضر فیما هو بصدده لکن لا یخفی أن مراد القوم من زیاده الوجود علی الماهیه لیس إلا الزیاده فی التصور و من العروض إلا هذا العروض التحلیلی، س قده

ص: 68

ینساق إلیه النظر الأول لا یصفو عن الکدورات المشوشه للأذهان السلیمه لا سیما علی ما تقرر عند المتأخرین من أن ثبوت شی ء لشی ء و عروضه له فرع ثبوت المثبت له فی نفسه إذ الکلام فی الوجود المطلق و لیس للماهیه قبل الوجود المطلق وجود حتی یکون الاتصاف به فرعا علی ذلک الوجود و ما قاله بعضهم من أن الاتصاف بالوجود- أنما هو فی الذهن لا یجدیهم نفعا لأنه إذا نقل الکلام إلی الاتصاف بالوجود الذهنی- لم یبق لهم مهرب و استثناء الوجود من المقدمه القائله بالفرعیه تحکم علی أن مشاهیرهم قدحوا فی هذا الاستثناء.

ثم قال إن من البین أنه إذا کان الوجود وصفا للماهیه و کان أثر الفاعل هو اتصاف الماهیه بالوجود علی ما تقرر و اشتهر بینهم لزم أن یکون الصادر عن الفاعل- هو ذلک الأمر النسبی و ظاهر أن النسبه فرع للمنتسبین فلا یصح کونها أول الصوادر إلی غیر ذلک من الظلمات التی تعرض من القول بعروض الوجود للماهیات و علی ما ذکرناه لا یتوجه شی ء من الشبهات هذا نظری فی حقیقه ما ذهب إلیه الحکماء.

[وجوه من البحث یرد علیه]
اشاره

أقول هذا النحریر و إن بالغ فی بسط الکلام لتقریر المرام بحیث یقبله بل یستحسنه أکثر الأنام ممن أتی بعده لکن عندی أن هذا الکلام بطوله و بسطه لا یشفی العلیل و لا یروی الغلیل و لا یجدی مع صحه مقدماته نفعا فی مسأله التوحید کما سیظهر لک إن شاء الله تعالی و ذلک لوجوه من البحث یرد علیه-

الأول أنا لا نسلم أن مأخذ الاشتقاق فی الحداد هو الحدید

کیف و هو أمر جامد غیر صالح لأن یشتق منه شی ء(1)(2) و کذا المشمس.


1- إن قلت قد کثر فی عرف العرب الاشتقاق الجعلی کاستحجر الطین و استنوق الجمل- قلت أولا هو خلاف الأصل فلا یتجاوز عن مورد الیقین و لا سیما إلی هذا الاسم المتداول فی الألسنه و الأفواه المستعمل فی الواجب و الممکنات طرا و ثانیا أن کلام المصنف قدس سره فی أصل الاشتقاق الجعلی و مأخذه کلیه بأن المصدر لا بد أن یکون اسم معنی و له صور یسری و یتحول فیها لا أن یکون له جمود و تحدید کالحدید و معلوم أنه إذا کان جامدا لم یکن جاریا، س قده
2- مبنی علی ما قال به القدماء إن المصدر مبدأ اشتقاق المشتقات و هو أصل الکلام- لکن قد تحقق عند المتأخرین أن مبدأ الاشتقاق هو الحروف الأصلیه الجاریه فی أقسام المشتقات و المصدر أحدها و هیئات المشتقات و هی ما عدا الحروف الأصلیه داله علی نسب مختلفه عارضه للمبدإ و هیئات الأوصاف و منها صیغه المبالغه تدل علی نوع قیام المبدإ بموضوعه المفروض له أیا ما کان أعنی نسبه ما للمبدإ إلی الموضوع و النسبه قد تکون للمبدإ بذاته کنسبه الضرب إلی فاعله و قد تکون بضرب من الاعتبار و الدعوی کنسبه الحدید إلی مزاول عمله و نسبه الشمس إلی الماء المتسخن من جهه وقوع شعاعها علیه و من هنا یظهر أنه لو کان هناک مجاز أو توسع- فإنما هو فی مبدإ الاشتقاق دون هیئه المشتق و یظهر أیضا وجوه المناقشه فی کلامه قده فمنها ما فی قوله کیف و هو أمر جامد غیر صالح لأن یشتق منه کیف و الحدید باعتبار نسبته إلی من یزاول عمله غیر الحدید الذی یعده جامدا و کذا الشمس و منها ما فی قوله لکن یستلزم کون المبدإ متحققا فیه لا أقل إذ کفی تحققا أن یقوم المبدأ بما له من النسبه بالموضوع- کقیام الحدید بما له من نسبه المزاوله إلی موضوعه به و هکذا و منها ما فی قوله لجواز أن یکون هذه الإطلاقات مجازیه من باب التوسع إذ قد عرفت أن التوسع لو کان فإنما فی المبدإ دون الهیئه فقد أرید بالحدید الذی هو المبدأ مثلا معنی أعم مما یقوم بنفسه أو یقوم بالحداد من حیث مزاولته عمل الحدید و کذا الوجود الذی هو المبدأ مثلا أرید به الأعم من الحقیقه القائمه بنفسها و الحقیقه بما لها من نوع قیام بالممکن من جهه نسبته إلیها فمبدأ الاشتقاق هو المبدأ من جهه نسبته و قیامه الادعائی لا نفس النسبه و منها ما فی قوله فکیف یعول علیها فإنه لا یقتنص حقیقه من هذا الإطلاق و إنما یصحح به إطلاق الموجود علی الواجب و الممکن- فالواجب موجود بمعنی أنه عین الوجود و الممکن موجود بمعنی انتسابه إلی الوجود فلیس شی ء من الإطلاقین بغلط، ط مد ظله

ص: 69

الثانی أن صدق المشتق علی شی ء و إن لم یستلزم قیام مبدإ الاشتقاق به

کما مهده لکن یستلزم کون المبدإ متحققا فیه لا أقل(1) و ما ذکره من مثال الحداد و المشمس مما لا تعویل علیه لجواز أن یکون هذه الإطلاقات مجازیه من باب التوسع- لجواز(2) أن یکون مبدأ الاشتقاق مثل التحدد و التشمس أو الحدیدیه و الشمسیه.


1- کالموجود الصادق علی الوجود و الأبیض علی البیاض و الحار علی الحراره- و بالجمله المعیار فی صدق المشتق الأمر الدائر بین القیام و التحقق و إن لم یلزم واحدا بعینه، س قده
2- فی بعض النسخ بالواو و لیس بسدید لأنه تعلیل لتوسع و المراد بمبدإ الاشتقاق مصحح الاشتقاق و مسوغ الإطلاق بدلیل قوله لا أن النسبه إذ معلوم أن النسبه لیست مبدأ اشتقاق مصطلح و إلا لم یرد هذان البحثان و نحوهما علی المحقق المراد بمثل التحدد و الحدیدیه و التشمس و الشمسیه کون الشی ء حدیدا و صیروره الشی ء شمسا ادعاء لیکون من قبیل تحقق المبدإ کما أن المراد من قوله کیف و صوره الحدید أن یکون من قبیل قیام المبدإ، س قده

ص: 70

لأن النسبه إلیهما تکون مبدأ الاشتقاق بل هما بادعاء أن للحدید نحوا من الحصول فی الصانع له کان المواظبه علی استعمال الحدید و التشغل به صیر الرجل ذا حصه من الحدید کیف و صوره الحدید قائمه بذهنه(1) و الحدید و إن کان ممتنع القیام بغیره- فی الوجود الخارجی لکن صورته مما تقوم بالذهن و کذا یجوز أن یکون إطلاق المشمس علی الماء المتسخن من باب التوسع و بتخیل أن فیه حصه من الشمس(2) کما صورناه و بالجمله لا تقتنص الحقائق(3) من هذه الإطلاقات کما أفاده فکیف یعول علیها

الثالث أن المشتق کما أنه مفهوم کلی

(4) بلا شک لأحد فی ذلک کذلک مبدأ


1- أی بنحو الغلبه بحیث کأنها ملکت باله و ملأت خیاله لکون الحدید موضوع صناعته- مع المواظبه و المزاوله عملا و خطورا فهو أیضا دلیل علی کونه ذا حصه من الحدید و لیس المراد أن مجرد قیام صوره الحدید بالذهن مصحح إطلاق الحداد حتی یقال إنه یلزم أن یکون کل من تصور الحدید حدادا، س قده
2- فإن صوره الشمس قائمه بالماء بل الشمس تطلق علی الشعاع الشمسی، س قده
3- أی لا تقتنص الحقائق من الإطلاقات المحکمه المبینه فکیف من هذه المتشابهات المحتمله للانتساب و للتحقق ادعاء و للقیام کما ذکره المصنف قده أقول قال العلامه لا تقتنص الحقائق منها بل حقق عدم اعتبار قیام المبدإ فی المشتق عند بحثه عن اتحاد العرض مع العرضی و فی موضع آخر ذکره هاهنا من باب الأصول الموضوعه و لما قال إن العرف یوهمه ترقی عن ذلک و قال إن العرف أیضا لا یعتبره نظرا إلی هذه الأمثله و غیرها فلو أرخینا العنان و اعتبرنا العرف لوجدناه موافقا لموجب البرهان، س قده
4- أقول مراد المحقق الدوانی أیضا لیس إلا جعل المفهوم هو المبدأ و المشتق منه بل اللفظ مبدأ للفظ إذ معلوم أن حقیقه الوجود لیست من سنخ المفهوم و لا من سنخ اللفظ فکیف تکون مبدأ الاشتقاق للفظ الموجود و مفهومه الکلی نعم هی مبدأ الاشتقاق بمعنی منشإ الانتزاع و أنها ما منها الحکایه بمفهوم الوجود و الموجود و هذا کما یطلق الفصول الاشتقاقیه علی الفصول الحقیقیه التی هی مبادی الفصول المنطقیه و أما 70 قول المحقق- یجوز أن یکون مبدأ اشتقاق الموجود أمرا قائما بذاته فإنما هو باعتبار معنون مبدإ الاشتقاق- أو باعتبار العنوان من حیث التحقق و من حیث کونه آله اللحاظ بحیث یسری حکمه إلی الحقیقه- کما فی موضوع القضیه المحصوره لا کموضوع الطبیعیه و العنوان و المعنون بما هما کذلک- لیس بینهما غایه الخلاف بل وجه الشی ء هو الشی ء بوجه و إلا لما سری الحکم منه إلیه- و الحاصل أن للوجود مفهوما و حقیقه و الأول عنوان و وجه و الثانیه معنون و ذو الوجه و الأول یصحح بعض الأحکام کمبدئیه الاشتقاق و الثانیه تصحح بعضها کالقیام بذاته و إلی هذا أشار قده فی کتابه المبدأ و المعاد بقوله 71 و کون المشتق اعتباریا لا یصادم تأصل المبدإ، س قده

ص: 71

الاشتقاق سواء کان جزءه أو عینه یجب أن یکون مفهوما کلیا فإن جزء المفهوم الکلی أو نفسه لا یمکن أن یکون شخصا جزئیا فقوله یجوز أن یکون مبدأ اشتقاق الموجود أمرا قائما بذاته غیر صحیح(1).

الرابع أن أهل اللغه أو العرف ما لم یعلموا مفهوم مبدإ اشتقاق کیف یشتقون منه صیغه الفاعل و المفعول و غیرهما

و لا شک أن حقیقه الواجب تعالی غیر معلوم للعلماء بالکنه و لا لغیرهم بوجه من الوجوه(2) مع أن عامه الناس یطلقون لفظ الموجود و ما یرادفه فی سائر اللغات هست و أمثاله و یعرفون معناه من غیر أن یتصوروا معنی الحقیقه المقدسه و لا معنی الانتساب إلیها و ما ذکره من أنه قد یطلق لفظ


1- یمکن أن یکون مراده بالمبدإ الوجود الحق من حیث صیرورته بتوسع ما مبدأ للاشتقاق و هو بهذا الوجه مفهوم کلی و أما کون واجب الوجود مصداقا حقیقیا للموجود مع کونه واحدا شخصیا فهو ککون الحقیقه العینیه المشککه مصداقا حقیقیا للموجود و لیست بکلیه و لا جزئیه عند المصنف قده، ط مد ظله
2- أقول بل معرفه الواجب تعالی فطریه فإن ذاته فی غایه الإشراق و الإناره و لا حجاب له إلا فرط الظهور کما مر و یأتی فی الأسفار السابقه و اللاحقه کیف و کل أحد یعلم ذاته بالحضور و إن کان للحضور مراتب إذ لکل اغتراف من هذا البحر الخضیم و اعتراف بالمبدإ العلی العظیم کل بحسبه و العلم الحضوری بذاته لا ینفک عن العلم بمبدئه وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَیِّ الْقَیُّومِ أَ فِی اللَّهِ شَکٌّ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ و لا سیما تسمع أصحاب هذا القول یقولون وجود زید إله زید فالحاصل أن المعرفه الفطریه و العلم به بوجه یکفی فی ذلک- و هذا أیضا إن قلنا بأن واضع الألفاظ هو الخلق و أما إذا قلنا بأنه الحق و لا سیما فیما یطلق علیه سبحانه فلا إشکال، س قده

ص: 72

فی العرف علی معنی یحکم العقل بخلافه علی تقدیر صحته لا یلزم أن یکون ما نحن فیه من هذا القبیل کیف و مفهوم الموجود و الوجود أجلی البدیهیات و أعرف من کل متصور کما أطبقوا علیه و علی ما ذکره یلزم أن یکون من أغمض النظریات فإن ذاته تعالی غیر معلوم لأحد و کذا الانتساب إلی المجهول مجهول البته.

الخامس أن مبدأ اشتقاق کل مشتق لا بد أن یکون معنی واحدا

لا أنه یکون هناک مشتق واحد له مبدءان(1) مره اشتق من هذا و مره اشتق من ذلک(2) و هذا مما لم یسمع من أحد من أهل اللغه و لا من غیرهم فکون الموجود إذا أطلق علی ذات الباری کان معناه الوجود و إذا أطلق علی غیره کان معناه المنتسب إلیه مما لا یتصور له وجه صحه(3) سیما و قد اعترف بأنه مشترک معنوی و لیس هذا نظیر الأسود إذا أطلق تاره


1- یمکن الجواب عنه بما تقدم من توجیه کلامه بکون المبدإ هو المعنی الأعم الشامل للواجب و الممکن جمیعا، ط مد ظله
2- أی مره اشتق الموجود من الوجود و مره اشتق هو بعینه من الانتساب إلیه- إن قلت المحقق لم یجعل المبدأ إلا الوجود و کیف یجعل الانتساب مبدأ للموجود و هو لا یصلح إلا لکونه مبدأ للفظ المنتسب و لیس الکلام فیه قلت مقصوده أنه کما أن لفظ المشتق- لا بد أن یکون مناسبا للفظ المبدإ کذلک معناه و ماهیته لا بد أن یکون متحققا فی معنی المشتق فلفظ المشتق مأخوذ من لفظ المبدإ و معناه من معناه فکما أن لفظ المنتسب إلی الوجود لا یمکن أن یکون مأخوذا من لفظ الوجود کذلک مفهومه الذی هو مفهوم الموجود الذی بمعناه لا یمکن أن یکون مأخوذا من مفهوم الوجود إذ لا یتحقق هو فیه و لا حظ له منه و الوجود طبیعه و الانتساب إلیه طبیعه أخری فالموجود بمعنی نفس الوجود مأخوذ من الوجود و بمعنی المنتسب مأخوذ من الانتساب بحسب المفهوم و إن اعتبرت اللفظ قلت من الوجود بمعنی الانتساب أو نقول مراد المصنف قدس سره من المبدإ هو المصحح لا المصدر کما فی بعض الأبحاث السابقه، س قده
3- و ذلک لأن الحداد الذی بمعنی المنتسب إلی الحدید دائما بهذا المعنی و لم یستعمل بمعنی الحدید بخلاف الموجود عنده فإذن لا یوجد له نظیر و المحقق و إن تعرض لذلک و صححه بأن للموجود معنی واحدا عاما و هو مبدأ الآثار أو ما قام به الوجود و قد عمم القیام کما مر إلا أن المصنف قدس سره لم یعبأ به لأن الموضوع له بالوضع النوعی للمشتق ذات ثبت له المبدأ- و مبدأ الآثار الذی ذکره لیس فیه منه عین و لا أثر نعم هو معنی عرفی خاص و أما ما قام به الوجود- فهو و إن کان من أفراد ذلک المعنی المذکور للمشتق لکن لا یتحقق فی الموجود بمعنی المنتسب إلی الوجود و قیام الوجود الانتزاعی المصدری فرع قیام الوجود الحقیقی بالموجود أو عینیته- و إذ لا حظ له بشی ء من الوجهین فلا قیام عقلی للانتزاعی أیضا لفقدان المصحح فی المحکی عنه- الذی هذا المفهوم المشترک فیه حکایه عنه نعم هذا القیام العقلی یصح فی الموجود الذی هو عین الوجود الحقیقی کما قال الشیخ لکن لا یکون حینئذ عاما و إلی ما ذکرنا أشار قده بقوله و لیس هذا نظیر الأسود إلی آخره. إن قلت المحقق مهد أولا أن الحقائق لا تقتنص من العرف فلا یبالی بأن یکون معنی الموجود مطلقا مبدأ الآثار لا المعنی العرفی الذی هو ذات ثبت له الوجود. قلت أولا إن المحقق نفسه أراد موافقه العرف حیث تشبث بالأمثله العرفیه من الحداد- و المشمس و نحوهما و ثانیا إنه لیس مقصود المصنف قده أنه لما کان معنی المشتق ذات ثبت له المبدأ عرفا فبمجرد ذلک اعتقدناه بل لأنه موجب البرهان و قد مر فی أوائل السفر الأول فی الرد علی شیخ الإشراق أن الموجود معناه ذات ثبت له الوجود مطلقا و کون تلک الذات نفس الوجود أو غیره- أنما نشأ من خصوصیات الموارد فکل مشتق عنده معناه ذات ثبت له المبدأ مطلقا عقلا و إن کان العرف هنا موافقا للعقل إذ کثیر من العرفیات حقه فطریه و من قبل الحق و لا یلزم الحکیم أن یخالفها إلا أن یکذبها البرهان، س قده

ص: 73

علی السواد المجرد و تاره علی الشی ء الأسود إذ معناه فی الجمیع واحد و هو ما ثبت له السواد و إن کان مصداقه فی أحد الموضعین نفس السواد و فی الآخر مع شی ء آخر- فملاک الأسودیه تحقق السواد مطلقا أعم من أن یکون مجردا عن غیره أو مقرونا به- و لیس مفهوم الموجود علی ما زعمه کذلک.

السادس أنه بأی طریق عرف أن ذاته تعالی وجود بحت

بعد ما أنکر أن للوجود حقیقه فی الخارج عند الحکماء(1) و زعم أنهم ذهبوا إلی أنه من المعقولات الثانیه


1- هذا حق متین قطعی الورود علی هذا المحقق فإنه إذا کان الواجب تعالی وجودا حقیقیا کان الوجود أصیلا و لا ینفی تأصل الطبیعه مجرد انتفاء بعض أفرادها لأن انتفاء الطبیعه بانتفاء جمیع الأفراد و تحققها بتحقق فرد ما و لا معنی لتأصلها فی موضع دون موضع فبمجرد أن لا أفراد متکثره لطبیعه الوجود فی الماهیات لا یمکن القول باعتباریه الوجود مع کونه ذا فرد حقیقی قائم بذاته و الحال أنهم متصلبون فی هذا القول هذا کله واضح و ما ذکر بعض المتأخرین فی عدم المنافاه بین اعتباریه الوجود و کونه معقولا ثانویا و بین تحقق الأفراد له من أن الوجودات الخاصه الإمکانیه و إن کانت أفراد الوجود لکن لیست موجودات إذ الخارج ظرف أنفسها لا ظرف وجوداتها لأنها نفس أکوان الماهیات و الوجود الواجبی و إن کان کون نفسه لا کون الماهیه لکن لیس فردا ذاتیا له بل عرضیا لا یعبأ به کما أوضحناه فی موضع آخر و هو سهل الدفع علی طریقه المصنف قده، س قده

ص: 74

التی لا مصداق لها فی الخارج فمن أین حصل له أن حقیقه الواجب تعالی فرد للوجود- فإن رأی ذلک لأنهم أطلقوا علیه لفظ الموجود و لم یجز أن یکون المراد به ما قام به الوجود لاستیجابه للترکیب و الإمکان فیکون المراد نفس الوجود یلزم علیه أن یکون إطلاق اللفظ کاسبا للعلم و الیقین و هو متحاش عن ذلک حیث قال الحقائق لا تقتنص من الإطلاقات العرفیه و العجب أنه بالغ فی إثبات شی ء لیس فیه کثیر اهتمام و هو إطلاق المشتق و إراده المبدإ و أهمل فیما هو المهم هاهنا و هو أن الباری محض حقیقه الوجود أو الموجود إذ لا طریق یؤدی إلی إثبات التوحید إلا بأن یثبت بالبرهان أن مفهوم الوجود المشترک بین الموجودات کلها حقیقه بسیطه و هو لإنکاره أن یکون للوجود حقیقه فی الخارج بعید عن ذلک بمراحل و الإیراد الذی أورده علی نفسه و أجاب عنه بقوله فإن قلت کیف یتصور کون تلک الحقیقه موجوده إلی قوله فیکون موجودا قائما بذاته من باب التسعیر فی أثناء المخاصمه و إنما یصح ما ذکره من الجواب لو کان أصل الإشکال علیه أن ذاته تعالی إذا کان عین الوجود کیف یکون موجودا کما قرره و أما إذا قرر الإشکال بأن حقیقته تعالی کیف یکون موجودا فی الخارج عندک مع أن الوجود من المعقولات الثانیه لم یجز ذلک الجواب و الذی یمکن أن یقال حینئذ هو أن کون الوجود اعتباریا لا ینافی إطلاق الموجود علیه تعالی فیکون الباری عین الموجود لا عین الوجود و هو عکس مذهبه کما اختاره السید المعاصر له أن ذاته تعالی عین مفهوم الوجود و قد علمت ما فیه أیضا- فإن الحق أن ذاته عین حقیقه الموجود لأنه الوجود البحت بمعنی أن ذاته بذاته مصداق حمل ذلک المفهوم المشتق.

السابع أن قوله فإذا فرض الوجود مجردا عن غیره کان وجودا لنفسه

إلی قوله و الحراره علی تقدیر تجردها کذلک صریح فی أن للوجود معنی مشترکا

ص: 75

یجوز قیام بعض أفراده بنفسه و بعضها بغیره(1) و هذا أنما یتصور و یصح إذا کان له حقیقه مشترکه بین القسمین غیر الأمر الانتزاعی المصدری کما ذهبنا إلیه حسبما رآه المحققون إذ لا مجال للعقل أن یجوز کون هذا المعنی النسبی المصدری- أمرا قائما بذاته

الثامن أن قوله إن الوجود الذی هو مبدأ اشتقاق الموجود أمر واحد

غیر مبین(2) مما ذکره إذ بعد تسلیم أن الموجود أعم من قسمین من حقیقه قائمه بذاته و من أشیاء منسوبه إلیها لم یظهر کون القسم الأول حقیقه واحده إذ لیس کون تلک الحقیقه وجودا قائما بذاته معناه أن لهذا المفهوم المصدری فردا بالحقیقه و لیس لهذا المفهوم المشترک فرد عنده و لا له مصداق فی الخارج عنده و غایه ما له أن یقول- إن الحقیقه الواجبیه لما کان بذاتها موجوده متحصله فی الخارج من غیر فاعل یفعلها- أو قابل یقبلها یطلق علیها لفظ الوجود فلأحد أن یتوهم أن یکون هناک حقیقتان بالصفه المذکوره.

التاسع أن قوله کون الوجود عارضا للماهیات لا یصفو عن الکدورات

إلی آخره علی تقدیر صحته لا یوجب أن یکون موجودیه الممکنات عباره عن الانتساب إلی الوجود لاحتمال أن یکون موجودیتها بنحو آخر من التعلق إما بکونها عین خصوصیات طبیعه الوجود المتفاوته بالشده و الضعف و التقدم و التأخر أو بکونها عین مفهوم الموجود کما رآه بعضهم علی أن أکثر المفاسد التی ترد علی اتصاف الماهیات بالوجود أنما یرد بناء علی أن الاتصاف بها کاتصاف الموضوع بالعرض أو بناء علی عدم


1- حیث قال إذا فرض الوجود مجردا فلو لم یکن له قیام بغیره فما معنی فرض التجرد- و الحاصل أن فی کلامه تهافتا حیث یقول مره بهذا و مره بأنه لا عروض و لا قیام للوجود بغیره لا مجرد أنه لا یصلح إلا علی أصاله الوجود لأنه البحث السادس الذی مر ذکره، س قده
2- کما مر من قبل أن فی کلامهم مغالطه نشأت من الاشتباه بین المفهوم و الفرد و أن إطلاق الوجود الخاص علی الواجب عند أهل الاعتبار لیس إلا بضرب من الاصطلاح، س قده

ص: 76

الفرق(1) بین نحوی العروض و العارض فإن عارض الشی ء بحسب وجوده غیر عارضه بحسب ماهیته فعارض الوجود یستدعی للمعروض وجودا غیر وجود العارض و أما عارض الماهیه فلا یستدعی إلا وجود الماهیه(2) و إن کان متحدا وجودها بوجود عارضها- و الوجود علی تقدیر حصوله فی الخارج لا یلزم أن یکون عارضا للماهیه إذ هو نفس وجود الماهیه و موجودیتها و علی تقدیر عروضه کان عارضا لنفس الماهیه الموجوده بهذا الوجود لا عارضا لوجودها و بالجمله نحن بتوفیق الله قد سهلنا طریقه و أزلنا الشکوک عنها و هذبنا مشرب تحقیقه عن الشوائب و المکدرات.

العاشر أنه لا معنی لکون موجودیه الممکنات بالانتساب إلی حقیقه الوجود الشخصی

لأن النسبه وجودها و تحققها فرع وجود المنسوب و المنسوب إلیه و العجب أنه نفی کون أثر الفاعل اتصاف الماهیه بالوجود محتجا علیه بأن الاتصاف نسبه و النسبه فرع المنتسبین و حکم هاهنا بأن موجودیه الأشیاء عباره عن انتسابها إلی تلک الحقیقه- و هل هذا إلا التناقض.


1- التردید باعتبار جعل الاتصاف کاتصاف الموضوع بالعرض عن علم بالتفرقه أو لا عن علم بها بل عن خلط و اشتباه هذا علی عدم الفرق بین الاتصاف و العروض کما فی مواضع استعمالهما فی الأسفار و أما علی التفرقه بینهما بأن نسبه العروض إلی الاتصاف نسبه المصحح إلی المتصحح أو بأن الاتصاف فی الخارج کون الوجود الرابط للصفه فی الخارج و العروض فی الخارج کون الوجود النفسی و إن کان رابطیا للعارض فی الخارج کما هو رأی المصنف قدس سره فی الإمکان و غیره من العدمیات و النسب کما مر فی السفر الأول أن لها وجودا رابطا فقط و من هنا یقال فی معنی المعقول الثانی باصطلاح الحکیم هو ما کان عروضه لمعروضه فی العقل سواء کان اتصافه به فی العقل کالکلیه أو فی الخارج کالإمکان و الشیئیه فأمر التردید واضح، س قده
2- کون هذا فردا خفیا لا یستدعی أن یکون الفرد الجلی کون وجود الماهیه غیر وجود عارضها حتی یکون العارض عارض الوجود لا عارض الماهیه لأن المراد أن عارض الماهیه لا یستدعی إلا شیئیه لماهیه سواء لم یعتبر معها الوجود و کان مقدمه علی عارضها بالتجوهر أو اعتبر معها الوجود و لکن بعین وجود العارض کما هو شأن کل عارض غیر متأخر فی الوجود عن وجود المعروض فالفرد الجلی إن لم یکن متحدا وجودها بوجود عارضها بأن یکون صدق السلب بانتفاء الموضوع، س قده

ص: 77

[وجه ذکر هذا الکلام]

و اعلم أنا إنما تعرضنا لکلام هذا العلامه النحریر فی هذا الموضع بالجرح و التوهین لما أکب علیه أکثر الناظرین و تلقوه بالقبول و التحسین زعما منه و منهم(1) أن فیه إثباتا للتوحید الخاصی الذی أدرکه العرفاء الشامخون فضلا عن توحید الواجب الذی اعتقده المسلمون و لم یدروا أن ذهابهم إلی اعتباریه الوجود- فرع باب التعطیل و سد طریق الوصول و التحصیل لأن طریقته مشاهده سریان


1- فإنه باعتقادهم وحده الوجود و کثره الموجود بمعنی المنتسب إلی الوجود و الحال أنه کما أشار قدس سره و أنا أوضح لک لیس فیه توحید خاصی فإنهم لما قالوا بأصاله الماهیه قالوا بالثانی للوجود فدار التحقق منشعبه عندهم بشعبتین إحداهما الوجود و الأخری الماهیه. و أما حزب التأله الحقیقی و فئه الحکمه النضیجه الحقه المرموز بقوله- ُ هست آئین دو بیتی ز هوس قبله عشق یکی آمد و بس فحیث قالوا بأصاله الوجود و إنه حقیقه ذات مراتب لکونه مقولا بالتشکیک الخاصی الذی یؤکد الوحده الحقه فعندهم المنسوب إلیه هو الوجود غیر المتناهی شده و المنسوب هو الوجود الخاص- و النسبه التی هی الإضافه الإشراقیه هی الوجود المنبسط الذی فی کل بحسبه فلم یکن علی قولهم فی الدار غیر الوجود دیار و حقیقه الوجود حیثیه ذاتها الوحده و التشخص للسنخیه الذاتیه بخلاف الماهیات التی هی مثار الکثره و الاختلاف فالتوحید الخاصی بل الأخصی وحده الوجود- و وحده الموجود فی عین کثره الوجود و کثره الموجود کثره تؤکد الوحده الحقه. ُ لا تقل دارها بشرقی نجد کل نجد لعامریه دار و لها منزل علی کل ماء و علی کل دمنه آثار فظهر معنی قوله قده موجودیه کل موجود باتحاده مع حد أی لما کانت الماهیات کَسَرابٍ بِقِیعَهٍ و إِنْ هِیَ إِلَّا أَسْماءٌ سَمَّیْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُکُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ کانت فانیه فی معنونات مفهوم الوجود فالمعنونات أعنی الوجودات العینیه هی الموجودات الحقیقیه و لیست موجودیه کل موجود بخلوها عن الوجود کما هو علی القول بالانتساب فإن الموجودات الإمکانیه حینئذ هی الماهیات و الماهیات بمجرد الانتساب لا تصیر مستحقه لحمل الموجودیه علیها و مع ذلک لما کانت أصیله کانت أسناخا أخر فی دار الوجود فلا تظنن أنه إذا کانت موجودیتها بخلوها و عریها عن الوجود کان إلی التوحید أقرب إذ عاد الوجود کلا إلی إقلیم الله و النور طرا إلی صقع الله إذ السنخ لیس منحصرا فی الوجود حتی یلزم من عوده إلیه أن یکون الحمد و الملک له، س قده

ص: 78

نور الوجود فی جمیع الموجودات و العلم بأن موجودیه کل موجود باتحاده مع حد- و تلبسه بمرتبه من الوجود لا أن موجودیتها بخلوها و عریها عنه و إلا فلم یکن بین الموجود و المعدوم فرق یعتد به فهذا المسلک منهم بعینه ضد لمسلکنا الذی سلکناه بحمد الله و الکل میسر لما خلق له.

تعقیب آخر فیه تثریب

ثم إن العجب أن هذا المحقق الجلیل زاد فی البیان و قال و یمکن الاستدلال علی التوحید بأنه لو تعدد الواجب لکان الاثنان منه أعنی معروض الاثنینیه بدون العارض(1) إما واجبا أو ممکنا و الأول باطل لافتقار هذا المعروض إلی کل واحد من الآحاد و الافتقار ینافی الوجوب و کذلک الثانی لأن الممکن لا بد له من عله فاعلیه تامه فتلک العله إما نفس هذا المعروض فیلزم کون الشی ء فاعلا لنفسه و مقدما علیه و إما واحد منهما و هو باطل لافتقار المجموع إلی الواحد الآخر(2) و لیس التردید فی العله التامه حتی یختار أنه عینه بناء علی المشهور من أن العله التامه لا یجب تقدمها علی المعلول(3) فلا مانع من أن یکون عینه کما فی المجموع الواجب و المعلول الأول(4) انتهی.

أقول قد علم فیما سبق ما یظهر به بطلان هذا الاستدلال فإنک قد علمت أن


1- فإن من قال مجموع الشیئین أو الأشیاء موجود علی حده قال بوجود المجموع بمعنی نفس الآحاد بالأسر لا المجموع من حیث المجموع أی من حیث الهیئه الاجتماعیه فإن الهیئه اعتباریه- فکذا المجموع محیثا بهذه الحیثیه و من القائلین بأن المجموع بمعنی معروض الاجتماع موجود علی حده وفاقا لهؤلاء المتأخرین المحقق اللاهیجی ره تلمیذ المصنف قده حتی 78 قال فی حاشیته علی الحاشیه الخفریه إنه کما أن تتمیم دلائل إثبات الواجب تعالی موقوف علی أن جمیع الممکنات فی حکم ممکن واحد فی جواز طریان العدم کذلک تتمیم بعضها موقوف علی أن مجموع الموجودات موجود علی حده، س قده
2- و لأنه یلزم الترجیح من غیر مرجح، س قده
3- بل یجب تقدمها علیه للفرق بین المجموع بمعنی الآحاد بالأسر و بین المجموع من حیث المجموع و تحقیقه فی الشوارق للمحقق اللاهیجی ره، س قده
4- و أما الفاعل التام هاهنا فهو واحد منهما أعنی الواجب فإنه فاعل تام للمعلول الأول- و إذا حصل المعلول الأول حصل المجموع بلا حاجه فی باب الفاعل إلی الغیر، س قده

ص: 79

لا موجودیه فی مرکب لیس له جزء صوری و لا جهه وحده إلا موجودیه واحد واحد من آحاده و أما احتجاجه علیه بأن انتفاء المتعدد أنما یکون بانتفاء واحد من آحاده- و الآحاد هاهنا بالأسر موجوده فقد علمت أنه مغالطه فککنا عقدتها ثم استدل أیضا هاهنا علیه بأنه تقرر فی موضعه أنه یمکن أن یصدر عن الواجب شی ء و عن المعلول الأول شی ء آخر و عن مجموعهما شی ء ثالث حتی یکون فی المرتبه الثانیه شیئان فی درجه واحده و هکذا کما قرروه فی صدور الکثیر عن الواحد الحقیقی- بدون الاستعانه بالاعتبارات التی یشتمل علیها المعلول الأول علی ما هو المشهور فلو لم یکن سوی کل واحد شی ء لم یجز أن یصدر عن مجموع الواجب و معلوله شی ء ثالث.

أقول إن هذه الطریقه فی صدور الکثیر عن الواحد مما أفاده الشیخ المقتول فی أکثر کتبه و تبعه المحقق الطوسی فی شرح الإشارات و فی رساله له فی هذا الباب لکنها غیر صحیحه عندنا کما بیناه و المتبع هو البرهان و أما کیفیه صدور الکثره عن الواحد الحقیقی فلها طریق عندنا غیر هذه الطریقه و غیر ما یستعان فیه بالاعتبارات الذهنیه کما سیأتی بیانه من ذی قبل إن شاء الله.

و اعلم أن من سخائف البیان أیضا فی هذه المسأله قول بعض المتفلسفین أنه لو تعدد الواجب بالذات فإما أن یکون بینهما تلازم فی الوجود أو لا و علی الأول یلزم معلولیتهما أو معلولیه أحدهما کما هو شأن التلازم و علی الثانی یلزم جواز تحقق أحدهما مع عدم الآخر فیلزم إمکان عدم الواجب و هذا البیان بالسفسطه أشبه(1) منه بالفلسفه- و إلی المغالطه أقرب منه إلی البرهان فإن مبناه علی الاشتباه بین الإمکان الذاتی


1- نعم إن کان من متفلسف فکما قال قده و أما إن کان من فیلسوف متأله فلی فیه تأویل- و هو أنه لعل مراده أن واجب الوجود بالذات واجب الوجود من جمیع الجهات فکما لا یمکن عدمه بالنظر إلی ذاته کذلک لا یمکن بالنظر إلی ما عدا ذاته فإذا سئل فی أیه مرتبه کانت و بالنظر إلی أی موجود کان هل له الوجود أو العدم فالجواب الوجود و الإثبات لا العدم و السلب لأنه بسیط الحقیقه فهو کل الوجود و کله الوجود و هذا الذی ذکرناه بعینه ما ذکره قده فی بیان قولهم ماهیته إنیته أن له تعالی فی کل مراتب الوجود و مع کل الشئون له شأنا و لیس له فی مرتبه من المراتب الوجودیه ماهیه معلومه، س قده

ص: 80

و الإمکان بالقیاس إلی الغیر و من هذا القبیل قولهم التکثر إما أنه یجب بالنظر إلی طباع الوجوب بالذات فیلزم أن یتحقق الکثیر من دون الواحد أو أنه یمکن بالنظر إلیه فیجوز(1) ارتفاعه و فیه جواز ارتفاع الواجب بالذات أو أنه یمتنع بالنسبه إلیه و هو الحق المطلوب إذ فیه أیضا تدلیس بین الإمکان الذاتی و الإمکان الغیری.

تعقیب آخر
اشاره

اعلم أن السید الصدر الشیرازی قرر هذه المسأله علی وجه آخر فقال ما حاصله أن الموجود قد یکون شیئا موجودا کألف موجود أو باء موجود- و قد یکون(2) موجودا بحتا لا أنه شی ء موجود کسماء موجوده أو إنسان موجود مثلا- و الواجب بالذات هو الموجود البحت و الممکن هو الشی ء الموجود بمعنی أنه قابل- لأن یحلله الذهن إلی ماهیه و موجود محمول علیه و کذا مفهوم الواجب عین الواجب بالذات لأنه لیس بقابل لهذا التحلیل و لو قبل القسمه و کان ألفا واجبا مثلا یحکم العقل بأن مفهوم الواجب لما لم یکن عین مفهوم الألف و لا جزءه لم یکن الألف فی حد ذاته واجبا لما تقرر أن کل عرضی معلول و من ثم ذهب الحکماء إلی أن کل ماهیه معلوله و إلی أن الواجب لذاته لا ماهیه له و إلی أن وجوده مجرد عن الماهیه و لیس وجود الممکنات مجردا عنها.

ثم قال بعد تمهید هذه المقدمه لا یجوز تعدد الواجب بالذات و إلا فالتعین الذی به الامتیاز إن کان نفس ذاتهما بأن یکون هذا شیئا واجبا و الآخر شیئا آخر واجبا- لزم کون الواجب ذا ماهیه و ذلک باطل کما مر و إن کان التعین بغیر الذات فتخصص أحد التعینین بأحدهما لا بد له من عله مخصصه و لا یجوز أن یکون تلک العله ماهیه الواجب لأنه بری ء منها و لا أن یکون شخصه لامتناع أن یکون الشخص عله لتعینه و لا الوجود


1- و لو بدل هذا بقولنا فیکون کل من الوحده و الکثره فیه معللا لکان برهانا وثیقا محکما، س قده
2- هذا السید حیث یقول باعتباریه الوجود و أن کل ما هو فی الخارج ماهیه و کل ما هو فی الذهن ماهیه یؤول کلام القوم أنه تعالی وجود بحت إلی أنه موجود بحت لأنه لما لم یکن للوجود فرد کیف یکون هو تعالی وجودا فهو لیس وجودا و لا ماهیه بل هو موجود بحت و لا یخفی أنه بحث لفظی إذ لا ثالث إلا فی اللفظ فإن الموجود من حیث التحقق إما وجود حقیقی و إما ماهیه، س قده

ص: 81

أو الوجوب و نظائرهما من الأمور المشترکه بینهما لأن المشترک لا یکون عله التخصص و لا أمر آخر و إلا لزم أن یکون شخص الواجب معلولا و لا یرد علی هذا المسلک الشبهه المشهوره کما لا یخفی انتهی کلامه ملخصا و لعمری إنه قریب المنهج(1) من منهج الحق لو بدل مفهوم الموجود أو الواجب بحقیقه الموجود بما هو موجود- و ذلک بأن یذعن بأن للوجود حقیقه هی عین أفراده و له فی کل موجود فرد هو بذاته موجود سواء کان معه ماهیه أخری أو لم یکن کما أن للبیاض حقیقه خارجیه هی بذاتها أبیض و غیره بانضمامه أبیض و قد علمت کیفیه اتصاف الماهیه بالوجود علی وجه


1- هذا المنهج عکس المنهج الحق إذ مناط موجودیه کل ماهیه علی المنهج الحق اتحادها- مع نحو من الوجود الحقیقی کاتحاد اللامتحصل مع المتحصل فهی مفهوم منتزع من ذلک الوجود الخاص و علی هذا المنهج مناط الموجودیه اتحاد الماهیه مع مفهوم الموجود فکما أنه علی المنهج الحق الماهیه لا یحاذیها شی ء فی الواقع سوی ما یحاذی مفهوم الوجود من أنحاء الموجودات العینیه لأنها سراب محض و مبهم صرف و فإن بحت فی المفنی فیه الذی هو الوجود الخاص فلذا یتحد ذلک المفهوم أعنی الماهیه بالوجود الخاص فعلی هذا هذا المنهج بعکس ذلک حیث لا یقول السید بفرد للوجود و لو ذهنا حتی یقوم بالماهیه و یکون ذلک القیام مناط موجودیتها- فلذا تتحد الماهیه بمفهوم الموجود فیکون ذلک الاتحاد مناط موجودیتها فالمنهجان وقعا فی شقاق لکن منظوره قدس سره من القرب أمران- أحدهما أن السید أیضا نفی الاثنینیه و العروض و الاتصاف بین الماهیه و الوجود کما مر فی أوائل السفر الأول. و ثانیهما أن منظور السید من نفی الوجود نفی فرد خارجی أو ذهنی قائم بالماهیه فإن وجود الشی ء نفس کونه و ما به یشار إلیه إشاره عقلیه أو حسیه فیکون مفهوم الموجود حاکیا عن نفس الماهیه متحدا بها إذ ما یقوم به و ینضم إلیه کون نفس ذلک القائم و وجوده فموجودیه الماهیات الإمکانیه نفس ذواتها و لکن بعد الانتساب إلی الجاعل إذ الکل متفقون علی أن الماهیه من حیث هی لیست إلا هی و موجودیه الماهیه الواجبیه نفس ذاتها بدون الانتساب لکونها ماهیه وجوبیه- فلیست متساویه النسبه إلی الوجود و العدم کالماهیه الإمکانیه قبل الانتساب و لکن هذا یستدعی أن تکون الماهیه المحکی عنها بمفهوم الموجود المتحده به شیئیه الوجود إذ شیئیه الماهیه و لو بعد الصدور عن الجاعل و الانتساب إلیه لا تکون مستحقه لحمل موجود بل تکون متساویه النسبه إلی مفهوم الموجود و المعدوم و السید لا یقول به، س قده

ص: 82

یصفو عن کل شبهه و شک فإذن الواجب تعالی کما أنه عین الوجود فهو عین حقیقه الموجود بما هو موجود لا أنه عین هذا المفهوم الکلی الذهنی.

و علی هذا لا یرد علیه اعتراضات معاصره العلامه الدوانی
منها أنه علی ما ذهب إلیه من أنه الموجود البحت

إن کان ذاته عین هذا المفهوم الاعتباری فهو ظاهر البطلان و کیف یکون ذات الواجب أمرا اعتباریا من المعقولات الثانیه و إن کان فردا من أفراده ورد علیه أن موجودیته بذاته أو لکونه فردا من أفراد هذا المفهوم سواء کان لازما أو عارضا فإن کان بذاته و لا شک أنه فرد من هذا المفهوم فیلزم أن یکون(1) موجودا مرتین مره بذاته و مره بکونه فردا من هذا المفهوم و إن کانت موجودیته لکونه فردا من أفراد هذا المفهوم لم یکن فی ذاته موجودا فلا فرق بینه و بین الممکنات.

و منها أنه علی التقدیر الأول أیضا یلزم أن یکون معروضا للمفهوم المشترک فیه

فلا فرق بینه و بین غیره من هذه الحیثیه بل لا یبقی لنفی التحلیل إلی الوجود و الماهیه معنی أصلا إذ حینئذ یثبت فرد خاص معروض للمفهوم المشترک فیه و ذلک هو التحلیل فإن قال المراد من نفی التحلیل أنه لا یمکن تحلیله إلی الموجود الخاص و الماهیه و هاهنا قد حلل إلی نفس الموجود الخاص و الموجود المطلق قلنا إن الإنسان الموجود ینحل إلی الإنسان الذی هو ذاته و الموجود المطلق الذی یصدق علیه صدقا عرضیا کذلک ینحل ما زعمتم أنه ذات الباری إلی ما سمیتموه الموجود البحت


1- کما مر فی کلام هذا المحقق أن المعقول من الوجود هو المفهوم المشترک الاعتباری- و إطلاقه علی الوجود الحقیقی القائم بذاته إما بالمجاز أو بوضع آخر فطبیعه الوجود وجود و فردها أیضا وجود فلزم لشی ء واحد وجودان و أیضا أحد الوجودین ذاته المفروضه أنه موجود بذاته و الآخر مصداق لصدق طبیعه الموجود لأن مصحح کون شی ء من طبیعه صدق هذه الطبیعه علیه فإن مناط کون الشی ء بیاضا مثلا و معیاره صدق البیاض المطلق علیه هذا تصویر مطلبه- و لا یخفی أن هذا و ما بعده یرد علی نفسه أیضا لأن الوجود القائم بذاته وجود حقیقی و فرد من مفهوم الوجود المطلق و هذا أیضا ضرب من التحلیل و لو حمل العارض علی المحمول بالضمیمه- تطرق فی الموضعین و ظاهر أن المراد به الخارج المحمول و سیزیفه قدس سره بأتم وجه، س قده

ص: 83

و الموجود المطلق الصادق علیه صدقا عرضیا فلا فرق بین الصورتین فی ذلک فإن کان تحلیل الإنسان إلی الوجود الخاص العارض و ماهیته بناء علی أن العارض حصه من مفهوم المطلق کان هناک کذلک فإن العارض له أیضا حصه منه

و منها أن ما حرره من أن الواجب لا ماهیه له أصلا

إن أراد أنه لا ذات له فهو ظاهر البطلان و إن أراد أن له ذاتا لکن لا تسمی ماهیه بحسب الاصطلاح فهو بحث لفظی فإن من یقول إن حقیقته و ماهیته هو الوجود القائم بذاته إنما یرید به المعنی الذی یرید به من الذات فلا یبقی المباحثه إلا فی اللفظ و أنت إذا تأملت أدنی تأمل علمت أن ما ذکره(1) من أن ذاته موجود خاص کلام خال عن التحصیل لأن ذاته أمر خارج عن إدراکنا یحمل علیه الموجود بالحمل العرضی فلا رجحان له علی الممکنات من هذه الحیثیه و أما علی ما ذکرنا فالرجحان ظاهر لأن ذاته وجود خاص- هو مبدأ لانتزاع هذا المفهوم بذاته لأنه وجود بذاته و غیره أنما یصیر کذلک بواسطته بالتبع هذا تحصیل تمام ما أورده هذا المورد المعاصر له علی کلامه.

أقول یمکن دفع هذه الإیرادات علی أسلوبنا
أما عن الأول

فنختار فی التردید الذی ذکره أن ذاته تعالی عین الوجود الخاص و کونه فردا للموجود المطلق- لا یستلزم أن یکون موجودا بالوجودین و لا أن یکون قابلا للتحلیل إلی أمرین- و ذلک لأن موجودیته لیس إلا بذاته لا بعروض حصه من هذا المفهوم کما أن کون هذا الإنسان إنسانا(2) لا یقتضی أن یکون فیه انسانیتان خاصه و عامه لأن الإنسان


1- یعنی أن ما ذکرنا أنه یقول بما یقول خصمه بمجرد الفرض و الإلزام و إلا فحیث لا یقول بفرد للوجود کیف یمکنه أن یقول إن ذاته وجود و حیث یقول إنه یحمل علیه مفهوم الموجود و یتحد به و معلوم أنه مفهوم اعتباری بدیهی کیف یمکنه أن یقول إن ذاته فی مقام ذاته موجود فهو عرضی له و لا یخفی أن هذا یرد علی نفسه أیضا کما مر أن إطلاق الوجود علیه تعالی بمجرد النسبه لقوله بأصاله الماهیه إذ الشیئیه إما وجود و إما ماهیه و شیئیه الوجود عنده اعتباریه فبقی شیئیه الماهیه فقد أقر بما أنکر و کر علی ما فر، س قده
2- إذ الجزئی هو نفس الطبیعه النوعیه محفوفه بالعوارض المشخصه فالجزئیه و الکلیه شیئان اثنان و أما نفس الطبیعه المعروضه تاره للکلیه و تاره للجزئیه فهی واحده و الوجود أیضا واحد لأن الکلی الطبیعی لیس منعزل الوجود عن وجوده أفراده فلیس له وجود و لفرده وجود آخر و أما فیما نحن فیه فلیس الوجود العام أو الموجود العام عرضیا بمعنی المحمول بالضمیمه بل خارج محمول کالشیئیه بالنسبه إلی الأشیاء الخاصه، س قده

ص: 84

الخاص کزید هو فی ذاته مصداق لمفهوم الإنسان المطلق و معنی تحلیل الشی ء(1) إلی أمرین و مفاده هو أن یحصل منه أمران اعتبار کل منهما و حیثیته غیر اعتبار الآخر و حیثیته کتحلیل الإنسان الموجود إلی حیثیه الإنسانیه و حیثیه الموجودیه لا کتحلیل وجوده إلی وجوده و مطلق الوجود فإن کل وجود خاص هو بنفسه مما یحمل علیه الوجود لا بعروض شی ء آخر و کذا الموجود البحت إذا حمل علیه مفهوم الموجود لم یلزم أن یکون هناک شیئان متغایران بل ذلک المفهوم الغرض منه حکایه ذلک الخاص لا غیر.

و أما عن الثانی

فنقول الفرق بین الواجب و الممکن أن الواجب لا ترکب فیه من جهتین متغایرتین تغایرا یوجب تکثرا فی الموضوع إما فی الخارج أو فی الذهن بخلاف الممکن و لیس معنی قولنا لا ترکب فیه أنه لیس یصدق علیه مفهومات و معان کثیره کیف و هو منبع جمیع الصفات الکمالیه بنفس ذاته فقولنا الواجب تعالی غیر قابل للتحلیل إلی أمرین و الممکن قابل له معناه أن ذاته تعالی لا توجد له حیثیه لا تکون تلک الحیثیه بعینها حیثیه واجب الوجود بخلاف الممکن فإن الإنسان مثلا حیثیه کونه إنسانا غیر حیثیه کونه واجبا و موجودا- لأن الإنسان من حیث هو إنسان لیس شیئا آخر إذ قد یتصور إنسان غیر موجود و یتصور موجود غیر إنسان فهما اعتباران مختلفان بخلاف کون الواجب هذا الواجب- و کونه واجبا علی الإطلاق لأن مرجعهما إلی واحد حقیقی.

و عن الثالث

أن المراد کما حققناه أن الواجب لیس له غیر الهویه الشخصیه- التی عبر عنها تاره بالوجود الصرف و تاره بالموجود البحت أو الوجود أو التشخص


1- مجی ء حدیث التحلیل فی البین لیس تعرضا لجواب الاعتراض الثانی هنا فإنه یجی ء بل هو التصدی لأن لیس هنا وجودان و لو بتحلیل العقل کالتحلیل فی الممکن إلی حیثیه ما لا یأبی عن الوجود و العدم و حیثیه ما یأبی عن العدم، س قده

ص: 85

أو الواجب البحت ماهیه کلیه فإن الماهیه للشی ء هی التی یتصورها الذهن(1) بعد تجریدها عن الوجود و التشخص و یعرض لها الکلیه و الاشتراک و حقیقه الوجود هی عین الهویه الشخصیه لا یمکن تصورها و لا یمکن العلم بها إلا بنحو الشهود الحضوری- فهذا معنی قولهم لا ماهیه له و لیس هذا مجرد اصطلاح لفظی بل تحقیق حکمی و بحث معنوی.

و ظهر مما ذکرنا أن القول بأن ذات الباری موجود خاص کلام محصل لا غبار علیه بشرط أن یتفطن قائله بأن المراد منه لیس أن ذاته عین هذا المفهوم الکلی أو عین فرد من أفراده الذاتیه حتی تکون نسبته(2) إلی ذلک الفرد کنسبه الذاتی إلی الذات لأنک قد علمت أن مفهوم الوجود و الموجود و کذا مفهوم التشخص و المتشخص و الجزئی الحقیقی و الهویه و أمثالها لیست لها أفراد ذاتیه کما للأجناس


1- و بعباره أخری الماهیه هی الکلی الطبیعی أعنی الطبیعه المبهمه التی تعرضها الکلیه فی موطن و التشخص فی موطن آخر و هی أمر لا یأبی عن الوجود و العدم و بعباره ثالثه الماهیه کل محدود بحد جامع مانع و هذه المانعیه المأخوذه فیها عباره عن محدودیتها فکل مفهوم یحکی عن وجود محدود محاط هو الماهیه بخلاف المفهوم الحاکی عن غیر محدود کمفهوم الوجود و کذا العلم و القدره و الحیاه و سائر الصفات العلیا و الأسماء الحسنی الحاکیه کلها عن الوجود غیر المحدود لأن مرجع الکل إلی الوجود فلیس کل مفهوم ماهیه مصطلحه- فلم یکن الواجب ذا ماهیه باعتبار صدق هذه المفاهیم علیه نعم یطلق علیه الماهیه بمعنی ما به الشی ء هو هو و بلغه الفرس الماهیه پاسخ پرسش از گوهر شی ء، س قده
2- و قد مر مرارا أن نسبه مفهوم الوجود إلی الفرد نسبه الذاتی إلی الذات و هاهنا قد نفاها و یمکن أن تکون الکاف للتمثیل و أما إن کانت للتشبیه فالتوفیق بأن الإثبات و النفی کلیهما صحیحان کل من وجه أما الإثبات فباعتبار أن هذا المفهوم حکایه من نفس الحقیقه و الفرد- کالذاتی لا کالعرضی الحاکی عن الضمیمه و أما النفی فباعتبار ما سبق فی السفر الأول أن حقیقه الوجود لا تحصل فی الذهن و إلا یلزم الانقلاب و لیس لها ماهیه محفوظه فی نشأتی الذهن و الخارج فهذا المفهوم المشترک لیس مقوما للفرد و الذاتی محفوظ فی النشئات فلهذا نفی عینیه الفرد أیضا أی الفرد بهذا النحو أعنی الذاتی لا العرضی و من هنا قد یصرح المصنف قدس سره بأن الوجود معقول ثان مع القول بأصالته و أن له معنونا محیطا بسیطا و ذلک لعدم وجدان جهه الشرکه بین هذا العنوان و معنونه، س قده

ص: 86

و الأنواع و إنما هی عنوانات ذهنیه و حکایات لآحاد و أفراد لا وجود لها فی الذهن- حتی یعرضها العموم و الاشتراک لکن لما کان مفهوم الوجود و الموجود قد یصدق علی أمور خارجیه بالذات بلا اعتبار قید آخر و قد یصدق علی أمور أخری لا بالذات- بل بواسطه قید آخر یقال للقسم الأول إنه وجود و موجود بذاته و یقال للقسم الثانی إنه موجود لا بذاته بل بالعرض و لما کانت الوجودات الخاصه مشترکه فی هذا المفهوم الانتزاعی العقلی الذی یکون حکایه عنها فلا بد أن یکون للجمیع اتفاق فی سنخ الوجود الحقیقی و لا بد مع ذلک من امتیاز بینها إما بالکمال و النقص و الغنی و الفقر أو التقدم و التأخر أو بأوصاف زائده(1) و بذلک یتوسل إلی نفی تعدد الواجب بالذات فبهذا یمکن دفع الاعتراضات عن کلام هذا السید العظیم لو ساعدنا فی أن معنی کونه تعالی موجودا بحتا هو ما قررنا لکن بعض کلماته و آثاره ینافی ذلک.

و لهذا قد تصدی ولده الذی هو سر أبیه المقدس و هو غیاث أعاظم السادات و العلماء- المنصور المؤید من عالم الملکوت لدفع هذه الاعتراضات بنحو آخر فقال أما الأول فجوابه أنا نختار أنه عین مفهوم الموجود و کیف لا یکون عینه و هو محمول علیه و الحمل هو الحکم باتحاد الطرفین کما أن کل ممکن موجود عین ذلک المفهوم- و لا یلزم(2) من ذلک کون ذلک المفهوم ماهیه شی ء منها و أما قوله هذا المفهوم أمر


1- هی الماهیات الإمکانیه لأنها عوارض الوجودات، س قده
2- کیف لا یلزم و قد أنکرتم قیام الفرد الخارجی أو الذهنی من الوجود بالماهیه حتی یکون ذلک الفرد ما به الاتحاد و ملاکه فی حمل الموجود علی الماهیه فیکون الحمل أولیا ذاتیا- و ملاکه الاتحاد بحسب المفهوم و یمکن أن یقال مرادهما أن الواجب أو الممکن عین منشإ انتزاع مفهوم الموجود و هو ملاک الحمل إلا أن الواجب تعالی ذاته بذاته و لذاته منشأ انتزاع هذا المفهوم و الماهیه الممکنه و إن کانت نفسها منشأ انتزاعه بلا حیثیه تقییدیه انضمامیه أو اعتباریه إذ لا فرد للوجود عندهما إلا أنها منشأ الانتزاع بحیثیه تعلیلیه مکتسبه من الجاعل بعد الصدور أو الانتساب أو الارتباط أو ما شئت فسمه و لکن هذا المفهوم و إن کان عرضیا إلا أنه یحکی عن نفس منشأ الانتزاع لا عن ضمیمه فیه کما علی المذهب المنصور فکان حیثیه منشإ الانتزاع للواجب و الممکن عینیه هذا المفهوم المنتزع هذا غایه ما یمکن أن یقال من قبلهما. و لکن أنت تعلم أن تلک الحیثیه هی الوجود إذ الوجود باعتبار وجهه إلی الجاعل هو الإیجاد و ینوره اتحاد عدد حروفهما و هو تسعه عشر فلو کانت الماهیه نفسها مجعوله و منشأ لانتزاع مفهوم الموجود لکانت منشأ له و لو قطع النظر عن الانتساب إلی الجاعل و إذ لیس کذلک عقلا و اتفاقا فما به التفاوت هو الأصل فی التحقق و فی المجعولیه و فی المنشئیه للانتزاع- و قد هربا عن تسمیته بالوجود و لا کلام لنا فی التسمیه، س قده

ص: 87

اعتباری فظاهر الفساد فإن کون الموجود موجودا ضروری أ لا تری أن القوم ذهبوا إلی أن موضوع العلم الإلهی هو الموجود المطلق ثم حکموا أن وجود موضوعه غنی عن الإثبات لأنه بین الثبوت فظهر أن الواجب عین مفهوم الموجود بحسب الخارج- فإن مفهوم الموجود موجود فی الخارج بأفراده و هو بحسب هذا النحو من الوجود- یجوز أن یکون عین الواجب و قوله ورد علیه أن موجودیته بذاته إلی آخره غیر مسلم و تحقیقه علی ما قرره أی السید المذکور فی حواشی التجرید یقتضی تمهید مقدمه هی أن العوارض المحموله علی الشی ء مواطاه عین ذلک الشی ء و متحد معه فی الخارج و مغایر له زائد علیه فی الذهن فإن سئل عن ذلک الشی ء من حیث هو فی الخارج- هل هو عین العارض أو غیره فالجواب أنه عینه و إن سئل عنه من حیث إنه فی الذهن- فالجواب أنه غیره فالاتحاد بینهما فی الوجود الخارجی و التغایر فی الوجود الذهنی- و لا خفاء فی أن النسبه بینهما لا یکون حیث یکونان متحدین و إنما یتصور حیث هما متغایران و لا فی أن ما لا یکون له جهه التغایر بأن لا یکون له الوجود الذهنی لا یکون له نسبه إلی العارض المذکورو إذا تمهد هذا فنقول إذا لم یکن للذات الذی هو واجب الوجود وجود ذهنی لم یکن له مع مفهوم الموجود جهه التغایر فلا یکون بینه و بین مفهوم الموجود نسبه حتی یستقیم أن یقال مقتضی هذه النسبه ذاته أو شی ء آخر بخلاف الممکن- و بهذا یظهر الفرق بینه و بین الممکن و یندفع إیراده الثانی و یسقط التردیدات البعیده- التی یمجها الطبیعه السلیمه و الحاصل أن الممکن یمکن أن یحصل لذاته وجود ذهنی- یتکثر بحسبه و ذلک فی الواجب لذاته ممتنع و الجواب عن الثالث أن الماهیه و هی جواب ما هو عباره عن الذات المجرده عن العوارض فی اعتبار العقل فإذا تجردت عنها عند العقل تمیز أحدهما عن الآخر عنده و حینئذ یجد الذات فی نفسها عاریه عن

ص: 88

العوارض المحموله و فی نفس الأمر مخلوطه متحده بها فیطلب سببا فی ذلک- و یستند لا محاله إلی أمر ما هو إما الذات و إما غیرها و لما لم یجز استناد مفهوم الموجود إلی الذات لأن الشی ء ما لم یوجد لم یوجد فحکموا بأن کل ذی ماهیه معلول انتهی.

أقول فیما ذکره وجوه من الخلط و الغلط- الأول أن ما ذکره من أن مفهوم الموجود موجود لأنه محمول علیه مغالطه- نشأت من سوء اعتبار نحوی الحمل(1) و الخلط بین الحمل الذاتی الأولی و الحمل الشائع المتعارف فإن کل مفهوم یحمل علی نفسه بالمعنی الأول و کثیر من المفهومات غیر محموله علی نفسها بالمعنی الثانی فلم یلزم من کون مفهوم الموجود نفس معناه أن یکون فردا لنفسه حتی یکون موجودا فی الخارج.

الثانی أن قول الحکماء إن موضوع العلم الکلی(2) هو الموجود المطلق


1- لیس المراد بسوء اعتبار الحمل ما هو المصطلح فی فن المغالطه فإن سوء اعتبار الحمل الذی هو أحد المغالطات الثلاث عشره أن یؤخذ مع موضوع القضیه ما لیس منه نحو زید الکاتب إنسان أو لم یؤخذ معه ما هو منه من الشروط و القیود کأن یؤخذ غیر الموجود ثابتا غیر موجود مطلقا کالحرکه و الزمان و غیر الموجود محسوسا غیر موجود مطلقا فهذه المغالطه مما یتعلق الغلط فیه باللفظ بأن یکون مختلف الدلاله فیقع الاشتباه بین ما هو المقصود و غیره من حیث الاشتراک و التشابه و المجاز المرسل و الاستعاره و نحوهما و یسمی الجمیع بالاشتراک اللفظی، س قده
2- قد ذکرنا فی المعلقات علی السفر الأول أن الموضوع حقیقه الوجود المطلق و هو حقیقه الوجود اللابشرط و المراد بالإطلاق و اللابشرطیه السعه الوجودیه و الإحاطه الحقیقیه لا المفهومیه و إن أطلقوا الموضوع علی هذا المفهوم لم یریدوا نفس هذا المفهوم الکلی کما قال قده بل المفهوم من حیث التحقق فی الفرد و العنوان من حیث السرایه إلی المعنون کما فی الطبائع الموضوعه فی المحصوره فالمغالطه فی قوله مفهوم الموجود المطلق موضوع العلم الکلی من باب سوء اعتبار الحمل المصطلح إذا لم یؤخذ مع هذا المفهوم ما هو شرط الحکم بالموضوعیه لهذا العلم أعنی قولنا من حیث العنوانیه و کونه ساری الحکم إلی الحقیقه النوریه- و یمکن أن یکون الغلط فی الأول و الثانی من باب أخذ ما بالعرض مکان ما بالذات فإن هذا المفهوم عرضی لتلک الحقیقه النوریه کما مر غیر مره، س قده

ص: 89

لم یریدوا به نفس هذا المفهوم الکلی بل إنما أرادوا به الموجود بما هو موجود فی نفس الأمر من غیر تخصیص بطبیعه خاصه أو بکمیه فإن الإنسان کما یصدق علیه أنه موجود جسمانی طبیعی کذا یصدق علیه أنه موجود مطلق لا بقید الإطلاق و لا بقید التخصیص أیضا فالبحث عن الشی ء بما هو مصداق للموجود المطلق حری بأن یذکر فی الفلسفه الأولی و الذی هو مستغن عن الإثبات لأنه بدیهی الثبوت هو فرد الموجود المطلق بما هو فرد له مطلقا لما یشاهد من الموجودات لا نفس هذا المفهوم الکلی الذی لا یوجد إلا فی الذهن.

الثالث أن الذی تصوره و صوره فی الفرق بین الواجب لذاته و الممکن لذاته مما لا تعویل علیه فإن کون ذات الباری مما لا یمکن تعقله و لا له وجود ذهنی مبنی علی أنه عین الوجود البحت لا أن کونه(1) کذلک یبتنی علی کونه غیر متعقل.

و أیضا یکفی فی کون الشی ء قابلا للتحلیل کونه بحیث لو حصل فی العقل کان للعقل أن یحلله و إن امتنع حصوله فی العقل فإذن الفرق بین الواجب و الممکن فی کون الموجود المطلق عین أحدهما و زائدا علی الآخر لیس کما تصوره بل الحق فی الفرق بینهما أن یقال إن الممکن قابل للتحلیل إلی حیثیتین حیثیه کونه موجودا- و حیثیه کونه أمرا آخر یخالف الموجودیه بخلاف الواجب فإن جمیع حیثیاته هی بعینها حیثیه الموجود البحت إذ لا جهه نقص فیه و کل ممکن یوجد فیه جهه نقص أو جهات نقائص هی غیر جهه الوجود و الوجوب مثلا الفلک لیس محض الوجود إذ حیثیه کونه ناقص الوجود مفتقرا إلی مکان أو حیز محتاجا إلی سبب و محرک و کذا حیثیه حمل کثیر من السلوب و الأعدام فیه التی بإزاء الکمالات و الملکات لیست بعینها حیثیه کونه موجودا و أما الواجب فهو محض حقیقه الوجود الخاص الذی یحمل علیه هذا العنوان و کثیر من العنوانات الکمالیه التی مصداقها کلها حیثیه الوجود الخاص و موجودیته بنفس هویته العینیه لا بذلک المفهوم المطلق فهو موجود بنفسه


1- فهذه المغالطه من باب إیهام الانعکاس و فی قوله قدس سره و أیضا یکفی فی کون الشی ء قابلا للتحامیل إبداء الغلط من باب أخذ ما بالعرض مکان ما بالذات أیضا من حیث أخذ المغالطه المعقوله بالفعل للعقل مع موضوع الحکم و لیس منه، س قده

ص: 90

سواء حمل علیه الموجود المطلق أم لا لکن یلزم أن یکون ذاته بذاته بحیث یکون فی نفسه مصداقا لهذا المفهوم و صدقه علی ذاته لا یوجب أن یوجد فیه حیثیتان متغایرتان- فإن کونه هذا الموجود و کونه موجودا مطلقا شی ء واحد لا فرق إلا بالتعین و الإبهام- کما أن کون زید هذا الموجود و کونه موجودا لا بعینه لا یوجب الترکیب فیه و الذی یوجب ذلک فیه کونه موجودا و کونه قابلا للعدم و النقص و الشر و کذا کونه بالفعل إنسانا و کونه بالقوه کاتبا أو عالما یوجب التکثر فی ذاته و الحکماء إنما حکموا بکون کل ذی ماهیه معلولا لأن حیثیه الماهیه و الإمکان یخالف حیثیه الفعلیه و الوجود فبالحیثیه الأولی یستدعی عله و یفتقر إلیها و بالحیثیه الثانیه قد یستغنی عنها کما فی الواجب لذاته جل ذکره.

تذییل و تسجیل

و بالجمله فالقول بأن ذاته تعالی هو الموجود البحت صحیح- إذا أرید به حقیقه الوجود فإن للوجود حقیقه و هو بنفسه موجود و غیره به موجود- کما أن للبیاض حقیقه و هو بنفسه أبیض و غیره به أبیض و أما إذا أرید بالموجود أو الوجود نفس هذا المفهوم و الحکایه دون المحکی عنه بهما فلا شک فی بطلانه.

فإن قلت کیف یکون ذات الباری عین حقیقه الوجود و الوجود بدیهی التصور(1) و ذات الباری مجهول الکنه.

قلت قد مر سابقا أن شده الظهور و تأکد الوجود هناک مع قصور قوه الإدراک- و ضعف الوجود هاهنا صارا منشأین لاحتجابه تعالی عنا و إلا فذاته تعالی فی غایه الإشراق و الإناره فإن رجعت و قلت إن کان ذات الباری نفس الوجود فلا یخلو إما أن یکون الوجود حقیقه الذات کما هو المتبادر أو یکون صادقا علیها صدقا عرضیا کما یصدق علیه مفهوم الشی ء و علی الأول إما أن یکون المراد به هذا المعنی العام البدیهی التصور المنتزع من الموجودات أو معنی آخر و الأول ظاهر الفساد و الثانی یقتضی أن یکون حقیقته غیر ما یفهم من لفظ الوجود کسائر الماهیات غیر أنک سمیت تلک الحقیقه


1- أی مفهومه بدیهی و حقیقته عین الظهور و الإظهار فإن البداهه من المعقولات الثانیه المنطقیه و مر سابقا فی أوائل السفر الأول فی مبحث نفی الماهیه عن الواجب تعالی، س قده

ص: 91

بالوجود کما إذا سمی إنسان بالوجود و من البین أنه لا أثر لهذه التسمیه فی الأحکام- و إن هذا القسم راجع إلی أن الواجب لیس الوجود الذی الکلام فیه و یلزم أن یکون الواجب ذا ماهیه و قد مر أن کل ذی ماهیه معلول و علی الثانی و هو أن یصدق علیه صدقا عرضیا فلا یخفی أن ذلک لا یغنیه عن السبب بل لا یستدعی أن یکون موجودا- و لذلک ذهب جمهور المتأخرین من الحکماء إلی أن الوجود معدوم.

أقول منشأ هذا الإشکال الذهول عن حقیقه الوجود و آحاده و أعداده و عن معنی عرضیه المفهوم العام الانتزاعی للهویات الوجودیه فإن کون هذا العام المشترک عرضیا لیس معناه أن للمعروض موجودیه و للعارض موجودیه أخری کالماشی بالقیاس إلی الحیوان و الضاحک بالقیاس إلی الإنسان بل هذا المفهوم عنوان و حکایه للوجودات العینیه و نسبته إلیها نسبه الإنسانیه إلی الإنسان و الحیوانیه إلی الحیوان فکما أن مفهوم الإنسانیه صح أن یقال إنها عین الإنسان لأنها مرآه لملاحظته و حکایه عن ماهیته و صح أن یقال إنها غیره لأنها أمر نسبی و الإنسان ماهیه جوهریه.

و بالجمله الوجود لیس کالإمکان حتی لا یکون بإزائه شی ء یکون المعنی المصدری حکایه عنه بل کالسواد(1) الذی قد یراد به نفس المعنی النسبی أعنی الأسودیه و قد یراد ما یکون به الشی ء أسود أعنی الکیفیه المخصوصه فکما أن السواد إذا فرض قیامه بذاته صح أن یقال ذاته عین الأسودیه و إذا فرض جسم متصف به لم یجز أن یقال إن ذاته عین الأسودیه مع أن هذا الأمر العام لکونه اعتبارا ذهنیا زائد علی الجمیع.

إذا تقرر هذا فلنا فی الجواب أن نختار فی التردید الأول الشق الأول و هو أن الوجود حقیقه الذات قولک فی التردید الثانی إما أن یکون ذلک الوجود ما یفهم من


1- إنما مثل للحقیقه البسیطه النوریه بالسواد و لم یمثل بالنور العرضی أو البیاض مثلا مع أنهما أنسب للإشاره إلی تلاشی التعینات و محو نقوش الأغیار فی تلک الحقیقه ُ و قوله ع: الفقر سواد الوجه فی الدارین و ُ: علیکم بالسواد الأعظم یشیران إلی هذا و أیضا السواد یناسب الظلمه و فی الظلمات عین الحیاه إن الله خلق الخلق فی ظلمه ثم رش علیهم من نوره، س قده

ص: 92

لفظ الوجود إلی آخره قلنا نختار منه ما بإزاء ما یفهم من هذا اللفظ أعنی حقیقه الوجود الخارجی الذی هذا المفهوم البدیهی حکایه عنه فإن للوجود حقیقه عندنا فی کل موجود کما أن للسواد حقیقه فی کل أسود لکن فی بعض الموجودات مخلوط بالنقائص و الأعدام و فی بعضها لیس کذلک و کما أن السوادات متفاوته فی السوادیه بعضها أقوی و أشد و بعضها أضعف و أنقص کذلک الموجودات بل الوجودات متفاوته فی الموجودیه کمالا و نقصا.

و لنا أیضا أن نختار الشق الثانی من شقی التردید الأول إلا أن هذا المفهوم الکلی و إن کان عرضیا بمعنی أنه لیس بحسب کونه مفهوما عنوانیا له وجود فی الخارج حتی یکون عینا لشی ء لکنه حکایه عن نفس حقیقه الوجود القائم بذاته و صادق علیه بحیث یکون منشأ صدقه و مصداق حمله علیها نفس تلک الحقیقه لا شی ء آخر یقوم به کسائر العرضیات فی صدقها علی الأشیاء فصدق هذا المفهوم علی الوجود الخاص یشبه صدق الذاتیات من هذه الجهه فعلی هذا لا یرد علینا قولک فصدق الوجود علیه لا یغنیه عن السبب لأنه إنما لم یکن یغنیه عن السبب لو کان موجودیته بسبب عروض هذا المعنی أو قیام حصه من الوجود و لیس کذلک بل ذلک الوجود الخاص بذاته موجود کما أنه بذاته وجود سواء حمل علیه مفهوم الوجود و الموجود أو لم یحمل- و الذی ذهب جمهور الحکماء إلی أنه معدوم لیس هو الوجودات الخاصه بل هذا الأمر العام الذهنی الذی یصدق علی الآنیات و الخصوصیات الوجودیه

الفصل (8) فی أن واجب الوجود لا شریک له فی الإلهیه و أن إله العالم واحد

البراهین الماضیه(1) دلت علی أن واجب الوجود بالذات واحد لا شریک له فی


1- اعلم أن هاهنا مقامات ثلاثه مقام توحید الوجوب و مقام توحید الوجود الحقیقی و مقام توحید الألوهیه و العلیه أما توحید الوجوب فالبراهین الماضیه دلت علیه و أما توحید الوجود الحقیقی و هو التوحید الخاصی فسیجی ء فی فصل معقود فی أن واجب الوجود کل الوجودات بنحو أعلی من المحقق الدوانی بزعمه و أما توحید الإله و الخالق فقد ذکره هاهنا إذ توحید الواجب لا یستلزمه کما علی قاعده خلق الأعمال علی رأی المعتزله حیث قالوا بالقدره المستقله للعباد و کما إذا قیل إن الواجب تعالی خلق العقل الأول و فوض الأمر إلیه فهو بالاستقلال یکون عله لما بعده و لکن لیس هذا مذهب الحکماء حاشاهم عن ذلک إذ لا مؤثر فی الوجود إلا الله عندهم و المبادی المفارقه و المقارنه من العقول و النفوس و الطبائع وسائط جوده و وسائل سیبه و لا یعطی الوجود إلا ما هو بری ء و عری مما بالقوه، س قده

ص: 93

وجوب الوجود و الآن نرید أن نبین أن إله العالم واحد لا شریک له فی الإلهیه إذ مجرد وحده الواجب بالذات لا یوجب فی أول النظر کون الإله واحدا.

فنقول لما تبین أن واجب الوجود واحد و کل ما سواه ممکن بذاته و وجوداتها متعلقه به و به صار واجبا و موجودا فبوجوب استناد کل الموجودات(1) و ارتفاعها إلیه یلزم أن یکون وجودات الأمور کلها مستفاده من أمر واحد هو الواجب الوجود لذاته فالأشیاء کلها محدثه عنه و نسبته إلی ما سواه نسبه ضوء الشمس لو کان قائما(2)


1- و الحاصل أن الشی ء ما لم یوجد لم یوجد و الموجود حدوثا و بقاء منه تعالی- و الإیجاد تبع الوجود، س قده
2- بل لو کان معه من الشرائط أضعاف ذلک و بالحقیقه لا نسبه له تعالی إلی الأشیاء- و إنما الأشیاء منتسبات إلیه و بین نور الحق و نور الشمس فروق کثیره غیر القیام بالذات و عدم القیام بالذات منها أن نور الشمس انبسط علی السطوح و المبصرات و نور الوجود وسع کل شی ء من المحسوسات الخمسه و المتخیلات و الموهومات و المعقولات و ما وراء المحسوس و المعقول- و منها أن نور الشمس انبسط علی ظواهر المستنیرات دون أعماقها و نور الوجود الذی هو ظله الممدود نفذ فی بواطن المستنیرات بحیث أفناها فی نفسه و منها أن نور الشمس لا شعور له و أنوار شمس الحقیقه کلها عقلاء شاعرون أحیاء ناطقون فإن من أنواره الأنوار القاهره فی الطبقه الطولیه و الطبقه المتکافئه العرضیه و الأنوار الأسفهبدیه العلویه و السفلیه بل الوجود بشراشره عین الحیاه و العلم و غیرهما من الکمالات و من أنواره نفس العلم الذی هو ظاهر بالذات لکونه بدیهی التصور و مظهر للغیر الذی هو حقائق الأشیاء ماهیاتها و هلیاتها و لمیاتها و لکونه نورا ُ قال ع: العلم نور یقذفه الله فی قلب من یشاء و عرف شیخ الإشراق العلم بکون الشی ء نورا لنفسه و کونه نورا لغیره و منها أن نور الشمس له أفول و له ثان فی الوجود و نور شمس الحقیقه لیس له أفول و لا ثان لکونه واحدا بالوحده الحقه، س قده

ص: 94

بذاته إلی الأجسام المستضیئه منه المظلمه بحسب ذواتها فإنه بذاته مضی ء و بسببه یضی ء کل شی ء و أنت إذا شاهدت إشراق الشمس علی موضع و إنارته بنورها ثم حصول نور آخر من ذلک النور حکمت بأن النور الثانی من الشمس و أسندته إلیها و کذا الثالث و الرابع و هکذا إلی أضعف الأنوار فعلی هذا المنوال وجودات الأشیاء المتفاوته فی القرب و البعد من الواحد الحق فالکل من عند الله.

طریق آخر أشیر إلیه فی الکتاب الإلهی سلکه معلم المشائین أرسطاطالیس و هو الاستدلال بوحده العالم علی وحده الإله تقریره أنه قد برهن علی امتناع وجود عالم آخر غیر هذا العالم بجمیع أجزائه سواء کانت فیه سماوات و أرضون و أسطقسات موافقه لما فی هذا العالم بالنوع أولا بأن یقال لو فرض عالم آخر- لکان شکله الطبیعی هو الکره و الکرتان إذا لم یکن إحداهما محیطه بالأخری لزم الخلاء بینهما و الخلاء ممتنع کما مر فالقول بوجود عالم آخر مبائن لهذا العالم محال أیضا فهذا هو البیان المجمل لامتناع وجود عالمین.

و أما البیان المختص بواحد واحد من الاحتمالین المذکورین علی التفصیل فلنشر إلیه إما علی الاحتمال الأول و هو أن یکونا متماثلین فی الأجزاء و یکون کل منهما کالآخر فی السماء و الأرض و غیرهما فما نقل عن أرسطاطالیس- من أنه إذا کانت أسطقسات العوالم الکثیره و سماواته غیر متخالفه فی الطبیعه- و الأشیاء المتفقه فی الطبیعه متفقه فی الأحیاز و الحرکات و الجهات التی یتحرک إلیها فالأسطقسات فی العوالم الکثیره متفقه(1) فی المواضع مختلفه فوق واحده فهی ساکنه بالقسر و الذی بالقسر بعد الذی بالطبع بالذات فعلم أنها کانت مجتمعه متأحده ثم افترقت بعد ذلک فهی إذن متبائنه(2) أبدا و لیست بمتبائنه أبدا و هذا خلف.


1- متفقه حال و فی المواضع متعلق بمختلفه أی حال کونها متفقه فی الطبیعه- مختلفه فی الأمکنه، س قده
2- أی متفارقه علی وضع التعدد و لیست بمتبائنه أبدا أی لا بد أن لا تصیر متفارقه بعد ما کانت متصله بالطبع إذ یلزم الخلاء فی العالم الذی خرجت تلک منه و فی العالم الذی دخلت فیه و کذا یلزم الخرق و الالتیام فی أفلاکهما و کذا یلزم حرکه الثقال إلی المحیط و الکل باطل، س قده

ص: 95

و أیضا الذی بالقسر من الضروره أن یزول و یعود إلی ما کان أولا علیه(1) بالذات فتلک العوالم ستجمع ثانیه فهی مجتمعه و غیر مجتمعه أبدا انتهی کلامه.

فإن قیل إن الأرضین مثلا و إن کانت کثیره بالعدد إلا أنها مشترکه فی الأرضیه- و أمکنتها أیضا مشترکه فی کونها وسط الکل فالأرض المطلقه تقتضی الوسط المطلق- و الأرض المعینه تقتضی الوسط المعین من العالم المعین.

فیقال فی دفعه إن الأجسام الکثیره بالعدد المتحده بالنوع و الحقیقه و إن لم یشک أن أمکنتها کثیره بالعدد لکن یجب أن یکون کثره أمکنتها علی نحو لو اجتمع کل الأجسام متمکنا واحدا یصیر تلک الأمکنه مکانا واحدا مع أن ذلک


1- الأول کان باعتبار بدوها و فاتحتها و الثانی باعتبار عودها و خاتمتها بل هذا غیر مختص بالأسطقسات بدلیل قوله فتلک العوالم فلم یکن محذور تعدد سماواتها مسکوتا عنه فی کلام المعلم فنقول معنی الکلام إن تعدد أفراد نوع واحد بالقسر فوجود شمسین أو قمرین أو فلکی شمسین مثلا بالقسر و لا قسر فی الفلکیات فضلا عن دوامه و کذا وجود کرتی نار مثلا فی عالمین فلو کان التعدد و الانفصال فی تلک العوالم دائما لزم القسر دائما و هو باطل کما تقرر فی محله فلا بد أن یزول و تعود هی إلی الاتصال فهی مجتمعه لذلک و غیر مجتمعه لاستلزامه الحرکه المستقیمه فی الأفلاک و المحذورات الثلاثه المذکوره فی الأسطقسات و أما تعدد أفراد نوع واحد فی عالمنا هذا فلیس من باب القسر الدائم لأن کل واحد من الأشخاص غیر دائم و النوع لا وجود له إلا فی ضمن الشخص فلیس واحد بالعدد دائما بل نوع القسر هنا دائم. ثم إن هذا أی عدم قبول الأفلاک القسر و الفک هو الدلیل علی انحصار نوعها فی شخصها و کذا الفلکیات. إن قلت لم لا یجوز التعدد الأفرادی لکل نوع هناک بلا فک و قسر بأن یکون مفطورا علی التعدد من أول الأمر لا التعدد بعد الاتحاد. قلت لا یمکن ذلک لأن الأجزاء المفروضه فی کل واحد متشابهه و متشابهه أیضا للکل- و حکم الأمثال فیما یجوز و فیما لا یجوز واحد فلو کان الفردان مثلا من نوع مفطورین علی الانفصال کانت الأجزاء المفروضه فی کل واحد أیضا منفصله بل یلزم الکثره بلا وحده و قد بین نظیر ذلک فی إبطال مذهب ذیمقراطیس، س قده

ص: 96

محال بالضروره إذ اختلاف الأمکنه ضروری(1) و أما الاجتماع المذکور فمما لا مانع عنه(2) فی طبیعه تلک الأجسام لوحدتها فرضا إذ لو اقتضت طبیعتها الافتراق و التباین لما وجد واحد متصل منها و هذا خلف و أما الوجه الذی یختص بالاحتمال الثانی فما أشار إلیه الشیخ الرئیس فی بعض رسائله بقوله یمکن أن یکون(3) جسم مخالفا لهذه الأجسام فی الحرکات و الکیفیات أما الحرکات فهی بالقسمه العقلیه الضروریه إما مستقیمه و إما مستدیره و المستقیمه إما من المرکز إلی المحیط أو من المحیط إلی المرکز و إما ماره علی المرکز بالاستقامه و هی الأخذه من الطرفین(4) أو غیر آخذه منهما بل علی محاذاتهما لکن الذی بالطبع من المستقیم لا یجوز أن یکون إلا من نهایات إلی نهایات متضاده بالطبع لا بالإضافه و بیان ذلک فی کتاب أرسطاطالیس خاصه فی المقاله الخامسه من الکتاب الموسوم بالسماع الطبیعی- و تفاسیر المفسرین فمن هذا یعلم أن الحرکات الطبیعیه فی جمیع الأجسام إما من المرکز أو إلیه بالدلیل العقلی و أما الکیفیات المحسوسه فلا یمکن أن یکون فوق


1- و ذاتی و الذاتی لا یختلف و لا یتخلف و أیضا لو اتصلت تلک الأمکنه لزم جواز الحرکه الأینیه علی المکان فیلزم أن یکون للمکان مکان و أیضا لا یعقل صیروره الوسط طرفا، س قده
2- أی له الإمکان الذاتی و إن لم یکن له الإمکان الوقوعی إذ یأباه طباع الخارج و أوضاع الکون التی فرضها الخصم للزوم الخرق و الالتیام و الخلاء و غیر ذلک، س قده
3- استدل بعدم حرکه أخری و کیفیه أخری علی عدم عالم جسمانی آخر مخالف بالطبع- إن قلت تخالف الآثار یدل علی تخالف مبادی ء الآثار و أما اتحادها فلا یدل علی اتحادها نوعا- کالحراره اللازمه للنار و الغضب و الحرکه و الشمس و هی متبائنه نوعا قلت عموم اللازم بحسب الجلیل من النظر و أما بحسب النظر الدقیق فالحراره اللازمه للنار مبائنه للحراره اللازمه لغیرها- إن قلت ما تقول فی الزوجیه اللازمه للأربعه و الثمانیه و غیرهما و هی أنواع متباینه و الزوجیه واحده أو متماثله قلت الزوجیه لازم الماهیه و کل لازم الماهیه اعتباری علی ما حقق فی موضعه فلیس لها فی تلک الأعداد ما یحاذیها و الأمور الانتزاعیه فی التماثل و التباین تابعه للأشیاء المنتزعه هی عنها و أیضا قد مر أن المفهوم الواحد لا ینتزع من الأمور المتخالفه بما هی متخالفه، س قده
4- قسم المستقیمه أولا قسمه ثلاثیه ثم عدل و قسمها قسمه ثنائیه دائره بین النفی و الإثبات، س قده

ص: 97

تسعه عشر(1) و قد بینه الفیلسوف فی المقاله الثانیه من کتاب النفس و شرح المفسرون- کثامسطیوس و الإسکندر و لو لا مخافه التطویل لبسطت القول فیه لکنی أخوض فی طرف یسیر منه فأقول الطبیعه ما لم توف علی النوع الأتم شرائط النوع الأنقص الأول بکماله- لم تدخله فی النوع الثانی(2) و المرتبه الثانیه مثال ذلک أن ذات النوع الأخس و هو الجسمیه ما لم تعطها الطبیعه جمیع خصائص الکیفیات الجسمیه الموجوده فی الأجسام بما هی أجسام لم تخط به إلی النوع الثانی الأشرف بالإضافه و هو النبات و ما لم تحصل جمیع خصائص النباتیه کالقوه الغاذیه و النامیه و المولده فی النوع الأخس- لم تجاوز به إلی النوع الثانی کمرتبه الحیوانیه و مرتبه الحیوانیه مشتمله علی الحس و الحرکه مع سائر القوی النباتیه و الجسمیه فما لم یحصل للنوع الأخس الأدنی الأول- جمیع الحواس المدرکه لجمیع المحسوسات فمن الواجب أیضا أن لا یتعدی الطبیعه بالنوع الحیوانی إلی النوع النطقی و لکن الطبیعه قد حصلت فی الموالید جوهرا ناطقا فمن الضروره أوفت جمیع القوی الحسیه بکمالها فاتبعته إفاده القوه النطقیه- فإذن کان للنوع الناطق جمیع القوی المدرکه للمحسوسات فإذن النوع الناطق یدرک جمیع المحسوسات التی أدرکها کل حیوان فإذن لا محسوس(3) ما خلا ما


1- تسع منها الطعوم البسیطه التسعه المشهوره و أربع منها الکیفیات الفعلیه و الانفعالیه و ثلاث منها المسموعات و المبصرات و المشمومات و ثلاث منها المحسوسات بالعرض- فذکر أوائل الملموسات بالتفصیل أولی إذ إلیها مفوض کدبانوئیه عالم العناصر کما إلی العقل الفعال مفوض کدخدائیه هذا العالم عندهم و لا حول و لا قوه إلا بالله العلی العظیم و ما یعلم جنود ربک إلا هو، س قده
2- إذ لو أدخلته فیه بدون التوفیه لزم الطفره فی الحرکه الکیفیه عند الشیخ و فی الحرکه الجوهریه عند المصنف قده و الضروره قضت ببطلانها فیهما کما فی الحرکه الأینیه و هذا هو قاعده إمکان الأخس التی موضع استعمالها السلسله الصعودیه و قد قال المصنف قدس سره فی موضع آخر قد وضعناها بإزاء قاعده إمکان الأشرف التی موضع استعمالها السلسله النزولیه فتفطن، س قده
3- إذ لا حاس ما خلا ما استوفی للجوهر الناطق و الحاس و المحسوس متضایفان و المتضایفان متکافئان، س قده

ص: 98

یدرکه الناطق فإذن لا کیفیات ما خلا سته عشر المحسوسه بالذات و الثلاثه المحسوسه بالعرض(1) کالحرکه و السکون و الشکل فإذن لا جسم یکیف بکیفیه ما خلا هذه المعدوده- فإذن لا عالم مخالف لهذا العالم بکیفیات محسوسه فإذن إن فرضت عوالم متعدده فهی متفقه بالطبع کثیره بالعدد انتهی کلامه.

فإذا بطل تعدد العالم سواء کان التعدد بالطبع أو بالشخص فقد ثبت أن العالم واحد شخصی فحینئذ نقول تشخص العالم تشخص طبیعی أی له وحده طبیعیه لا أنها تألیفیه و ذلک(2) لتحقق التلازم بین أجزائه الأولیه فإن بین الأجسام العظام التی


1- المحسوسات بالعرض کثیره کالکم و الإضافه و غیرهما کما فی سفر النفس و قد خصها الشیخ لکونها أکثر تناولا و أصح وجودا بالنسبه إلی البعض کالإضافه و العدد و أما الجسم التعلیمی فمعدود من ناحیه الجسم المکیف و أما الأطراف فمنطویه فی الشکل ثم إن ذکر الحرکه و السکون بعد ذکر الحرکه و أقسامها تفصیلا و السکون عدمها عن موضع قابل إما باعتبار تعداد الکیفیات من غیر نظر إلی النفی و الإثبات و إما باعتبار کونهما کیفیتین هاهنا و هناک کان باعتبار ذاتهما و إما من باب ذکر العام الأجزائی أو العددی بعد الخاص إذ العام منه منطقی و منه استغراقی و منه أجزائی و منه عددی، س قده
2- أراد قدس سره أن یثبت تشخص العالم علی نهج یوافق کل مشرب قَدْ عَلِمَ کُلُّ أُناسٍ مَشْرَبَهُمْ* و إلا فأنت تعلم أن هاهنا أنهاجا أوثق و أشرف و مشارب أعذب و ألطف علی مذاقه قده تدل علی أزید من الارتباط و الالتصاق فإن أجزاء العالم فی مقام وجودها و الوجود ما به الامتیاز فیه عین ما به الاشتراک و حیثیه ذاته الوحده و التشخص تتأحد تأحدا حقیقیا و تتشخص تشخصا عینیا و أیضا جمیع فصول أنواع العالم بالنسبه إلی الفصل الأخیر للنوع الأخیر الإنسانی مأخوذه لا بشرط الأجناس و جمیع الصور بالنسبه إلی الصوره الأخیره الإنسانیه الکامله العقلیه الفعلیه مواد مأخوذه بشرط لا فالکل مبهمات فی صراط الإنسان الکامل و شیئیه الشی ء بالصوره و لا سیما صوره الصور التی هی مواد بهذا الاعتبار و المبهم لا وجود له إلا بالمعین فالکل موجوده بهذا الواحد الذی هو الفصل الأخیر و الصوره الأخیره و هو موجود و واحد بوجود الله الواحد القهار. ُ نرسد کار عالمی بنظام گر نه پای تو در میان باشد و أیضا کل الأنواع الجوهریه التی فی السلسله العرضیه القدریه باعتبار انطوائها فی أنوار أربابها و انطواء أربابها فی نور رب النوع الإنسانی حیث إن نسبه الأرباب إلی الأرباب- نسبه الأصنام إلی الأصنام ثابته غیر متغیره واحده غیر متکثره و بهذا النظر تغیرات العالم الکبیر فی أدواره و أکواره کتفاوت الإنسان بحسب الأمزجه فی الإنسان الواحد الصغیر- ما عِنْدَکُمْ یَنْفَدُ وَ ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ ُ قرنها بر قرنها رفت ای همام وین معانی بر قرار و بر دوام شد مبدل آب این جو چند بار عکس ماه و عکس اختر بر قرار إلی غیر ذلک من المناهج البارقه الشارقه و المشارع العذبه السابغه، س قده

ص: 99

فیه تلازما و کذا بین تلک الأجسام و أعراضها بل بین أکثر المحال و أعراضها فإن استحاله الخلاء و امتناع خلو الأجسام المستقیمه الحرکات عما یحدد جهات حرکاتها- یدل علی التلازم بین الأرض و السماء و امتناع قیام العرض بذاته و خلو الجوهر عن الأعراض یوجب التلازم بینهما.

و قد علمت أن اللزوم و التلازم(1) یوجب الانتهاء إلی عله واحده فالمؤثر فی عالمنا هذا لا یکون إلا واحدا فکل جسم و جسمانی ینتهی فی وجوده إلی ذلک المبدإ الواحد الذی دل انتظام أحوال السماوات و الأرض و ما بینهما علی وجوده- و العقول و النفوس التی أثبتها الحکماء إما علل متوسطه لهذه الأجسام أو صور مدبره لها متصرفه فیها و إثبات مجردات لا تکون عللا و لا مدبرات لهذا العالم غیر معلومه الوجود بل غیر موجوده(2) کما سیلوح وجهه فکل جسم و جسمانی و نفس و عقل- منته إلی مبدإ واحد هو القیوم الواجب بالذات کما دل علیه قوله تعالی- لَوْ کانَ فِیهِما آلِهَهٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتا و لعل مرجع ضمیر التثنیه مجموع السماویات حتی عقولها و نفوسها و مجموع الأرضیات حتی ملکوتها و أربابها و لا یبعد أن یراد بالفساد الانتفاء رأسا و وجه الدلاله أن المراد أنه لو تعدد الإله تعالی عن ذلک لزم أن یکون العالم الجسمانی و ما ینوط به متعددا و اللازم باطل کما مر


1- لأن التلازم و إن لم ینحصر فیه لکن القسم الآخر منه باطل هاهنا قطعا إذ لا علیه لجسم بالنسبه إلی جسم آخر لأن تأثیره بمشارکه الوضع و الوضع لا یتصور بالنسبه إلی المعدوم، س قده
2- فإن العقل لا محاله فعال فیقتضی ظلالا لا محاله فی العالم و الملک و النفس لا جرم مدبره فی الجسم فتستلزم أجساما أخر و قد بین امتناعها فقد أضرب قدس سره عن الأول لئلا یصیر الحجه إقناعیه، س قده

ص: 100

فالملزوم مثله کما وضح من قوله إِذاً لَذَهَبَ کُلُّ إِلهٍ بِما خَلَقَ وَ لَعَلا بَعْضُهُمْ عَلی بَعْضٍ

الفصل (9) فی أنه تعالی بسیط الحقیقه من کل جهه
اشاره

لیس مؤتلفه الذات من أجزاء وجودیه عینیه أو ذهنیه کالماده و الصوره الخارجیتین أو الذهنیتین و لا من أجزاء حدیه حملیه و لا من الأجزاء المقداریه(1)

[الطریق الأول]

و ذلک لأن کل ما هو مرکب کان للعقل إذا نظر إلیه و إلی جزئه و قایس بینهما فی نسبه الوجود وجد نسبه الوجود إلی جزئه أقدم(2) من نسبته إلی الکل تقدما بالطبع و إن کان معه بالزمان أو ما یجری مجراه فیکون بحسب جوهر ذاته مفتقرا إلی جزئه متحققا بتحققه و إن لم یکن أثرا صادرا عنه و کل ما هو کذلک لم یکن واجب الوجود لذاته بل لغیره فیکون ممکنا لذاته هذا محال و هذا البیان یجری فیما سوی الأجزاء المقداریه لأن تلک الأجزاء لیست فی الحقیقه متقدمه(3) بل


1- اعلم أن وجه الضبط لقسمه الأجزاء إلی أقسامها الأربعه أن یقال الأجزاء إما موجوده بوجود واحد فی العین و إما موجوده بوجودات متعدده و علی الأول إما أن تعتبر فی الذهن لا بشرط فهی الأجزاء الحملیه و إما أن تعتبر بشرط لا فهی الأجزاء الوجودیه الذهنیه کالماده و الصوره الذهنیتین و علی الثانی إما أن تکون متبائنه فی الوضع فهی الأجزاء المقداریه و إما أن لیس کذلک فهی الأجزاء الخارجیه کالماده و الصوره الخارجیتین، س قده
2- أقول الکلام فی مطلق الأجزاء و الجنس و الفصل للشی ء أجزاء شیئیته لا وجوده- و ملاک التقدم هاهنا لشی ء الماهیه لا الوجود و التقدم بالتجوهر لا بالطبع و الجواب أن المراد بالوجود هاهنا ما یشمل التقرر أو المراد فرض نسبه الوجود و المراد بالتقدم بالطبع- المرادف للتقدم بالذات و هو القدر المشترک بین التقدم بالطبع بالمعنی الأخص و التقدم بالعلیه- و التقدم بالتجوهر فاستعمل الکلی فی هذا الفرد، س قده
3- بل متأخره لأن العقل و الوهم بعد وجود مقدار ما یفرض فیه شی ء غیر شی ء کلیا أو جزئیا أقول نعم فعلیه الأجزاء هکذا و لکن المراد بالجزئیه و الکلیه کون المقدار مصححا لقبول التجزئه إذا فرضها النفس بخلاف مثل النقطه أو المجرد فالمصحح لذوات الأجزاء مقدمه علی المصحح لذات الکل و هذا نظیر ما مر فی الرد علی غیاث العلماء أنه یکفی فی کون الشی ء قابلا للتحلیل کونه بحیث لو حصل فی العقل کان للعقل أن یحلله و إن امتنع حصوله فی العقل علی أن الأجزاء المقداریه لیست بهذه المثابه لأن نفی الأجزاء الحملیه مستلزم لنفیها إذ المقدار قائم بالجسم فما لیس له جزء حملی إن کان له جزء مقداری کان له ماده و صوره فکان له جنس و فصل هذا خلف، س قده

ص: 101

نسبه الجزئیه إلیها بالمسامحه و التشبیه فلا بد فی نفی تلک الأجزاء عنه تعالی من بیان آخر و القوم طولوا الکلام فی تجرد الواجب عنها و عن التجسم و احتاجوا فی البیان إلی برهان تناهی الأبعاد(1).

و لنا فی بیانه طریق واضح یتوقف علی مقدمه قد أشرنا إلیها مرارا من أن کل متصل بذاته أو بغیره قار کالمکانیات أو غیر قار کالزمانیات فهو ضعیف الوجود- متشابک الوجود بالعدم و الحضور بالغیبه و الواجب جل ذکره قوی الوجود و غایته فی الشده بلا شوب نقص و قصور و أیضا قد تقرر أن الأجزاء المقداریه متحده الحقیقه(2) هی و الجمیع فنقول لو کان للواجب جزء مقداری کما یقوله المشبهه فهو إما ممکن فیلزم أن یخالف الجزء المقداری کله فی الحقیقه


1- و ذلک لأنه قد ثبت أنه لا یجوز العلیه و المعلولیه فی أفراد نوع واحد فلو کان الواجب مقدارا کجسم تعلیمی أو طبیعی و کان عله لجسم تعلیمی أو طبیعی لم یکن أحدهما بالعلیه أو المعلولیه أولی من الآخر لأن حکم الأمثال فیما یجوز و فیما لا یجوز واحد فما فرض معلولا یکون عله لآخر و ما فرض عله یکون معلولا لآخر فیکون الأجسام غیر متناهیه و ثبت تناهی الأبعاد و بالجمله إذا کان الجسم بذاته عله و کانت تلک الذات فی المعلول و إذا کان بذاته معلولا و کانت تلک الذات فی العله لزم عدم تناهی الأجسام کما قلنا، س قده
2- المراد بالحقیقه ما هو أعم من الماهیه النوعیه و الوجود الخارجی فمغایره جزئه المقداری علی تقدیر إمکانه لکله لمغایره الوجود الإمکانی الوجود الواجبی و علی تقدیر الوجوب لا یلزم أن یکون موجودا بالقوه لأنه جزء مقداری و الأجزاء المقداریه موجوده بالقوه و إلا لانتفی المقدار و لازم ذلک کون الجزء موجودا بالقوه و هو واجب الوجود و هو خلف و لو کان المراد بالحقیقه الماهیه النوعیه کما أنه المراد فی باب الحکم المتصل لم یتم البیان و هو ظاهر و الأولی الاعتماد فی نفی الأجزاء المقداریه علی برهان نفی مطلق الحد عنه تعالی من جهه کونه واجب الوجود بالذات و قد تقدمت الإشاره إلیه، ط مد ظله

ص: 102

و إما واجب فیکون الواجب بالذات غیر موجود بالفعل بل بالقوه و کلا شقی التالی محال فکذا المقدم فتعالی عن أوهام المجسمین و المعطلین علوا کبیرا.

طریق آخر
اشاره

(1) لو ترکب ذات الواجب من أجزاء فلا یخلو إما أن یکون کل واحد من تلک الأجزاء أو بعضها واجب الوجود أو لیست الأجزاء و لا شی ء منها بواجب الوجود بل جمیعها ممکنات الوجود و الأقسام الثلاثه بأسرها مستحیله.

أما بطلان الأول

و هو أن یکون الأجزاء کلها واجبات الوجود فیلزم خرق الفرض لأن المفروض أن هناک شیئا واحدا وحده حقیقیه ذا أجزاء إذ کل ما لا وحده له لا وجود له کما بینا مرارا فإذن کل حقیقه وحدانیه فرضت أنها ذات أجزاء- فلا بد أن یکون لبعض أجزائها إلی بعض افتقار ذاتی و تعلق طبیعی و ارتباط لزومی إذ لا یتصور تألیف حقیقه نوعیه أو شخصیه من أمور متفاصله الذوات مستغنیه الحقائق و الهویات بعضها عن بعض فلو ترکب حقیقه الواجب من الواجبین لزم تحقق التلازم بینهما و قد مر أن التلازم بین الواجبین محال بأی نحو من أنحاء التلازم فإذن قد رجع الفرض إلی تعدد واجبات کل منها موجود بسیط علی حده.

و أما بطلان الثانی

فلأن ذلک الجزء الذی هو الواجب کان مستغنی القوام عن الجزء الآخر و عن غیره و الجزء الآخر لإمکانه مفتقر إلی ذلک الواجب فکان المفروض واجبا متأخر الوجود عن غیره مفتقر الذات إلی ممکن و بتوسطه(2) إلی


1- هذا و ما یتلوه لنفی مطلق الأجزاء دون الأجزاء المقداریه، ط مد ظله
2- یعنی فی الوجود حتی یکون من باب الافتقار إلی علل الوجود و إلا فالافتقار إلی الواجب الآخر افتقارا قوامیا یکون بلا واسطه. إن قلت الواجب المفروض مرکبا یفتقر فی القوام إلی قوام الممکن الذی هو جزؤه- لا فی الوجود لفرض وجوب وجوده و قوام ذلک الممکن لا یفتقر إلی ذلک الواجب الآخر- لأنه عله وجوده لا قوامه فلا یلزم الافتقار إلی الواجب الآخر فی الوجود بتوسط الممکن- و الکلام مطلق یشمل الأجزاء العقلیه و یرشد إلیه أیضا عنوان ما بعده بالطریق الآخر. قلت لما کان الوجود مقدما علی الماهیه تقدما بالحقیقه عنده قدس سره و بالأحقیه عند بعض کان قوام ذلک الممکن مفتقرا إلی وجوده و وجوده إلی ذلک الواجب الآخر لسبقه علی الواجب المفروض مرکبا فکان واجب الوجود مفتقر الوجود هذا خلف، س قده

ص: 103

واجب آخر و الافتقار إلی الغیر و إن کان إلی واجب آخر و کذا التأخر عنه ینافی الوجوب بالذات

و أما بطلان الثالث

فهو أوضح إذ کیف یتصور(1) حصول مجموع واجبی من ممکنات صرفه و جمیع الممکنات ممکن لا محاله لو فرض موجودا و فی الشقین الأخیرین یلزم الدور إذ العقل إذا قاس الممکن و الواجب إلی الوجود یجد الواجب أقدم فی الوجود- و یحکم بأنه وجد فوجد الممکن و إذا قاس الجزء و الکل إلیه یجد الجزء أقدم فیه من الکل و یحکم بأنه وجد الجزء فوجد الکل فیلزم(2) تقدم کل من الکل و الجزء هاهنا علی نفسه.

طریق آخر قد علمت أن الواجب حقیقته إنیه محضه فلا ماهیه له و کل ما لا ماهیه له لا جزء له ذهنا و لا خارجا و لنفصل هذا البیان فنقول الواجب تعالی مسلوب عنه الأجزاء العقلیه و ما تسلب عنه الأجزاء العقلیه یسلب عنه الأجزاء الخارجیه- إذ کل بسیط فی العقل(3) بسیط فی الخارج دون العکس و إنما نقیت عنه الأجزاء


1- إن قلت هذا سنه کل نوع مجموع من أجزاء فإن الإنسان حاصل من حیوان و ناطق لیس شی ء منهما إنسانا و البیت حاصل من سقف و جدران لیس شی ء منهما بیتا و هکذا- قلت أما فی الترکیب من الأجزاء المحموله کما فی الإنسان فلیس کذلک لأن الحیوان و الناطق- یحمل علیهما الإنسان حملا عرضیا مع أنهما موجودان مناسبان له وجودا و ماهیتان مناسبتان له ماهیه و أما فی الترکیب من الأجزاء الخارجیه فالسقف و الجدار و إن لم یسمیا باسم البیت- لکن البیت شی ء هو من سنخهما فإن ماده البیت مادتهما و صورته صورتهما و لا تفاوت إلا بالجزئیه و الکلیه و أما فیما نحن فیه فمعلوم أنه لا سنخیه بین حیثیه الإباء عن العدم و حیثیه عدم الإباء عن الوجود و العدم، س قده
2- و السؤال هنا أیضا بأن افتقار الکل إلی الجزء فی القوام و افتقار الممکن إلی الواجب تعالی فی الوجود کالسؤال السابق و الجواب الجواب، س قده
3- أما أولا فلأن البسیط فی العقل لو کان مرکبا فی الخارج من الماده و الصوره لکان مرکبا فی العقل من الجنس المأخوذ من الماده و الفصل المأخوذ من الصوره هذا خلف و أما الثانی فلأنه لا یلزم أن یکون کل بسیط فی الخارج بسیطا فی العقل لمکان الأعراض المرکبه فی العقل من الجنس و الفصل بل من الماده و الصوره الذهنیتین أعنی الجنس و الفصل بشرط لا- أو الماده و الصوره التبعیتین للماده و الصوره اللتین فی الموضوعات و هما بیانان للکلیه الموروثه- منهم من أخذ الجنس مطلقا من الماده و الفصل مطلقا من الصوره فإنها تستقیم فی الأعراض بهما و فی المفارقات بالأول منهما، س قده

ص: 104

العقلیه إذ لو کان له جنس و فصل لکان جنسه مفتقرا إلی الفصل لا فی مفهومه و معناه بل فی أن یوجد(1) و یحصل بالفعل فحینئذ نقول ذلک الجنس لا یخلو إما أن یکون وجودا محضا أو ماهیه غیر الوجود فعلی الأول یلزم أن یکون ما فرضناه فصلا لم یکن فصلا- إذ الفصل ما به یوجد الجنس و هذا أنما یتصور إذا لم یکن حقیقه الجنس حقیقه الوجود- و علی الثانی یلزم أن یکون الواجب ذا ماهیه و قد مر أنه نفس الوجود و حقیقته بلا شوب- و أیضا لو کان للواجب جنس کان مندرجا تحت مقوله الجوهر و کان أحد الأنواع الجوهریه فیکون مشارکا لسائر الأنواع الجوهریه فی الجنس العالی و قد برهن علی إمکانها و قد مر أن إمکان النوع یستلزم إمکان الجنس المستلزم لإمکان کل واحد من أفراد ذلک الجنس من حیث کونه مصداقا له إذ لو امتنع الوجود علی الجنس من حیث هو جنس أی مطلقا لکان ممتنعا علی کل فرد فإذن یلزم من ذلک إمکان الواجب تعالی عن ذلک علوا کبیرا.

تلخیص عرشی لو کان للواجب أجزاء حدیه عقلیه فلا یخلو إما أن یکون


1- أی فی عالم العقل لحصول النوع مجردا عن المحصلات الصنفیه و الشخصیه المادیه فی عالم أرباب الأنواع أو فی عالم عقلنا إذ الاعتبار فی التمامیه و النقصیه بالعقل لا بالحس و أما الوجود فی هذا العالم فیحتاج إلی المصنفات و المشخصات و لا یتم بالفصول فقط. و إذا علمت ما ذکرنا علمت سر قولهم إن النوع ماهیه تامه محصله و الجنس ماهیه ناقصه مبهمه إذ لم یقل أحد بوجود رب الجنس و لم یمکن الإشاره العقلیه إلی الجنس متحصلا- لکونه بعض الماهیه لا ماهیه تامه و یشار إلیه فی العقل إشاره إبهامیه کالأمر المردد بین المعینات و الفانی فی المحصلات إذ وجود الجنس وجودات کوجودات الأنواع الطبیعیه و الأنواع العقلیه و ما یتصور متحصلا منعزلا عن الفصول أنما هو مأخوذ بشرط لا ماده عقلیه- لا جنس بما هو جنس و لفناء وجوده فی الفصول یحمل علی الکثره المختلفه الحقائق مواطاه- بخلاف النوع إذ له وجود فی العقل إذ الوجود أنما هو للماهیه التامه و هی الماهیه النوعیه، س قده

ص: 105

جمیعها أو بعض منها حقیقه الوجود أو لیس کذلک و علی التقادیر یمتنع الحمل(1) و ذلک خرق الفرض

الفصل (10) فی أن الواجب الوجود لا فصل لحقیقته المقدسه علی أنه مقسم نوعی أو مقسم صنفی أو شخصی
اشاره

الفصل (10) فی أن الواجب الوجود لا فصل(2) لحقیقته المقدسه علی أنه مقسم نوعی أو مقسم صنفی أو شخصی

[الطریق الأول]

فإن شیئا من هذه الأمور لا ینافی کون المقسم بسیطا غیر ذی جزء کالجنس البسیط أو النوع البسیط(3) و ذلک لما علمت أن الواجب غیر ذی ماهیه و کل ما له فصل مقسم


1- لأن الحمل یقتضی وحده وجودیه و کثره مفهومیه فعلی تقدیر کون الأجزاء حقیقه الوجود کان هنا وحده صرفه لأن مقام شیئیتها و مقام وجودها واحد فلا یصدق الهو هو و أیضا المحمول لا بد أن یکون مفهوما و حقیقه الوجود لیست بمفهوم و علی تقدیر کونها غیر الوجود کان هنا کثره صرفه إذ لیس لها مقام وجود هو ما به الاتحاد سوی مقام شیئیه الماهیه فلا یصدق الهو هو أیضا و علی تقدیر الاختلاط کان هنا وحده محضه فی البعض و کثره صرفه فی البعض إذ لا شیئیه ماهیه للبعض و هی مناط الاختلاف و لا شیئیه وجود للبعض و هی مناط الوحده. إن قلت شأن الأجزاء الحملیه فی کل مورد أن یکون غیر الوجود و مع ذلک تحمل فلیکن هاهنا کذلک. قلت نعم و لکن لها وجود عرضی فلها مقام ذات و مقام وجود و فیما نحن فیه الماهیه عین الإنیه و قد فرغنا عن إثباته بل نقول من رأس علی کل واحد من التقادیر الثلاثه فی الجنس و الفصل فالنوع الذی هو الواجب تعالی إما وجود فقط و إما ماهیه فقط و علی أی تقدیر لا یحمل کل واحد من الأجزاء علی الآخر و لا علی النوع و لا النوع علی کل واحد هذا خلف و إما وجود و ماهیه فیکون زوجا ترکیبیا فیکون ممکنا هذا خلف، س قده
2- إطلاق الفصل و المقسم علی المصنف و المشخص من باب عموم المجاز أو المقسم بمعناه اللغوی عطف علی الفصل و کلمه أو بمعنی الواو و الأول أولی هذا و بالحقیقه سلب کونه نوعا مرکبا أو جنسا بسیطا أو نوعا بسیطا سلب أقسام الماهیه عنه من الماهیه المتحصله النوعیه المرکبه کالإنسان و النوعیه البسیطه کالهیولی فإن جنسها مضمن فی فصلها و فصلها مضمن فی جنسها- و الماهیه الجنسیه المبهمه البسیطه کالجنس العالی، س قده
3- ذکره استیفاء للأقسام المحتمله و إلا فلا مصداق للنوع البسیط فی الماهیات و هو الذی لا جنس فوقه و لا نوع تحته، ط مد ظله

ص: 106

أو خاصه مصنف أو مشخص فهو لا محاله ماهیه کلیه فما لا ماهیه له لا یکون جنسا و لا نوعا فالواجب متحصل بنفسه بلا فصل متشخص بذاته بلا مشخص.

طریق آخر

(1) قد أشرنا سابقا فی مباحث الوجود أن الوجود لا فصل مقسم له و لا مشخص له فإن مدخلیه هذه الأمور لیست فی تقرر معنی الجنس بما هو جنس أو معنی النوع بما هو نوع بل لها مدخلیه فی أن یکون الجنس موجودا محصلا أو النوع موجودا مشارا إلیه بالحس أو العقل(2) فلو کان للوجود فصل أو محصل شخصی- لکان شی ء منهما مقررا للمعنی و التجوهر فکذلک واجب الوجود إذ هو أعلی مراتب الوجود و آکده فیتعاظم عن أن یکون مبهم الوجود کالجنس بالقیاس إلی تحصلات أنواعه- أو کالنوع بالقیاس إلی تشخصات أعداده و هویات أفراده فما أضل منهج بعض جهال المتصوفه حیث زعموا أن الحق تعالی کلی طبیعی جنسی(3) و الموجودات أفراده و أنواعه و لم یتفطنوا بأن واجب الوجود لو انقسمت حقیقته البسیطه إلی أنواع و أعداد فلا یخلو إما أن یتکثر سواء کان بالأنواع أو بالأشخاص بنفس ذاته أو بغیر ذاته فإن تکثر بمقتضی ذاته فیلزم أن لا یوجد فی الکون نوع واحد و لا شخص واحد إذ ذلک الفرد علی طباع الأمر المقتضی للکثره بنفس ذاته بل هو عینه فیتکثر بذاته و هذا الکلام فی آحاد هذه الکثره فلا واحد و إذ لا واحد فلا کثیر- لأن الواحد مبدأ الکثیر فإذا انتفی المبدأ انتفی ذو المبدإ فإذا کثرناه بنفسه فقد


1- الفرق بینه و بین الطریق السابق أن الطریق السابق یسلک فیه من مسلک نفی الماهیه- و الفصول المقسمه و الأمور المشخصه أنما تجری فی الماهیات و فی هذا الطریق من مسلک کونه أعلی مراتب الوجود فلا إبهام فیه حتی یرفعه فصل منوع أو عرض مشخص، ط مد ظله
2- هذا بتمامه صفه لکلمه موجودا فی الموضعین و إفراد ضمیر إلیه أمره سهل- و إنما قلنا ذلک لأن النوع فی کونه مشارا إلیه بالعقل غیر محتاج إلی المصنف و المشخص و یمکن أن یکون المراد بالعقل المدارک الجزئیه الباطنه المشیره إلی أفراد النوع إشاره وهمیه أو خیالیه و الأول أقرب معنی، س قده
3- أی الطبیعه من حیث التحقق فی الأفراد و أما نفس الطبیعه کما هو موضوع القضیه الطبیعیه فلا یذهب إلیه جاهل فضلا عن عاقل، س قده

ص: 107

أبطلنا نفسه و إن تکثر لا بذاته بل بغیره ففیه قوه قبول الوجود و هی غیر حیثیه الوجود و الوجوب بالذات فیترکب ذاته من جزءین أحدهما یجری مجری الماده- و الآخر یجری مجری الصوره و هو ممتنع

الفصل (11) فی أن واجب الوجود لا مشارک له فی أی مفهوم کان

لأن المشارکه بین شیئین فی أی معنی کان یرجع إلی وحده ما و قد علمت أن الوحده علی أنحاء شتی و إن منها حقیقیه(1) و منها غیر حقیقیه و الحقیقیه قد تکون عین الذات الواحده و هی الوحده الحقه الواجبیه و قد تکون زائده علی الذات کوحده الماهیات الممکنه و غیر الحقیقیه ما یکون معروضها أمورا متکثره فی الواقع و هی بحسب الشرکه فی أمر ما و قد مر تفصیلها فی مباحث الوحده و الکثره من السفر الأول- إذا تقرر هذا فنقول واجب الوجود لا یوصف بشی ء من أنحاء الوحده غیر الحقیقیه فلا شریک له فی شی ء من المعانی و المفهومات بالحقیقه فلا مجانس له إذ لا جنس له و لا مماثل له إذ لا نوع له و لا مشابه له إذ لا کیف له کما سیظهر لک من نفی الصفات الزائده عنه فلا مساوی له إذ لا یوصف بکم و لا مطابق له إذ لا یوصف بوضع و لا محاذی له إذ لا یوصف بأین و لا مناسب له و إن وصف بالصفات الإضافیه- و ذلک لأن جمیع صفاته الإضافیه ترجع إلی إضافه واحده هی القیومیه کما ستعلم- و إذ لا مؤثر و لا موجد سواه کما سیظهر فی توحید الأفعال فلا مشارک له فی صفه


1- الواحد بالوحده الحقیقیه ما لا یستدعی واسطه فی العروض فی باب الاتصاف بالوحده و بعباره أخری ما یکون وصف الوحده له من قبیل الوصف بحال الشی ء لا من قبیل الوصف بحال متعلق الشی ء و الواحد بالوحده غیر الحقیقیه بخلاف ذلک فزید و عمرو واحد فی الإنسانیه- و الفرس و البقر واحد فی الحیوانیه فالإنسانیه و الحیوانیه کل منهما واحده حقیقیه إذ لا واسطه فی العروض له و الوحده وصف نفسه و أما زید و عمرو فی الأول و الفرس و البقر فی الثانی فواحد غیر حقیقی إذ الوحده لهما باعتبار متعلقهما أعنی جهه الوحده و هی الواحد الحقیقی ثم الواحد الحقیقی إما واحد بالوحده الحقه و هی هنا ما لا یکون ذاتا و وحده بل وحده قائمه بذاتها لا بالماهیه- و إما لیس کذلک و هو بخلافه، س قده

ص: 108

القیومیه و إذ لا محل له فلیست له نسبه الحلول کما یقوله النصاری و إذ هو بذاته واجب و ما سواه ممکن فلیست له نسبه الاتحاد کما یقوله جهال المتصوفه و إذ لا مناسب له فالمناسبات التی أثبتها بعض المتصوفه فی حقه تعالی کلها أوهام مضله و ما أبعد من الصواب قول من توهم من هؤلاء(1) إن نسبته تعالی إلی جمیع العالم کنسبه النفس


1- و الإنصاف أن مقصودهم من ذکر الأمثله الجهه المقربه لا الجهات المبعده ففی مثال النفس و البدن تعالی عن المثل لا عن المثال بل لله المثل الأعلی المقصود أنه کما أن البدن حی بحیاه النفس و أنها أصل قوامه و لبه و روحه و مع ذلک هی لا داخله فی البدن و لا خارجه عنه کذلک العالم حی بحیاه الله و قائم بقیومیته و معیه قیومیته روح الأرواح و ممسک رباط الأشباح و لیس هو تعالی فی الأشیاء بوالج و لا عنها بخارج بل لما کان الأمر کما قیل- ُ و فی کل شی ء له آیه تدل علی أنه واحد کانت الأمثال العلیا مجالی نوره و ظهور توحیده و توحید ظهوره فبهذا النظر عَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَیِّ الْقَیُّومِ و وجه الشی ء بما هو وجه الشی ء فإن فی ذی الوجه فدل علی ذاته بذاته و تنزه عن مجانسه مخلوقاته فأما جهه حاجه النفس إلی البدن و انفعالها منه و حدوثها بحدوثه و غیر ذلک فمن الجهات المبعده التی لیست مقصوده و لذا تابوا و استدرکوا بعد ما أتوا بالمثال فابتهلوا و ندبوا بقوله- ُ ای برون از وهم و قال و قیل من خاک بر فرق من و تمثیل من لکن الأصل التمثیلات المقربه للتأسی بالأنبیاء و الاقتداء بکتاب الله تعالی أ ما تسمع قوله تعالی فی کتابه المجید مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکاهٍ الآیه و غیر ذلک و السبب اللمی فی إیرادها- أنه لا یمکن للعقل و لا سیما المتعلق منه فهم المعانی مجرده عن الصور لأجل التعلق بالمتخیله بمقتضی تطابق العوالم فإذا قال العقل إنه تعالی نور و أراد أنه نور حی قائم بذاته کذا و کذا کما مر وقع فی الخیال صوره شعاع فی غایه التلألؤ و الظهور و إذا قال إنه محیط وقع فیه صوره الانبساط الکمی و إذا قال إنه قاهر فوق کل نور وقع فیه الفوقیه الوضعیه أو صوره قهر نور الشمس لأنوار الکواکب فی النهار و هکذا غایته أن العقل المرتاض بالبرهان لا یعبأ بهذه التصویرات و یرجم شیطان المتخیله و یقول إنها من دعا باتک و صفاته تعالی أجل من هذه و یحکم بما حکم به البرهان- و إذا کان هذا حال العقل المرتاض بالنظر و الفکر فما ظنک بأهل الخیال فإن تمثیلات خیالهم کأضغاث الأحلام و تمثیلات العقل و أهل الشهود کالرؤیا الصادقه الآئله بتحلیل الصور إلی المعانی و الحقائق فلو منع الخیال من التمثیلات و لم یؤت بها أصلا و اقتصر علی المعانی الصرفه وقعت الخصومه فی البین و طفقا یتشاجران و لم یذعن الوهم و الخیال للعقل کمن أحضر مائده و أطعم بعض الحاضرین دون البعض مع حاجتهم إلی الطعام و لعل ما ذکرنا من التمثیلات المطابقه أحد وجوه 109 قول المولوی ُ آن خیالاتی که دام اولیا است عکس مه رویان بستان خداست ، س قده

ص: 109

إلی البدن هیهات نسبه النفس إلی البدن نسبه الصانع إلی الدکان و آلاته(1) لا نسبه العله إلی معلولها و کل ما لا یفعل إلا بالإله فلا یمکن أن یوجد الإله و لو کانت النفس خالقه بدنها لم تکن نفسا فلیست نسبه المبدع إلی مبدعه نسبه النفسیه- لتعالیه عن الحاجه فی شی ء.

و أیضا النفس الناطقه من حیث إنها نفس مجرده بالقوه مادیه بالفعل کسائر القوی و هی جسمانیه الحدوث و إن کانت روحانیه البقاء و هی أیضا جسمانیه التأثیر و إن کانت روحانیه التأثر و ذلک لأن الإیجاد متقوم بالوجود و المستغنی عن الماده فی الإیجاد لا بد و أن یکون مستغنیا عنها فی الوجود أیضا و لو لم یکن النفس جسمانیه التأثیر لکانت عقلا محضا هذا خلف و إله العالم جل اسمه مقدس بالکلیه عن الحاجه و الحدوث.

و أیضا النفس یحصل منها و من البدن نوع طبیعی و بینهما ترکیب اتحادی- و کل ما یترکب منه و من غیره شی ء فبینهما تعلق و ارتباط یوجب تأثر کل منهما عن صاحبه و انفعاله عنه و المنفعل عن الشی ء لا بد له من قصور یفتقر إلی ضمیمه تکمله و تحصله و الواجب تام الوجود فوق التمام فیتعاظم عن أن یتممه شی ء فثبت أن لا مناسب له تعالی مع أن النسبه أبعد أوصاف الشی ء عن ذاته فهو بری ء الذات عن الأشیاء ذاتا و صفه و نسبه مع أنه لا یخلو عنه ذره من الذرات و لا یعزب عنه شی ء فی الأرض و السماوات


1- لا یخفی أنه قدس سره وقع فیهما هرب فإن تلک النسبه هذه النسبه من جهه و لیست هی هی من جهات أخری و قد صرح مرارا فی هذا الکتاب و لا سیما فی سفر النفس منه أنه لیس تعلق النفس بالبدن کتعلق صاحب الدکان بدکانه و لیست آلاتها ذوات منفصله، س قده

ص: 110

الفصل (12) فی أن واجب الوجود تمام الأشیاء و کل الموجودات و إلیه یرجع الأمور کلها

هذا من الغوامض الإلهیه التی یستصعب إدراکه إلا علی من آتاه الله من لدنه علما و حکمه لکن البرهان(1) قائم علی أن کل بسیط الحقیقه کل الأشیاء الوجودیه إلا ما یتعلق بالنقائص و الأعدام و الواجب تعالی بسیط الحقیقه واحد من جمیع الوجوه فهو کل الوجود کما أن کله الوجود.(2).


1- ملخص البرهان أن کل هویه صح أن یسلب عنها شی ء فهی متحصله من إیجاب و سلب و کل ما کان کذلک فهی مرکبه من إیجاب هو ثبوت نفسها لها و سلب هو نفی غیرها عنها- ینتج أن کل هویه یسلب عنها شی ء فهی مرکبه و ینعکس بعکس النقیض إلی أن کل ذات بسیطه الحقیقه فإنها لا یسلب عنها شی ء و إن شئت فقل بسیط الحقیقه کل الأشیاء و مما یجب أن لا تغفل عنه أن هذا الحمل أعنی حمل الأشیاء علی بسیط الحقیقه لیس من قبیل الحمل الشائع فإن الحمل الشائع کقولنا زید إنسان و زید قائم یحمل فیه المحمول علی موضوعه بکلتا حیثیتی إیجابه و سلبه اللتین ترکبت ذاته منهما و لو حمل شی ء من الأشیاء علی بسیط الحقیقه بما هو مرکب صدق علیه ما فیه من السلب فکان مرکبا و قد فرض بسیط الحقیقه هذا خلف فالمحمول علیه من الأشیاء جهاتها الوجودیه فحسب و إن شئت فقل إنه واجد لکل کمال أو إنه مهیمن علی کل کمال و من هذا الحمل حمل المشوب علی الصرف و حمل المحدود علی المطلق، ط مد ظله
2- إشاره إلی أن قولنا بسیط الحقیقه کل الوجودات من باب تعلیق الحکم علی الوصف المشعر بالعلیه فهو کل الوجود لبساطته و إن کله الذی لا بعض له هو الوجود لا یشوبه ماهیه و لا عدم فالکاف فی قوله کما أن کله الوجود للتعلیل کما فی قوله تعالی وَ اذْکُرُوهُ کَما هَداکُمْ ثم إن مفاد قوله بسیط الحقیقه کل الأشیاء هو الکثره فی الوحده بمعنی أن مرتبه من الوجود بوحدتها و بساطتها جامعه لکل الوجودات و یترتب علیها بفردها من الکمال ما یترتب علی الجمیع و لیس مفاده الوحده فی الکثره کما یتوهم کثیر من الناس حیث إنهم إذا سمعوا ذلک القول طلعوا و طفقوا یقدحون فیه بأنه یلزم أن یکون الحجر و المدر و غیرهما کلها واجب الوجود و وقعوا فی إیهام الانعکاس أی کل الأشیاء بسیط الحقیقه و لم یعلموا أن هذا فی العلم الحضوری العنائی الذی هو عین الذات الأحدیه و أما الوحده فی الکثره فهی مقام فیضه المقدس الشامل و رحمته التی وسعت کل شی ء و فی کل بحسبه و لم یروا أن مسأله الوحده فی الکثره کتب العرفاء مشحونه بها و أن الکثره فی الوحده التی هی مفاد قوله إن البسیط کل الوجودات من خصائصه باعتقاده و لم یسبقه أحد إلا أرسطاطالیس بقول مجمل بل قال فی موضع من الأسفار إنه لم أجد علی وجه الأرض من له علم بذلک و إن لم یکن کذلک إذ قد صار من اصطلاحات العرفاء مقام شهود المفصل فی المجمل و مقام شهود المجمل فی المفصل إلا أن یظن أن هذا الفیض المقدس و الوجود المنبسط إذا لوحظ ساقط الإضافه من الماهیات و أن ما به الامتیاز فی ذلک الوجود عین ما به الاشتراک فهو من مقام شهود المفصل فی المجمل و إذا لوحظ ظاهرا فی المظاهر و المجالی فهو عکسه و إنی لا أظن بهم ذلک غایته أن یکون کلامهم هذا متشابها و لهم محکمات غیر ذلک و لعل 111 قول الشیخ العطار فی منطق الطیر- ُ هم ز جمله پیش هم پیش از همه جمله از خود دیده و خویش از همه إشاره إلیه. 111 و قال السید المحقق الداماد أعلی الله مقامه فی التقدیسات و هو کل الوجود و کله الوجود و کل البهاء و الکمال و کله البهاء و الکمال و ما سواه علی الإطلاق لمعات نوره و رشحات وجوده و ظلال ذاته و إذ کل هویه من نور هویته فهو الهو الحق المطلق- و لا هو علی الإطلاق إلا هو انتهی. و لعله یعتقد أن مراد السید قده من قوله هو کل الوجود أنه منشأ انتزاع الموجودیه فی کل موجود سواء کانت موجودیه نفسه أو موجودیه غیره کما صرح به کما اقتضاه ذوق أهل التأله حتی أطلقوه علیه تعالی تسمیه و حینئذ فأین هذا من المقصود نعم تحقیق هذه المسأله و تفصیلها و سد ثغورها بأتم وجه حق المصنف قدس سره ککثیر من نظائره، س قده

ص: 111

أما بیان الکبری فهو أن الهویه البسیطه الإلهیه لو لم یکن کل الأشیاء لکانت ذاته متحصله القوام من کون شی ء و لا کون شی ء آخر فیترکب ذاته و لو بحسب اعتبار(1)


1- إن قلت اللاکون نفی و سلب لیس شی ء یحاذیه فلا یستدعی الترکیب قلت شر التراکیب هو الترکیب من الإثبات و السلب إذا کان ذلک السلب سلب الکمال کما هو المفروض- بل إن سألت الحق فلا ترکیب إلا هو إذ الترکیب یستدعی سنخین أحدهما الوجود و الحقیه و الآخر هو العدم و البطلان إذ الوجود و الوجود لیسا سنخین حیث إن ما به الامتیاز فیه عین ما به الاشتراک و أما لحاظ الماهیه فیرجع إلی اعتبار العدم و أیضا سبب هذا السؤال أنک متی سمعت الترکیب من شیئین تبادر إلی ذهنک شیئیه الوجود و لا تنحصر فیها الشیئیه أ ما تسمع قولهم الشی ء إما واجب الوجود و إما ممکن الوجود و إما ممتنع الوجود و شیئیه الامتناع الشیئیه العدمیه بل الامتناع أشد أنحاء العدم ثم أ ما تسمع قولهم الممکن زوج ترکیبی و إحدی شیئیته شیئیه الماهیه و هی و إن لم یکن شیئیه العدم لکن لم تکن شیئیه الوجود أیضا و هی موضوع اللاءین و البرزخ بین البحرین البحر العذب الفرات و البحر الأجاج فحصر الترکیب فی الترکیب من شیئیتی الوجود نظر أمی عامی فمدلول لفظ زید مثلا ثلاثه نحو وجوده و ماهیته و فقده الوجودات الأخری سیما فقد کمالاته المترقیه و أما وجود لا حد له فلا فقد فیه کما لا ماهیه له ففی البسیط الحقیقی لا ترکیب و لو فی العقل و لو من الوجدان و الفقدان. إن قلت السلب خارج من الذات فلا یلزم الترکیب فی قوام الذات. قلت الصفات السلبیه للشی ء بالنسبه إلی ذات المعروض عرضیات و أما بالنسبه إلی الذات التی هی مجموع الذات المعروضه و العارض ذاتیات کما أن عرضیات زید بالنسبه إلی ذاته النوعیه عرضیات و أما بالنسبه إلی هویته داخلیات و زید مجموع الطبیعه النوعیه و العرضیات من صفاته الثبوتیه و السلبیه، س قده

ص: 112

العقل و تحلیله من حیثیتین مختلفتین(1) و قد فرض و ثبت أنه بسیط الحقیقه هذا خلف فالمفروض أنه بسیط إذا کان شیئا دون شی ء آخر کأن یکون ألفا دون ب- فحیثیه کونه ألفا لیست بعینها حیثیه لیس ب و إلا لکان مفهوم ألف و مفهوم لیس ب شیئا واحدا و اللازم باطل لاستحاله کون الوجود و العدم أمرا واحدا فالملزوم مثله فثبت أن البسیط کل الأشیاء.

و تفصیله أنا إذا قلنا الإنسان مثلا مسلوب عنه الفرسیه أو أنه لا فرس


1- و لیعلم أن الکلام أنما هو فی المصداق و الواقعیه الخارجیه لا المفهوم الذهنی و إن کان کلامه یوهم وقوع البحث فی المفهوم و بیان أن مرتبه الوجود الواجبی لا قوام لها إلا بالحقیقه الصرفه الوجودیه بخلاف سائر المراتب دونها فإن ما به یتقوم مرتبتها الوجودیه لیس هو صرف الوجود بل مع ما اقترنت به من النقصانات و الأعدام فلا وقع لما قد یتوهم من أنه کیف یمکن أن یقال فی سائر المراتب بأنها متحصله القوام من الوجود و العدم مع أن کل مصداق للموجودیه لیس إلا هی فإن هذا خلط بین الواقعیه المطلقه و المراتب المحدوده و لسیدنا الأستاذ دام مجده مسلک أعذب یمکن به الحصول علی هذه النتیجه أعنی کونه تعالی واجدا لکمال کل ذی کمال- و لا یسلب عنه شی ء منها من جهه النظر إلی وجوب الوجود بالذات فإن لازم کون الوجوب بالذات أن یمتنع ارتفاع الوجود علی أی تقدیر فلا یکون محدودا و إلا ارتفع عما وراء الحد- فهو مطلق فلا یسلب عنه وجود و لا یسلب عن وجود، امید

ص: 113

فحیثیه أنه لیس بفرس لا یخلو إما أن یکون عین حیثیه کونه إنسانا أو غیرها فإن کان الشق الأول حتی یکون الإنسان بما هو إنسان لا فرسا فیلزم من ذلک أنا متی عقلنا ماهیه الإنسان عقلنا معنی اللافرس و لیس الأمر کذلک إذ لیس کل من یعقل الإنسان یعقل أنه لیس بفرس فضلا عن أن یکون تعقل الإنسان و تعقل لیس بفرس شیئا واحدا کیف و هذا السلب لیس سلبا مطلقا و لا سلبا بحتا بل سلب نحو من الوجود(1) و الوجود بما هو وجود لیس بعدم و لا بقوه و إمکان لشی ء- إلا أن یکون فیه ترکیب فکل موضوع هو مصداق لإیجاب سلب محمول مواطاه أو اشتقاقا فهو مرکب فإنک إذا أحضرت فی ذهنک صورته و صوره ذلک المحمول السلبی مواطاه أو اشتقاقا و قایست بینهما بأن تسلب أحدهما عن الآخر أو توجب سلبه علیه فتجد أن ما به یصدق علی الموضوع أنه کذا غیر ما به یصدق علیه أنه لیس هو کذا(2) سواء کانت المغایره بحسب الخارج فیلزم الترکیب الخارجی من ماده


1- هذه العباره وقعت فی أواخر مبحث العله و المعلول من السفر الأول هکذا و لزم من تعقل الإنسانیه تعقل اللافرسیه إذ لیست سلبا محضا بل سلب نحو خاص من الوجود و لیس کذلک فإنا کثیرا ما نتعقل إلی آخره و لعله عذر لجواز تعقل السلب و لکن ما وقع هاهنا أحسن إذ یکون جوابا لما عسی أن یقال السالبه لا تستدعی وجود الموضوع فلا تقتضی حیثیه حتی یردد فیها بأنها عین حیثیه الإیجاب أو غیرها فحاصل الجواب أن هذا السلب سلب من الموضوع الموجود و السالبه عند وجود الموضوع تساوق المعدوله و الموجبه السالبه المحمول علی التحقیق و لذلک خص الکلام بالإیجاب فی قوله فکل موضوع هو مصداق لإیجاب سلب محمول و قبل هذا القول و بعده ردد بین السلب و العدول أو إیجاب السلب تنبیها علی عدم التفاوت فی التأدیه، س قده
2- هذا واضح و لکن وقع فی ذلک الموضع من الأسفار و فی الشواهد بدل هذا فما به الشی ء هو هو غیر ما به یصدق علیه أنه لیس هو و لزوم هذا غیر واضح إذ الکلام فی أن الإنسان مثلا لیس بفرس لا أن الإنسان لیس بإنسان 113 لکنه قدس سره بین ذلک فی کتابه المسمی بأسرار الآیات- فإنه قال و یستحیل أن یکون المعقول من السلب نفس المعقول من الإیجاب و إن کان کل منهما مضافا إلی شی ء آخر فإن المضاف إلیه معناه خارج عن معنی المضاف و الإضافه فالتخصیص به تخصیص بأمر خارج و التخصیص بالأمر الخارج لا یضر حقیقه الشی ء فی نفسها فإذن لو کان معنی ثبوت أ بعینه معنی سلب ب لکانت طبیعه الثبوت بعینها طبیعه السلب فیکون الشی ء غیر نفسه و هو محال انتهی. و الحاصل أن وجود زید إذا سلب عنه وجود عمرو و کان وجود زید بما هو مصاحب للنقص و الحد و بالجمله للعدم مصداقا لسلب وجود عمرو لزم الترکیب و هو فیما نحن فیه محال و إذا سلب عن وجود زید بما هو وجود زید کان الشی ء غیر نفسه لأن الوجود فیهما بما هو وجود لا بما هو حصه أو فرد واحد إذ المفروض أن وجود زید بما هو وجود زید مسلوب عنه إذ لو کان الفرد أو الحصه مسلوبا عنه کان المصداق النقص و العدم و هو الشق الأول، س قده

ص: 114

و صوره أو بحسب العقل فیلزم الترکیب العقلی من جنس و فصل أو ماهیه و وجود فإذا قلت مثلا زید لیس بکاتب فلا یکون صوره زید فی عقلک هی بعینها صوره لیس بکاتب و إلا لکان زید من حیث هو زید عدما بحتا بل لا بد أن یکون موضوع مثل هذه القضیه مرکبا من صوره زید و أمر آخر به یکون مسلوبا عنه الکتابه من قوه أو استعداد فإن الفعل المطلق لیس بعینه عدم شی ء آخر إلا أن یکون فیه ترکیب- من فعل بجهه و قوه بجهه أخری و هذا الترکیب بالحقیقه منشؤه نقص الوجود فإن کل ناقص حیثیه نقصانه غیر حیثیه وجوده و فعلیته فکل بسیط الحقیقه یجب أن یکون تمام کل شی ء فواجب الوجود لکونه بسیط الحقیقه فهو تمام کل الأشیاء علی وجه أشرف و ألطف و لا یسلب عنه شی ء إلا النقائص و الإمکانات و الأعدام و الملکات و إذ هو تمام کل شی ء و تمام الشی ء أحق بذلک الشی ء من نفسه فهو أحق من کل حقیقه بأن یکون هو هی بعینها من نفس تلک الحقیقه بأن یصدق علی نفسها فأتقن ذلک و کن من الشاکرین فإن قلت أ لیس للواجب تعالی صفات سلبیه ککونه لیس بجسم و لا بجوهر- و لا بعرض و لا بکم و لا بکیف.

قلنا کل ذلک یرجع إلی سلب الأعدام و النقائص و سلب السلب وجود و سلب النقصان کمال وجود و لیعلم أن هذه الماهیات الممکنه لیس لشی ء منها وجود مطلق بل لکل منها وجود مقید و نعنی بالمطلق ما لا یکون(1) معه قید عدمی- و بالمقید ما یقابله.


1- هذا کالتعریف الذی سینقله من العرفاء و قصده من التوضیح هو الاعتذار مما عسی أن یقال إنه إذا کان الوجود البسیط جامعا لکل وجود فلم لا یصدق علیه ماهیته فلیجز أن یقال إنه إنسان أو فلک أو ملک أو غیرها بأن الماهیه هی المحدوده بالحد الجامع المانع و هذان الجمع و المنع یشیران إلی اعتبار قید فیها فقط لضیقها و ضیق وجودها فإذا أضیف إلی وجود ماهیه وجود آخر لم یصدق تلک الماهیه علیه، س قده

ص: 115

و توضیح ذلک أنک إذا حددت نوعا محصلا کماهیه الإنسان مثلا بأنه حیوان ناطق یجب علیک أن تحضر معانیه و تضبطه و تقصد من قولک الشارح لماهیته أنه لا یزید علیه شی ء و لم یبق شی ء من معانی ذاته و أجزاء ماهیته إلا و قد ذکر فی هذا القول الوجیز أو غیر الوجیز و إلا لم یکن هذا الحد حدا تاما له فیشترط فی ماهیه الإنسان و حده- أن لا یکون شی ء آخر غیر ما ذکر من الحیوان و الناطق فلو فرض أن فی الوجود نوعا محصلا جامعا بحسب الماهیه مع هذه المعانی المذکوره فی ماهیه الإنسان معانی أخری کالفرسیه و الفلکیه و غیر ذلک لم یکن ذلک النوع إنسانا بل شیئا آخر أتم وجودا منه و إنما أردنا بقولنا(1) نوعا محصلا ما تحصل وجوده لا ما تحصل حده و معناه فقط فإن الأنواع الإضافیه کالحیوان مثلا أو الجسم النامی مثلا و إن کان لکل منها حد تام بحسب المفهوم إلا أنه لیس بحیث إذا أضیف إلی ذلک المعنی معنی آخر کمالی لم یحمل علی المجموع اسم ذلک النوع الإضافی و معناه و لهذا إذا أضیف إلی الجسم النامی الحساس یحمل علی المجموع الذی هو الحیوان الجسم النامی و کذا یحمل علی الإنسان الحیوان و هذا بخلاف النبات إذ قد تمت نوعیته الوجودیه و تحصلت کما تمت ماهیته الحدیه فإذن وجد نوع حیوانی لم یحمل علیه النبات و إن حمل علیه الجسم النامی و کذا لم یحمل علی النبات أنه حجر أو معدن- و إن حمل أنه جسم ذو قوه حافظه للترکیب و کلامنا فی الوجود الناقص إذا تم لا فی المعانی المطلقه إذا ضم إلیها معنی آخر فالأول غیر محمول علی شی ء آخر فرض


1- أی قولنا إنک إذا حددت نوعا محصلا ما یحصل وجوده لا ما یحصل مفهومه فقط إذ کل مفهوم حتی مفهوم الجنس الذی هو ماهیه ناقصه و لا سیما جنس الأجناس بما هو مفهوم تام و النقص فی ماهیه الجنس أنما هو بحسب التحصل لفناء تحصله فی تحصلات فصوله المقسمه، س قده

ص: 116

أنه أتم وجودا منه بخلاف الثانی کالجنس المحمول علی نوعه.

إذا تقرر هذا فنقول إن العرفاء قد اصطلحوا فی إطلاق الوجود المطلق- و الوجود المقید علی غیر ما اشتهر(1) بین أهل النظر فإن الوجود المطلق عند العرفاء عباره عما لا یکون محصورا فی أمر معین محدودا بحد خاص و الوجود المقید بخلافه کالإنسان و الفلک و النفس و العقل و ذلک الوجود المطلق هو کل الأشیاء علی وجه أبسط و ذلک(2) لأنه فاعل کل وجود مقید و کماله و مبدأ کل فضیله أولی بتلک الفضیله من ذی المبدإ(3) فمبدأ کل الأشیاء و فیاضها یجب أن یکون هو کل الأشیاء علی وجه أرفع و أعلی فکما أن السواد الشدید یوجد فیه جمیع الحدود الضعیفه السوادیه- التی مراتبها دون مرتبه ذلک الشدید علی وجه أبسط و کذا المقدار العظیم یوجد فیه کل المقادیر التی دونه من حیث حقیقه مقداریتها لا من حیث تعیناتها العدمیه من النهایات و الأطراف فالخط الواحد الذی هو عشره أذرع مثلا یشمل الذراع من الخط و الذراعین منه و تسعه أذرع منه علی وجه الجمعیه الاتصالیه و إن لم یشتمل علی


1- إذ ما اشتهر بینهم تخصیص المطلق و المقید بالمفاهیم الذهنیه مطلقا و أما فی عرف العرفاء فکاد أن یکون موضوعا بالوضع التخصیصی أو التخصصی للأمر العینی و ذلک مثل الکلیه بمعنی السعه و الإحاطه کما فی عرف الحکماء الإشراقیین بل الهیویین و اللابشرط و غیره المستعمل فی الوجود الحقیقی فقول العرفاء إنه الوجود المطلق مثل قول الحکماء الوجود البسیط کل الوجودات، س قده
2- بنی بیانه علی علیه المطلق للمقید و العله واجده لکمال معلوله کما یقال معطی الشی ء لا یکون فاقدا له و هو و إن کان بیانا تاما فی نفسه لکن الذی أشرنا إلیه فی التعلیق السابق أشرف مسلکا و أعم نفعا و یتبین به کونه واحدا بالوحده الحقه و مسائل شریفه أخری، ط مد ظله
3- إشاره إلی سبک آخر بتغییر المدعی و الدلیل أما المدعی فلأنا لا نجعل العنوان هاهنا- البسیط کل الوجودات بل نجعل أن مبدأ الوجودات فاعل و غایه کل الوجودات و هاهنا أیضا من قبیل تعلیق الحکم علی الوصف المشعر بالعلیه و أما الدلیل فهو هاهنا أن معطی الخیر و الکمال لا یکون فاقدا له و أن غایه الشی ء کماله و کمال الشی ء هو الشی ء مع أمر زائد إذ لو کانت غایه الشی ء و کماله فاقد له لم یکن وصول الشی ء إلیها من قبیل الاستکمالات بل من قبیل التکونات و التفاسدات، س قده

ص: 117

أطرافها العدمیه التی یکون لها عند الانفصال عن ذلک الوجود الجمعی و تلک الأطراف العدمیه لیست داخله فی الحقیقه الخطیه التی هی طول مطلق حتی لو فرض وجود خط غیر متناه لکان أولی و ألیق بأن یکون خطا(1) من هذه الخطوط المحدوده- و إنما هی داخله فی ماهیه هذه المحدودات الناقصه لا من جهه حقیقتها الخطیه- بل من جهه ما لحقها من النقائص و القصورات و کذا الحال فی السواد الشدید- و اشتماله علی السوادات التی هی دونه و فی الحراره الشدیده و اشتمالها علی الحرارات الضعیفه فهکذا حال أصل الوجود و قیاس إحاطه الوجود الجمعی الواجبی الذی لا أتم منه بالوجودات المقیده المحدوده بحدود یدخل فیها أعدام و نقائص خارجه عن حقیقه الوجود المطلق داخله فی الوجود المقید و إلیه الإشاره فی الکتاب الإلهی- أَنَّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ کانَتا رَتْقاً فَفَتَقْناهُما و الرتق إشاره إلی وحده حقیقه الوجود الواحد البسیط و الفتق تفصیلها سماء و أرضا و عقلا و نفسا و فلکا و ملکا و قوله تعالی(2) وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ کُلَّ شَیْ ءٍ حَیٍ و هل الماء الحقیقی إلا رحمته التی وسعت کل شی ء- و فیض جوده المار علی کل موجود و کما أن الوجود حقیقه واحده ساریه فی جمیع الموجودات علی التفاوت و التشکیک بالکمال و النقص فکذا صفاته الحقیقیه التی هی العلم و القدره و الإراده و الحیاه ساریه فی الکل سریان الوجود(3) علی وجه یعلمه الراسخون فجمیع الموجودات حتی الجمادات حیه عالمه ناطقه بالتسبیح شاهده لوجود ربها عارفه بخالقها و مبدعها کما مر تحقیقه فی أوائل السفر الأول و إلیه


1- إذ لم یفته شی ء من سنخ الخط بل فاتته القوابل و النقاط مثلا و هی مباینه بالنوع له- أما القوابل فلکونها جواهر و الخط عرض و أما النقطه فلکونها حدا مشترکا بین الخطوط- و الحدود المشترکه مباینه بالنوع لذوی الحدود کما ثبت فی محله، س قده
2- هذا فی الوحده فی الکثره أظهر منه فی عکسه و کلمه حی صفه موضحه لا مخصصه- إشاره إلی أن کل شی ء له حیاه و شعور، س قده
3- أی سرایه لا تتصف بصفات المسری فیه بل تفنیه و بهذا المعنی أطلق السیر أیضا فی قوله- ُ جمالک فی کل الحقائق سائر و لیس له إلا جلالک ساتر أی الافرط نور جمالک، س قده

ص: 118

الإشاره بقوله(1) وَ إِنْ مِنْ شَیْ ءٍ إِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لکِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ لأن هذا الفقه و هو العلم بالعلم لا یمکن حصوله إلا للمجردین عن غواشی الجسمیه و الوضع و المکان

الموقف الثانی فی البحث عن صفاته تعالی علی وجه العموم و الإطلاق و فیه فصول
الفصل (1) فی الإشاره إلی أقسام الصفات

الصفه إما إیجابیه ثبوتیه و إما سلبیه تقدیسیه- و قد عبر الکتاب عن هاتین بقوله تَبارَکَ اسْمُ رَبِّکَ ذِی الْجَلالِ وَ الْإِکْرامِ فصفه الجلال ما جلت ذاته عن مشابهه الغیر و صفه الإکرام ما تکرمت ذاته بها و تجملت- و الأولی سلوب عن النقائص و الأعدام و جمیعها یرجع إلی سلب واحد هو سلب الإمکان عنه تعالی و الثانیه تنقسم إلی حقیقیه کالعلم(2) و الحیاه و إضافیه کالخالقیه


1- أی یسبح بتسبیحه و یحمد بحمده أی کلها کاشفه لأسمائه و صفاته و شارحه لجماله و جلاله و الحمد أیضا إظهار کمال المحمود و کل وجود خیر و حسن و جمال و جلال و لما کان کل وجود و خیر منسوبا أولا إلی الله تعالی و ثانیا إلی تعینه و ماهیته کما ُ قال ع: ُ ما رأیت شیئا إلا و رأیت الله قبله لأن نسبته إلی الفاعل بالوجوب و إلی القابل بالإمکان کانت وجودات العالم بشراشرها ألسنه ناطقه بأن له الحمد و له الملک لا بمحض دلاله الأثر علی المؤثر کما یقوله المتکلمون و لما لم یکن الأثر شیئا علی حیاله بل ما هو فیه بما هو وجود لم هو و بهویه الهو المطلق هویه کل هو و کان قد ینقضی فی نظر السالک دول المظاهر للأسماء و یظهر دوله الأسماء و تبدل الأرض غیر الأرض و السماوات و برزوا لله الواحد القهار- کان الحمد و التسبیح المبنیان للفاعل أیضا به تعالی أنت کما أثنیت علی نفسک و لذا جمع تعالی بین التسبیحین أو الحمدین أعنی التسبیح و حمد الأشیاء فی قوله یسبح و التسبیح- و حمد نفسه فی قوله بحمده و قوله قدس سره و هو العلم بالعلم إشاره إلی قراءه یفقهون بیاء الغیبه لا بتاء الخطاب، س قده
2- التمثیل بمثالین إشاره إلی انقسام الحقیقه إلی الحقیقه المحضه و الحقیقه ذات الإضافه فإن الصفه مطلقا سواء کانت فی الواجب تعالی أو فی الممکن أربعه أقسام لأن الصفه إما سلبیه و إما ثبوتیه و یندرج فی السلبیه ما لیس فی لفظه حرف سلب کالعمی و الأمیه الموضوعین لعدم البصر و عدم الکتابه و التعلم للعلم و فی الحق الأول کالقدوسیه و الثبوتیه إما إضافیه و هی ما کانت محض النسبه کالعالمیه و القادریه و إما حقیقیه و هی إما حقیقیه محضه إن لم تکن نسبه و لا ملزومه للنسبه کالحیاه و الوجوب بالذات و علم العالم بذاته و إما حقیقیه ذات إضافه إن لم تکن نسبه و لکن تکون ملزومه للنسبه کالعلم بالغیر و القدره علیه فعلم زید بالشمس مثلا صوره فی ذهنه و لیست إضافه بل کیفیه و لکن تلزمها النسبه إلی الشمس الخارجیه و تلک النسبه هی العالمیه. إذا عرفت هذا فنقول الصفات السلبیه لیست عین ذات الموصوف و إلا لکان الموصوف عدما إن قلت هی محذور فی کون مصداقها عین الذات فإن الثبوتیه الحقیقیه أیضا مصداقها عین الذات لا مفهومها قلت السلب لا مصداق له و ظاهر أن الموجود لا یکون مصداقا و فردا ذاتیا للسلب و العدم نعم یصلح لأن یکون منتزعا منه و فردا عرضیا لهما بخلاف المفهوم الثبوتی فإن الموجود فرد ذاتی له و الکلی الطبیعی و ما یجری مجراه موجود عین فرده الذاتی إن قلت سلوب الباری تعالی عندکم من باب سلب السلب فیکون إثباتا قلت السلب مطلقا أینما تحقق و أی شی ء کان مسلوبه بما هو سلب لا یحاذیه شی ء و کونه إثباتا و ثبوتا أنما هو شأن فرده العرضی لا بما هو طبیعه سلب و عدم و الصفات الإضافیه أیضا أعنی المضافات الحقیقیه لا المشهوریه زائده علی ذات الموصوف و إلا لکان الموصوف نسبه محضه و السؤال و الجواب جاریان هنا أیضا إن قلت السلب و الإضافه کیف یکونان صفتین لشی ء و هما نفی محض و اعتباری قلت العقل لا یعتبر فی صفه الشی ء کونها أمرا عینیا بل یکتفی فیها بکونها فی ظرف نفس الأمر فإن الکلیه صفه للإنسان و الفرس و غیرهما و هی من المعقولات الثانیه و لذا کان العرضی إما محمولا بالضمیمه و إما خارجا محمولا مطلقا و کلاهما صفه الشی ء فالتی من صفات الواجب تعالی عین ذاته هی الصفات الثبوتیه الحقیقیه بکلتا شعبتیها، س قده

ص: 119

و الرازقیه و التقدم و العلیه و جمیع الحقیقیات ترجع إلی وجوب الوجود- أعنی الوجود المتأکد و جمیع الإضافیات ترجع إلی إضافه واحده(1) هی إضافه


1- أی نفس مفهومها الإضافی المندرج تحته جمیع إضافاته تعالی فإن للوجود الحق قیومیه حقه حقیقیه بالنسبه إلی الوجود المطلق المسمی عندهم بالرحمه الواسعه و للوجود المطلق قیومیه حقیقیه ظلیه بالنسبه إلی الوجودات المقیده و هنا قیومیه إضافیه منطویه فیها المفاهیم الإضافیه التی حکموا بزیادتها علی الذات. إن قلت هل یمکن أن یکون معنی کلامه قده أن حقائق الصفات الإضافیه و ما ینتزع هی عنها ترجع إلی إضافه إشراقیه هی القیومیه الحقیقیه الظلیه التی ذکرتموها بمعنی أنها شئونها و فنونها و انطواؤها فیها یکون کانطواء الأسماء و الصفات التی فی مرتبه الواحدیه فی الأحدیه و کل اسم نفس ذلک المسمی مأخوذا بتعین من التعینات الکمالیه کما هو طریقه العرفاء. قلت لا یناسب هذا المعنی قوله قدس سره فیما بعد بأسطر المتأخره عنه و عما أضیف بها إلیه لأن القیومیه الحقیقیه و لو کانت تلک الإضافه الإشراقیه لیست متأخره عما أضیف إلیه- کیف و هی من صقع أول الأوائل مقدمه علی الکل بتقدمه بل هی کالمعنی الحرفی لا یمکن الحکم علیها بالعینیه أو الزیاده ثم إن القیومیه التی من الإضافات من التقویم الوجودی و لو جعلت مبالغه القیام بذاته کما عند البعض لم تکن من الإضافات کما لا یخفی، س قده

ص: 120

القیومیه(1) هکذا حقق المقام و إلا فیؤدی إلی انثلام الوحده و تطرق الکثره إلی ذاته الأحدیه تعالی الله عن ذلک علوا کبیرا.

بیان تفصیلی واجب الوجود و إن وصف بالعلم و القدره و الإراده و غیرها کما سنبین لکن لیس وجود هذه الصفات فیه إلا وجود ذاته بذاته فهی و إن تغایرت مفهوماتها- لکنها فی حقه تعالی موجوده بوجود واحد کما قال الشیخ فی التعلیقات من أن الأول تعالی لا یتکثر لأجل تکثر صفاته لأن کل واحده من صفاته إذا حققت- تکون الصفه الأخری بالقیاس إلیه فیکون قدرته حیاته و حیاته قدرته و تکونان واحده فهو حی من حیث هو قادر و قادر من حیث هو حی و کذا فی سائر صفاته.

و قال أبو طالب المکی مشیته تعالی قدرته و ما یدرکه بصفه یدرکه بجمیع الصفات إذ لا اختلاف هناک و سیأتی زیاده توضیح لهذا المقام بوجه یظهر لک مزله بعض الأقدام و کما أن صفاته الحقیقیه کلها حقیقه واحده لا تزید علی ذاته تعالی و إن تغایرت مفهوماتها و إلا لکانت ألفاظها مترادفه فکذا صفاته الإضافیه و إن کانت زائده علی ذاته متغایره بحسب المفهوم لکن کلها إضافه واحده متأخره عن الذات- و لا یخل بوحدانیته کونها زائده علیه فإن الواجب تعالی لیس علوه و مجده بنفس هذه الصفات الإضافیه المتأخره عنه و عما أضیف بها إلیه و إنما علوه و مجده و تجمله- و بهاءه بمبادی ء هذه الصفات التی هی عین ذاته الأحدیه أی یکون ذاته تعالی فی


1- و هی کونه بحیث یقوم به غیره من وجود أو حیثیه وجودیه فإن الخلق و الرزق و الحیاه و البدء و العود و العزه و الهدایه إلی غیر ذلک حیثیات وجودیه فی موضوعاتها من الوجودات الإمکانیه و هی جمیعا قائمه به تعالی مفاضه من عنده، ط مد ظله

ص: 121

ذاته بحیث ینشأ منه هذه الصفات و ینبعث عنه هذه الإضافات و کما أن ذاته بذاته مع کمال فردانیته و أحدیته یستحق هذه الأسماء من العلم و القدره و الحیاه من غیر أن یتکثر و یتعدد حقیقه أو اعتبارا و حیثیه لأن حیثیه الذات بعینها حیثیه هذه الصفات- کما قال أبو نصر الفارابی وجود کله وجوب کله علم کله قدره کله حیاه کله لا أن شیئا منه علم و شیئا آخر منه قدره لیلزم الترکیب فی ذاته و لا أن شیئا فیه علم و شیئا آخر فیه قدره لیلزم التکثر فی صفاته الحقیقیه فکذا صفاته الإضافیه لا یتکثر معناها و لا یختلف مقتضاها و إن کانت زائده علی ذاته فمبدئیته بعینها رازقیته و بالعکس و هما بعینهما جوده و کرمه و بالعکس و هکذا فی العفو و المغفره و الرضا و غیرها إذ لو اختلف جهاتها و تکثرت حیثیاتها لأدی تکثرها إلی تکثر مبادیها- و قد علمت أنها عین ذاته تعالی.

قال الشیخ المتأله شهاب الدین المقتول فی بعض کتبه و مما یجب أن نعلمه و نحققه أنه لا یجوز أن یلحق الواجب إضافات مختلفه توجب أخلاف حیثیات فیه بل له إضافه واحده هی المبدئیه تصحح جمیع الإضافات کالرازقیه و المصوریه و نحوهما و لا سلوب فیه کذلک بل له سلب واحد یتبعه جمیعها و هو سلب الإمکان- فإنه یدخل تحته سلب الجسمیه و العرضیه و غیرهما کما یدخل تحت سلب الجمادیه- عن الإنسان سلب الحجریه و المدریه عنه و إن کانت السلوب لا یتکثر علی کل حال انتهی کلامه و هو کلام فی غایه الجوده إلا أن فی قوله و إن کانت السلوب لا تتکثر محل بحث(1) کما مرت الإشاره إلیه من أن سلوب الوجودات(2) بما هی وجودات


1- اعتراض علی إطلاق قوله و إن کانت السلوب لا تتکثر إلی آخره و إلا فالسلوب التی عدها سلوب الأعدام لا سلوب الوجودات و هی لا تتکثر و لا تکثر، ط مد ظله
2- أقول عباره الشیخ لا تأبی عن ذلک لأنه من باب رفع الإیجاب الکلی لا السلب الکلی أی و أن لیس کل سلب یتکثر بل بعضه یتکثر کسلب الکمال و بعضه لا یتکثر کسلب النقص و لو سلم أنه من باب السلب الکلی فالمراد أن لا شی ء من السلب الکلی فالمراد أن لا شی ء من السلب بما هو سلب یتکثر إذ لا میز فی الأعدام من حیث العدم و إن کان تکثرا ففیما تضاف إلیه من المسلوبات ثم إن الشیخ نفی التکثر لا التکثیر و لو فی سلوب الکمالات کما یشعر به قوله مما یوجب إلی آخره و الجواب عن هذا أنه من باب الاستلزام، س قده

ص: 122

مما یوجب تکثرا فی المسلوب عنه و الذی من السلوب لا یوجب تکثر الحیثیه فی الموصوف به هو سلب السلب کسلب الإمکان عن واجب الوجود و یندرج تحته سلب الجوهریه و العرضیه و الجسمیه و الکیفیه و الکمیه و غیرها و أما سلب الوجود الأکمل عن الموجود الأنقص کسلب مرتبه العقل عن النفس مثلا و سلب مرتبه الواجب عن العقل فذلک لا محاله یوجب تکثرا و کذلک سلب المساوی عن المساوی فی الدرجه- کسلب الفرسیه عن البقر.

قال بعض المحققین فی شرح قوله کما یدخل تحت سلب الجمادیه عن الإنسان سلب الحجریه و المدریه إن غرضه من ذلک أن السلوب قد یحتاج إلی حیثیات ذاتیه مختلفه کسلب الجمادیه عن الإنسان فإنه من حیث کونه نامیا و سلب الشجریه عنه فإنه من حیث کونه حساسا متحرکا بالإراده و سلب الفرسیه عنه فإنه من حیث کونه ناطقا و تلک حیثیات ذاتیه متعدده و لا کذلک الحال فی واجب الوجود فإن جمیع السلوب مستنده إلی ذاته الأحدیه مره واحده لأن ذاته مقتضیه لسلب الإمکان- المستلزم لسلب النقائص فافهم انتهی.

أقول لا یخفی علیک ما فیه بعد الاطلاع علی ما ذکرنا فإن حیثیه الناطقیه فی الإنسان تکفی لأن تکون مصححه لسلب الجمادیه و الشجریه و الفرسیه کما أن العقل الفعال مع بساطته یسلب عنه جمیع الممکنات التی دونه فی الرتبه من غیر حاجه إلی حیثیات ذاتیه مختلفه فیه فعلم أن القاعده الکلیه فی تصحیح سلوب النقائص عن شی ء هو کماله الوجودی و فی تصحیح سلوب الکمالات عن شی ء هو نقصاناته و جهاته العدمیه فکلما یسلب عنه شی ء وجودی بما هو وجودی فهو لا محاله مرکب خارجی أو ذهنی کالإنسان یسلب عنه الملکیه و العقل یسلب عنه الواجبیه فهو لا محاله مرکب الذات من هاتین الحیثیتین إحداهما وجودیه و الأخری عدمیه و أما الإنسان إذا سلب عنه الجمادیه و الشجریه و غیر ذلک فلا یحتاج فی ذلک إلی حیثیه أخری غیر حیثیه ذاته النفسیه النطقیه فعلیک بالتثبت فی هذا المقام حتی لا تزل قدمک عن سبیله و لا یزعجک عما ذکرنا سابقا أن البسیط الذات هو کل الموجودات

ص: 123

الفصل (2) فی قسمه أخری رباعیه للصفات الثبوتیه حتی یعلم أن أیتها لائقه للذات الواجبیه
الصفات إما محسوسه و إما معقوله

و کل منهما إما عین الموصوف أو غیره فهذه أربعه الأول کالمتصل للجسم(1) و الثانی کالأسود له و الثالث کالعالم للعقل(2) و الرابع کالعالم للإنسان البشری فنقول صفات الباری ء لیست من قبیل المحسوسات- إذ هو أجل من أن یناله حس فما أضل المجسمه و المشبهه و لا من قبیل الصفات الزائده- لازمه کانت کما یقوله الأشاعره أو مفارقه کما یقوله الکرامیه تعالی عن أوهام الجاهلین المضلین علوا کبیرا إذ لو کان کذلک یلزم أن یکون عاریه فی مرتبه ذاته بذاته عما هو صفه الکمال کالعلم و القدره و الحیاه و غیرها فیکون تجمله بغیر ذاته فیکون للغیر تأثیر فی کماله و تمامه و یؤدی إلی الدور المستحیل(3) فیلزم أن(4)


1- أی للصوره الجسمیه حیث یطلق علیها الجسم کثیرا لأنها الجسم فی بادی ء النظر- و أما المتصل للجسم المرکب فمعلوم أنه جزء لا عین، س قده
2- علی ما ذهب إلیه تبعا للشیخ الإشراقی من أن العقول وجودات محضه لا ماهیه لها- أو المراد کالعالم لوجود العقل إذ من الواضحات زیاده العلم علی ماهیه العقل إذ الماهیه من حیث هی لأی شی ء کانت لیست إلا هی لا عالمه و لا جاهله، س قده
3- إن قلت جهه التوقف متخالفه لأن الصفات متوقفه فی وجودها علی الذات و الذات متوقفه فی کمالها علی الصفات و هل هذا إلا کتوقف کل من العرض و الموضوع علی الآخر بوجه غیر دائر- لأن توقف العرض فی وجوده و توقف الموضوع فی تشخصه قلت کونه تعالی فاعلا ذا حیاه و شعور و قدره مفروغ عنه فصدور الحیاه و العلم و القدره و الإراده و غیرها موقوف علی هذه- إن قلت هذا تقدم الشی ء علی نفسه لا الدور قلت الدور باعتبار توقف صدور العلم علی الحیاه- و الإراده مثلا و توقف صدورهما علی العلم و قس علیه ثم إنه لیس المراد التجمل بسبب غیر المنفصل- إذ مقتضی عروض الصفات معلومیتها و یکتفی بنفس المعروض و هو واضح، س قده
4- لکون ذاته معطیه و مستطیعه و لأن الذات أکمل من الصفات لکونها عله للصفات و الصفات أکمل من الذات لکونها کمالا و حلیه للذات فالذات أکمل من الذات بقیاس المساواه فإن قلت لا علیه و لا تأثیر بینهما علی طریقه المصنف قدس سره کما سیأتی قلت نعبر بالأصل و التبع أو نحوهما، س قده

ص: 124

یکون ذاته أکمل من ذاته و علی قاعده الإشراق یلزم أن یکون ذاته أنور من ذاته إذا تنور بأنوار صفاته و الکل مستحیل و لأن الفطره حاکمه بأن ذاتا یکون کمالها بنفس ذاتها أشرف و أکمل من ذات استکملت بأمر زائد علی ذاته- و علی الجمله لیس فی ذاته لکونه مبدأ سلسله الخیرات الوجودیه و الإضافات النوریه شی ء بالقوه أصلا و لا فی ذاته جهه إمکانیه بل کله وجود بلا عدم و کمال بلا نقص و فعل بلا قوه و وجوب بلا إمکان و خیر بلا شر لأنه غیر متناهی الشده الوجودیه- أبی ذاته عن القصور و الانفعال فصفاته الجمالیه کلها عین ذاته أی وجودها بعینه وجود الواجب فهی کلها واجبه الوجود من غیر لزوم تعدد الواجب و إلیه الإشاره بقول الشیخ أبی نصر الفارابی یجب أن یکون فی الوجود وجود بالذات- و فی العلم علم بالذات و فی القدره قدره بالذات و فی الإراده إراده بالذات حتی تکون(1) هذه الأمور فی غیره لا بالذات أقول و هکذا فی کل صفه کمالیه(2) للموجود بما هو موجود.

تنویر عرشی

و هذا یرشدک إلی أن حقائق الأشیاء یجوز أن یکون لها وجود بسیط جمعی و إلی أنه قد یکون لحقیقه واحده أنحاء من الوجود بعضها مادی و بعضها مجرد بعضها ممکن و بعضها واجب کأصل الوجود فإنه حقیقه واحده بعضها جوهر


1- حاصل کلام المعلم أنه کما یقول الإلهیون فی دلیل إثبات الواجب تعالی إن الوجود إن کان واجبا فهو و إلا استلزمه دفعا للدور أو التسلسل نعمم هذا البیان فی توابع الوجود- فنقول العلم إن کان واجبا فهو و إن کان متعلقا بالغیر فذلک الغیر أیضا علم لأن معطی الکمال لا یکون فاقدا له ثم ننقل الکلام إلی ذلک العلم و هکذا حتی یصل إلی علم قائم بذاته و کذا فی القدره و الإراده و غیرهما مما هو من عوارض الموجود بما هو موجود من غیر استلزام تجسم و تقدر، س قده
2- المراد بالصفه الکمالیه ما لا یرجع إلی عدم أو عدمی کالماهیه و الموجود من حیث هو موجود هو الوجود من حیث هو وجود و الصفه المنتزعه من الوجود کذلک یجب أن تکون عینه غیر زائده علیه و إن خالفته مفهوما و لو لم تکن عینه لکانت غیره فکانت باطله لأصاله الوجود و بطلان غیره و قد فرضت صفه کمالیه هذا خلف و إذ کان الواجب تعالی وجودا حقا لا عدم معه ثبتت له الصفه المذکوره فکانت عینه و الصفات الواجبیه أیا ما کانت هی الصفات المنتزعه عن الموجود بما هو موجود تثبت للواجب لذاته و تثبت لغیره به فافهم ذلک، ط مد ظله

ص: 125

و بعضها عرض منها واجب و منها ممکن و ذلک لأن هذه الصفات مما یقع الاشتراک فیها- بحسب المعنی و المفهوم بین الواجب و الممکن و هی فی الواجب عین ذاته فتکون واجبه لأن وجوده عین العلم و القدره و الإراده و غیرها و العلم فی علم العقل بذاته عقل- و فی علم النفس بذاتها نفس و قد یکون عرضا من مقوله الکیف و هو کیفیه نفسانیه غیر القدره و الإراده اللتین هما أیضا کیفیتان نفسانیتان متغایرتان و مغایرتان للعلم فهی هاهنا مختلفه فی الوجود لکل منها أثر خاص و هی کلها هناک شی ء واحد وجودا و عینا و کذا فعلا و تأثیرا فإن أثر العلم هناک بعینه أثر القدره و الإراده و الحیاه فکما أن المعلول معلومه تعالی فکذا مقدوره و مراده و حی بحیاته و مجعوله بجعله بالذات- من غیر اختلاف جهات إلا بحسب الأسماء و مفهوماتها هکذا یجب أن یحقق الأمر فی عینیه الصفات للواجب لا کما فهمه المتأخرون الذاهبون إلی اعتباریه الوجود- فجعلوا معنی عینیه الصفات فی الباری تعالی أن مفهوماتها مفهوم واحد و أنه یترتب علی ذاته بذاته ما یترتب علی تلک الصفات فی غیره و هذا بناء علی غفلتهم عن سر الوجود و درجاته المتفاوته(1) و نزیدک إیضاحا لهذا المرام

الفصل (3) فی حال ما ذکره المتأخرون فی أن صفاته تعالی یجب أن یکون نفس ذاته

1- فی قولهم الأول غفلوا عن أصل الوجود فکان عینیه کل من الصفات مع الأخری و مع الذات بحسب المفهوم و الحمل بینها أولیا لعدم أصاله الوجود عندهم و أما فی قولهم بالنیابه و أنه مترتب علی ذاته إلی آخره فقد غفلوا عن سر الوجود و إن حقیقه کل صفه هی الوجود فتکون مقوله بالتشکیک کالوجود و تکون مثلا الصوره القائمه من المعلوم بالنفس صفه و علم النفس و العقل و الواجب تعالی بذواتهم أیضا صفه فلو کانوا متفطنین بهذا العرض العریض للوجود و توابعه مع وحدتها و بساطتها لم یتحاشوا عن کون العلم قائما بالذات بل الواجب الوجود بالذات صفه و علما بالحقیقه و لم یتفوهوا بالنیابه و یمکن جعل إضافه السر إلی الوجود بیانیه حتی تکون إشاره إلی قولهم الأول و یکون قوله و درجاته المتفاوته إشاره إلی قولهم الثانی، س قده

ص: 126

الفصل (3) فی حال ما ذکره المتأخرون فی أن صفاته تعالی یجب(1) أن یکون نفس ذاته قالوا کلما هو صفه لشی ء(2) فیفتقر إلی ما یقوم به فکلما قیامه بشی ء فوجوب وجوده متعلق به و کلما وجوب وجوده متعلق بغیره فهو لیس بواجب لذاته فیکون ممکنا فی نفسه فالصفات کلها سواء کانت للواجب أو للممکن ممکنه فی أنفسها- و کیف یکون الصفه و صاحبها واجبی الوجود و قد تبین نفی تعدد الواجب فی الوجود- و أما أنه هل یجوز علیه تعالی صفه ممکنه فنقول یمتنع علیه الصفه المتقرره فی ذاته لأنه لو تقررت فی ذاته صفه ممکنه ففاعلها و مرجحها لا بد أن یکون ذاته إذ لا واجب سواه و لا ینفعل أیضا عن مجعولاته و هو بین(3) و حینئذ یلزم أن یکون الذات الأحدیه فاعله و منفعله و هو محال لأن کل ذات فعلت و قبلت فیکون فعلها بجهه و قبولها بأخری لوجوه- الأول أن الفعل للفاعل قد یکون(4) فی غیره و القبول للقابل لا یکون فی غیره فجهه الفعل غیر جهه القبول و قد ثبت بساطته تعالی.

الثانی أنهما لو کانتا جهه واحده لکان کلما فعل بنفسه(5) قبل و کلما قبل بنفسه فعل و الوجود یکذبه.


1- ما أقاموه من الدلیل علیه أنما ینتج علی تقدیر تمامه أن لیس له صفه هی غیر ذاته و هذا غیر کون صفاته عین ذاته و لعل الدلیل مأخوذ من مشرب الاعتزال، ط مد ظله
2- أی صفه مغایره لشی ء أو صفه لشی ء غیره و لو لا تقدیر الغیریه لکان قوله فیفتقر إلی ما یقوم به فی محل المنع و هو ظاهر، ط مد ظله
3- لأن شر الحاجات هو الحاجه إلی المعلول و أیضا المعلول ینفعل عن الذات باعتبار الصفه کالعلم و المشیه و القدره و نحوها فلو حصلت صفاته عن مجعولاته لزم الدور، س قده
4- کلمه قد للتحقیق کما فی قوله تعالی قَدْ یَعْلَمُ اللَّهُ الْمُعَوِّقِینَ أو لما کان فی الإیجاب الجزئی کفایه فی إثبات المطلوب مع أنه لو أورد الکلیه لکان مصادره و دلاله المفاهیم ضعیفه أورد سور الجزئیه التی هی نقیض للکلیه الأخری و هذا أولی فلا یراد أنه یفهم منه أن فعل الفاعل قد یکون فی نفسه و هو التزام لمطلوب الخصم، س قده
5- کلمه بنفسه فی الموضعین متعلقه بفعل الذی یلیها و إلا فهی خالیه عن الفائده- لأن ما فعل بأمر زائد علی ذاته أیضا قبل بذلک الأمر الزائد و بالعکس لأن المفروض أن الفعل و القبول جهه واحده و قوله و الوجود یکذبه لأن الهیولی الأولی قابله لا غیر و الصوره النوعیه فاعله لا غیر. إن قلت الصوره النوعیه أو العقل لا محاله لهما عوارض و صفات یقبلانها فهما فعلا و قبلا لا أنهما فعلا لا غیر. قلت لیس المراد لزوم التساوی بحسب التحقیق أو بحسب الصدق مطلقا بل المراد لزوم التساوی بحسب الصدق بالنسبه إلی الأمر الواحد الذی فعل أو قبل بل المراد لزوم الاتحاد و الوجود یکذبه لأن الواجب تعالی لا یقبل مجعولاته المادیه مثلا و العقل و الصوره لا یقبلان معالیلهما فالأولی أن یقرأ الفعلان بالبناء للمفعول و کلمه بنفسه حینئذ أیضا ألصق بما بعدها، س قده

ص: 127

الثالث أن الفاعل هو الذی یقتضی وجود المعلول و یجعله واجب الحصول و یوجده و أن توقف وجود المعلول علی غیره من بواقی العلل و القابل لا یقتضی المعلول و لا یجعله واجب الحصول و لیس له إلا الصحه و التهیؤ و الاستحقاق لوجود المقبول- فنسبه الفاعل إلی مفعوله بالوجوب و نسبه القابل إلی مقبوله بالإمکان و الوجوب مبطل للقوه و لا یبطل الشی ء لذاته ما اقتضاه لذاته فهما جهتان مختلفتان فثبت أن الواجب تعالی لو اتصف بصفه متقرره فی ذاته لزم اختلاف جهتین فی ذاته و هاتان الحیثیتان إما أن تکونا لازمتین له أو مقومتین له أو الواحده منهما مقومه و الأخری زائده(1) و علی التقادیر یلزم ترکب الذات فی الواحد الحقیقی أما علی الشقین الأخیرین فواضح.

و أما علی الشق الأول فنعید الکلام إلی صدورهما بأن نقول إنهما لا یصدران إلا بجهتین مختلفتین أیضا فإما أن یتسلسل الأمر لا إلی نهایه أو ینتهی إلی جهتین مقومتین


1- لا یخفی أن هاهنا احتمالا آخر و هو أن تکون إحداهما عینا للذات و الأخری لازمه لها و استلزامه لمحذور لیس عذرا لعدم تعرضه إذ کل الشقوق مستلزمه للمحاذیر لکن یمکن أن یقال هذا الشق کان بطلانه أوضح إذ ننقل الکلام إلی صدور الجهه اللازمه فأما أن تستند إلی الجهه العینیه أعنی الذات فهو باطل لتعاند الفعل و القبول فلا یستند جهتاهما إلی ذات بسیطه و إحدی الجهتین إلی الأخری و إن کانت جهه قبول الصفات هی الجهه اللازمه- و جهه صدورها الذات البسیطه کجهه صدور الجهه اللازمه لزم صدور الکثیر عن الواحد- و إما أن تستند إلی جهه أخری لازمه و هلم جرا فیلزم التسلسل و إما أن ینتهی إلی جهه مقومه- فیلزم الترکیب فی الذات مع محذور آخر و هو الخلف إذ عاد ما فرضناه عینا جزءا فالمحذور هنا أشد من هذه الحیثیه، س قده

ص: 128

لذاته تعالی عنه علوا کبیرا هذا ما ذکروه فی عینیه صفاته تعالی الحقیقیه و فیه بحث من وجوه الأول أنا نقول إن هاهنا اشتباها من باب أخذ القبول(1) بمعنی الانفعال الاستعدادی مکان القبول بمعنی مطلق الاتصاف و البرهان لا یساعد إلا علی نفی الأول دون الثانی فلقائل أن یقول صفاته تعالی لوازم ذاته(2) و لوازم الذات لا تستدعی جعلا مستقلا بل جعلها تابع لجعل الذات وجودا و عدما فإن کانت الذات مجعوله- کانت لوازمها مجعوله بذلک الجعل و إن کانت غیر مجعوله کانت لوازمها غیر مجعوله باللاجعل الثابت للذات و لا یبعد أن یکون هذا قول من ذهب من المتکلمین إلی أن صفاته تعالی واجبه الوجود بوجوب الذات.

و الثانی أن الدلیل منقوض بالصفات الإضافیه(3) له تعالی کالمبدئیه و السببیه و غیرهما لجریان الدلیل بجمیع مقدماته فیها فیلزم إما عدم اتصافه بتلک الصفات


1- القبول بمعنی الانفعال التجددی هو أن یطرأ علی الشی ء کمال یلیق به بسبب الغیر أو بالغیر بمدخلیه الماده و القبول بمعنی مطلق الاتصاف هو أن یتصف شی ء بشی ء لازم له بذاته بلا مدخلیه الماده فالنار قابله للحراره بالمعنی الثانی و الماء قابله لها بالمعنی الأول و الماده الناریه لا مدخلیه لها فی قبول الحراره فلو فرضت الصوره النوعیه الناریه مجرده عن الماده لکانت متصفه بالحراره أیضا و لوازم الماهیات و کذا لوازم الوجودات قبولها بمعنی مطلق الاتصاف و حیثیه اتصافها بلوازمها عین حیثیه مصدریتها و منشئیتها لها سواء کانت فواعل بالطبع لها أو بالاختیار الأعم من الفاعل بالرضا أو بالعنایه، س قده
2- هذا کلام آخر مع القوم و لیس نتیجه لما قبله إذ فیما قبل منع جهه القبول وراء جهه الفعل و هاهنا منع جهه الفعل أیضا بأنها لا مجعوله بلا مجعولیه الذات إلا أنه فرع هذا الکلام علی ما قبله لابتنائها علی کونها لوازم فکأنه قال فإذا کانت الصفات مقبوله لذاته تعالی لا بمعنی الانفعال التجددی و ذلک لکونها لوازم فلقائل أن یقول اللازم لا یستدعی جعلا مستقلا، س قده
3- أقول بعد ما حققت لک معنی الصفات الإضافیه و أنها انتزاعیه و لهذا قالوا بزیادتها تعلم أن لا ورود لهذا النقض إذ من مقدمات الدلیل أن کل ما هو صفه لشی ء فیفتقر إلی ما یقوم به و هذا لا یجری فی الإضافات إذ لا قیام للأمر الانتزاعی بشی ء و لیس أمرا ینضم إلی الموصوف، س قده

ص: 129

أو عدم کونها زائده علی الذات و کلا القولین باطل و یرد علی الوجه الأخیر من الوجوه الثلاثه مفاسد- أحدها انتقاضه ببعض الصفات الحقیقیه له تعالی حیث یلزم علی ما ذکر اختلاف جهاتها فإن علمه تعالی بعینه قدره باعتبار و إراده باعتبار و القدره بحسبها إمکان صدور الفعل(1) و الإراده تقتضی وجوبه فعلمه تعالی من حیث إنه قدره یصح منه الصدور و اللاصدور و من حیث إنه إراده یجب عنه الصدور فلو کان جهه هذا الإمکان غیر جهه الوجوب یلزم أن یکون ذاته ذا حیثیات مختلفه مع أن حیثیه ذاته بعینها حیثیه جمیع صفاته الحقیقیه الکمالیه و کذا حیثیه کل صفه کمالیه له هی بعینها حیثیه سائر الصفات الکمالیه و سیأتی تحقیق هذا المقام.

و ثانیها المنع بأنا لا نسلم أن نسبه القابل إلی المقبول بالإمکان الخاص- المنافی للوجوب لم لا یجوز أن یکون بالإمکان العام و هو غیر مناف للوجوب- و ربما یجاب عنه بأنا نعلم بدیهه أن القابل بما هو قابل یجوز کونه متصفا بالمقبول- و یجوز أن لا یکون متصفا به فالاتصاف بالفعل لیس من حیثیه القابلیه بل من حیثیه أخری و لک أن تدفعه بمنع الکلیه فإن ما ذکر غیر جار فی اتصاف الماهیات بلوازمها إذ لا یمکن أن یقال إن الأربعه یجوز أن یکون زوجا و یجوز أن لا یکون زوجا بل هی واجبه الزوجیه.

و ثالثها أن التنافی بین الوجوب و الإمکان فیما نحن فیه ممنوع إذ الإیجاد إیجاب وجود المعلول فی حد نفسه و القبول إمکان حصول المقبول فی القابل فالإمکان


1- فیه أن هذا معنی قدره الحیوان و أما قدره الواجب تعالی فمعناها صدور الفعل عقیب العلم و المشیه و قد حقق قدس سره فی کتبه ذلک و قد کذب المحقق الخفری فی ادعائه التلازم بین معنیی القدره أعنی صحه الصدور و الإمکان المذکور و کون الفاعل بحیث إن شاء فعل و إن لم یشأ لم یفعل و لعل هذا الاعتراض و نظائره مما قبله و بعده غیر الأول من غیره نقلا بلا استناد إلی قائله- و لم یزیفه اتکالا علی ما حققه فی موضعه کما قال و سیأتی تحقیق هذا المقام و یرشدک إلی ما ذکرنا تصدیره البحث الأول بقوله إنا نقول و تصدیره تحقیقاته اللاحقه أعنی قوله لا یخفی علیک- أن هذا الکلام و إن دفع إلی آخره بقوله أقول إشعارا بأن ما وقع فی البین من مجادلات المتأخرین، س قده

ص: 130

إمکان وجود لغیره و الوجوب وجوب وجود لنفسه فلا تنافی بینهما(1) و أیضا الفاعل یوجب وجود المعلول و القابل لا یسلب هذا الوجوب و الإیجاب بل هو یصحح وجود المعلول بالحصول فیه فالتنافی بینهما غیر مسلم.

و قد یجاب عن الأول(2) بأن المعلول فی نفسه کما أنه لإمکانه محتاج إلی عله- و موجب فکذلک(3) وجوده فی غیره أیضا لإمکانه محتاج إلی العله و الموجب و لا شک أن القابل من حیث هو قابل لا یوجب وجود المقبول فموجب وجوده فی القابل أیضا هو الفاعل فکما أن الفاعل یوجب وجود الشی ء فی نفسه فکذلک یوجب وجوده فی غیره و أیضا نحو وجود الشی ء الواحد لا یختلف فالذی نحو وجوده إنه صفه لغیره فوجوده فی نفسه عباره عن وجوده لغیره أ لا تری أن وجود الإعراض فی أنفسها هی وجودها لموضوعاتها بلا اختلاف جهتین فوجود المقبول فی نفسه هو بعینه وجوده للقابل.

و عن الثانی بأن التنافی بین الإیجاب و اللاإیجاب و الضروره و اللاضروره فی ذات واحده من جهه واحده بین لا یخفی علی المتأمل فمنعه مستندا بأن الفاعل یوجب المعلول و القابل لا یسلب هذا الوجوب مکابره فإن القابل و إن لم یسلب الإیجاب الناشی من الفاعل لکنه متصف بسلب الإیجاب الناشی عن ذاته فلا یمکن أن یکون شی ء واحد قابلا و فاعلا من جهه واحده و لا یذهب علیک أن هذا لیس بحثا علی السند


1- هذا بناؤه علی أن مفهوم الوجود النفسی غیر الوجود الرابطی فهذا طبیعه و ذاک طبیعه أخری و أین إحداهما من الأخری فموضوع الوجوب مغائر لموضوع الإمکان و ما سیأتی أن وجود الشی ء فی نفسه فی الموجود الناعتی عین وجوده لغیره بناؤه علی اتحادهما مصداقا و هویه- و التنافی من الأحکام الخارجیه، س قده
2- قوله عن الأول أی عن قوله إذ الإیجاد إیجاب إلخ و قوله عن الثانی أی عن قوله و أیضا الفاعل یوجب إلخ، اد
3- لما قال المانع رفع التنافی بسبب أن موضوع الوجوب و الإیجاب هو الوجود النفسی وحده للمعلول و موضوع الإمکان هو الوجود الرابطی له وحده أراد المجیب إثبات التنافی بکون کل منهما موضوعا لکلیهما فإن الرابطی أیضا موضوع الوجوب الناشی من الفاعل- لحاجته إلی الفاعل أیضا و النفسی أیضا موضوع الإمکان فإن الوجود النفسی للمقبول عین الوجود الرابطی، س قده

ص: 131

الأخص(1) بل هو بیان للمقدمه الممنوعه علی وجه یدفع عنها السند.

أقول لا یخفی علیک أن هذا الکلام و إن دفع هذا الاعتراض عن الدلیل المذکور لکن لا یجدی نفعا لأصل المقصود من عینیه الصفات له لأن الدلیل المذکور- و إن أثبت تعدد جهتی الفعل و القبول بمعنی الإمکان و القوه الاستعدادیه و أما جهتا الفعل و القبول بمعنی مطلق الموصوفیه بأمر زائد علی ذات الموصوف فلم یقم دلیل علی اختلافهما علی وجه یوجب الکثره و لأجل هذا قال الشیخ أبو علی فی التعلیقات- إن کانت الصفات عارضه لذاته تعالی فوجود تلک الصفات إما عن سبب من خارج یکون واجب الوجود قابلا له و لا یصح أن یکون واجب الوجود قابلا لشی ء فإن القبول لما فیه معنی ما بالقوه و إما أن یکون تلک العوارض توجد فیه عن ذاته فیکون إذن قابلا کما هو فاعل- اللهم إلا أن یکون الصفات و العوارض لوازم ذاته فإنه حینئذ لا یکون ذاته موضوعه لتلک الصفات لأنها موجوده فیه بل لأنها عنه و فرق بین أن یوصف جسم بأنه أبیض لأن الأبیض یوجد فیه من خارج و بین أن یوصف بأنه أبیض لأن البیاض من لوازمه و إذا أخذت حقیقه الأول علی هذا الوجه و لوازمه علی هذه الجهه استمر هذا المعنی فیه و هو أن لا کثره فیه و لیس هناک قابل و فاعل بل من حیث هو قابل فاعل و هذا الحکم مطرد فی جمیع البسائط فإن حقائقها هی أنها یلزم عنها اللوازم و فی ذاتها تلک اللوازم علی أنها من حیث هی قابله فاعله فإن البسیط عنه و فیه شی ء واحد انتهی کلامه ملخصا.

فقد علم أن حیثیه القبول و الفعل لیست مما یوجب اثنینیه فی الذات و لا فی الجهات الثابته للذات إلا إذا کان القبول بمعنی الانفعال و التأثر و لیس من شرط قیام شی ء بشی ء تأثره عنه بل قد یکون قیام بلا تأثر کلوازم البسائط فإن قیل لا نسلم وجود لازم للماهیه البسیطه بل الماهیات التی هی علل للوازمها أنما هی مرکبات فیمکن أن یکون فاعلیتها بجهه و قابلیتها بجهه أخری فلا یلزم أن


1- أی الأخص فی التحقق من المنع حتی یقال إنه خارج عن دأب المناظره فإن إسناد المانع منعه تفضل فتخریب السند الأخص لا یرفع أصل المنع من البین و لعله کان مسندا بسند آخر فالواجب علی المستدل إثبات نفس المقدمه الممنوعه فأثبتها علی وجه یدفع عند السند بالتبعیه، س قده

ص: 132

یکون هناک شی ء واحد قابلا و فاعلا بجهه واحده.

قلنا أولا إن فی کل مرکب یتحقق أمر بسیط و لکل واحد من البسائط شی ء من اللوازم و لا أقل من کونه واحدا أو ممکنا عاما أو مفهوما و ثانیا إن الحقیقه المرکبه أیضا لها وحده مخصوصه حتی العشره فی عشریتها و الخمسه فی خمسیتها و لها لازم- و اللازم الذی یلزمها من هذه الحیثیه لیس عله لزومه أحد أجزاء ذلک المجتمع و إلا لکان حاصلا قبل ذلک الاجتماع و لیس القابل له أیضا أحد أجزائه فإن السطح وحده فی المثلث لا یمکن أن یکون موصوفا بتساوی الزوایا لقائمتین و لا الأضلاع الثلاث فقط بل القابل هو المجموع من حیث ذلک المجموع و کذا الموجب المقتضی- فکان الشی ء الواحد باعتبار واحد قابلا و فاعلا و لذلک تری الشیخ و أترابه تبعا للمعلم الأول و المشائین لم یبالوا فی إثبات الصور العلمیه الزائده علی ذاته لذاته و لم یحذروا عن لزوم کونه فاعلا و قابلا بهذا المعنی کما سیجی ء ذکره و تحقیق الأمر فی ذلک.

ذکر و تحصیل قال بعض أعلام المتأخرین فی هذا المقام إیجاب الفاعل للمفعول مقدم علی فعله بالذات و إمکان حصول المقبول فی القابل مقدم علی قبوله- فلو کان الواحد الحقیقی الذی لا تعدد فیه بوجه من الوجوه فاعلا لشی ء و قابلا له- لکان قبل الفعل و القبول جهتان جهه بها یوجبه و یقتضیه و جهه بها یستحقه و یمکن حصوله فیه.

أقول العمده هنا إثبات تکثر الجهه لأجل الاتصاف سواء کان قبل الفعل و القبول أو حین الفعل و القبول فإن الکلام فی تعدد جهه یحصل منها الإیجاب و جهه یحصل منها الاستحقاق و وحدتهما کالکلام فی تعدد جهتی الفعل و القبول و وحدتهما بلا تفاوت فلو تم لتم الاستدلال و إلا فلا و قد استدلوا لإثبات هذه الدعوی بوجوه عدیده أخری یجری مجری ما ذکرناه فلهذا طوینا ذکرها و ترکنا نقلها لأن شیئا منها لا یسمن و لا یغنی

ص: 133

الفصل (4) فی تحقیق القول بعینیه الصفات الکمالیه للذات الأحدیه
فأقول الوجه عندی أن یستدل علی هذا المطلب العظیم بوجوه أخری سدیده
الأول أن هذه الصفات الکمالیه کالعلم و القدره

الأول(1) أن هذه الصفات الکمالیه(2) کالعلم و القدره و غیرهما لو کانت زائده علی وجود ذاته لم یکن ذاته فی مرتبه وجود ذاته مصداقا لصدق هذه الصفات الکمالیه فیکون ذاته بنفس ذاته عاریه عن معانی هذه النعوت فلم یکن مثلا فی حد ذاته بذاته عالما بالأشیاء قادرا علی ما یشاء و التالی باطل لأن ذاته مبدأ کل الخیرات و الکمالات فکیف یکون ناقصا بذاته مستکملا بغیره(3) فیکون للغیر فیه تأثیر فیکون


1- أقول هذا الدلیل مصادره لأن عدم کون الذات مصداقا للصفات الکمالیه فی مرتبه ذاته و عریها عنها بنفسها و نحو ذلک من التعبیرات عین مطلوب الخصم لأنه یقول لیست هی فی حد ذاته و إن لم تسلب أیضا عن ذاته دائما لأنها لوازم ذاته عن ذاته و من یقول بالزیاده لا یتحاشی عن الاعتراف بهذا التالی بل التالی عین المقدم کما لا یخفی فتوجیه کلامه أن ما هو المحذور اللازم الذی هو مراده قدس سره مطوی و هو أنه یلزم علی هذه التقادیر أن یکون الذات ماهیه و هو باطل فی الواقع بیان اللزوم أن الذات العاریه عن هذه الکمالات و عن مقابلاتها لا محاله ماهیه إذ الشیئیه إما ماهیه أو وجود و الوجود لیس عاریا عن هذه الکمالات بل عینها کما حققه فبقی أن یکون ماهیه فالقیاس برهانی، س قده
2- یبتنی البرهان علی أن هناک صفات یتصف بها الواجب تعالی کالعلم و القدره و الحیاه و أنها صفات کمالیه و أن معطی الشی ء لا یکون فاقدا له و هی مقدمات ثلاث أولاها مبینه فیما سیأتی و الثانیه بدیهیه و الثالثه مبینه فی مباحث العله و المعلول، ط مد ظله
3- أقول قد تم الدلیل بدون هذا مع ما ضممنا إلیه فبإضافه هذا صار محل المنع لأن الاستکمالات بالصفات و الانفعال عنها أنما یلزم لو لم تکن هی لوازم ذاته و أما إذا کانت لوازم- و معلوم أن وجودها من نفس الملزوم و هو مصدرها و منشؤها فلم یستکمل بها لأنها دائما واجبه له بنفس ذاته و لم یستفدها من غیره و الأولی أن یقال لو کانت زائده علی الذات کانت مرتبه الذات خالیه عنها و معلوم أنها خالیه عن مقابلاتها أیضا و إلا لکانت مرتبه الذات عین السلوب لهذه الکمالات و الخلو إن کان موضوعه الماهیه التعملیه کان إمکانا ذاتیا لکن لا ماهیه للواجب تعالی فموضوع ذلک الخلو وجود صرف هو حاق الواقع و عین الأعیان و الخلو و الإمکان- الذی فی الموضوع الواقعی إمکان استعدادی و حامله ماده و الماده لا بد لها من صوره و المرکب منهما جسم تعالی عن ذلک علوا کبیرا و هذا الاستعداد مراد القوم من القبول المأخوذ فی دلیلهم و لیس مجرد الاتصاف فلا غبار علیه عندی، س قده

ص: 134

منفعلا من غیره و إنه فاعل لما سواه فیلزم تعدد جهتی الفعل و الانفعال و هو محال فکذا المقدم و أما لوازم الماهیات فهی لیست أمورا کمالیه حتی یلزم من لزومها للماهیه- أن یستفید الماهیه منها کمالا فیلزم الإفاده و الاستفاده الموجبتان لتکثر الجهتین فی الذات الواحده بل هی أمور اعتباریه(1) من توابع الماهیه.

الثانی أن تلک الصفات لو کانت زائده علی ذاته یلزم أن یستدعی فیضانها من ذاته علی ذاته

الثانی أن تلک الصفات لو کانت زائده علی ذاته(2) یلزم أن یستدعی فیضانها من ذاته علی ذاته لجهه أشرف مما علیه واجب الوجود فیکون ذاته أشرف من ذاته- إذ لو کفت جهه ذاته فی أن یکون موجبا لإفاضه العلم مثلا لکان ذاته بذاته ذا علم لیفیض من علمه علم آخر کما فی أصل الوجود و کذا فی سائر الصفات الکمالیه للوجود و التالی محال لأن جهه النقص و الخسه تخالف جهه الکمال و الشرف فکذا المقدم و لا مجال لتوهم فیضانها من غیره علیه و إلا یلزم أن یکون معلوله أشرف منه- و هذا أشد استحاله من الأول.

الثالث ما أشرنا إلیه سابقا من أن بدیهه العقل حاکمه بأن

ذاتا ما إذا کان لها من الکمال ما هو بحسب نفس ذاتها فهی أفضل و أکمل من ذات لها کمال زائد علی ذاتها لأن تجمل الأولی بذاتها و تجمل الثانیه بصفاتها و ما تجمل بذاته أشرف مما یتجمل بغیر ذاته و إن کان ذلک الغیر صفاته و واجب الوجود یجب أن یکون فی أعلی ما یتصور من البهاء و الشرف و الجمال لأن ذاته مبدأ سلسله الوجودات و واهب کل الخیرات و الکمالات و الواهب المفیض لا محاله أکرم و أمجد من الموهوب- المفاض علیه فلو لم یکن کماله و مجده و بهاؤه بنفس حقیقته المقدسه بل مع اللواحق


1- حتی عند القائلین بأصاله الماهیه و ذلک لأن الأصاله عندهم أنما تکون للماهیه فی ظرف التحقق الخارجی و إلا فمع قطع النظر عن الخارج فالماهیه عندهم أیضا اعتباریه فکذلک لوازمها، أد
2- ملخصه أنه لا یمکن فیضانها من ذات عطلاء إذ معطی الکمال لیس فاقدا له و لا من ذات هی عین الصفات العلیا لأنه الخلف فیلزم أن لا یفیض و استدعی جهه أشرف مما علیه نور الأنوار، س قده

ص: 135

لکان المجموع من الذات و اللواحق أشرف من الذات المجرده و المجموع معلول- فیلزم أن یکون المعلول أشرف و أکمل من علته و هو محال بین الاستحاله فإذن کل واحد من الوجود(1) و کمالات الوجود و کمالات الموجود بما هو موجود یجب أن ینتهی إلی ما هو وجود قائم بذاته علم قائم بذاته قدره قائمه بذاتها و إراده قائمه بذاتها و حیاه قائمه بذاتها و هکذا فی جمیع صفاته الکمالیه و یجب أن یکون جمیعها واجبه الوجود و أن یکون جمیعها أمرا واحدا لاستحاله تعدد الواجب کما بین سابقا.

و قد وقع فی کلام مولانا و إمامنا مولی العارفین و إمام الموحدین ما یدل علی نفی زیاده الصفات لله تعالی
اشاره

بأبلغ وجه و آکده حیث قال فی خطبه من خطبه المشهوره-

: أول الدین معرفته و کمال معرفته(2) التصدیق به و کمال التصدیق به توحیده و کمال توحیده الإخلاص له و کمال الإخلاص له(3) نفی الصفات


1- فرع فرعه علی نتیجه البرهان و لیس هو نتیجته فإن محصل البرهان أنه لما کان الواجب مبدأ کل وجود و صفه کمالیه کان من الضروری أن یکون علی غایه ما یتصور من المجد و البهاء فوجب أن یکون صفاته الکمالیه عین ذاته إذ لو کان عاریا عنها فی ذاته لکان من الممکن أن یتصور ما هو أمجد منه و أبهی. و من المعلوم أنه أنما ینتج أن الواجب بنفس ذاته وجود و علم و قدره و حیاه و کل صفه کمالیه لا أن لکل صفه کمالیه فردا قائما بذاته و أن کلا منها واجب و أن الجمیع واحد. و من الممکن أن یجعل هذا الفرع برهانا مستقلا علی عینیه الذات للصفات فیرجع إلی نحو من قول الفارابی یجب أن یکون فی الوجود وجود بالذات و فی العلم علم بالذات و فی القدره قدره بالذات و فی الإراده إراده بالذات حتی تکون هذه الأمور فی غیره لا بالذات، ط مد ظله
2- الکمال قد یطلق علی الکمال الأول الذی ینتفی ذو الکمال بانتفائه کالصور المنوعه- کما یقال النفس کمال أول و قد یطلق علی الکمال الثانی الذی لا ینتفی ذو الکمال بانتفائه کالعلم و الأول هو المراد هاهنا و لا سیما فیما عدا الفقره الأخیره بدلیل أنه ع حیث عکس الکلام بما هو کعکس النقیض له أنتج الجهل الذی هو عدم المعرفه و یمکن أن یکون المراد هو الثانی کما سیظهر من کلام المصنف قده بحمل الجهل علی الإضافی، س قده
3- و یمکن أن یکون المراد معنی آخر أعلی مما ذکره المصنف قده و هو أن کمال الإخلاص هو الفناء فی الأحدیه عن الواحدیه إذ قد مر فی السفر الأول و غیره من طریقه العرفاء- أن الوجود المأخوذ مع الأسماء و الصفات هو المرتبه الواحدیه عندهم و الوجود المأخوذ بشرط لا أعنی الهویه الغیبیه التی لا اسم و لا رسم لها هو المرتبه الأحدیه و الأولی مقام قاب قوسین و الثانیه مقام أو أدنی عندهم و لعل الشیخ الأجل عبد الله الأنصاری للإشاره إلی صعوبه هذا المقام قال- ُ ما وحد الواحد من واحد إذ کل من وحده جاحد ، س قده

ص: 136

عنه لشهاده کل صفه أنها غیر الموصوف و شهاده کل موصوف أنه غیر الصفه- فمن وصف الله سبحانه فقد قرنه و من قرنه فقد ثناه و من ثناه فقد جزأه و من جزأه فقد جهله و من جهله فقد أشار إلیه و من أشار إلیه

(1)

فقد حده و من حده فقد عده و من قال فیم فقد ضمنه و من قال علی م فقد أخلی منه

انتهی کلامه المقدس علی نبینا و علیه و آله السلام و الإکرام.

و هذا الکلام الشریف مع وجازته متضمن لأکثر المسائل الإلهیه ببراهینها- و لنشر إلی نبذ من بیان أسراره و أنموذج من کنوز أنواره.

شرح

قوله ع: أول الدین معرفته

إشاره إلی أن معرفه الله تعالی و لو بوجه ابتداء الإیمان و الیقین فإن ما لم یتصور شی ء لا یمکن التصدیق بوجوده و لهذا قیل مطلب ما الشارحه مقدم علی مطلب هل کتقدم البسیط علی المرکب.

قوله ع: و کمال معرفته التصدیق به

و ذلک لأن من عرف معنی واجب الوجود أنه الوجود المتأکد الذی لا أتم منه الذی یفتقر إلیه الممکنات و الوجودات- الناقصه الذوات المصحوبه للنقائص و الأعدام و القصورات فقد عرف أن لا بد أن یکون فی الوجود موجود واجب الوجود و إلا لم یوجد موجود فی العالم أصلا- و اللازم باطل بالضروره فکذا الملزوم فحقیقه الوجود(2) إذا عرفت علی وجه الکمال


1- أی فی مقام الفناء البحت لا یتطرق الإشاره کما أشار ع فی جواب سؤال کمیل عن الحقیقه ُ بقوله ع: کشف سبحات الجلال من غیر إشاره فلو أشیر إلیه فی ذلک المقام و لو إشاره عقلیه فالمشیر بما هو مشیر و هو مشار إلیه قد جعله محدودا و لو بما عدا نفسه- لأنه بما هو مشیر أثبت لنفسه وجودا، س قده
2- الظاهر عدم ملائمه کلمه الفاء هاهنا لأن قوله و ذلک لأن من عرف معنی واجب الوجود إلخ ظاهر فی عنوان حقیقه الوجود المطابق لها لا فی الحقیقه. أقول فی کلامه قدس سره ثلاثه احتمالات أحدها أن یکون أول کلامه بیان أصل المعرفه- و قوله فحقیقه الوجود إلی آخره بیان کمال المعرفه و هذا مع کونه خلاف الظاهر غیر جائز لأنه ع لم یجعل أصل المعرفه مستلزما للتصدیق و قوله قده فقد عرف أن لا بد أن یکون فی الوجود موجود واجب الوجود صریح فی الاستلزام و ثانیها و هو مناسب للتفریع بالفاء أن یکون أول الکلام کآخره محمولا علی العلم الحضوری کما هو ظاهر لفظ عرف لأن المعرفه هی العلم بالجزئیات و الوجود هو التشخص و المعنی بالمعنی هو الحقیقه لا المفهوم الکلی حینئذ و ثالثها أن یکون أول الکلام محمولا علی کمال المعرفه و لکن بنحو العلم الحصولی- و آخره ترقیا علی سبیل التفریع إلی کمال المعرفه بنحو العلم الحضوری و هو أظهر لمکان لفظ المعنی و لأنه لم یقل بعد قوله لأن من عرف معنی واجب الوجود إلی آخره و عرف ذلک الوجود و لأنه استدل بقوله و إلا لم یوجد إلی آخره و صاحب العرفان الحضوری فی غیبه عن نور البرهان الفائض من عند البرهان علی کل شی ء بذات ذلک البرهان و هذا الاستدلال من العارف لا من المصنف قده بخلاف قوله فیما بعد لأن ما هو إلی آخره فإنه من المصنف. ثم بیان کلامه قدس سره علی الاحتمال الثالث أن من عرف تصورا مفهوم واجب الوجود الکلی الخارج من قسمه الموجود إلی موجود إذ لاحظه العقل مجردا عما سواه وجده منتزعا منه الموجودیه و مستحقا لحمل موجود و هو الواجب تعالی و إلی موجود لیس کذلک بل یفتقر فیه إلی انتسابه إلی شی ء أو ارتباطه أو غیر ذلک بل هو محض الانتساب الإشراقی و الارتباط الوجودی و هو الممکن فهذه المعرفه بالموجود الأول تستلزم التصدیق بوجوده لأن الموجود الذی محض الفقر و الربط به موجود ثم ترقی و قال إذا کانت هذه المعرفه مستلزمه للتصدیق به فکیف لا یستلزم معرفه حقیقه الوجود التی هی معنون ذلک المفهوم بالعلم الحضوری إیاه. إن قلت العلم الحضوری منحصر فی موردین أحدهما علم الشی ء بنفسه و ثانیهما علم الشی ء بمعلوله و حقیقه الوجود لیست معلوله للعارف بالحق تعالی و لا عینا له فکیف یعلم حقیقه الوجود بالعلم الحضوری. قلت العلم الحضوری بحقیقه الوجود یمکن بنحو علم الفانی بالمفنی فیه و فی الحقیقه لم یتخلل بین وجود العارف و حقیقه الوجود بل بین وجود و وجود أجنبی و ما به الامتیاز عین ما به الاشتراک فیه و لیس المبعد إلا الذهول و هو یزول بالفناء، س قده

ص: 137

هو أن یکون معلوما بالعلم الحضوری الشهودی إذ قد ثبت فیما سبق أن الصوره العلمیه فی الوجود لا بد و أن یکون نفس حقیقته المعلومه بخلاف سائر الماهیات

ص: 138

فإنها قد یکون العلم(1) بها غیر وجودها العینی فلا یمکن أن یعرف حقیقه کل وجود إلا بعینه الخارجی إذ لیس للوجود وجود ذهنی کالماهیات الکلیه فکل من عرف حقیقه الوجود لأی موجود کان علی وجه الکمال فلا بد أن یعرف کنه ذاته- و کنه مقوماته إن کان له مقومات کالوجودات المجعوله و علی أی تقدیر لا بد أن یعرف- أن حقیقه الوجود و مبدأه و کماله موجوده لأن ما هو و هل هو(2) فی نفس الوجود أمر واحد بلا تغایر بینهما فمن عرف الوجود أی وجود کان بحقیقته عرف أنه موجود لأن ماهیه الوجود إنیته کما أشرنا إلیه فثبت أن کمال معرفته أی معرفه الوجود المتأکد الواجبی عین التصدیق به.

قوله ع: و کمال التصدیق به توحیده

إشاره إلی البرهان علی نفی تعدد الواجب من جهه النظر فی نفس حقیقه الواجب الذی هو الوجود الصرف الذی لا یشوبه عموم و لا تشخص فإن من تأمل(3) أن الواجب نفس حقیقه الوجود و کل موجود غیره مشوب بغیر حقیقه الوجود من تحدید أو تخصیص أو تعمیم أو نقص أو فتور أو قوه أو قصور یعلم أنه لا تعدد فیه إذ لو فرض تعدد أفراد الواجب یلزم أن یکون الحقیقه الواحده حقیقتین و هذا من المستحیلات التی لا یمکن تصوره(4) فضلا عن تجویز وقوعه


1- کلمه قد إما للتحقیق و إما للتقلیل و تصحیح العینیه الجزئیه فی الماهیات باعتبار العلم بالعلم بها و کون وجودها العلمی عینا أنما هو باعتبار ذلک الوجود فی نفسه فإن کل وجود ذهنی فی نفسه عینی و إنما ذهنیته بالقیاس و أما تصحیحها بعلم العقل أو النفس بأنفسهما فلا یمکن- إذ لو قلنا بالماهیه لهما فلا دخل لها فی علمهما الحضوری بذاتهما فإن وجودهما علم و عالم و معلوم- أ لا تری أن النفس فی علمها بذاتها تغفل عن کل الماهیات و المفاهیم و معلوم أنه لا حظ للماهیه من العالمیه، س قده
2- بل و لم هو إن کان من الوجودات المجعوله و لا سیما فی وجودات المفارقات کما 138 قال المعلم الأول إن ما هو و لم هو فی کثیر من الأشیاء واحد، س قده
3- هذا ناظر إلی کمال المعرفه بنحو العلم الحصولی إذ الحضوری غیر محتاج إلی التأمل، س قده
4- مع أن نفس الحکم باستحاله تصوره تصور له و لعله لیس المراد من التصور المستحیل- الفرض الذهنی المطلق فإن الحکم بالاستحاله بنفسه حکم بإمکانه و لیس بمحال فی شی ء من المستحیل وجودها و إلا لیلزم أن لا یتحقق موضوع لقضیه من القضایا الامتناعیه بل المراد منه التصور للشی ء بوجه صحیح فإن المستحیل علی ضربین الأول ما یکون مستحیلا بعد النظر العقلی- مع أنه یمکن تصوره بوجه صحیح کتقدم المعلول علی علته و الثانی ما لا یمکن تصوره کذلک کسلب الشی ء عن ذاته فالمراد أن المقام من قبیل الضرب الثانی لا أنه لا یمکن فرضه و تصوره ذهنا مطلقا هذا. و لکن لا یخفی علیک أن الضرب الأول أیضا بعد التأمل یرجع إلی الثانی فإن کل مستحیل یرجع بعد التحلیل إلی اجتماع النقیضین أو ارتفاعهما کما لا یخفی، اد

ص: 139

کما مر تحقیقه فثبت أن معرفه ذاته التی هی عین التصدیق بوجوده شاهده علی فردانیته- و وحدانیته کما قال تعالی شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ فذاته شاهده علی وحدانیته- و أما وجه عطف قوله وَ الْمَلائِکَهُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ علی کلمه الله الدال علی شهادتهم أیضا علی وحدانیته فبیانه کما مرت الإشاره إلیه من أن وجود کل موجود سواه متقوم بوجوده تعالی بحیث لا یمکن معرفه شی ء من هذه الوجودات بکماله- إلا بحضور هویته و شهوده و هو مستلزم لحضور ما یتقوم به(1) أعنی الوجود الحق بقدر ما یمکن حضور المفیض للمفاض علیه و قد علمت أن حقیقه الحق شاهده علی توحیده فکذلک وجود غیره و إنما عبر عنه بالملائکه و أولی العلم(2) لأن جمیع ما سواه من الموجودات من أولی العلم لما وقعت إلیه الإشاره من أن الوجود علی تفاوت درجاته عین العلم و القدره و الإراده و سائر الصفات الوجودیه لکن الوجود فی بعض الأشیاء فی غایه الضعف فلا یظهر منه هذه الصفات لغایه قصورها و مخالطتها


1- تقوما وجودیا بمعنی عدم الخروج و هو المعیه القیومیه و استلزام هذا الحضور ذلک الحضور فی شیئیه الوجود کاستلزام حضور الماهیه حضور مقوماتها من الأجناس و الفصول فی شیئیه المفهوم، س قده
2- أی بمجموعهما إذ نهایته أن الملائکه تعبیر عن وجودات المبادی المفارقه و المقارنه- أی الصَّافَّاتِ صَفًّا و المدبرات أَمْراً لکن لا یکون تعبیرا عن وجود المدبر فیه بل أولوا العلم یشمل الجمیع. وجه آخر هو أظهر هو أن یراد بالملائکه المقربون منهم و هم العقول الکلیه التی هی المبادی العالیه و فواتح الوجود و بأولوا العلم العلماء بالله شهودا و هم أیضا العقول الکلیه- و لکن خواتم الکون من النفوس الکلیه الإلهیه و شهادتهم کونهم من صقع الربوبیه و صیرورتهم مصادیق من رآنی فقد رأی الحق و تخلقهم بأخلاق الله تعالی و تحققهم به، س قده

ص: 140

بالأعدام و الظلمات و إلی ذلک أشار تعالی بقوله وَ إِنْ مِنْ شَیْ ءٍ إِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ- وَ لکِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ

و قوله ع: و کمال توحیده الإخلاص له

یعنی الزوائد و الثوانی إذ لو کان فی الوجود غیره سواء کان صفه أو شیئا آخر لم یکن بسیطا حقیقیا لما مر سابقا أن بسیط الحقیقه لا یسلب عن ذاته ما هو کمال وجودی إلا النقائص و الأعدام إذ جهه سلب الوجود غیر جهه ثبوت الوجود فلو سلبت عن ذاته حقیقه وجودیه یلزم الترکیب فی ذاته مع أنه بسیط الذات هذا خلف.

قوله ع: و کمال الإخلاص له نفی الصفات عنه

أراد به نفی الصفات التی وجودها غیر وجود الذات و إلا فذاته بذاته مصداق لجمیع النعوت الکمالیه و الأوصاف الإلهیه من دون قیام أمر زائد بذاته تعالی فرض أنه صفه کمالیه له فعلمه و قدرته و إرادته و حیاته و سمعه و بصره کلها موجوده بوجود ذاته الأحدیه مع أن مفهوماتها متغایره و معانیها متخالفه فإن کمال الحقیقه الوجودیه فی جامعیتها للمعانی الکثیره الکمالیه(1) مع وحده الوجود.

قوله ع: لشهاده کل صفه أنها غیر الموصوف و شهاده کل موصوف أنه غیر الصفه

إشاره إلی برهان نفی الصفات العارضه سواء فرضت قدیمه کما یقوله الأشاعره أو حادثه فإن الصفه إذا کانت عارضه کانت مغایره للموصوف بها و کل متغایرین فی الوجود فکل منهما متمیز عن صاحبه بشی ء و مشارک له بشی ء آخر و ذلک لاشتراکهما فی الوجود و محال أن یکون جهه الامتیاز عین جهه الاشتراک(2) و إلا


1- إذ الموجود کلما کان أجمع للمعانی الکمالیه کان سلوبه و فقداناته أقل و أندر و بساطته و وحدته أتم و أظهر، س قده
2- إن قلت کثیرا ما یقول المصنف قده إن ما به الامتیاز عین ما به الاشتراک فکیف شدد النکر هاهنا قلت هذا حق و لکن موضع استعماله أنما هو حقیقه الوجود لا الماهیات و المفاهیم فإن ما به الامتیاز فی شیئیه الماهیه و هو الفصل لیس عین ما به الاشتراک و هو الجنس مطلقا نعم وجودهما أیضا موضع استعماله و لا سیما فی البسائط و هاهنا ما به الامتیاز فی أحد الطرفین شیئیه المفهوم و هی فی مقابل شیئیه الوجود الذی حقیقته أنه فی الأعیان فهذا من قبیل امتیاز وجود ذی ماهیه بالماهیه عن الوجود. علی أن کون ما به الامتیاز عین ما به الاشتراک فی مراتب الوجود أنما یجدی نفعا فی البسائط إذا کانت المرتبه العالیه جامعه فی ذاتها لوجود السافل و أما إذا کانت فاقده کما هو مقتضی الزیاده فلا إذ یلزم الترکیب من الوجدان و الفقدان کما مر أو من قدر مشترک و قدر مختص کما هو مدلول الخطبه الشریفه و أیضا قد علمت أن الوجود الحقیقی عین الإراده- و القدره و غیرهما من الکمالات کما مر قبیل ذلک بأسطر فالوجود الذی زید علیه الصفات لم یکن وجودا إلا بالتجوز فلا سنخیه فلا شرکه فکیف یکون ما به الامتیاز عین ما به الاشتراک- و هذا برهانی، س قده

ص: 141

لکان الواحد بما هو واحد کثیرا بل الوحده بما هی وحده بعینها کثره هذا محال- فإذن لا بد أن یکون کل منهما مرکبا من جزء به الاشتراک و جزء به الامتیاز فیلزم الترکیب فی ذات الواجب و قد ثبت أنه بسیط الحقیقه هذا خلف و إلیه الإشاره بقوله

: فمن وصفه فقد قرنه

إلی قوله فقد جهله أی من وصفه بصفه زائده فقد قرنه بغیره فی الوجود و إذا قرنه بغیره فقد جعل له ثانیا فی الوجود و کلما فرضه ثانی اثنین فقد جعله مرکبا ذا جزءین بأحدهما یشارکه فی الوجود و بالآخر یباینه- فکلامه ع إذ هو منبع علوم المکاشفه و مصدر أنوار المعرفه نص علی غایه تنزیهه تعالی عن شوب الإمکان و الترکیب فیلزم من هذا التنزیه(1) و التقدیس أن لا موجود بالحقیقه سواه و هذه الممکنات من لوامع نوره و عکوس أضوائه و قد مرت الإشاره إلی أن غایه التوحید توجب أن یکون الواحد الحقیقی کل الأشیاء فهو الکل فی وحدته و لهذا عقب هذا الکلام الذی فی نفی الصفات

: بقوله ع و من أشار إلیه فقد حده

إلی آخره أی من أشار إلیه بأی إشاره کانت حسیه أو عقلیه بأن قال هاهنا أو هناک أو کذا و کذلک فقد جعله محدودا بحد خاص و من حده بحد معین فقد عده أی جعله واحدا بالعدد لا بالحقیقه و قد ثبت أن وحدته الحقه لیست مبدأ الأعداد و واحد الأفراد و الآحاد و هو محال.

و علی هذا یجب أن لا یکون محصورا فی شی ء و لا یخلو عنه شی ء فلا یکون فی أرض


1- یعنی لا ینتقض البرهان بمغایره الموجودات معه إذ المغایره صفتیه لا عزلیه- فعدم سلب وجود بما هو وجود عن الوجود الصرف فی حیز الالتزام، س قده

ص: 142

و لا فی سماء و لا یخلو عنه أرض و لا سماء کما ورد فی الحدیث

: لو دلیتم بحبل علی الأرض السفلی لهبط علی الله

و لهذا قال ع

: و من قال فیم فقد ضمنه و من قال علی م فقد أخلی منه

تصدیقا لقوله تعالی هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُمْ و قوله(1) ما یَکُونُ مِنْ نَجْوی ثَلاثَهٍ إِلَّا هُوَ رابِعُهُمْ وَ لا خَمْسَهٍ إِلَّا هُوَ سادِسُهُمْ و قوله تعالی وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ و قوله فی الحدیث القدسی

: کنت سمعه و بصره و یده

و قول النبی ص: إنه فوق کل شی ء و تحت کل شی ء قد ملأ کل شی ء عظمته فلم تخل منه أرض و لا سماء و لا بر و لا بحر و لا هواء

و قد روی أنه قال موسی: أ قریب أنت فأناجیک أم بعید أنت فأنادیک فإنی أحس حسن صوتک و لا أراک فأین أنت فقال الله أنا خلفک و أمامک و عن یمینک و شمالک أنا جلیس عند من یذکرنی و أنا معه إذ دعانی

و أمثال هذا فی الآیات و الأحادیث کثیره لا تحصی.

تتمه و تبصره

و مما یجب التنبیه علیه أنه لیس معنی نفی الصفات عنه تعالی- أنها غیر متحققه فی حقه تعالی لیلزم التعطیل کیف و هو منعوت بجمیع النعوت الإلهیه و الأسماء الحسنی فی مرتبه وجوده الواجبی و جل جناب الحق عن فقد و عدم لصفه کمالیه بل المراد أن أوصافه و نعوته کلها موجوده بوجود واحد هو وجود الذات کما أن ذاتیات الماهیه لنا موجوده بوجود واحد شخصی لکن الواجب لا ماهیه له إذ لا جهه إمکانیه فیه فالعالم الربوبی عظیم جدا(2) و هو الکل فی وحده فتلک


1- لقد کفر الذین قالوا إن الله ثالث ثلاثه و آمن و وحد الله تعالی من قال إنه رابع ثلاثه فإن المعنی الذی فی قام مثلا رابع ثلاثه لیس فی رابع أربعه و لا ثالث ثلاثه- إذ المعنی لیس من سنخ الصوره و الوجود الذی فی ماهیه ثلاثه رابع ثلاثه لا ثالث ثلاثه إذ لیس الوجود من سنخ الماهیه حتی یکون أحد مقوماته کالواحد العددی الذی هو مبدأ قوام الثلاثه، س قده
2- هذا عباره الحکماء یستعملونها فی الصور المرتسمه فی الذات التی هی علمه العنائی و هذا نظیر قولهم النظام الکیانی مطابق للنظام الربوبی و فسحه ذلک العالم و عظمته- باعتبار أن فیه صوره کل شی ء من المجردات و المادیات کلیه مجرده عن الماده و لواحقها التی هی مناط الضیق موجوده بوجود الحق المحیط و قد استعملها المصنف قدس سره فی المرتبه الواحدیه- و هی عالم الأسماء و الصفات و هو عظیم جدا کما قالوا إنه فی هذه المرتبه جاءت الکثره کم شئت و إنما سمی بالعالم الربوبی لأن الأسماء و الصفات عندهم أرباب الأنواع و هی أرباب الأرباب التی هی المثل النوریه المسماه عند الإشراقیین بأرباب الأنواع و أما علی طریقه الحکماء فیسمی به لأنه من صقع الربوبیه فی مقابل هذا العالم الکیانی الغالب علیه أحکام السوائیه- لمکان الماده و الحرکه و غیرهما و قوله و هو الکل فی وحده کلام الفارابی ذکره فی مسأله العلم و المراد هنا أن وجود الحق تعالی وجود کل الأسماء و الصفات بوحدته و بساطته- بدون انثلام فیهما، س قده

ص: 143

الصفات الإلهیه کثیره بالمعنی و المفهوم واحده بالهویه و الوجود بل للحق سبحانه بحسب کل نوع من أنواع الممکنات صفه إلهیه هی رب ذلک النوع و مبدؤه و معاده- و له بحسب کل یوم شأن من شئون ذاتیه و تجلیات(1) فی مقامات إلهیه و مراتب صمدیه و له بحسب تلک الشئون صفات و أسماء کما یکاشفه العرفاء الکاملون- و لهذا قالوا أول کثره وقعت فی الوجود و برزخ بین الحضره الأحدیه الذاتیه و بین کثره الممکنات و المظاهر الخلقیه للصفات هی کثره الأوصاف و الأسماء الإلهیه


1- المراد بالشئون و التجلیات أما التجلیات التی فی السلسله العرضیه من تجل بعد تجل علی الماده الکلیه و معنی کل یوم أن مضی و أن یأتی أو تجل علی تجل علی کل نوع نوع- و کل منها عالم و لکل منها حرکه جوهریه و عرضیه فلکل منها زمان و طلوع نور التجلی علیه یوم و حینئذ یکون عباره أخری لقوله بل للحق إلی آخره أو المراد بهما حقیقه الأسماء و الصفات فإن هذه المفاهیم أسماء الأسماء و الاسم الحقیقی هو الوجود الصرف و لکن مأخوذا بتعین من التعینات الکمالیه الواجبیه فإن للحق تعالی تجلیا و ظهورا بذاته علی ذاته و ظهورا فی أسمائه و صفاته و ظهورا فی أسمائه و مجالی صفاته فالمراد بهما هاهنا التجلیات فی المرتبه الواحدیه و کل فی کل فی تلک المرتبه بحسب الوجود و الهویه کل شی ء فیه معنی کل شی ء و بکل یوم الأیام السرمدیه الجمعیه التی مع اشتمالها علی کل الأزمنه و الزمانیات و الدهور و الدهریات کانت واحدا و لحظه واحده فإن أمر الفاتحه کأمر الخاتمه وَ ما أَمْرُ السَّاعَهِ إِلَّا کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ وَ ما أَمْرُنا إِلَّا واحِدَهٌ وَ ذَکِّرْهُمْ بِأَیَّامِ اللَّهِ و هذه أعنی المرتبه الواحدیه برزخ البرازخ و أول برزخ بین أحدیه الذات و کثره الماهیات و الأعیان الثابته التی هی لوازم الأسماء و الصفات فی هذه المرتبه و بها ربط ذلک الإمکان بالوجوب و الکثره بالوحده کربط الحدوث بالقدم- و هذا التجلی فی الأسماء و الصفات و لوازمها بنحو الجمع مسمی عندهم بالرحمه الصفتیه- کما أن تجلیه فی مقام کن و ظهور الأفعال منه مرتبه طولیه و عرضیه مسمی بالرحمه الفعلیه، س قده

ص: 144

و هی غیر مجعوله(1) بل متحققه بنفس تحقق الذات الواجبه اللامجعوله لا کما یقوله المعتزله من أنها ثابته منفکه عن الوجود إذ قد علمت أن القول بشیئیه المعدومات باطل جدا بل کما وقع التنبیه علیه من أنها معان متکثره معقوله فی غیب الوجود- الحق تعالی متحده فی الوجود واجبه غیر مجعوله و مع ذلک یصدق علیها أنها بحسب أعیانها ما شمت رائحه الوجود لما ثبت و تبین أن الموجود بالذات هو الوجود- فهی لیست بما هی هی موجوده و لا معدومه و هذا من العجائب التی یحتاج نیلها إلی تلطف شدید للسریره

تنبیه آخر

قد مر أن کل کمال یلحق الأشیاء بواسطه الوجود فهو لمبدإ الوجود لذاته و لغیره بسببه فهو تعالی الحی القیوم العلیم القدیر المرید بذاته لا بالصفات الزائده و إلا یلزم الاحتیاج فی إفاضه هذه الکمالات علی شی ء إلی حیاه و قدره و علم و إراده أخری إذ لا یمکن إفاضتها إلا من الموصوف بها و إذا علمت هذا علمت معنی ما قیل إن صفاته تعالی عین ذاته و لاح لک أن معناه لیس کما سبق إلی الأوهام- أن هذه الحیاه و العلم و القدره الفائضه علی الأشیاء عین ذاته و لا أیضا ما توهمه(2) کثیر من المنتسبین إلی العلم أن هذه المعانی الکلیه متحده مع الذات فی المعنی و المفهوم کما هو مناط الحمل الذاتی کیف و ذاته تعالی مجهوله الکنه لغیره- و هذه الصفات معلومات متغایره المعنی بل هذا الوجود بما هو وجود مفنی التعینات- و المفهومات کلها فلم یبق فیه صفه و لا موصوف و لا اسم و لا مسمی و لا ماهیه و لا مفهوم إلا


1- أی الأسماء غیر مجعوله لا الممکنات و المظاهر و إن کان هذا أنسب بقوله لا کما یقوله المعتزله إذ المشهور منهم ثبوت الماهیات الممکنه منفکه عن الوجود فی الأزل لا مفاهیم الأسماء و إنما قلنا لا الممکنات لأن الکلام فی الأسماء و الصفات و المعتزله و إن لم یصرحوا بثبوتها إلا أنه لازم قولهم بثبوت الماهیات الممکنه لاشتراک الکل فی أنها من سنخ المفاهیم لا حقیقه الوجود، س قده
2- فتوهمهم مغالطه من باب اشتباه المفهوم بالمصداق و کما أن للإنسان مثلا شیئیه ماهیه و شیئیه وجود کذلک للعلم و القدره و نحوهما شیئیه مفهوم و شیئیه وجود فإذا قلنا إنها عین الذات أردنا أن وجودها عین الذات لا مفهومها و إذا قلنا إنها واحده قصدنا أن مصداقها واحد لا معناها و مفهومها، س قده

ص: 145

الذات فقط و لکن کونها عین الذات عباره عن کونها بحیث یصدق علیها لذاتها هذه المعانی المتکثره من دون قیام صفه به و فی هذا الاعتبار یتحقق صفه و موصوف و علم و عالم و قدره و قادر و کذا وجود و موجود و یقال لهذا الاعتبار مرتبه الإلهیه کما یقال لاعتبار الوجود مرتبه الأحدیه و الهویه الغیبیه فیتحد العلم و القدره و الإراده- و غیرها من الصفات فی هذه المرتبه کاتحاد الصفه و الموصوف فیها أیضا و الحکم بالمغایره بینها مع کونها واحده فی نفس الأمر کحکم العقل بالمغایره بین الجنس و الفصل فی العقل البسیط مع اتحادهما فی نفس الأمر و لیست فی الوجود إلا الذات الأحدیه کما أنهما فی الخارج شی ء واحد هو العقل و فی الاعتبار الآخر یتمیز کل منهما عن صاحبه فیتکثر الصفات و الأسماء و لوازمها غایه التکثر فأتقن ذلک لأن لا تقع فی التعطیل و لا فی التشبیه

الفصل (5) فی إیضاح القول بأن صفات الله الحقیقیه کلها ذات واحده لکنها مفهومات کثیره

و اعلم أن کثیرا من العقلاء المدققین ظنوا أن معنی کون صفاته تعالی عین ذاته- هو أن معانیها و مفهوماتها لیست متغایره بل کلها ترجع إلی معنی واحد و هذا ظن فاسد و وهم کأسد و إلا لکانت ألفاظ العلم و القدره و الإراده و الحیاه و غیرها فی حقه ألفاظا مترادفه یفهم من کل منها ما یفهم من الآخر فلا فائده فی إطلاق شی ء منها بعد إطلاق أحدها و هذا ظاهر الفساد و مؤد إلی التعطیل و الإلحاد بل الحق فی معنی کون صفاته عین ذاته أن هذه الصفات المتکثره الکمالیه کلها موجوده بوجود الذات الأحدیه بمعنی أنه لیس فی الوجود ذاته تعالی متمیزا عن صفته بحیث یکون کل منها شخصا علی حده و لا صفه منه متمیزه عن صفه أخری له بالحیثیه المذکوره- بل هو قادر بنفس ذاته و عالم بعین ذاته أی یعلم(1) هو نفس ذاته المنکشفه عنده بذاته


1- فسره بالعلم لنکتتین إحداهما أنه لما کان علمه فعلیا کافیا فی الوجود المعلوم کان قدره و ثانیتهما الإشاره إلی أن المعتبر عندهم فی القدره أنما هو العلم و المشیه لا انفکاک الفعل عن الفاعل کما عند المتکلم و لکون علمه فعلیا لا یستتبع شوقا و إراده غیر العلم قال فی الإراده أیضا بل نفس علمه إلی آخره کما أن علمه أیضا نفس ذاته، س قده

ص: 146

و مرید بإراده هی نفس ذاته بل نفس علمه المتعلق بنظام الوجود و سلسله الأکوان- من حیث إنها ینبغی أن توجد علی ما سیجی ء ذکره.

و تنبعث من کل من هذه الصفات صفات أخری مثل کونه حکیما غفورا خالقا رازقا رءوفا رحیما مبدئا معیدا مصورا منشئا محییا ممیتا إلی غیر ذلک فإنها من فروع کونه قادرا علی جمیع المقدورات بحیث لا یدخل ذره من ذرات الممکنات و المعانی فی الوجود بأیه حیثیه کانت من الحیثیات إلا بقدرته و إفاضته بوسط أو بغیر وسط و مثل کونه سمیعا و بصیرا و مدرکا و خبیرا و غیر ذلک مما یتفرع و یتشعب من کونه علیما و هکذا قیاس سائر الأسماء و الصفات غیر المتناهیه- الحاصله من ترکیب هذه الأسماء و الصفات(1) کترکیب الأنواع و الأصناف و الأشخاص من معانی ذاتیه کالأجناس و الفصول الداخلیه أو عرضیه کاللوازم و الأعراض العامه و الخاصه الخارجیه فإن من الأسماء و الصفات ما هی جنسیه و منها ما هی فصلیه و نوعیه و منها ما هی شخصیه کخالقیه زید و عالمیه عمرو و کل من هذه الأسماء و الصفات تستدعی مظاهر و مجالی مناسبه إیاها(2) بها یظهر أثر ذلک الاسم و الصفه فیه فکل صفه من صفات الله العظمی و اسم من أسمائه العلیا یقتضی إیجاد مخلوق من المخلوقات یدل ذلک المخلوق علی ذلک الاسم کما یدل الأشباح علی الأرواح- و الأظلال علی الأشخاص و المظاهر علی المباطن و المرایا علی الحقائق فالعالم


1- فالعلی و العظیم کل واحد منهما اسم و العلی العظیم اسم و کذا فی العلیم الخبیر و السمیع البصیر و نحو ذلک و أیضا لها عدم تناه باعتبار الأسماء الشخصیه فعالم لزید اسم شخصی و عالم لعمرو اسم شخصی آخر و هکذا، س قده
2- کالسبوح و القدوس للملک و السمیع و البصیر للحیوان و المضل للشیطان و اللطیف للجان و الله للإنسان و هکذا فالعالم بشراشره لأسماء ذلک الجمیل الواحد الأحد جل جلاله کبیت المرآه الذی صنعته زلیخا- ُ آئینه خانه است پر از ماه و آفتات دامان خاک تیره ز عکس صفای تو و الأرض الغبراء و ذره الهباء مع الأنوار القاهره العلیا و الدره البیضاء سیان فی هذا الشأن، س قده

ص: 147

الربوبی من جهه کثره المعانی الأسمائیه و الصفات عالم عظیم جدا مع أن کل ما فیه موجود بوجود واحد بسیط من کل وجه و هذا من العجائب التی یختص بدرکها الراسخون فی العلم فلذلک أوجد الباری جل ذکره ما سواه لیکون مظاهر لأسمائه الحسنی و مجالی لصفاته العلیا فلما کان قهارا أوجد المظاهر القهریه(1) التی یترتب علیها أثر القهر من الجحیم و درکاتها و عقاربها و حیاتها و عقوباتها و أصحاب سلاسلها و أغلالها من الشیاطین و الکفار و سائر الأشرار و لما کان رحیما غفورا أوجد مجالی الرحمه و الغفران کالعرش و ما حواه من ملائکه الرحمه و کالجنه و أصحابها من المقربین و السعداء و الأخیار و هکذا القیاس فی سائر الأسماء و مظاهرها- و مشاهدها و الصفات و مجالیها و محاکیها.

و اعتبر من أحوال نفسک الناطقه المفطوره علی صوره الرحمن و هی حجه الله علی الخلق فاعرف أن کل ما یصدر عنک من الأقوال و الأحوال و الحرکات و السکنات و الأفکار و التخیلات هی مظاهر ما کمن فی ذاتک من الصفات و الأسماء فإنک إذا أحببت أحدا و والیته دعتک تلک المحبه إلی أن یظهر منک ما یدل علی محبتک إیاه من المدح و التعظیم- و التبسیط و التکریم و الدعاء له و إظهار الفرح و النشاط و التبسم و المطائبه و لو لم تکن أحببته لما ظهر منک شی ء من هذه الأمور فهذه الآثار و النتائج مظاهر لصفه المحبه التی فیک و إذا عادیت أحدا ظهر منک من الأقوال و الحرکات و الآثار ما یدل علی معاداتک إیاه


1- کما أن الأسماء و الصفات فی مقام الوجود واحد کذلک المظاهر باعتبار فنائها فی الظواهر و لا أقل من اعتبار تدلیها بها یظهر ذلک کما هو حقه لمن کان حاله و مقامه مقام تصالح الأضداد فضلا عما ینطبق به برهانه إذ تحت کل جلال جمال و کل داء دواء و نقم نعم- 147 کما قال المولوی ُ عاشقم بر لطف و بر قهرش بجد\Z . فعند ذلک یکون مظهر کل اسم مظهرا للآخر و القهر فی الحق تعالی باهریه نوره کل نور و غلبه ظهوره کل ظهور کقاهریه نور الشمس بوجه أنوار الکواکب و هذا عین سعه رحمته کل شی ء و هذا معنی 147 قول السلطان أبی یزید حین سئل عن الاسم الأعظم فرغ بیت قلبک فإذن کل اسم هو الاسم الأعظم و أحد وجوه ما قیل کل شی ء فیه معنی کل شی ء، س قده

ص: 148

کالشتم و الضرب و الذم و إظهار الوحشه و الکراهه عنه و تمنی زواله و تشهی نکاله فهذه الآثار مظاهر لصفه العداوه التی فیک و قس علی ذلک نظائره فهذه الأسماء و الصفات- و إن کانت متحده مع ذاته تعالی بحسب الوجود و الهویه فهی متغایره بحسب المعنی و المفهوم.

و من هاهنا یثبت و یتحقق بطلان ما ذهب إلیه أکثر المتأخرین من اعتباریه الوجود- و کونه أمرا انتزاعیا لا هویه له فی الخارج و لا حقیقه له کسائر المفهومات المصدریه- کالإمکان و الشیئیه و الکلیه و الجزئیه و لا یکون متکثرا إلا بتکثر ما نسب إلیها من المعانی و الماهیات فیلزم علیهم کون صفاته موجودات متعدده متکثره(1) حسب تکثر معانیها و هذا فاسد قبیح جدا و لأجل هذا الإلزام ذهبوا إلی أن مفادها و معناها أمر واحد و کلها یرجع إلی مفهوم واحد و کادوا أن یقولوا بأن ألفاظها مترادفه فی حقه تعالی- فقد علمت فساده آنفا بل التحقیق کما مر مرارا أن الوجود هو الأصل فی الموجودیه و هو مما یتفاوت کمالا و نقصا و شده و ضعفا و کلما کان الوجود أکمل و أقوی کان مصداقا لمعان و نعوت کمالیه أکثر و مبدأ لآثار و أفاعیل أکثر بل کلما کان أکمل و أشرف کان مع أکثریه صفاته و نعوته أشد بساطه و فردانیه و کلما کان أنقص و أضعف کان أقل نعوتا و أوصافا و کان أقرب إلی قبول التکثر و التضاد حتی إنه یصیر تغایر المعانی المتکثره- التی یکون فی الوجود القوی الشدید موجبا لتضاد تلک المعانی فی حق هذا الوجود الضعیف فتغایر الأسماء المتقابله له کالهادی و المضل و المحیی و الممیت و القابض و الباسط- و الأول و الآخر و الغفار و القهار سبب لتضاد الموجودات و تعاند المکونات(2) التی


1- إذ المفروض أنه لا فرد لمفهوم الوجود سوی الحصص العقلیه حتی یکون ما به الاتحاد للصفات و الأصل فیها شیئیه المفاهیم التی اختلافها ذاتی بل هی مثار الاختلاف و الکثره فی الغیر فلا مفر لهم إلا أن یقولوا حملها علی الذات أو حمل کل منها علی الأخری ذاتی أولی- مفاده الاتحاد فی المفهوم و ذلک المفهوم الواحد ماهیه مقتضیه للوجود أی لانتزاعه و استحقاق حمله و ملزومه له من قبیل ملزومیه الشی ء للازمه الانتزاعی و بهذا أعنی کون الماهیه الواجبه ملزومه و مقتضیه للوجود بالنحو المذکور یفترق ماهیته تعالی عن الماهیه الإمکانیه- لکونها غیر ملزومه للوجود بل متساویه بالنسبه إلی الوجود و العدم، س قده
2- و لذا قیل سبحان من ربط الوحده بالوحده و الکثره بالکثره أی وحده وجود الماهیات الذی هو الفیض المقدس بوحده وجود الذات تعالی شأنه و کثره الماهیات- التی هی المظاهر بکثره الأسماء و الصفات التی هی الظواهر و إذا وصل السالک إلی مقام شهود وجود الصفات الذی هو جهه وحدتها بشهود مقام الواحدیه الذی هو مقام تصالح الأضداد ُ کما أشار ع إلیه بقوله: و کمال الإخلاص له نفی الصفات عنه تصالح فی حقه المظاهر المتقابله و من هنا قیل همه از انجام می ترسند و عبد الله از آغاز و أدنی من ذلک أن یشاهد جهه وحده الماهیات و المظاهر أعنی وجودها بأن تشاهد بحیث تکون مرتبطه و متعلقه بالتجلی الذی علیها بل فانیه فیه کما هو مقتضی توحید الآثار و توحید الأفعال أی توحید المتجلی علیه الذی هو کبیت المرآه الواحد و توحید التجلی الذی هو کعکس عاکس واحد حتی یشاهد جهه وحده الصفات و هی وحده وجود الذات و هذا توحید الصفات و الذات و الأول من قبیل اللم و هذا من قبیل الإن، س قده

ص: 149

هی آثارها و مظاهرها کالهدایه و الضلاله بل کالملک و الشیطان و الحیاه و الموت بل کالأرواح و الأبدان

الموقف الثالث فی علمه تعالی و فیه فصول
الفصل (1) فی ذکر أصول و مقدمات ینتفع بها فی هذا المطلب
منها أنه قد ثبت أن للأشیاء وجودا فی الخارج و وجودا فی القوه المدرکه

و مرادنا من الخارج هاهنا عالم الأجسام المادیه ذوات الجهات الوضعیه و الحکماء لما حاولوا إثبات أن للأشیاء الخارجیه نحوا آخر من الوجود و ربما یقال له الوجود الذهنی قالوا بعد ما أحالوا اتصاف معدوم مطلق بحکم ثبوتی إنا نحکم کثیرا ما علی أشیاء معدومه فی الخارج بأحکام وجودیه و ثبوت الشی ء للشی ء متوقف علی وجود ذلک الشی ء و إذ لیست تلک الأشیاء فی الخارج فلها نحو آخر من الوجود و هو الوجود العلمی سواء أطلق لفظ العلم علی ذلک الوجود أو علی الإضافه التی تقع بسببه بین

ص: 150

العالم و المعلوم.

و منها أن العلم کالوجود یطلق تاره علی الأمر الحقیقی و تاره علی المعنی الانتزاعی النسبی المصدری

أعنی العالمیه و هو الذی یشتق منه العالم و المعلوم و سائر تصاریفه إذ العلم ضرب من الوجود(1) و لو سئلت عن الحق فالعلم و الوجود شی ء واحد لکن الوجود إذا ضعف بحیث یتشابک مع العدم و یصحبه النقائص و القصورات- کالأجسام الوضعیه و عوارضها المادیه احتجب ذلک الوجود عن المدارک و المشاعر- و کما احتجبت هذه الأجسام و عوارضها بعضها عن بعض و غاب کل جزء منها عن صاحبه إذ لیس لها وجود جمعی و لا صوره حضوریه فی نفسها فکذلک احتجبت و غابت عن غیرها من القوی الإدراکیه إذ حضور شی ء عند شی ء متفرع علی حضوره فی نفسه فلیس لهذه الأجسام و أحوالها وجود علمی و لهذا لا یطلق علیها اسم العلم و المعلوم و لا لموضوعاتها اسم العالم مع أنه یطلق علیها اسم الوجود لأن اسم الوجود أعم تناولا للأشیاء من اسم العلم(2) و غیره من صفات الکمال کالقدره و الإراده و العشق و نظائرها و إن کانت کلها من أحوال الوجود و الموجود بما هو موجود و ذلک لأن فی مفهوم کل منها زیاده إضافه علی مفهوم الوجود مثلا العلم عباره عن وجود شی ء لشی ء آخر مستقل الوجود لا کوجود الصور و الأعراض للهیولی کیف و لو کان الشی ء علما و معلوما لأنه موجود فی ذاته لکان کل موجود فی ذاته معلوما لکل أحد و فساد


1- أی الوجود النوری الصوری غیر المشوب بالماده ثم ترقی و قال هما واحد- إلا أنه إذا ضعف الوجود لم یطلق علیه اسم العلم و المعلوم و لا علی الهیولی مثلا اسم العالم- لا أن حقیقه العلم مسلوبه عنه، س قده
2- هذا من جهه عدم اجتماع الفعلیات فی الموضوعات الجسمانیه و التفرقه التی بین أجزائها المنافیه لحضور ذواتها لذواتها و ذواتها لغیرها و أما من جهه النظر إلی کون الفعلیات الجوهریه الجسمانیه واقعه تحت الحرکه الجوهریه و اعتبار التوسط فی حرکتها- و کذا من جهه النظر إلی وحدتها الجامعه بین أجزائها فلذاهب أن یذهب إلی أن العلم سار فیها شامل لها، ط مد ظله

ص: 151

اللازم یوجب فساد الملزوم.

و منها أن الذی یطلق علیه اسم المعلوم قسمان

أحدهما هو الذی وجوده فی نفسه هو وجوده لمدرکه(1) و صورته العینیه هی بعینها صورته العلمیه و یقال له المعلوم بالذات.

و ثانیهما هو الذی وجوده فی نفسه غیر وجوده لمدرکه و صورته العینیه لیست هی بعینها صورته العلمیه و هو المعلوم بالعرض فإذا قیل العلم عباره عن الصوره الحاصله من الشی ء عند المدرک أرید بالمعلوم به الأمر الخارج من القوه المدرکه- کالسماء و الأرض و البیت و الحجر و الشجر و الفرس و الإنسان و سائر المادیات و أحوالها- و إذا قیل العلم عباره عن حضور صوره شی ء للمدرک عنی به العلم الذی هو نفس المعلوم لا شی ء غیره و فی کل من القسمین المعلوم بالحقیقه و المکشوف بالذات هو الصوره التی وجودها وجود نوری إدراکی خالص عن الغواشی المادیه غیر مخلوط بالأعدام و الظلمات.

فقد علم مما ذکرنا أن الوجود علی ضربین وجود إدراکی و وجود غیر إدراکی- و أن العالم عالمان عالم الغیب و عالم الشهاده و هما الآخره و الأولی و تسمیه الآخره بالغیب و الدنیا بالشهاده أنما هی بالقیاس إلی ضعف نظرنا لا بالقیاس إلی الأمر نفسه لأن الغیبه من لوازم هذا الوجود الدنیوی و الحضوری و الشهود من لوازم الوجود


1- المراد به المعلوم بالذات الذی فی العلوم الصوریه کما یرشدک إلیه قوله بعد أسطر وجود نوری إدراکی خالص إلی آخره فإن مراده فی هذا الأصل أن المعلوم الحقیقی هو الصوره المعلومه بالذات لا التی هی معلومه بالعرض لا التقسیم المستوفی للمعلوم- و لا تقسیم العلم إلی الحضوری و الحصولی فإنه سیجی ء فلا یرد أنه یصدق علی الموجود المادی- المعلوم بالعلم الحضوری أن وجوده فی نفسه عین وجوده لمدرکه إلی آخره مع أنه لیس ذلک المعلوم بالذات وجودا نوریا خالصا من الغواشی المادیه و لا غیر مخلوط بالأعدام و الظلمات کما یصرح به اللهم إلا أن یراد بنوریته و خلوصه عن الغواشی المادیه سلب حکم الماده کما فی معلومیه المادیات للواجب تعالی لکنه خلاف ظاهر المقام، س قده

ص: 152

الأخروی مع تفاوت درجاته و طبقات الجنان فی ذلک فکل طبقه هی أشد براءه عن هذا العالم و أکثر تجردا و ارتفاعا عن الماده فهی أشد ظهورا و أکثر حضورا و جمعیه.

اعلم أن أکثر القوم زعموا أن المانع عن المعلومیه هو کون الشی ء مقارنا- لأمور زائده علی ذاته مؤثره فیه کمقارنه اللون و الوضع و الشکل و غیرها لأن العلم عباره عند کثیر منهم عن امتیاز الشی ء عن غیره بوجه کلی فکل ما هو مخلوط بغیره ما دام کونه مخلوطا به لا یکون معلوما بل یکون مجهولا فقالوا المعلوم(1) إما مجرد عما سواه أو مخالطه به مخالطه مؤثره من الأغشیه و الملابس فالأول یسمی معقولا کالإنسانیه المطلقه المطابقه لأفرادها المتفاوته فی العظم و الصغر المختلفه فی الوضع و الأین و المتی و لو لم تکن مجرده عن مقدار خاص و وضع خاص و زمان خاص لما طابقت المختلفین و لما صح حمل الحیوانیه المطلقه علی البق و الفیل و سائر المختلفات فی هذه العوارض الغریبه.

و الثانی یسمی محسوسا سواء کان مبصرا أو مسموعا أو مشموما أو مذوقا أو ملموسا أو متخیلا أو موهوما و أما المقارنه غیر المؤثره فهی غیر مانعه عن المعقولیه کمقارنه السواد للحرکه فإن وجود أحدهما للآخر أو عدمه عنه لا یتغیر به نحو وجود الآخر- بخلاف مقارنه الوضع و المقدار و غیرهما لزید مثلا فإنها إذا زالت عنه زال وجوده الشخصی فلأجل ذلک مدار المعقولیه عندهم بالانفراد و التخلص بالکلیه عن العوارض الغریبه و کذا مدار المدرکیه علی شی ء ما من التجرد فالمتجرد عن أصل الماده دون عوارضه هو المحسوس بشرط تحقق نسبه ما وضعیه لمحل الصوره الإدراکیه لمادتها الخارجیه و المتجرد عن الماده و عوارضها إلا المقدار هو المتخیل و المتجرد عن الجمیع إلا نسبه غیر وضعیه هو الموهوم و المتجرد بالکلیه المساوی


1- المراد به المعلوم بالمعنی الأعم من الأربعه و المراد بالمعلوم فیما قبله المعقول- بقرینه قوله بوجه کلی و بقرینه مقابله هذا الکلام لقوله و کذا مدار المدرکیه إذ العلم المقابل للإدراک هو العلم بالکلی کما فی قولهم فی الحق تعالی إنه عالم و مدرک فلا تناقض فی الکلام، س قده

ص: 153

نسبته إلی الأفراد کلها هو المعقول هذا حاصل ما أفادوه و فیه قصور ناش من قله البضاعه فی صناعه الحکمه و عدم الاطلاع علی تفاوت أنحاء الوجودات قوه و ضعفا و کمالا و نقصا فإن المانع من کون زید معقولا لیس مقارنته للشکل و الوضع و اللون و الأعضاء کالرأس و الید و الرجل فإن جمیع ما ذکروه کما یمکن وجودها مع زید فی الخارج یمکن وجودها معه فی العقل(1) بل هذه الأنواع الطبیعیه المرکبه من


1- إن قلت ما المراد بهذه المقارنات الممکن وجودها مع زید فی العقل فإن کان المراد الشکل الکلی و الوضع الکلی و هکذا فمقارنتها معه لیست مؤثره لأن زیدا المتصور بعنوان المعقولیه هو الإنسان الکلی و الوضع و الشکل أو غیر ذلک المتصور معه وضع أو شکل بالحمل الأولی و عدم تصورهما معه لا یوجب زواله و الوضع المقارن المؤثر ما هو وضع بالحمل الشائع و بعباره أخری ما هو من لواحق الماده فمقارنه هذه الکلیات لیست مؤثره و إن کان المراد الأمور المعنویه الروحانیه 153 کما قال أرسطو الإنسان العقلی روحانی و جمیع أعضائه روحانیه مثل أن الید ما به یبطش و الرجل ما به یمشی و هکذا فلو بطش إنسان بالهمه أو طوی الأرض بلا مشی لکانت تلک الهمه و القدره یدا و رجلا بالحقیقه فمعلوم أن القوم أیضا لا یجعلون مثل هذه المقارنات مانعه من المعقولیه و إن کان المراد مقارنه وضع البدن و شکله و لونه للجوهر العاقل و للمعقول بالتبع فمع أنه خلاف الظاهر و لا سیما فی الأعضاء لیست مقارنه مؤثره إذ بانتفاء البدن فضلا عن وضعه و شکله و لونه لا ینتفی العقل و المعقول. قلت المراد شق آخر و هو أن المقارنات هذه اللواحق التی لمواد أفراد کل معقول بما هی معتبره مع ذلک المعقول الذی یحمل علیها مواطاه و هو حقیقتها و هی رقائقها و الرقائق هی الحقائق بوجه و کأنها قواعد مخروطات أنوارها و انبساط أشراقها و امتداد أظلالها- فأوضاعها و أشکالها أوضاع الحقائق و أشکالها و هکذا فی البواقی و هذه وراء المعنویات و الروحانیات من هذه اللواحق الموجوده بنحو الوحده و البساطه فی ذوات الحقائق و فی رءوس تلک المخروطات فالإنسان المعقول مثلا وجود بسیط مجرد فی العقل جامع لحقیقه وجود کل فرد فرد بنحو أعلی و مع ذلک کل الأفراد و الرقائق مقام وحدته فی الکثره و لذا قال فی سفر النفس 153 تعقل صوره الإنسان العقلی المجرد عن العوارض المادیه بأن یکون إنسانا بحتا یخرج عنه جمیع ما هو غیر الإنسان من الوضع الخاص و الکم الخاص و الأین الخاص و مع ذلک لا یحذف عنه شی ء من مقوماته و قواه و أعضائه حتی إنه یعقله ذا رأس و وجه و عین و بطن و ید رجل کل ذلک علی الوجه العقلی المشترک فیه بین الأعداد الکثیره و قال فی موضع آخر منه التجرید عن العوارض المقارنه للماهیه لیس شرط معقولیه تلک الماهیه إذ للعقل أن یتصور ماهیه الإنسان مثلا مع جمیع عوارضه و صفاته و نعوته من کمه و کیفه و أینه و وضعه و متاه و کذا بشکله و أعضائه و جوارحه کل ذلک علی الوجه العقلی الکلی کما ثبت فی باب علم الباری تعالی بالجزئیات انتهی. و لیس مراده من الوجه العقلی الکلی وجود روحانیاتها و معنویاتها بنحو الوحده- و البساطه فقط بل هو مع ما فی الأفراد و لکن لا علی وجه الخصوصیه کما حققنا و القرینه علی أن مراده ذلک قوله کما ثبت فی باب علم الباری تعالی بالجزئیات إذ لا یَعْزُبُ عَنْهُ مِثْقالُ ذَرَّهٍ فِی السَّماواتِ وَ لا فِی الْأَرْضِ و قاعدته فی کتبه الجمع بین صفات التشبیه و التنزیه و حمله ما ورد من الکتاب و السنه فی البابین علی الظاهر من غیر نقص و وقوع فی التجسم، س قده

ص: 154

هذه الأبعاض و الأعضاء المختلفه و صفاتها اللازمه إذا فرض سلبها عنها لم یکن ماهیاتها هی هی فإن الحیوان کالأسد مثلا إذا انسلخ عن المقدار و الشکل و الرأس و العین و الید و الرجل و البطن لم یکن أسدا و لا حیوانا و أیضا(1) کما یمکن للعقل أن یتصور الإنسان فکذا یمکن له تصور مقداره و شکله و وضعه و لونه و أینه و غیر ذلک فرادی و جمعی فالقول بأن مدار العاقلیه علی تجرید ماهیه المعلوم عن المقدار و الشکل و غیرهما قول زور مختلق کیف و هذه الأمور بعضها مقومات للماهیه و بعضها کمالات و متممات لها و الکلام فی تعقل کل منهما کالکلام فی تعقل تلک الماهیه فالحق الحری بالتصدیق و التحقیق هو أن مدار العلم و الجهل و کذا النور و الظلمه و الظهور و الخفاء و الحضور و الغیبه علی تأکد الوجود و ضعفه- فالوجود کلما کان أقوی تحصلا و أشد فعلیه و أتم هویه کان أقوی انکشافا و أشد ظهورا


1- یمکن تقریره بوجهین أحدهما أنه إذا تصور مقداره و شکله و غیر ذلک علم أنها لیست مانعه من المعقولیه إذ لو کانت مانعه من معقولیه غیرها کانت أنفسها غیر معقوله بطریق أولی و ثانیهما أنه إذا تصور هذه و الأشیاء تحصل بأنفسها فی الذهن فقد قارنت جوهر العقل و هو عقل و عاقل و معقول فظهر أن مقارنتها مع الشی ء لیس مانعا من معقولیته و الجواب یستفاد مما ذکرنا فتفطن، س قده

ص: 155

و أکثر حیطه و جمعا للأشیاء و کلما کان أضعف و أنقص کان أکثر خفاء و ظلمه و أقل حصولا و أنقص ظهورا.

ثم أقوی الموجودات هو الوجود الواجبی المبری ء بالکلیه عن جهات الإمکانات و الأعدام و الشرور و عن جهه النقص و القصور و هو عالم الإلهیه الذی فیه وجود جمیع الأشیاء کلها علی وجه الوجوب الذاتی من غیر شائبه کثره و إمکان و أضعف الموجودات هو الأجسام الطبیعیه و أحوالها و هو عالم الحدوث و الدثور و التجدد و الزوال و الأول منبع ماء الحیاه و الظهور و مبدأ أنوار العلوم و المعلومات و الآخر معدن الموت و الظلمات و ما بین هذین الطرفین طبقات کثیره کل ما هو أقرب إلی المبدإ الأعلی کان فی باب الظهور و العلم أقوی و کل ما هو أبعد منه کان أخفی و أضعف ظهورا و معلومیه لکن جمیع ما سوی هذا العالم الأسفل مشترکه فی أن وجودها وجود صوری إدراکی غیر منفک عن الحیاه و الإدراک بخلاف ما فی هذا العالم و هو الأجسام الطبیعیه إذا أخذت بذاتها مع قطع النظر عن مبادیها النفسیه و العقلیه و مقوماتها الباطنیه فإن جمیعها خارجه عن حدود هذا العالم و إن کانت محیطه بهذه الأجسام إذ لا قوام للسافل إلا بالعالی و لو لا العالی لانطمس السافل و أنت قد عرفت الفرق بین الجسم الطبیعی بالمعنی الذی هو ماده و بینه بالمعنی الذی هو جنس و الحیاه و الإدراک خارجان عن حدود الأجسام الحیوانیه التی فی هذا العالم بالمعنی الأول- غیر خارجین عنها بالمعنی الثانی فأبدان الحیوانات و جثتها هی من هذا العالم و نفوسها و أرواحها من عالم آخر.

و منها أنه قد مر أن العلم قد یکون نفس المعلوم الخارجی

و قد یکون غیره فهاهنا نقول کما أن العلم بالشی ء قد یکون صوره ذهنیه کما فی علمنا بالأشیاء الخارجه عنا علما عقلیا و ذلک العلم لا محاله أمر کلی(1) و إن تخصصت بألف تخصص


1- فیه إشاره إلی أن الصوره العلمیه فی العلم الحصولی سواء کانت جزئیه خیالیه أو کلیه عقلیه لا تخلو من إبهام الکلیه فإن الصوره الذهنیه کائنه ما کانت لا تأبی أن یفرض لها أکثر من مصداق واحد و الجزئیه فی الصوره المحسوسه أو المتحصله من جهه أخری غیر نفس الصوره و هی کونها مأخوذه من الشخص، ط مد ظله

ص: 156

فکذلک قد یکون أمرا عینیا و صوره خارجیه کما فی علمنا بنفسنا و بصفاتها اللازمه- فإنا ندرک ذواتنا بعین صورتنا التی نحن بها لا بصوره زائده علیها فإن کل إنسان یدرک ذاته- علی الوجه الذی یمتنع فیه الشرکه و لو کان هذا الإدراک بصوره حاصله فی نفسنا- فهی تکون کلیه و إن کانت مجموع کلیات جملتها تختص بذات واحده إذ مع ذلک لا یخرج نفس تصوره عن احتمال الصدق علی کثیرین و أیضا(1) کل مفهوم کلی و صوره ذهنیه و لو کان أمرا قائما بذاتنا فنحن نشیر إلیه بهو و نشیر إلی ذاتنا بأنا فعلمنا بذاتنا عین وجود ذاتنا و هویتنا الشخصیه.

و اعلم أن هاهنا دقیقه شریفه(2) یجب التنبیه علیها و هی أن لقائل أن یقول- النفس الإنسانی(3) جوهر متحصل لا محاله و کل جوهر لا محاله یقع تحت مقوله الجوهر بالذات فیکون الجوهر جنسا له و کل ما له جنس یکون له فصل لا محاله- فالنفس مرکبه من جنس طبیعی و فصل طبیعی و هما أعنی الطبیعتین مفهومان کلیان- و کل ما هو مرکب من المفهومات الکلیه لا یمکن الإشاره إلیه إلا بهو لا بأنا.

فإن قلت الجنس و الفصل جزءان لنوع النفس فلا بد من انضمام أمر جزئی إلیهما حتی یتم قوامها الشخصی و المتقوم من المعنی النوعی مع التشخص لا یحتمل الصدق علی کثیرین.

قلت هب أن المرکب من عده معان مع أمر آخر شخصی بذاته کالوجود و نحوه و إن امتنع صدقه علی کثره لکن لا بد فی تعقل ذلک المرکب من تعقل مقوماته الکلیه- بعلم کلی و صوره ذهنیه و کلما هو کذلک فهو بالنسبه إلینا هو و لا یمکن الإشاره إلیه


1- الفرق بین الوجهین أن الأول سلوک من مسلک الجزئیه فإن صوره النفس العلمیه جزئیه و لو کانت علما حصولیا کانت کلیه و الثانی سلوک من مسلک الحضور و لو کانت علما حصولیا أشیر إلیها بهو علی طریق الغیبه لا بأنا علی طریق الحضور، ط مد ظله
2- باعتبار ما هو نتیجه هذه الکلمات من أن النفس لا ماهیه لها و أنها فوق الجوهریه بمعنی ماهیه إذا وجدت فی الخارج کانت لا فی الموضوع 156 کما قال الشیخ المقتول إن النفس و ما فوقها أنوار صرفه و وجودات محضه، س قده
3- هذا فی الحقیقه تقریر آخر للوجه الثانی و تمهید لدفع ما سیذکره من الاعتراض و لیس باعتراض، ط مد ظله

ص: 157

بأنا و نحن نعلم بوجداننا(1) أنا عند إدراکنا لذاتنا قد نغفل عن جمیع المفهومات و العنوانات الکلیه فضلا عن مفهوم الجوهر أو الناطق(2) أو غیر ذلک و کلما ندرکه من هذه الأمور لا نشیر إلیه بأنا فعلم من هذا أن الکل غائب عنا إلا هویتنا البسیطه- فلا بد أن تکون هذه الهویه البسیطه وجودا لا غیر إذ کلما هو غیره فلا محاله تحت إحدی المقولات فیکون مرکبا من أمور کلیه و الوجود لیس کذلک لما قد مر مرارا أنه غیر داخل تحت معنی کلی و إن صدق علیه کثیر من تلک المعانی.

و من هاهنا اندفع إیراد بعضهم علی القوم(3) عند ما أثبتوا تجرد النفس- بأنا نغفل عن البدن و سائر الأجسام و عوارضها و لا نغفل عن ذاتنا فذاتنا جوهر مجرد غیر شی ء من الأجسام و عوارضها حیث یقول علی سبیل المعارضه إنا کثیرا ما ندرک ذاتنا و لا یخطر ببالنا أصلا معنی الجوهر المجرد فکیف یکون ذاتنا عین الجوهر المجرد

و منها أن النفس کما تدرک ذاتها بنفس صوره ذاتها
اشاره

لا بصوره أخری کذلک تدرک کثیرا من قواها المدرکه و المحرکه لا بصوره أخری ذهنیه و بیان ذلک من وجوه-

الأول أن النفس تتصرف فی بدنها الخاص الشخصی

و تستعمل قواها الشخصیه


1- متعلق بما قبل السؤال و الجواب و إبطال لترکب النفس من الأجزاء العقلیه کقوله و کلما هو مرکب من المفهومات الکلیه لا یمکن الإشاره إلیه إلا بهو لا بأنا، س قده
2- لعلک تقول إن الأنسب أن یقال نغفل عن الجوهر و الناطق مع کونهما ذاتیین فضلا عن المفاهیم العرضیه لکن الجواب أن التنزل باعتبار العموم فی الأول و الخصوص فی الثانی لا الذاتیه و العرضیه، س قده
3- أی القوم الذین قالوا بتجرد النفس عن الماده و وجه الاندفاع أن النفس إذا تجردت عن الماهیه ثبت تجردها عن الماده بطریق أولی أو القوم الذین قالوا بتجرد النفس عن الماهیه و عن الترکب من الجنس و الفصل و وجه الاندفاع أنهم یلتزمون و یقولون الغفله عن مفهوم الجوهر المجرد تؤکد ذلک المطلوب أو أنهم یقولون لا نمنع صدق المعانی المتکثره صدقا عرضیا کصدق الموجود بالفعل لا فی الموضوع و غیره من النعوت الکمالیه عن الهویه البسیطه فقولنا فذاتنا جوهر مجرد إلی آخره من هذا القبیل، س قده

ص: 158

الموجوده فی الأعیان فإنها تستعمل مثلا قوتها المتفکره و تستخدمها فی تفصیل الجزئیات و ترکیبها و ترتیب الحدود الوسطی و هی لا محاله صور جزئیه موجوده فی مشهد النفس حاضره عندها متمثله بین یدیها تقلبها کیف تشاء و تتصرف فیها بالتقدم و التأخیر و الجمع و التفریق و قابل هذه التصریفات و التقلیبات لیس إلا صورا شخصیه عینیه(1) لا أمورا کلیه ذهنیه مبهمه الوجود و کذا الإله التی بها یقع التصرف و الترتیب- أعنی القوه المتفکره و کذلک تدرک النفس قواها الخیالیه و الجسمیه و تتصرف فیها و تحفظها و تحفظ بها الصور الموجوده فیها و تشاهدها بأعیانها لا بواسطه صور أخری غیرها لئلا یلزم تضاعف الصور و ذهابها إلی غیر النهایه فالنفس إذن تشاهد تلک الأمور- مبصره إیاها ببصر ذاتها لا بباصره أخری.

الثانی أن إدراک هذه الأمور لو کان بصوره ذهنیه

(2) مأخوذه عنها لأدرکناها


1- الصوره و إن کانت کلیه بدلیل قوله المتفکره حیث إن المتخیله تسمی متفکره- عند استعمال العاقله إیاها فی تفصیل الکلیات و ترکیبها التفصیل فی السوالب و الترکیب فی الموجبات إلا أن کل کلی جزئی فی نفسه أو من حیث إن الموضوع أی النفس من جمله المشخصات- و عینیتها من جهه أن الموجود الذهنی عینی و ذهنیته مثل کلیته باعتبار المقایسه و إنما قال لا أمورا کلیه ذهنیه مع أنها کما کانت شخصیه عینیه کما علم ذهنیه کلیه أیضا لأنها لما کانت محل تصرف النفس لا بد أن یکون أنفسها معلومه بالحضور للمتصرف و إن کانت معلومه بالصور الکلیه کانت الصور متصرفا فیها، س قده
2- أی الصور المحفوظه و المتصرف فیها لا الآلات بقرینه مقابله قوله و أهل الکمال منهم یدرکون إلی آخره ثم إنه قدس سره جعل المدعی الذی هو بعض الأصول و المقدمات مدرکیه القوی المدرکه و المحرکه بالحضور لا بصور ذهنیه و الحال أن الثانی و الثالث و الرابع من الوجوه المبینه للمدعی بل الأول بالنسبه إلی نفس الصور العلمیه و الخامس بالنسبه إلی الاستعمال لا بالنسبه إلی الآلات یثبت مدرکیه آثارها و مقبولاتها أعنی الصور الإدراکیه بالحضور و غرضه قدس سره إیماء لطیف إلی قاعده اتحاد المدرک و المدرک و أیضا قد مر فی مبحث القوه و الفعل أن القوه بمعنی مبدإ التأثیر تطلق علی العرض فإن الحراره مبدأ التلطیف مثلا و البروده مبدأ التکثیف مثلا و هذه الصور مبادی ء الکشف و الانکشاف مثلا، س قده

ص: 159

علی الوجه الکلی و اللازم باطل لأنا نجد من أنفسنا أنا ندرک کثیرا من هذه الصور الإدراکیه علی الوجه الجزئی هذا حال جمهور الناس و أهل الکمال منهم یدرکون(1) مع ذلک بالمشاهده الحضوریه حوامل تلک الصور و حفظتها و کتبه الأعمال و صریف أقلامها و کیفیه کتابتها و بطلان اللازم یستلزم بطلان الملزوم و إذا بطل الملزوم کان نقیضه حقا و هو المطلوب.

الثالث أنا نتألم بمرض أو تفرق اتصال یقع فی بدننا

و الألم هو الشعور بالمنافی- و لیس هذا الألم بأن یحصل لتفرق الاتصال(2) أو للخلط الموذی أو الکیفیه الموذیه


1- أی یدرکون بالعلم الحضوری الترکیبی و إلا فالکل مشترکون فی العلم الحضوری البسیطی، س قده
2- حاصله أنا إما أن ندرک نفس التفرق الواقع فی الموضوع المخصوص بالحضور فهو المطلوب و إلا فإن کان مدرکا بحصول صورته فإما أن یکون تلک الصوره فی ذلک الموضوع المخصوص فیلزم اجتماع المثلین فی موضوع واحد و إما أن تکون فی النفس- باعتبار مقامها العقلی فتکون الصوره کلیه و إما أن تکون فی قوه أخری کالباصره فیلزم أن یتألم کل من وقعت تلک الصوره فی باصرته و لیس کذلک نعم قد یحصل بالأبصار و غیره ألم آخر بل غم و هم لا هذا الوجع المخصوص. إن قلت لم لا یجوز أن تقوم إحدی الصورتین بالنفس فی مقامها النازل اللمسی أو بأمر له تعلق بالنفس کالقوه اللامسه قیاما صدوریا و الأخری بالعضو قیاما حلولیا فلا یلزم اجتماع حالین فی محل واحد. قلت النفس فی ذلک المقام اللمسی عین اللامسه و هی لا شأن لها إلا الانطباع و السرایه فی کل البدن فالقیام بها أیضا قیام بذلک العضو و یلزم ما ذکرنا و الإیراد بهذا الوجه علی قولهم- الإدراک موقوف علی تجرید ما مدفوع بأن هذا التوقف فی العلم الحصولی و الإدراک الصوری- لا العلم الحضوری کما فی معلومیه الأجسام و الجسمانیات لنور الأنوار علی طریقه أهل الإشراق. إن قلت إذا لم یشترط التجرید فی مطلق العلم فلندرک نحن الأجسام و الجسمانیات بالحضور بلا اشتراط بالتجرید فیکون الظلمات أیضا صالحه للعلم و المعلومیه بلا حاجه إلی انتزاع وجود صوری نوری منها کما یقوله المصنف قده. قلت قد مر أن العلم الحضوری فی موردین علم الشی ء بنفسه و علم الشی ء بمعلوله و معلوم أن الأجسام و الجسمانیات لیست أنفسنا و لا معالیلنا بخلاف قوانا و آلاتنا أحوالها، س قده

ص: 160

صوره أخری فی ذلک العضو جزئیه أو فی النفس کلیه أو فی غیرهما بل المدرک فی هذا الألم نفس تفرق الاتصال(1) أو کیفیه قائمه بالعضو نعم ربما یحصل من إدراک هذا المنافی بصوره أخری ألم آخر غیر هذا الألم الحسی(2) فإذن ثبت أن من الأشیاء- ما یکفی فی إدراکها مجرد حضور ذاتها للنفس أو لأمر له تعلق حضوری بها.

الرابع أن من أدرک شیئا خارجا عن ذاته و ذوات قواه فإنما یدرکه بصوره حاصله منه عند نفسه

مطابقه إیاه و أما تلک الصوره فإنما یدرکها بعین تلک الصوره- لا بصوره أخری مطابقه و إلا لزم أن یجتمع فی محل واحد صور متساویه فی الماهیه(3)


1- هذا بظاهره ممنوع بل المدرک من طریق الحس سواء کان لذیذا أو مولما هو صوره الکیفیه الحاصله فی العضو الملائمه لطبیعته أو المنافی المضاد لها و هی التی تحصل عند الحس المشترک حصولا ذهنیا کیف و الحس کثیرا ما یخطی ء فی مدرکه و لا معنی للخطأ فی معلوم حضوری. و أیضا من المسلم فی محله أن هذه الإدراکات الحسیه زمانیه بمعنی أن بین ورود المحسوس علی العضو الحساس و بین الإدراک فصلا زمانیا و لو کان معلوما حضوریا لم یکن لذلک معنی لکن یجب أن یعلم أن هذا العلم الحصولی متوقف علی اتحاد الکیفیه الحاصله للعضو معه و للنفس اتحاد مع العضو فتجد عندئذ ما یجده العضو من الکیفیه و هو علم حضوری- و الصوره الذهنیه الحاصله فی الحس المشترک مأخوذه منه و لعل هذا هو مراده قدس سره، ط مد ظله
2- و هو الألم الوهمی الحاصل من ضم معان مولمه وهمیه إلی الصوره الحسیه فیشتد به الألم و یتضاعف الجزع و قلما یوجد مورد لا یشارک فیه الوهم الحس فیما یدرکه، ط مد ظله
3- و لزم أیضا استحضار النفس ما لا نهایه له دفعه واحده فالمقدم فی الثانی و الرابع واحد و التالی هنا اجتماع الأمثال و فی الثانی مدرکیتها علی الوجه الکلی و الصور فی الرابع غیر مختصه بالجزئیات بخلاف الثانی بل فی الأول أیضا اشتراک فی المقدم معهما- إلا أن الثانی عدم نهایه الصور و ذکر القوی فیه تطفلی لئلا یتحد مع الخامس فتفطن، س قده

ص: 161

مختلفه بالعدد و هو محال(1)(2)

الخامس من العرشیات أن النفس فی مبدإ فطرتها خالیه عن العلوم

الخامس من العرشیات(3) أن النفس فی مبدإ فطرتها خالیه عن العلوم التصوریه و التصدیقیه و لا شک أن استعمال الآلات کالحواس فعل اختیاری لیس فعلا طبیعیا فیتوقف لا محاله علی العلم بتلک الآلات فلو کان کل علم بارتسام صوره من المعلوم لزم توقفه علی استعمال الآله المتوقف علی العلم بتلک الآله و هکذا یعود الکلام فإما أن یدور أو یتسلسل و هما محالان فبالضروره أول علوم النفس هو علمها بذاتها ثم علمها بقواها(4) و آلاتها التی هی الحواس الظاهره و الباطنه- و هذان العلمان من العلوم الحضوریه ثم بعد هذین العلمین ینبعث من ذات النفس


1- لأنه اجتماع الأمثال و لأنه خلاف الوجدان، س قده
2- الظاهر أن استحالته من جهه التسلسل اللازم من فرض معلومیه کل صوره علمیه- بصوره علمیه أخری و هو البرهان علی اتحاد العلم و المعلوم و أما مجرد اجتماع صور متماثله فی محل واحد فلیس فیه کثیر أشکال لکونها صورا ذهنیه لا تترتب علیها الآثار، ط مد ظله
3- کونه عرشیا لأجل معرفه أن الفعل الاختیاری ما هو مسبوق بالمبادی ء الأربعه من العلم و المشیه و الإراده و القدره من غیر اعتبار انفکاکه عن الفاعل کما هو معتبر عنه عند المتکلم- و أیضا لأجل انطواء العلم بالقوی فی علم النفس بذاتها و انطواء العشق و الإراده لها فی عشقها و إرادتها لذاتها و هذا مطلب نفیس مناط کون النفس فاعلا بالتجلی للقوی و هو قوله فبالضروره أول علوم النفس إلی آخره، س قده
4- إن کان المراد بالعلم بالقوی العلم بالقوی الذی هو منطو فی علمها بذاتها حیث إنها بسیطه الحقیقه کل القوی بنحو الوحده و البساطه فالاستتباع المستفاد من کلمه ثم باعتبار المفهوم- فعنوان العلم بالذات مقدم و عنوان العلم بالغیر مؤخر و من هذا القبیل ترتیب الصفات الوارد فی أحادیث أهل العصمه کقولهم علم و شاء و أراد و قدر و قضی و أمضی و نحو ذلک و قول بعض المتکلمین إن اعتبار الإراده مقدم علی اعتبار القدره و إن کان المراد العلم بالقوی- فی مقام القوی المترتبه المتکثره نوع تکثر و فی مقام الوحده فی الکثره من النفس فالأمر واضح- و علی التقدیرین لیست کلمه ثم للتراخی الزمانی، س قده

ص: 162

لذاتها استعمال الآلات بدون تصور هذا الفعل(1) الذی هو استعمال الآلات و التصدیق بفائدته کما فی سائر الأفعال الاختیاریه الصادره عنا فی خارج البدن فإن هذا ضرب آخر من الإراده لیس بالقصد و الرویه و إن کان غیر منفک عن العلم به لکن الإراده هاهنا عین العلم و فی غیره من الأفعال الاختیاریه الصادره عن النفس مسبوقه بالعلم بها و التصدیق بفائدتها و أما الفعل الذی هو کاستعمال النفس القوی و الحواس و نحوها فإنما ینبعث عن ذاتها لا عن رویتها فذاتها بذاتها موجبه لاستعمال الآلات لا بإراده زائده و علم زائد بل النفس لما کانت فی أول الفطره عالمه بذاتها عاشقه لها و لفعلها عشقا ناشئا من الذات اضطرت إلی استعمال الآلات التی لا قدره لها إلا علیه فاحتفظ بهذا فإنه علق نفیس.

و من الشواهد الداله علی هذا المطلب

أن صوره ما قد تحصل فی آله إدراکیه- و النفس لا تشعر بها(2) کما إذا استغرقت فی فکر أو فی غضب أو شهوه أو فیما تؤدیه حاسه أخری فلا بد من التفات النفس إلی تلک الصوره فالإدراک لیس إلا التفات النفس- و مشاهدتها للمدرک و المشاهده لیست بصوره کلیه بل بصوره جزئیه فلا بد أن یکون للنفس علم إشراقی حضوری لیس بصوره زائده فقد ثبت و تحقق بهذه الوجوه- أن الإدراک مطلقا أنما یحتاج إلی صوره حاصله و أما الاحتیاج إلی صوره ذهنیه- زائده علی ذات المدرک فإنما یکون حیث لا یکون وجود المدرک وجودا إدراکیا- نوریا کالأجسام المادیه و عوارضها أو لا یکون المدرک بوجوده(3) حاضرا عند


1- أی تصورا حصولیا لأن المقسم للتصور و التصدیق هو العلم الحصولی و إن کان معلوما بالحضور فالنفس بالنسبه إلی الاستعمال فاعل بالرضا و باعتبار علمها الإجمالی المقدم به فاعل بالعنایه و باعتبار انطواء العلم به فی علم النفس الحاویه للقوی المستعمله بذاتها علما مقدما لأن النفس کل ما دونه فاعل بالتجلی آیه کبری للفاعل بالتجلی الحق، س قده
2- یمکن أن یناقش فیه بأن المسلم فی المورد انتفاء العلم بالعلم لا انتفاء أصل العلم، ط مد ظله
3- مقابلته مع عدم کون وجود المدرک نوریا علی سبیل التغلیب أو یکون کلمه أو بمعنی الواو و قوله و عدم الحضور إلی آخره الأول کالمعدوم المطلق و الثانی کواجب الوجود باعتبار ذاته بذاته و الثالث کالصور التی فی أذهان أخر عالیه أو سافله- و یحتمل أن یکون المراد بالثانی الأجسام المادیه و عوارضها بإدخال الواجب فی الثالث- و لکن بأن یکون التردید أعنی قوله أو لا یکون المدرک إلی آخره تردیدا فی العباره، س قده

ص: 163

القوه الدراکه و عدم الحضور إما لعدم وجود المدرک أصلا أو لعدم وجود إدراکی له أو لعدم وجوده الإدراکی عند قوه دراکه فإن کل واحد من الموجودات لیس حاصلا لکل أحد و لا کل واحده من الصور العلمیه حاصله لکل من له صلاحیه العالمیه- و إلا لکان کل عالم عالما بکل شی ء و لیس کذلک کما لا یخفی بل لا بد فی تحقق العالمیه و المعلومیه بین الشیئین من علاقه ذاتیه بینهما بحسب الوجود فیکون کل شیئین(1) تحقق بینهما علاقه اتحادیه و ارتباط وجودی أحدهما عالما بالآخر إلا لمانع من کون أحدهما ناقص الوجود أو مشوبا بالأعدام محتجبا بالغواشی الظلمانیه- فإن تلک العلاقه مستلزمه لحصول أحدهما للآخر و انکشافه علیه و هی قد تقع بین نفس ذات المعلوم بحسب وجوده العینی و ذات العالم کما فی علم النفس بذاتها و صفاتها و قواها و الصور الثابته فی ألواح مشاعرها و قد تکون بین صوره حاصله من المعلوم زائده علی ذاته و ذات العالم کما فی علم النفس بما خرج عن ذاتها و ذات قواها و مشاعرها- و یقال له العلم الحصولی و العلم الحادث و المدرک بالحقیقه هاهنا أیضا هو نفس الصوره الحاضره لا ما خرج عنها و إذا قیل للخارج إنه معلوم فذلک بقصد ثان- کما أن الموجود قد یطلق علی نفس الوجود و قد یطلق علی الماهیه الموجوده و الموجود بالحقیقه هو القسم الأول و هو المتعین المتمیز فی الواقع دون الماهیه لأنها فی ذاتها أمر مبهم غیر متعینه الذات فإذا أطلق علیها لفظ الموجود فإنما هو بقصد ثان من جهه ارتباطها بالوجود و قد أشرنا مرارا إلی أن العلم ضرب من الوجود بل عینه فوزان العلم وزان الوجود- فکلما وجد لنفسه فهو معلوم لنفسه و کلما وجد لشی ء آخر فهو معلوم لذلک الآخر لکن الهیولی وجودها بالقوه فهی غیر موجوده لذاتها فهی غیر عالمه بذاتها و لا الصوره الجسمیه و النوعیه موجوده لذاتها فلا تکون معلومه لذاتها و لا الهیولی عالمه بها کما عرفت فإذن العلم بالشی ء بالحقیقه هو حضور ذاته عند العالم و هو أتم قسمی العلم بالشی ء لا بحصول صوره هی غیر ذات الشی ء المعلوم إذ لا علاقه بین العالم و بین الذات التی هی غیر الصوره العلمیه فمن


1- اثنینیه الشیئین أعم من أن تکون بحسب المفهوم خاصه کما فی العلاقه الاتحادیه التی فی علم الشی ء بذاته أو بحسب الوجود أیضا کما فی الارتباط الوجودی الذی فی علم الشی ء بالغیر سواء کان ذلک الارتباط بنحو العلیه أو القبول و الاتصاف، س قده

ص: 164

ذهب(1) إلی أن العلم بالغیر منحصر فی ارتسام صوره منه لا غیر فقد أخطأ و أنکر أتم قسمی العلم نعم لو قیل إن العلم بالأشیاء التی لیس وجودها الخارجی وجودا إدراکیا- کالأجسام الطبیعیه و حرکاتها و أحوالها منحصر فی حصول صوره أخری مطابقه إیاها- لکان حقا لکن أکثر الأقوام ذاهلون عما حققناه(2) من أن لا حضور لهذه المادیات و الظلمات عند أحد و لا انکشاف لها عند مبادیها إلا بوسیله أنوار علمیه متصله بها- هی بالحقیقه(3) تمام ماهیاتها الموجوده بها


1- هم المشاءون فحصروا العلم الحضوری فی علم الشی ء بنفسه و نفوه فی العلم بالغیر- و ذهبوا إلی أن علم الواجب تعالی أیضا بالأشیاء الممکنه حصولی ارتسامی فقد أنکروا أتم قسمی العلم فی العلم بالغیر، س قده
2- إشاره إلی ما ذهب إلیه فی نحو وجود العلم الحصولی بعد القول بتجرد مطلق العلم جزئیا کان أو کلیا و أن المشهود فی العلوم الحصولیه الجزئیه هو المثل المعلقه و الصور البرزخیه و فی الکلیه أرباب الأنواع و هی وجودات خارجیه ذوات آثار خارجیه و أما ما نجده من عدم ترتب الآثار علی الصور الذهنیه فإنما هی الآثار المترتبه علیها فی ظرف الماده- لا آثارها فی نفسها علی أنها مشهوده من بعید و ذلک منشأ کلیتها و إبهامها و غیر ذلک. و إلی ذلک یرجع ما قدمناه فی التعلیق السابق أن النفس باتحادها بالعضو المتحد مع الصوره الحاصله تجد الصوره الحاصله بعینها فإن الذی تجده هو التوسطیه من الحرکه دون القطعیه و التوسطیه ثابته غیر متغیره و قد قدمنا فی البحث عن الحرکه الجوهریه أن الثبات من شئون التجرد و أما حصول العلم الحسی بالحرکات و التغیرات فإنما هو علم بالحرکه و التغیر لا حرکه و تغیر فی العلم فافهم ذلک، ط مد ظله
3- أی أنوار هی قواعد مخروطات أنوار أرباب الأصناف المادیه القیمه بها کتقویم النفس بإشراقها للبدن و تمام ماهیاتها هی التی بها هی هی یعنی وجوداتها لا شیئیاتها المفهومیه- و کیف لا تکون هی تمام وجوداتها و هی مبادیها و غایاتها و السبب التمامی للشی ء و کماله- لا بد و أن یکون للشی ء نحو اتحاد به و إلا لم یکن تماما و کمالا له و غرضه قدس سره أن لا یتوهم أحد أن هذه المادیات حینئذ لا تکون معلومه بما هی للمبادی ء لعدم صلوحها للعلم و المعلومیه بالذات علی ما صرح به فدفعه قدس سره بأن تلک الأنوار التی هی علوم حضوریه و معلومات بالذات تمام حقائق تلک الأصنام فحضورها حضورها کحضور کامل الشی ء المستلزم لحضور ناقصه الوجودی و حضور الحقائق المستلزم لحضور رقائقها المتصله بها فلیست هی کالصور الارتسامیه فی أذهاننا من ذوات الصور فإنها لیست أسبابا فاعلیه لها و لا اتصالها مثل ذلک الاتصال الذی کان باعتبار الکثره فی الوحده و الوحده فی الکثره فلا جرم لیس حضور هذه الصور إلا منشأ للعلم الضعیف بذوات الصور و مع ذلک فهی أیضا بوسیله هذه الصور التی کأنوار متصله بها تنکشف انکشافا أ لا تری أن بالصوره المبصره بالذات ینکشف المبصر بالعرض و لا یشذ شی ء منه- و لکن أین هذا من ذاک و لک أن تعمم الأنوار العلمیه فی کلامه من تلک القواعد بشمولها وجود الأصنام فی أصحابها بنحو أعلی و أبسط فی مقام أرفع و أشمخ. و إن سألت عن الحق فأقول عدم کون هذه المادیات و الظلمات أنوارا علمیه أنما هی بالنسبه إلینا و أما بالنسبه إلی المبادی ء العالیه و خصوصا بالنسبه إلی مبدإ المبادی ء فهی علوم حضوریه فعلیه و معلومات بالذات و إن لم یکن هذه المرتبه من العلم فی مرتبه العلم الغنائی الذاتی- فحصولها للماده ینافی العلم فینا إذ لسنا محیطین فلسنا مدرکین نالین لها و أما بالنسبه إلی المحیط بالماده و ما فیها فحضورها للماده حضور له إذ لم یشذ الماده عن حیطته بل حضورها له بنحو أشد لأن لها حضورا للفاعل بالوجوب لأن نسبه المعلول إلی فاعله بالوجوب و الحضور الإمکانی الذی لها فی القابل أیضا محاط و کذا الفرق و الغیبه و الدثور التی جعلها قده موانع الإدراک و المدرکیه بالذات أنما هی موانع بالنسبه إلینا و أما بالنسبه إلی المبدإ المحیط- و وحدته الجمعیه و حضوره فی کل دابر و حاضر و غابر و ثباته فی کل متجدد و زائل و داثر- و أنه الأصل الثابت فی کل أصل و فرع و المعنی المحفوظ فی کل صوره و شکل و وضع فالفرق بما هو فرق عین الجمع و الغیبه بما هی غیبه عین الحضور و کذا الدثور عین الثبات و الظلمه عین الضیاء ُ و فی الدعاء: یا من لا یواری منه لیل داج و لا بحر عجاج و لا سماء ذات أبراج و لا ظلم ذات أرتاج و ارتتاج یا من الظلمه عنده ضیاء الدعاء و لا سیما قد علمت أن الوجود فی کل شی ء هو الأصل و ما به الامتیاز فیه عین ما به الاشتراک بل لا حاجه فی کون تلک المادیات علما و عالمه بالمبادی ء إلی التجرید کما قال تعالی إِنْ مِنْ شَیْ ءٍ إِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ نعم هی عالمه بالمبادی ء علما بسیطا لا مرکبا کما مر. و اعلم أنه کما أن الحیاه حیاتان حیاه بمعنی الدرک و الفعل کما یقال الحی هو الدراک الفعال و أقل مراتب الدرک هو اللمس و أقل مراتب الفعل هو الحرکه بالإراده- و هذه الحیاه خاصه بالنفوس الحیوانیه و ما فوقها و حیاه مساوقه للوجود و هی ساریه فی کل شی ء دائره مع الوجود حیثما دار بل عینه کذلک العلم علمان علم معتبر فی الحیاه بالمعنی الأول و هذا هو العلم الخاص و علم مساوق للوجود متأس به فی السرایه بل عینه و بهذا یجمع بین نفی المصنف کون المادیات علما و معلوم ء للمبادی ء و بین إثبات کون الوجود عین العلم و نظائره المستلزم لکونها علما و عالمه بالمبادی ء و لو علما بسیطا فضلا عن کونها علما و معلومه للمبادی ء، س قده

ص: 165

و منها أنه یجب أن یعلم أن المعقول بما هو معقول و هو المعقول بالحقیقه و الذات وجوده فی نفسه
اشاره

و وجوده لعاقله و معقولیته شی ء واحد بلا اختلاف جهه

ص: 166

و کذا المحسوس بما هو محسوس و هو المحسوس بالذات أعنی الصوره الحسیه المتمثله عند الجوهر الحساس وجوده فی نفسه و وجوده للحاس و محسوسیته شی ء واحد بلا اختلاف جهه فما وجوده لغیره(1) لم یکن معقولا لذاته و لا محسوسا لها کالصور الطبیعیه و الجمادیه و غیرها و کالبصر و السمع و سائر الحواس و لهذا لم تکن تحس بذواتها- فالبصر لا یحس البصر و لا السمع یدرک السمع بل النفس تدرک البصر و ما یبصر به و الأبصار جمیعا و تدرک السمع و المسموع و السماع جمیعا لأنها موجوده لا لذواتها.

فإذا ثبت هذا فنقول لو کانت الصوره المعقوله قائمه بذاتها لکانت موجوده


1- إن قلت جمیع الأشیاء حتی المجردات وجودها لغیرها أعنی القیوم تعالی- بل الکل روابط محضه به لأن لها وجودا فی أنفسها و هی عین الوجود لغیرها الذی هو جاعلها القیوم تعالی کما مر فی السفر الأول ردا علی بعض الأجله فیلزم أن لا یکون المجردات کلا- سوی واجب الوجود بالذات عالمه بذواتها. قلت المراد بالوجود للغیر هاهنا الحلول فیه و المراد بالغیر هو الماده بالمعنی الأعم- فتشمل الماده الأولی و الثانیه و الموضوع فالمانع فی محسوسیه البصر للبصر مثلا هو وجوده للغیر الذی هو الماده لا وجوده للغیر الذی هو النفس. إن قلت البصر و السمع و ما فوقهما من القوی مجرده عند المصنف قدس سره فوجودها لذواتها فینبغی أن تدرک ذواتها. قلت هذه المذکورات و أمثالها قواعد القوم و هو قدس سره یرافقهم فیها کما قال فی بعض مقالاته نشارکهم فی البدایات و نفترق عنهم فی الغایات و القوی عندهم منطبعات فی المواد- مع أنها عنده أیضا شدیده الحاجه إلی المظاهر و لذا احتاجت فی إدراکاتها إلی حضور الماده و نحوه و لیست مجردات تامه التجرد کالعاقله حیث لا یکون الأرواح الدماغیه محلا لها و لا مظهرا و أیضا من یلتزم أن الصوره المحسوسه لو فرضت مجرده لکانت حسا و حاسا و محسوسا- یلتزم أن الحس المجرد تجردا برزخیا حس و حاس و محسوس لذاته و حاسیته حاسیه النفس- لأن النفس کل القوی و محسوسیته محسوسیه الصوره المدرکه أو الصوره المدرکه إشراق الحس و ظهوره کما أن الحس ظهور النفس، س قده

ص: 167

لذاتها و صارت معقوله لذاتها فکانت عقلا و عاقلا و معقولا و کذا لو فرضنا الصوره المحسوسه أمرا مجردا قائما بذاته کان محسوسا لذاته و کان وجوده لذاته نفس محسوسیته لذاته فصار حسا و حاسا و محسوسا کما صرح به بعض توابع المشائین من أن الطعم لو فرض قائما بذاته لکان طعما لنفسه و بهذا التحقیق اندفع ما أورده شیخ أتباع المشرقیین من أنه لو کان العلم هو عین الحصول لکان کل جماد عالما بذاته و بالأعراض القائمه به إذ ما من جماد إلا و قد حصل له ماهیه و حصل له بعض الصفات و ذلک لما قد مر ذکره من أن الصور الجمادیه و ما یجری مجراها لما کانت حاصله للمواد لم یحصل ذواتها لها لأن القائم بغیره کانت إنیته له بعینها إنیته لمحله فلو حصل له شی ء صوره کان أو عرضا یکون حصوله فی الحقیقه لمحل ذلک لا له فإن ما لیس له حصول لنفسه سواء کان له حصول فی نفسه أو لا کیف یحصل له شی ء.

و أیضا قد لاح لک منا أن هذه الأجسام الطبیعیه و أحوالها وجودها مشوب بالأعدام و الحجب الظلمانیه فی أنفسها فضلا عما تحتف به من الغواشی الخارجیه- فالمانع من المعلومیه عندنا فی الجماد و غیره لذواتها لیس مجرد کونها ذات محل و ماده أو کونها ذات ملابس و غواشی لاحقه لذاتها بل نحو وجودها فی نفسها مانع عن تعلق العلم بها عقلیا کان أو حسیا و قد أشرنا إلی ما فی الوجه الثانی من الخلل و القصور.

وهم و تنبیه

و اعلم أن بعض الناس زعموا أن الحکماء استدلوا علی کون کل مجرد عاقلا بالاستنتاج من موجبتین کلیتین(1) فی الشکل الثانی حیث إنهم استنتجوا من قولهم کل صوره غیر جسمیه ذات مجرده عن الماده و کل صوره معقوله بالفعل من الشی ء ذات مجرده عن الماده قولهم إن کل صوره غیر جسمیه معقوله بالفعل


1- أو بانعکاس الموجبه الکلیه کنفسها بأن قالوا کل عاقل مجرد و کذلک قالوا کل معقول مجرد و ینعکسان إلی قولنا کل مجرد عاقل و کل مجرد معقول و إذا کان الأصل صادقا کان العکس صادقا فزعم البعض أنهم أثبتوا المطلوب بهذا المنهج حاشاهم عن ذلک و قولهم- کل عاقل مجرد و کل مجرد عاقل مثلا لیس من باب الانعکاس الاصطلاحی بل من باب قضیتین کلیتین کل منهما مبرهن علیه علی حده اتفق أن کلا منهما عکس لغوی للأخری، س قده

ص: 168

و الحال أن الموجبتین فی الثانی لا تنتجان و ذلک وهم فاسد بل إنهم قالوا کل ما هو موجود مستقل الوجود مجرد عن الماده فصوره ذاته موجوده لذاته لا لغیره- فیکون معقولا لذاته و عاقلا لذاته أو قالوا إن کلما هو مجرد عن المواد إما أن یصح أن یعقل أو لا یصح و محال أن لا یصح أن یعقل(1) إذ کل موجود یمکن أن یعقل بوجه- فصحه معقولیته إما بأن لا یتغیر فیه شی ء حتی یصیر معقولا بالفعل أو بأن یتغیر فیه شی ء- کالحال فی المعقولات بالقوه من الأجسام و غیرها التی تحتاج فی معقولیتها إلی نزع و تجرید مجرد ینتزعها و یجردها عن الماده و عن غواشیها حتی تصیر معقوله بالفعل بعد ما کانت معقوله بالقوه لکن الشق الثانی لا یصح فی المجرد بالفعل إذ کل ما له من الصفات و الأحوال بالإمکان العام فهو له بالوجوب إذ لا انفعال و لا تغیر له فلا یسنح له شی ء لم یکن فکلما یجوز له یجب له فلما جاز کون کل مجرد معقولا فوجب أن یکون معقولا بالفعل دائما فوجب أن یکون معقولا لذاته مع قطع النظر عن غیره- فهو عاقل لذاته(2) فإن لم یکن عاقلا لذاته بالفعل لکان معقولا لذاته بالقوه و قد فرضناه


1- و لو بالوجوه العامه مثل أنه موجود و واجب أو ممکن أو غیر ذلک، س قده
2- إذ لو کان معقولا لغیره و الغیر عاقلا له لکان موجودا لغیره فلم یکن مجردا عن الماده بالمعنی الأعم من الموضوع و قد فرضناه مجردا هذا خلف. إن قلت لا نسلم الخلف لم لا یجوز أن یکون معقولا للغیر بالعلم الحضوری لا بالارتسام و الحلول. قلت هذا الدلیل من المشائین و هم یحصرون العاقلیه و المعقولیه للغیر فی الارتسام- و هاهنا لما کان المفروض أن المجرد معقول بالذات و المعقول بالذات وجوده فی نفسه عین وجوده لعاقله لزم حلول نفسه و ارتسام ذاته فی الغیر الذی هو عاقله. إن قلت أ لیست الصوره الکلیه التی فی عقولنا مجرده 168 کما قال المحقق الطوسی قده النفس مجرده لتجرد عارضها مع أنها حاله 9 فی النفس فبطل قولکم لو کان ذلک المجرد معقولا للغیر کان حالا فیه فلم یکن مجردا و قد فرضناه مجردا هذا خلف. قلت علی مذهب القوم لیست مجرده عن الموضوع الذی هو النفس و مرادهم بتجردها التجرد عن الماده الخارجیه و لواحقها و أما علی مذهب المصنف قده فالتعقل بمشاهده النفس لأرباب الأنواع عن بعد بل باتحادها معها فلم تکن هنا صوره حاله فی موضوع حتی تکون ماده للنقض. إن قلت علی مذهبه قده یلزم أن تکون مجرده عاقله لذاتها و کون الصور الکلیه عاقله لذواتها ظاهر البطلان. قلت نلتزم ذلک کیف و هی نفس و عقل و هما عاقلان لذاتیهما و استبعادک منشؤه الخلط بین ماهیه الشی ء و وجوده فإن ماهیه الصوره الکلیه الفرسیه عاقلیتها ظاهره البطلان و هو قده لا یقول باتحاد هذا المفهوم مع العاقل بل باتحاد وجودها أی وجودها النوری العقلی معه و وجوده عاقل لذاته بعین عاقلیه مدرکها. إن قلت بل یمکن تتمیم الدلیل بأن یقال فهو عاقل لذاته إذ المعقولیه و العاقلیه متضائفتان و المتضائفان متکافئان فإذا کانت المعقولیه فی مرتبه ذات المجرد بحیث لا وجود له إلا المعقولیه کانت العاقلیه أیضا فی مرتبه ذاته لأن المفروض قطع النظر عن جمیع الأغیار فی المعقولیه. قلت نعم استدل المصنف قدس سره بهذا التکافؤ علی اتحاد العاقل و المعقول فی العلم بالغیر أیضا فی رساله المشاعر و غیرها و لکن عندی أنه لا یثبت المطلوب مطلقا بهذا إذ التکافؤ فی المرتبه الذی هو من أحکام التضایف لا یقتضی أزید من تحقق أحد المضائفین مع الآخر- و لو بنحو المقارنه لا مقدما و لا مؤخرا لا الاتحاد کیف و العله مضائفه للمعلول و المحرک للمتحرک- و التکافؤ لا یستدعی إلا ثبوت المعیه فی المرتبه بین طرفی کل منهما و سلب الترتیب بینهما لا اتحادهما وجودا و حیثیه و إلا اجتمع المتقابلان فی موضوع واحد من جهه واحده و هذان و نحوهما من التضایف الذی هو من أقسام التقابل بالاتفاق کما سیصرح به فما ذکر من أنه مع قطع النظر عن جمیع الأغیار معقول فمع قطع النظر عنها عاقل ممنوع إن سلک مسلک التضایف- لأن مفهوم المعقول بالنظر إلی مفهوم العاقل معقول کیف و کل مضاف أمر معقول بالقیاس إلی الغیر و الغرض أن المفهومین المتضائفین کما أنهما بمجرد تغایر مفهومهما لا یقتضیان تکثر الوجود و الحیثیه لا یقتضی تکافؤهما أیضا الاتحاد و لا التکثر و أن لا یأبی الاتحاد بدلیل من خارج. نعم لو تمسک بالإضافه و أرید إضافه إشراقیه وجودیه و أن للمعقول بالذات وجودا رابطا و أن ذلک یقتضی ضربا من الاتحاد و الاتصال فی مقام الظهور بلا تجاف عن المقام العالی لکان موجها و سیأتی فی مبحث علم الواجب تعالی ما یؤید هذا فانتظر. و الإنصاف أنه لیس مراده قده لا فی تلک الرساله و لا فی غیرها التمسک بمجرد التضایف بل الملاک فی الاستدلال أن لا وجود و لا شأن للمدرک إلا المدرکیه لأنه نوری علمی و قد قرر أن الوجود النوری علم و معلوم بحیث لو فرض عدم جمیع أغیاره و وجود ذاته لکان وجوده وجودا نوریا إدراکیا و إذا کان مدرکا و الحال هذه فمدرکه ذاته إذ المفروض عدم الأغیار کما فی المجرد بذاته بلا تجرید مجرد إیاه حیث لا وجود له سوی المدرکیه و ذاته مدرکه لذاته. و لا یجری ما ذکر فی المعلول بالذات لأن المعلول معلول بالعله المغایره لا مع قطع النظر عن جمیع الأغیار حتی العله بخلاف المعقول بالذات فإنه مع قطع النظر عن جمیع الأغیار معقول و عنوان المعقول غیر محتاج إلی العله کما فی الحق تعالی و إن احتاج فمن جهه عنوان المعلول و الإمکان و مسلک التضایف أیضا تام لأن جهه التکافؤ فی القوه و الفعل فإن المعقول بالفعل یستدعی العاقل بالفعل، س قده

ص: 169

معقولا بالفعل هذا خلف

و هاهنا شکوک یجب إزالتها.
الأول أن کون الشی ء عالما بنفسه ینکشف له المعلومات

حال خارجی مغایر

ص: 170

لنفس حقیقته من حیث هی فلا یکون العلم نفس حقیقه العالم وحدها من غیر انضمام صفه زائده و إلا لکانت ذاته من حیث هی هی مصداقا لصدق مفهوم العالم فإن کل شی ء فی نفسه هو هو و کل ماهیه من حیث نفسها لیست هی إلا هی فلا بد فی کون الشی ء عالما بنفسه مثلا من أمر آخر غیر نفس ذاته یکون بحسبه مصداقا لعالمیته و معلومیته- فکیف یکون علم المجرد بذاته عین ذاته.

أقول هذه مغالطه منشؤها الخلط بین الوجود و الماهیه فإن لفظ الذات قد یطلق و یراد به الهویه الشخصیه و قد یطلق و یراد به الماهیه النوعیه و العلم فی الجوهر القائم بذاته هو عین وجوده لا أنه لو فرض(1) له ماهیه کلیه کان معنی تلک الماهیه عین معنی العلم فذات المجرد بذاته و هویته مصداق لصفه العلم بلا انضمام شی ء آخر إلیها و قد علمت مرارا أن صدق المفهومات المتغایره علی شی ء لا یستدعی تغایر


1- الفرض هنا أعم من تجویز العقل و تقدیره أو بمعنی تقدیر العقل علی التحقیق من کون العقول و النفوس أیضا أنوارا ساذجه و حاصل کلامه قدس سره أنه فی الواجب تعالی هذه الصفه کسائر صفاته الکمالیه عین وجوده و لا ماهیه له حتی یقال إنها لیست عین ماهیته أو یقال إنها عینها أیضا إلا أن یقصد الماهیه بمعنی ما به الشی ء هو هو فیقال إنها عین وجوده و ماهیته و فی سائر المجردات هذه کسائر صفاتها عین وجودها لا عین ماهیتها إذ الماهیه فی کل شی ء لیست من حیث هی إلا هی لا عالمه و لا لا عالمه کسائر طرفی النقیض بل فی العلم کسائر الصفات حیث یقال إنها عین الذات الوجودیه للمجرد المعتبر شیئیتها الوجودیه کما علمت- فوجود الصفات عین وجود المجردات لا مفهومها عین مفهومها، س قده

ص: 171

جهات الصدق أصلا و لا یقدح کثرتها فی وحده الذات الموصوفه بها إلا أن یوجب تغایر الحیثیات.

الثانی اعترض صاحب المباحث المشرقیه علی الحکماء فی حکمهم أن علم کل مجرد بذاته غیر زائد علی ذاته

بقوله إنه لو کان کذلک لکان کل من عقل مجردا- عقل کونه عاقلا لذاته و لیس کذلک إذ إثبات کون المجردات عاقله لذواتها یحتاج إلی تجشم برهان مستأنف إذ بیان إثبات عاقلیتها غیر بیان إثبات وجودها أ لا تری أن من أثبت وجود الباری ء جل ذکره بنحو من البرهان لم یکتف به فی إثبات علمه بل یلزمه إقامه الحجه الأخری له.

و الجواب بوجه عرشی بعد ما مر من أن عقل المجرد لذاته عین وجوده الخاص القائم بذاته لا بغیره فهذا النحو من الوجود لا یمکن أن یحصل لغیره مطلقا(1) فضلا عن من یحاول البرهان علی وجوده و الذی یحصل له عند إقامه البرهان صوره علمیه- مطابقه لمعنی کونه موجودا فهاهنا قد حصلت ماهیه موجوده لشی ء آخر هو نفس ذلک المبرهن أو عقله فیکون فی هذا النحو من الوجود حاصلا له لا حاصلا لذاته فیکون هذه الصوره معقوله له لا معقوله لذاتها لما ثبت أن کلما وجوده لغیره لم یکن حاصلا إلا لذلک الغیر- لا لذاته فذلک الغیر عاقل له فقط لا هو عاقل لنفسه فی هذا الوجود بل فی وجود آخر له عند ما یقوم بنفسه فعلی هذا لا یلزم من کون وجود المجردات القائمه بأنفسها- عین معقولیتها لذواتها أن یکون وجودها القائم بغیرها عین معقولیتها لذاتها بل هو عین معقولیتها لذلک الغیر فلم یلزم أن من عقل ذاتها عقلها عاقله لذاتها اللهم إلا أن یعلم أحد ذاتها بالعلم الحضوری الإشراقی کما یقع لبعض السالکین من أصحاب المعارج عند فنائهم عن بشریتهم و عروجهم إلی السماوات العلی.


1- أی و لو لأصحاب المعارج بالعلم الحضوری و لکن الحضوری التام الاکتناهی فإن الحضوری له مراتب کما أن علم النفس بذاتها حین کونها عقلا هیولانیا و حین کونها عقلا بالفعل- و حین کونها عقلا فعالا مثلا کلها حضوری و لکن أین حضور من حضور و شتان بین النور و بین الظلمات و الدیجور و بین النور و نور علی نور فلا منافاه بین النفی هنا و بین الإثبات المشار إلیه بقوله اللهم إلا أن یعلم أحد، س قده

ص: 172

الثالث أن کثیرا من المنتسبین إلی العلم و الفضل زعموا أنه عند کون الشی ء عالما بذاته و معلوما لذاته یلزم اختلاف الحیثیتین

أن موضوع العالمیه غیر موضوع المعلومیه بالاعتبار و صاحب حواشی التجرید قایس ذلک علی معالجه الشخص نفسه إذ لا شک أنه من حیث کونه معالجا غیره من حیث کونه مستعلجا فالمؤثر النفس من حیث ما لها من ملکه المعالجه و المتأثر هی من حیث ما لها من استعداد قبول العلاج و العجب أنه قایس بین اختلاف أمرین لا یوجب تکثرا أصلا لا فی الخارج و لا فی الذهن و لا فی الذات و لا فی الاعتبار کالعالمیه و المعلومیه و بین اختلاف أمرین لا بد فیه من التکثر فی الخارج و العین دون الذهن و الاعتبار فإن التأثیر التجددی و التأثر التجددی و هما جنسان عالیان لا یشترکان فی ذاتی أعنی مقولتی أن یفعل و أن ینفعل فالقوه الانفعالیه لا بد لها من ماده جسمانیه فعند انفعال النفس بحصول حاله نفسانیه جدیده لا بد لها من ماده بدنیه حامله لقوه الانفعال حتی ینتقل النفس بها من حاله إلی حاله أخری حتی لو فرضنا النفس غیر متعلقه ببدن مادی- لا یمکن لها عند ذلک استکمال بکمال مجدد و لا انفعال بصفه حادثه لها فبالحقیقه المعالج(1) یعنی المداوی المفید للشفاء و الدواء هو قوه أجل و أرفع من النفس الطبیعیه فضلا عن المریضه و المستعلج یعنی المریض الممنو بالآفه و النقص و هو الأمر المتعلق بما هو منبع الآفه و الشر و هو الماده أو ما یتصل بها من جهه اتصاله بها سواء کان صوره طبیعیه أو نفسانیه فالموضوع فیهما مختلف ذاتا و اعتبارا و أما موضوع العالمیه و المعلومیه فهو لا یستدعی اختلافا لا فی الذات و لا فی اعتبار الذهن کما صرح به الشیخ فی کثیر من کتبه

الرابع أن جمهور المتأخرین زعموا أن التضایف مطلقا من أقسام التقابل

1- إن کان هذا مؤاخذه یشبه المؤاخذات اللفظیه إذ إثبات الوسائط للأفعال الجزئیه- لا ینافی الاستناد إلی الفاعل الحقیقی فی الحقیقه و أن لا مؤثر فی الوجود إلا الله کما سیجی ء إلا أن لا یکون هذا الکلام منه مؤاخذه بل بیان الواقع فی تغایر الجهه هنا، س قده

ص: 173

الرابع أن جمهور المتأخرین زعموا أن التضایف مطلقا(1) من أقسام التقابل و أن کل متضایفین متقابلان لما سمعوا أن القوم ذکروا فی بحث التقابل أن من أقسامه الأربعه تقابل التضایف و لأجل ذلک حکموا بأن إضافه العالمیه مغایره أی مقابله لإضافه المعلومیه فإذا ورد علیهم الإشکال فی کون الذات الواحده عالمه و معلومه فی علم الشی ء بنفسه من أنه یلزم اجتماع المتقابلین تفصوا عنه بأن التغایر بین موضوع العالمیه و المعلومیه هناک أمر اعتباری و لم یتفطنوا بأن التغایر الاعتباری فی الموضوع غیر کاف فی صحه اجتماع المتقابلین ثم لو ذهبوا(2) إلی أن إضافه العالمیه فی البسیط أمر اعتباری ذهنی لا تحصل له فی الخارج و کذا المعلومیه فذلک من أشنع الکلام و أقبح القول و هو مصادم للبرهان و لأجل هذه الشبهه الرکیکه أنکر قوم من القدماء علمه تعالی بذاته فالذی تحسم به ماده هذه الشبهه أنه لیس وجود کل مفهومین متضایفین مما یقتضی تغایرا بینهما بوجه من الوجوه فضلا عن التقابل- فإن مفهوم العالمیه مثلا لا یقتضی أن یکون وجودها بعینها غیر وجود المعلومیه بوجه من الوجوه أصلا بل و لا شی ء من المفهومات المتباینه الوجود أیضا بمجرده یقتضی ذلک إلا ببیان و برهان لجواز صدق مفهومات کثیره علی ذات أحدیه فبعض المتضایفات(3) یحکم العقل بتقابلها کالعلیه و المعلولیه و التحریک و التحرک و المستعد


1- و بعد هذا کله فالحق أن التضایف مطلقا من أقسام التقابل و أن المتضایفین بما هما متضایفان متقابلان و ذلک أنهم ذکروا أن إضافه الشی ء کونه بحیث لا یعقل ماهیته إلا مع تعقل ماهیه أخری معقوله معها فالإضافه نسبه متکرره و المتضایفان هما الشیئان المعقول کل منهما مع الآخر و بالقیاس إلی الآخر المعقول معه و بالقیاس إلیه و لا معنی لتعقل الشی ء مع نفسه و بالقیاس إلی نفسه- و إن شئت فقل لا معنی لتخلل النسبه المتکرره بین الشی ء و نفسه فکل متضایفین متغایران لذاتیهما و هو التقابل و قد تقدم بعض الکلام فی هذا المعنی فی بحث التقابل فی السفر الأول، ط مد ظله
2- و الحق أن نوع الوصفین المتحدین ماده المتعلق أحدهما بالآخر کالضارب و المضروب و القاتل و المقتول و العاقل و المعقول و المحب و المحبوب و غیرها لا تضایف بینهما- و إنما النسبه بینهما نسبه غیر متکرره ثم الذهن ربما یعتبر النسبه التی بینهما فی الطرفین- فیضمها إلی کل منهما فیعود تضایفا اعتباریا و یعبر عنهما بمثل الضاربیه و المضروبیه و القاتلیه و المقتولیه و العاقلیه و المعقولیه إلی غیر ذلک فبین الفاعلیه و المفعولیه تضایف دون الفاعل و المفعول و موطن هذا التضایف المجعول کموطن طرفیها ظرف الاعتبار و لا برهان یصادم ذلک کما ذکره، ط مد ظله
3- لو کان عدم الاجتماع بینهما من جهه قیام برهان خاص کما ذکره کان امتناع الاجتماع بینهما لوسط البرهان لا لذاتیهما فلم یکن تقابلا فإنه المغایره الذاتیه و قد فرض بینهما تقابل هذا خلف ثم العله و المعلول لا تضایف بینهما و إنما هو نسبه غیر متکرره و امتناع الاجتماع بینهما لمکان توقف المعلول علی العله و لا معنی لتوقف الشی ء علی نفسه لا لمکان التقابل بینهما- کیف و بینهما کمال المسانخه نعم بین العلیه و المعلولیه تضایف اعتباری موطنه و موطن طرفیه ظرف الاعتبار و کذا لا تضایف بین التحریک و التحرک و المستعد و المستعد له علی قیاس ما ذکرنا فی العله و المعلول نعم بین المتقدم و المتأخر تضایف حقیقی و لذلک یمتنع اجتماعهما لذاتهما لا لأمر آخر، ط مد ظله

ص: 174

و المستعد له و التقدم و التأخر لحصول التنافی بین طرفیها فی الوجود لا فی مجرد المفهوم کما أشرنا إلیه و بعضها لیس کذلک کالعالمیه و المعلومیه و ما یجری مجراهما کالمحب و المحبوب و العاشق و المعشوق و غیر ذلک فالذی یکون من أقسام التقابل من المضاف هو ما یکون من الضرب الأول لا ما هو من الضرب الثانی.

فإذا تمهدت هذه المقدمات فلنشرع فی تحقیق علمه بذاته و بما سواه و کیفیه علمه بالأشیاء المبدعه و الکائنه و مراتب علمه تعالی بها کالعنایه و القضاء و القدر- و الکتاب فی عده فصول أخری

الفصل (2) فی إثبات علمه بذاته
اشاره

کأنک بعد تذکر ما أسلفناه من الأصول لا تحتاج إلی مزید بیان لهذا المطلب فنقول زیاده فی التوضیح أن حقیقه العلم(1) لما کان مرجعها إلی حقیقه الوجود بشرط سلب النقائص العدمیه و عدم احتجاب الملابس الظلمانیه و ثبت أن کل ذات مستقله الوجود مجرده عما یلابسها فهی حاصله لذاتها فتکون معقوله لذاتها و عقلها لذاتها هو وجود ذاتها لا غیر و هذا الحصول أو الحضور لا یستدعی تغایرا بین الحاصل و المحصول له و الحاضر و الذی حضر عنده- لا فی الخارج و لا فی الذهن فکل ما هو أقوی وجودا و أشد تحصلا و أرفع ذاتا من النقائص و القصورات فیکون أتم عقلا و معقولا و أشد عاقلیه لذاته فواجب الوجود


1- سلک إلی إثبات العلم بالذات من ثلاث طرق إحداها ما فی قوله إن حقیقه العلم إلی آخره و هو برهان إنی أشبه باللمی و الثانیه ما فی قوله فی تذکره قد قرع سمعک إلی آخره و الثالثه ما فی قوله و أیضا کیف یسوغ إلی آخره، ط مد ظله

ص: 175

لما کان مبدأ سلسله الوجودات المترتبه فی الشده و الضعف و الشرف و الخسه من العقلیات و الحسیات و المبدعات و المکونات فیکون فی أعلی مراتب شده الوجود و تجرده و یکون غیر متناه فی کمال شدته و غیره من الموجودات و إن فرض کونها غیر متناهیه فی القوه بحسب العده و المده لکنها لیست بحیث لا یمکن تحقق مرتبه أخری فی الشده هی فوقها فواجب الوجود لکونه فوق ما لا یتناهی بما لا یتناهی کان وزان عاقلیته لذاته علی هذا الوزان فنسبه عاقلیته فی التأکد إلی عاقلیه الذوات المجرده لذواتها کنسبه وجوده فی التأکد إلی وجودها فعلم الموجود الحق بذاته أتم العلوم و أشدها نوریه و جلاء و ظهورا بل لا نسبه لعلمه بذاته إلی علوم ما سواه بذواتها کما لا نسبه بین وجوده و وجودات الأشیاء و کما أن وجودات الممکنات- منطویه مستهلکه فی وجوده علی ما مضی بیانه بالبرهان فکذلک علوم الممکنات- منطویه فی علمه بذاته تعالی و قد علمت أیضا أن وجوده حقیقه الوجود التی لا یخرج عنها شی ء من الوجودات فکذلک علمه بذاته حقیقه العلم التی لا یعزب عنها شی ء من العلوم و المعلومات.

تذکره

قد قرع سمعک فیما مضی فی الفلسفه الأولی و العلم الکلی أن کلما حکم به العقل أنه کمال لموجود ما من حیث هو موجود و لا یوجب تخصصا بشی ء أدنی(1) و لا تغیرا و لا تجسما أو ترکبا ثم تحقق فی موجود من الموجودات کان ممکن التحقق فی الموجود الحق بالإمکان العام فیجب وجوده له لا محاله و إلا لکان


1- هذا معیار معرفه الکمال له تعالی و عطف تفسیری علیه أی لا یشترط عروضه للموجود بتخصص الاستعداد فیه و التخصص بشی ء أدنی هو التخصص بالهیولی فی عروض القوه و الاستعداد و التغیر کعروض المتی فإنه مشروط بالحرکه و التجسم کما فی عروض اللون و الطعم مثلا و هذا کله هو التخصص الطبیعی و الترکب هو التخصص التعلیمی أی الانقسام إلی الأجزاء المقداریه و هذه السلوب و إن کان بعضها لازم البعض إلا أنه یجوز انفکاکها فی الاعتبار- کما أن القوه ترجع إلی الهیولی مع قطع النظر عن مقارناتها و الزمان یلزم الحرکه و لو کانت مجرده عن غیرها و اللون و الطعم من عوارض التجسم و کالاستداره و التربیع مثلا- فإنهما من عوارض التقدر، س قده

ص: 176

فیه تعالی جهه إمکانیه مقابله للوجوب الذاتی و قد مر أن واجب الوجود لذاته- واجب الوجود من جمیع الحیثیات و لا شک أن العلم صفه کمالیه للموجود بما هو موجود و لا یقتضی تجسما و لا تغیرا و لا إمکانا خاصا و قد تحقق فی کثیر من الموجودات کالذوات العاقله فیجب حصوله لذاته تعالی علی سبیل الوجوب بالذات.

و أیضا کیف یسوغ عند ذی فطره عقلیه أن یکون واهب کمال ما و مفیضه قاصرا عن ذلک الکمال فیکون المستوهب أشرف من الواهب و المستفید أکرم من المفید- و حیث ثبت استناد جمیع الممکنات إلی ذاته تعالی التی هی وجوب صرف و فعلیه محضه و من جمله ما یستند إلیه هی الذوات العالمه و الصور العلمیه و المفیض لکل شی ء أوفی بکل کمال غیر مکثر لئلا یقصر معطی الکمال عنه فکان الواجب عالما- و علمه غیر زائد علی ذاته کما مر

الفصل (3) فی علمه تعالی بما سواه

قد مضی فی العلم الکلی أن العلم التام(1) بالعله التامه أو بجهه کونها عله یقتضی العلم التام بمعلولها و إیاک أن تفهم من قولنا جهه العلیه أو حیثیه کون الشی ء عله نفس المعنی الإضافی(2) من العلیه المتأخر حصوله عن العله و المعلول جمیعا- بل الأمر المتقدم علی المعلول الذی به کانت العله عله(3) و به حصل وجود المعلول


1- المراد بالعلم التام بها العلم بإنیتها و ماهیتها إن کان لها ماهیه و لیس المراد العلم بذاتها و صفاتها و جمیع لوازمها و من لوازمها المعلول فالعلم بها بهذا النحو مستلزم للعلم به إذ کما قیل لو أرید هذا لم یکن مفیدا و العلم التام بالمعلول أیضا أی بذاته و صفاته و جمیع ملزوماته و من ملزوماته العله مستلزم للعلم بالعله فلا وجه لقولهم و لا عکس ثم إن عطف قوله أو بجهه من عطف العام علی الخاص لأن الجهه أعم من کونها عین ذات العله أو زائده علیها، س قده
2- إذ لو کان المراد من العلیه نفس الإضافه کان الاستلزام أی اللغوی إذ لا علیه بین المتضایفین ذهنا و خارجا من الطرفین فلم یکن وجه لقولهم و لا عکس، س قده
3- کالصوره النوعیه فی النار التی هی عله بالضمیمه و معلوم أنها عین منشئیه الحراره- و أنها مقدمه علی العلیه الإضافیه المحضه و علی الحراره فحضورها خارجا أو ذهنا بما هی هی- منشأ حضور الحراره و حکم المنجم بما سیقع أو الطبیب الحاذق حیث یقول الشی ء الفلانی هکذا من هذا الباب، س قده

ص: 177

و لا شک أن قوام کل معلول بأمر مقوم له محصل إیاه بذاته بلا توقف علی غیره و إلا لکان هو مع ذلک الغیر مقتضیا للمعلول و الکلام فیما یتوقف علیه وجود المعلول بالاستقلال فلا بد فی کل عله مستقله لمعلول أن یکون المعلول من لوازمها فکل معلول من لوازم ذات علته المقتضیه إیاه فکلما حصلت تلک العله بخصوصها سواء کان حصولها فی ذهن أو خارج حصل ذلک المعلول بخصوصه لما ظهر أنه من لوازم ذاتها و لیس کذلک حال العکس فإن المعلول لا یقتضی(1) العله بخصوصها و إلا لکانت العله معلوله لمعلولها بل إنما یقتضی بإمکانه و افتقاره عله ما فأینما تحققت عله ما بخصوصها تحقق المعلول بخصوصه و أینما تحقق المعلول تحققت عله ما لا بخصوصها فحصول العله برهان قاطع علی وجود المعلول بخصوصه و حصول المعلول برهان قاطع علی وجود عله ما و هو دلیل ظنی علی وجود العله بخصوصها و إنما عد


1- تفصیل المقام أن المراد بالمعلول إما ماهیته أو حالها التی أشار إلیها من الإمکان- أو وجوده بما هو مضاف إلی الماهیه أو وجوده بما هو وجود و أما حال الوجود التی هی إمکانه الذی بمعنی الفقر فهو عین ذات الوجود فلم یکن شقا آخر فإن أرید الماهیه و معلوم أنها لا کلیه و لا جزئیه فلا یقتضی شیئا و لا یستدعیه و إن أرید إمکانها و هو سلب الضرورتین- فهو أوغل فی الإبهام فلا یستدعی إلا عله ما و إن أرید وجود الماهیه بما هو مضاف إلیها فله حکمها أیضا من حیث إنه مبهم و المبهم لا یستدعی خصوصیه و إن أرید وجوده بما هو وجوده- فالعلم به و إن استلزم العلم بمقومه کما مر فی شرح الخطبه أن معرفه حقیقه أی وجود کان بالحضور تستلزم معرفه مقوماته لکنه من باب معرفه ذاته بذاته لا بمعلوله فإن نحو الوجود و إن کان معلولا بالذات لکن الماهیه التی هی معلوله بالعرض ما به المعلولیه للوجود فالمعلول یستلزم ما به المعلولیه کما أن المحتاج یستلزم ما به الحاجه و هو الإمکان و المتقدم یستلزم ما به التقدم و المستعد یستلزم ما به الاستعداد و غیر ذلک فما لم یضف وجود إلی ماهیه لم یسم معلولا- بخلاف العله فإنها بذاتها الوجودیه و خصوصیتها الخاصه تقتضی المعلول الخاص کیف و عند بعضهم تشخص المعلول بالفاعل کما مر فی مبحث الماهیه، س قده

ص: 178

الاستدلال من المعلول علی العله(1) قسما من البرهان و هو المسمی بالإنی بالاعتبار الأول لا بالاعتبار الثانی فثبت و تحقق أن العلم بالعله التامه أو بجهتها المقتضیه یوجب العلم بالمعلول بل ثبت أن العلم بذی السبب(2) لا یحصل إلا من جهه العلم بسببه.

فإذا تمهد هذا الأصل الکلی فنقول لما ثبت کون الواجب تعالی عالما بذاته و لا شک أن ذاته عله مقتضیه لما سواه علی ترتیب و نظام فإنه مقتض بذاته للصادر الأول و بتوسطه(3) للثانی و بتوسطهما للثالث و هکذا إلی آخر الموجودات فیلزم


1- قد أوضحنا فی بعض تعلیقات السفر الأول أن المفید للیقین من الاستدلال الإنی أنما هو الاستدلال من بعض اللوازم العامه التی لا سبب لها علی بعض آخر فحسب و ما عدا ذلک لا یفید الیقین و لا یسمی برهانا، ط مد ظله
2- قد بین أولا أن العلم بالسبب طریق إلی العلم بالمسبب مع جواز أن یکون له طریق آخر ثم ترقی و حصر کما قالوا إن ذوات الأسباب لا تعرف إلا بأسبابها و قد قیل إن القاعده مطرده فیما عدا البدیهیات فإنها معلومه بلا مبادی ء مطلقا. أقول هذه القاعده غیر مخصوصه بالعلم النظری بل العلم البدیهی أیضا منطو فی العلم بالعله و إن لم یستشعر العالم فإن ظهور المعلول أی شی ء کان لیس خلوا عن ظهور العله الحقیقیه بل هذا الظهور ینسب إلی العله أولا و بالذات و إلی المعلول ثانیا و بالعرض ُ کما قال سید الموحدین علی ع: ما رأیت شیئا إلا و رأیت الله قبله و ُ قال سید الشهداء ابنه الحسین ع: أ لغیرک من الظهور ما لیس لک حتی یکون هو المظهر لک عمیت عین لا تراک و هذه القاعده فی المجعول بالذات الذی هو الوجود فی کمال الظهور حیث إنک عرفت أن الوجودات الخاصه هویات ارتباطیه بل عین الروابط و التعلقات، س قده
3- هذا التوسط بالنظر التفصیلی إلی مراتب الوجود المتفاوته شده و ضعفا و شرفا و خسه و إن تلک المراتب صادره عن الباری ء الفعال بالنظام و الترتیب الأشرف فالأشرف إلی ما لا أخس منه بقاعده إمکان الأشرف کما هو المشهور و أما بالنظر الإجمالی و أن الوجود المنبسط علی الماهیات المسمی بالفیض المقدس أمر واحد و کلمه واحده منه تعالی تعلق بالماهیات التی فی السلاسل الطولیه و العرضیه دفعه واحده دهریه بل سرمدیه و إنه أشرق علی جمیع هیاکل التوحید إشراقا واحدا وحده حقه ظلیه. ُ آفتاب وجود کرد اشراق نور او سر بسر گرفت آفاق فیسقط الوسائط و یعلم المصدر الواحد ذلک الصادر الواحد لاستلزام العلم بالعله العلم بالمعلول و لکن لما کان هذا البیان للعلم بالغیر کالقدر المشترک بین الأقوال و بناء العلم الارتسامی علی الترتیب السببی و المسببی و النظر التفصیلی بین هذا النمط، س قده

ص: 179

کونه تعالی عالما بجمیع الأشیاء علی النظام الأتم فکان علمه بجمیع ما عداه لازما لعلمه بذاته کما أن وجود ما عداه تابع لوجود ذاته و أما کیفیه هذا العلم بالأشیاء- علی وجه لا یلزم منه تکثر فی ذاته و لا فی صفاته الحقیقیه و لا کونه فاعلا و قابلا و لا أیضا یلزم منه الإیجاب من جهه هذا العلم(1) بالأشیاء هل هو قبل الأشیاء أو بعد الأشیاء أو مع الأشیاء بأن لا یعلم الأشیاء إلا حین وجودها فیکون للأشیاء فیه تأثیر و یکون بسبب الأشیاء بحال لم یکن من قبل علی ذلک الحال فلا یکون واجب الوجود بالذات- واجب الوجود من جمیع الجهات فاعلم أن الاهتداء بها من أعلی طبقات الکمال الإنسانی و الفوز بمعرفتها یجعل الإنسان مضاهیا للمقدسین بل من حزب الملائکه المقربین و لصعوبه درکها و غموضه زلت أقدام کثیر من العلماء حتی الشیخ الرئیس و من تبعه فی إثبات علم زائد علی ذات الواجب و ذوات الممکنات و حتی شیخ أتباع الرواقیین و من تبعه فی نفی العلم السابق علی الإیجاد فإذا کان حال هذین الرجلین مع فرط ذکائهما و شده براعتهما و کثره خوضهما فی هذا الفن هذا الحال فکیف حال من دون هؤلاء من أهل الأهواء و البدع و أصحاب الجدل فی الکلام و البحث مع الخصام.

و لأجل ما ذکرناه من الصعوبه و الإشکال أنکر بعض الأقدمین من الفلاسفه


1- تعریض بالإشراقیین کما أن ما قبله تعریض بالمشائین و بیان اللزوم أن المختار عند الحکیم من کان فعله مسبوقا بالمبادی ء الأربعه من العلم و المشیه و الإراده و القدره و علی هذا المذهب لیس الفعل مسبوقا بالعلم حیث إن العلم عین الفعل فلم یکن مختارا تعالی عن ذلک علوا کبیرا و هم و إن قالوا بسبق العلم علی الفعل کما سیشیر إلیه فی وجه ضبط الأقوال إلا أنه لیس مرضیه قدس سره لأنه سبق بالاعتبار، س قده

ص: 180

علمه تعالی بشی ء من الموجودات غیر ذاته و صفاته التی هی عین ذاته کما أن منهم من نفی علمه بشی ء أصلا بناء علی أن العلم عندهم إضافه بین العالم و المعلوم و لا إضافه بین الشی ء و نفسه أو صوره زائده علی ذات المعلوم مساویه له فیلزم تعدد الواجب و إذا لم یعلم ذاته لم یعلم غیره إذ علم الشی ء بغیره بعد علمه بذاته فقد ضلوا ضلالا بعیدا و خسروا خسرانا مبینا فما أشنع و أقبح أن یدعی مخلوق لنفسه الإحاطه العلمیه بجلائل الملک و دقائق الملکوت و یسمی نفسه فیلسوفا حکیما ثم یرجع و یسلب العلم بشی ء من الأشیاء من خالقه الحکیم العلیم الذی أفاض ذوات العلماء و نور قلوبهم بمعرفه الأشیاء اللهم إلا أن یکون لکلام أولئک الفلاسفه الأقدمین معنی آخر قصدوه غیر المدلول الظاهر أو کان المراد المصطلح من لفظ العلم عندهم شیئا آخر بأن قصدوا من لفظ العلم حیث نفوا عنه تعالی العلم الانفعالی و الصوره الذهنیه المنقسمه- إلی التصور و التصدیق عند الناس أو ما یجری مجراها(1) و الله أعلم بأسرار عباده

الفصل (4) فی تفصیل مذاهب الناس فی علمه تعالی بالأشیاء
أحدها مذهب توابع المشائین

منهم الشیخان أبو نصر و أبو علی و بهمنیار و أبو العباس اللوکری و کثیر من المتأخرین و هو القول بارتسام صور الممکنات فی ذاته تعالی و حصولها فیه حصولا ذهنیا(2) علی الوجه الکلی.

الثانی القول بکون وجود صور الأشیاء فی الخارج

سواء کانت مجردات


1- مثل أن یکون مراد من أنکر علمه بغیره نفی علمه بالغیر فی الأزل إذ لا غیر فی الأزل- و لم یعلم هذا الرجل وحدته الحقه و لا إحاطه الأزل و لا معنی کون شیئیه الشی ء بتمامه و لا الکثره فی الوحده و الوحده فی الکثره و لا أنه لا منافاه بین أن لا یکون الغیر فی الأزل و بین أن یکون العلم بالغیر فی الأزل و بعد اللتیا و التی و توجیهات کیت و کیت لا ینبغی أن یتفوه بهذه الأقوال عاقل فضلا عن حکیم، س قده
2- و إلیه ذهب عامه المتکلمین و إن تحاشوا عن تسمیته کلیا و تحاشی أکثرهم عن عده زائدا علی الذات، ط مد ظله

ص: 181

أو مادیات مرکبات أو بسائط مناطا لعالمیته تعالی بها و هو مذهب شیخ أتباع الرواقیه شهاب الدین المقتول و من یحذو حذوه کالمحقق الطوسی و ابن کمونه- و العلامه الشیرازی و محمد الشهرزوری صاحب کتاب الشجره الإلهیه.

الثالث القول باتحاده تعالی مع الصور المعقوله

و هو المنسوب إلی فرفوریوس مقدم المشائین من أعظم تلامذه المعلم الأول.

الرابع ما ذهب إلیه أفلاطن الإلهی من إثبات الصور المفارقه و المثل العقلیه

و أنها علوم إلهیه بها یعلم الله الموجودات کلها.

الخامس مذهب القائلین بثبوت المعدومات الممکنه قبل وجودها و هم المعتزله

فعلم الباری تعالی عندهم بثبوت هذه الممکنات فی الأزل و یقرب من هذا ما ذهب إلیه الصوفیه لأنهم قائلون بثبوت الأشیاء قبل وجودها ثبوتا علمیا لا عینیا کما قالته المعتزله(1).

السادس مذهب القائلین بأن ذاته تعالی علم إجمالی بجمیع الممکنات

فإذا علم ذاته علم بعلم واحد کل الأشیاء و هو قول أکثر المتأخرین قالوا للواجب علمان بالأشیاء علم إجمالی مقدم علیها و علم تفصیلی مقارن لها.

السابع القول بأن ذاته علم تفصیلی بالمعلول الأول

و إجمالی بما سواه و ذات المعلول الأول علم تفصیلی بالمعلول الثانی و إجمالی بما سواه و هکذا إلی أواخر الموجودات فهذا تفصیل المذاهب المشهوره بین الناس و ربما قیل فی وجه الضبط- إن من أثبت علمه تعالی بالموجودات فهو إما أن یقول إنه منفصل عن ذاته أو لا- و القائل بانفصاله إما أن یقول بثبوت المعدومات سواء نسبها إلی الخارج کالمعتزله- أو إلی الذهن کبعض مشایخ الصوفیه مثل الشیخ العارف المحقق محیی الدین العربی- و الشیخ الکامل صدر الدین القونوی کما یستفاد من کتبهما المشهوره أم لا- و علی الثانی إما أن یقول(2) بأن علمه تعالی بالأشیاء الخارجیه صور قائمه بذواتها


1- متعلق بعینیا و هذا یشعر بعد القول بالثبوت قولین و یؤیده ما فی بعض النسخ فی بیان فذلکه الأقوال فهذه ثمانیه، س قده
2- أو یقال إما أن یقول بسبق علمه علی الأشیاء و هو القول بالمثل أو لا فإما فی الکل و هو قول شیخ الإشراق و إما فی البعض و هو قول ثالس الملطی فإنه یقول بارتسام صور الأشیاء فی العقل و حضور العقل عند الواجب تعالی، س قده

ص: 182

منفصله عنه و عن الأشیاء و هی المثل الأفلاطونیه و الصور المفارقه أو یقول بأن علمه بالأشیاء الخارجیه نفس تلک الأشیاء فهی علوم باعتبار و معلومات باعتبار آخر- لأنها من حیث حضورها جمیعا عند الباری و وجودها له و ارتباطها إلیه علوم و من حیث وجوداتها فی أنفسها و لمادتها المتجدده المتعاقبه الغائبه بعضها عن بعض المتقدمه بعضها علی بعض بحسب الزمان و المکان معلومات فلا تغیر فی علمه تعالی بل فی معلوماته و هذا ما اختاره شیخ الإشراق و متابعوه و القائل بعدم انفصاله إما أن یقول إنه غیر ذاته و هو مذهب الشیخین الفارابی و أبی علی أو یقول إنه عین ذاته فحینئذ إما أن یقول إن ذاته متحده بالصوره العقلیه کفرفوریوس و أتباعه من المشائین أو یقول إن ذاته بذاته علم إجمالی بجمیع ما عداه أو بما سوی المعلول الأول علی الوجه الذی أشرنا إلیه فهذه ثمانیه احتمالات ذهب إلی کل منها ذاهب- فنحن نتکلم فی کل منها جرحا و تعدیلا و نقضا و إبراما و نصلح ما أفسدوه بقدر الإمکان- ثم أعین ما هو أقرب إلی الصواب بل الحق الوارد من عند الله العزیز الوهاب

الفصل (5) فی الإشاره إلی بطلان مذهب الاعتزال و مذهب ینسب إلی أهل التصوف
و أما مذهب المعتزله

القائلین بأن المعدوم شی ء و أن المعدومات فی حال عدمها منفکه عن الوجود متمیزه بعضها عن بعض و أنه مناط علم الله تعالی بالحوادث فی الأزل(1) فهو عند العقلاء من سخیف القول و باطل الرأی و الکتب الکلامیه و الحکمیه متکفله بإبطال شیئیه المعدوم و ما یجری مجراه من هوساتهم

و أما ما نقل عن هؤلاء الأعلام من الصوفیه

فیرد علی ظاهره ما یرد علی مذهب المعتزله فإن ثبوت المعدوم مجردا عن الوجود أمر واضح الفساد سواء نسب إلی الأعیان أو إلی


1- مع أنهم فی غنی عن أصل إثبات العلم لقولهم بعری الذات عن الصفات، ط مد ظله

ص: 183

الأذهان(1) و سواء کان معدوما مطلقا أو صار موجودا بعد عدم ما فی وقت من الأوقات و التفرقه تحکم محض لکن لحسن ظننا بهذه الأکابر لما نظرنا فی کتبهم و وجدنا منهم تحقیقات شریفه و مکاشفات لطیفه و علوما غامضه مطابقه لما أفاضه الله علی قلوبنا و ألهمنا به مما لا نشک فیه و نشک فی وجود الشمس فی رابعه النهار حملنا ما قالوه و وجهنا ما ذکروه حملا صحیحا و وجها وجیها فی غایه الشرف و الأحکام کما سنشیر إلیه إن شاء الله تعالی مع أن ظواهر أقوالهم بحسب النظر الجلیل لیست فی السخافه و البطلان و نبو(2) العقل عنها بأقل من کلام المعتزله فیهما.


1- أی الأذهان العالیه و النشأه العلمیه إن قلت أین هذا من مذهب المعتزله- فإن المعتزله یقولون بثبوت الماهیات منفکه عن کافه الوجودات الخارجیه و الذهنیه و هؤلاء یقولون بثبوتها منفکه عن الخارجیه فقط بل إذا نسب إلی الأذهان لم یکن مجردا عن الوجود و هل هذا إلا کالوجود الذهنی فی الأذهان السافله للماهیات المنفکه عن الوجود الخارجی. قلت بطلان هذا و أمثاله لأصاله الوجود و اعتباریه شیئیه الماهیه أینما کانت و أنه لیس هناک شیئیتان إحداهما الوجود و الأخری ثبوت الماهیه و إن کانت مع الوجود الاثنینیه التی فی أذهاننا بمحض الاعتبار و قد مر أن التخلیه عن الوجود عین المحفوفیه به- و کان الشیئین الحاصلین بالتعمل وجود و وجود بالحمل الشائع أحدهما قابل و الآخر مقبول بالاعتبار فلیس فی الدار غیر الوجود دیار و بناء هذا القول أیضا علی أن ثبوت الماهیه مقابل الوجود فی ظاهر الأمر لکن نظره قدس سره لیس إلی هذا بل إلی مجرد أنها لیست موجوده بوجودها الخاص و أن ثبوتها مجرده عن الوجود الخاص أمر واضح الفساد بقرینه ما سیذکره فی الجواب من أنها و إن انفکت عن وجودها الخاص إلا أنها موجوده تطفلا لوجود الحق تعالی و لو کان نظره إلی ما ذکرنا کان المناسب فی الجواب أن یقال ثبوتها بالعرض لوجود الحق لا ینافی اعتباریتها کما فی تحققها بالعرض حال وجودها الخاص بها فتفطن، س قده
2- النبو التباعد عن الشی ء و التجافی منه

ص: 184

و من جملتها ما ذکره صاحب کتاب الفتوحات المکیه فی الباب السابع و الخمسین و ثلاثمائه منه و هو قوله إن أعیان الممکنات فی حال عدمها رائیه مرئیه- و سامعه مسموعه برؤیه ثبوتیه و سمع ثبوتی فعین الحق سبحانه ما شاء من تلک الأعیان فوجه علیه دون غیره من أمثال قوله المعبر عنه فی اللسان العربی المترجم بکن(1) فأسمعه أمره فبادر المأمور فیکون عن کلمته بل کان عین کلمته و لم یزل الممکنات فی حال عدمها الأزلی لها تعرف الواجب الوجود لذاته(2) و تسبحه و تمجده بتسبیح أزلی و تمجید قدیم ذاتی و لا عین لها موجود انتهی و قال فی الفصوص إن العلم تابع للمعلوم(3) فمن کان مؤمنا فی ثبوت عینه


1- صفه قوله المعبر عنه فی اللسان العربی بکن و المعنی کلامه سبحانه فعله کما فی نهج البلاغه و فعله الوجود المنبسط علی الأشیاء و الوجود لما کان فی الخارج عین الماهیه ترقی الشیخ و قال بل کان عین کلمته، س قده
2- فی أحادیث أئمتنا ع مثل ذلک و عرفانها فی تلک الحال و تسبیحها و تمجیدها کون وجودها للواجب تعالی و عدم إضافه وجود إلی أنفسها کما فی حال نقض میثاقها أعنی فی هذا العالم فعدم إضافه الوجود إلی الأعیان هناک اعترافها هناک بأن الملک و الحمد له و إضافته إلیها هاهنا إنکارها و نقض عهدها و إن أقرت باللسان، س قده
3- هذا مذهب الأشاعره و قد حمل التابعیه المحقق الطوسی قدس سره فی التجرید- علی معنی أصاله الموازنه فی التطابق و مراد هذا الشیخ من المعلوم المتبوع المعلوم بالذات هناک أعنی الماهیه من حیث هی التی بنفسها هی لا بجعل مؤلف لبطلانه فی الذاتیات و من العلم وجودها هناک بوجود واحد بسیط لا تعین له بذاته و من التابعیه تعینه و تلونه بلون الأعیان الثابته و أیضا اعتبار المعلومیه أی الماهیه من حیث هی مقدم علی اعتبار الوجود أی وجود کان لأن ما بالذات مقدم علی ما بالعارض و الحق الجمع فإن المعلوم متبوع فی التلون مثلا و العلم متبوع فی الوجود الأحدی و المعلوم تابع فی الوجود الکونی الخارجی. إن قلت کیف یطلب الأعیان هناک الظلم و الکفر و الشقاوه و کل أحد یطلب الخیر و السعاده لنفسه فی کل نشأه لا الشر و الشقاوه. قلت الشر مثلا هناک بالحمل الأولی شر لا بالشائع لأنه بالشائع منافی وجود الشی ء کما أن الخیر ملائمه و لا وجود هناک حتی یصدقا فیطلب کل ماهیه هناک وجودا هاهنا- یبرز ذاتها و لوازمها لا أن یرتفع نفس الموضوع أعنی تلک الماهیه المخصوصه من البین- کما أن ماهیه الألف التی تکون الاستقامه ذاتیه لها لا بجعل مؤلف من جاعل و کذا ماهیه الدال التی اعوجاجها کذلک فی ذهن الکاتب تقتضیان وجودا فی الخارج یبرزهما علی ما هما علیه و إلا لم تکونا ألفا و دالا، س قده

ص: 185

و حال عدمه ظهر بتلک الصوره فی حال وجوده و قد علم الله ذلک منه أنه هکذا یکون- فلذلک قال وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِینَ* فلما قال مثل هذا قال أیضا ما یُبَدَّلُ الْقَوْلُ لَدَیَ لأن قولی علی حد علمی فی خلقی وَ ما أَنَا بِظَلَّامٍ لِلْعَبِیدِ أی ما قدرت علیهم الکفر الذی یشقیهم ثم طلبتهم بما لیس فی وسعهم أن یأتوا به بل ما عملناهم إلا بحسب ما علمناهم و ما علمناهم إلا بما أعطونا من نفوسهم مما هم علیه- فإن کان ظلما فهم الظالمون و لذلک قال وَ ما ظَلَمْناهُمْ وَ لکِنْ کانُوا أَنْفُسَهُمْ یَظْلِمُونَ فما ظلمهم الله کذلک ما قلنا لهم(1) إلا ما أعطته ذاتنا أن نقول لهم و ذاتنا معلومه لنا(2) بما هی علیه من أن تقول کذا و لا نقول کذا فما قلنا إلا ما علمنا أن نقول قلنا القول منا و لهم الامتثال و عدم الامتثال مع السماع منهم انتهی.

و قال فی موضع آخر فلیس للحق إلا إفاضه الوجود علی حسب مقتضی الأعیان.


1- یعنی کما أن الأعیان فی الأزل لم یقولوا لنا بلسان قابلیاتهم إلا ما أعطته ذواتهم و قابلیاتهم بتلوناتهم المختلفه کذلک ما قلنا لهم فیما لا یزال إلا ما أعطته و اقتضته ذاتنا من مجرد القول غیر المتلون و هو کلمه کن الواحده فلیس شأننا إلا الإبراز و الإناره لکل ما کمن فی ذواتهم- أی شی ء کان من خیر أو شر و لیس سجیتنا إلا الجود و الکرم و طرد الظلمه و العدم قُلْ کُلٌّ یَعْمَلُ عَلی شاکِلَتِهِ، س قده
2- تنظیر أی کما أن ذاتنا و أسماءنا و صفاتنا التی هی عین ذاتنا معلومه لنا علی ما هی علیه کذلک صور أسمائنا و هی الأعیان و فیه إشاره أیضا إلی القاعده المشهوره فی إثبات علمه بالغیر و هی العلم بالعله مستلزم للعلم بالمعلول، س قده

ص: 186

أقول هذه الکلمات و أشباهها داله بحسب المفهوم الظاهر علی ثبوت الماهیات- عندهم منفکه عن الوجود فی الأعیان فلا فرق بین مذهبهم و مذهب المعتزله فرقا یعتد به کما مر فإن البرهان ناهض علی استحاله تقدم الماهیه علی الوجود تقدما و لو بحسب الذات فضلا عن التقدم بحسب العین سواء سمی تقدمها مجردا عن الوجود ثبوتا علمیا- أو ثبوتا خارجیا لکن یجب أن یعلم(1) أن الأشیاء الکثیره قد تکون موجوده بوجود واحد علی وجه بسیط و قد توجد بوجودات متعدده متکثره حسب تکثرها بحسب المفهوم المحصل النوعی و إذا قیل کذا موجود فی الخارج أو فی الذهن أرید به الوجود التفصیلی لأنه الوجود الذی یخصه تلک الماهیه و لا یتحد معها فیه غیرها فإذا قیل وجود الفرس أرید به الوجود الذی یکون الفرس به بالفعل فرسا متمیزا عن الإنسان و الفیل و البقر و غیرها فأما الوجود البسیط الإجمالی الذی فرض أنه یصدق علیه مفهومات هذه الأنواع کلها متحده بعضها مع بعض فی ذلک الوجود مع تغایرها فی المفهوم فذلک الوجود غیر منسوب إلی شی ء من تلک المعانی و الحقائق- بأنه وجود له إذا العرف جار(2) بأنه إذا قیل وجود کذا یفهم منه وجوده المفصل


1- هذا ما وعده آنفا أن یشیر إلی توجیه لکلامهم لکنا قد أشرنا فیما تقدم مرارا أن الذی ذهب إلیه قدس سره فی کیفیه تحقق العلم الحصولی أعنی الماهیه الذهنیه التی لا تترتب علیها الآثار لازمه عدم تحقق المفاهیم الماهویه فی ظرف التجرد العقلی فلا سبیل إلی إثبات العلم الحصولی فی المجردات العقلیه و ما فوقها فلا معنی لثبوت الماهیات و الأعیان الثابته بثبوت الأسماء و الصفات قبل وجوداتها العینیه بأی نحو من الثبوت فرض نعم ثبوت الکمالات الوجودیه المفصله عینا علی نحو الإجمال فی المراتب العالیه من الوجود علی القول بالتشکیک مما لا ینبغی أن یرتاب فیه لکنهم لا یرون للوجود کثره تشکیکیه و لا لغیر الذات المتعالیه وجودا حقیقیا غیر مجازی، ط مد ظله
2- أی المتعارف بین العقول النظریه جار بکذا أو العرف العام جار بکذا و یکون إشاره إلی کون المطلوب فطریا فلا یرد أن الحقائق لا تقتنص من العرف، س قده

ص: 187

الذی لا یشارکه فیه غیره دون الوجود البسیط العقلی الذی یجتمع فیه مع ذلک الشی ء أشیاء کثیره.

فإذا تقرر هذا فنقول إن الذی أقیم البرهان علی استحالته هو ثبوت الماهیه مجرده عن الوجود أصلا سواء کان وجودا تفصیلیا أو وجودا إجمالیا و أما ثبوتها قبل هذا الوجود الخاص الذی به تصیر أمرا متحصلا بالفعل متمیزا عن ما سواها فلا استحاله فیه بل الفحص البالغ و الکشف الصحیح یوجبانه کما ستعلم فهؤلاء العرفاء إذا قالوا إن الأعیان الثابته فی حال عدمیتها اقتضت کذا أو حکمها کذا فأرادوا بعدمها- العدم المضاف إلی وجودها الخاص المنفصل فی الخارج عن وجود آخر لغیرها لا العدم المطلق لأن وجود الحق تعالی ینسحبها کلها لأن تلک الأعیان من لوازم أسماء الله تعالی و لا شک أن أسماءه تعالی و صفاته کلها مع کثرتها و عدم إحصائها- موجوده بوجود واحد بسیط فلم یکن هی بالحقیقه معدومات مطلقه قبل وجوداتها العینیه بل المسلوب عنها فی الأزل هذا النحو الحادث من الوجود و بهذا یحصل فرق تام و بون بعید بین مسلک التصوف و مسلک الاعتزال و قد أسلفنا لک فی مباحث تقاسیمهم صفات الله و أسماءه أنموذجا من هذا الباب و تلمیحا إلی معرفه عالم الأسماء- و أن ذلک العالم عظیم جدا و سینکشف لک(1) أن هذا المنهج قریب المنهج من مذهب من رأی من الأقدمین أن علم الباری بالأشیاء قبل وجودها عباره عن عقل بسیط أزلی و مع بساطته و أزلیته و وجوبه الذاتی هو کل الأشیاء علی وجه أعلی و أرفع و أشرف و أقدس إذ کما أن للأشیاء وجودا طبیعیا فی هذا العالم و وجودا مثالیا إدراکیا جزئیا فی عالم آخر و وجودا عقلیا کلیا فی عالم فوق الکونین فکذلک لها وجود أسمائی إلهی فی صقع ربوبی یقال له فی عرف المصوفیه عالم الأسماء


1- أی إلی هنا انکشف لک تبعیده من منهج الاعتزال و سینکشف لک تقریبه من منهج الأقدمین، س قده

ص: 188

الفصل (6) فی حال ما ذهب إلیه الأفلاطونیون القائلون بالمثل العقلیه و الصور الإلهیه و حال ما ینسب إلی فرفوریوس و أتباعه من اتحاد العاقل و المعقول

أما مذهب القائلین بالمثل فهو و إن کان مذهبا منصورا عندنا حیث ذببنا عنه و برهنا علیه و أحکمنا برهانه و شیدنا أرکانه و رفعنا بنیانه کما سبق القول فیه فی العلم الکلی المذکور فی السفر الأول من هذا الکتاب لکن فی جعل تلک الصور- مناطا للعلم الأزلی الکمالی الإلهی السابق علی کل ما سواه موضع بحث و محل قدح- لأن علمه تعالی قدیم واجب بالذات و هذه الصور متأخره الوجود عنه تعالی- و عن علمه بذواتها(1) فکیف یکون هی بعینها علمه بالأشیاء فی أزل الآزال.

و أیضا هذه الصور المفارقه لکونها موجودات عینیه لا ذهنیه ننقل الکلام إلی کیفیه علمه بها قبل الصدور فیلزم إما التسلسل(2) أو القول بأن الواجب تعالی- لا یعلم کثیرا من الأشیاء قبل تلک الأشیاء بل استفاد علمه بها منها و إنه لو لا تلک الأشیاء لم یکن هو عالما بحال و الأصول الماضیه الحقه المتکرره تبطل هذا و أمثاله و أما المنسوب(3) إلی فرفوریوس فقد بالغ الشیخ الرئیس و من تأخر عنه إلی یومنا هذا فی الرد علیه و تزییفه و تسفیه عقل قائله کما یظهر لمن تصفح کتب الشیخ


1- مبنی علی ما أشیر إلیه سابقا و سیبحث عنه تفصیلا أن الأشیاء معلومه تفصیلا فی مقام الذات و إلا فالخصم غیر مسلم لما ذکره، ط مد ظله
2- فلو کانت تلک الصور العلمیه معلومه بصور أخری لزم التسلسل أو بنفسها لزم الجهل قبلها، ط مد ظله
3- اعلم أن اتحاد العقل و المعقول إن استعمل فی مقام العلم الکمالی الذاتی فمعناه کون بسیط الحقیقه بوحدته و بساطته کل المعقولات و إن استعمل فی مقام العلم التفصیلی فمعناه اتحاد إشراقه بکل معقول بلا تجاف من ذاته عن مقامه بل الاتحاد فی مقام الظهور للحقیقه الظاهره، س قده

ص: 189

کالشفاء و النجاه و الإشارات و کتب الشیخ الإشراقی کالمطارحات و حکمه الإشراق و التلویحات و کذلک کتب غیرهما ککتاب بهمنیار المسمی بالتحصیل- و کتب المحقق الطوسی و الإمام الرازی و غیر هؤلاء من اللاحقین و قد تکلمنا فی هذا المقام(1) فی مباحث اتحاد العقل و المعقول من الفن الکلی بما لا مزید علیه- و من أراد الاطلاع علی کیفیه هذا المذهب و حقیته و دقته و لطافته فلیراجع إلی ما هناک- حتی یظهر له علو مرتبه قائله فی الحکمه و رسوخه فی العلم و صفاء ضمیره بشرط أن یکون ممن له قوه خوض فی العلوم و شده غور فی التفکر و ذلک فضل الله یؤتیه من یشاء

الفصل (7) فی حال القول بارتسام صور الأشیاء فی ذاته تعالی
اشاره

فتقریره علی ما یستفاد من کلام الشیخ فی أکثر کتبه هو أن الصور المعقوله قد تستفاد عن الصور الموجوده فی الخارج کما تستفاد من السماء و هیئتها و أشکالها الخارجیه بالحس و الرصد صورتها العقلیه و قد لا یکون الصوره المعقوله مأخوذه عن المحسوسه- بل ربما یکون الأمر بالعکس کصوره بیت أنشأها البناء أولا فی ذهنه بقوه خیالیه- ثم تصیر تلک الصوره محرکه لأعضائه إلی أن یوجدها فی الخارج فلیست تلک الصوره وجودها العلمی مأخوذا من وجودها الخارجی بل وجودها الخارجی تابع لوجودها العلمی و قد مر فی مباحث الکیفیات النفسانیه من الفلسفه الأولی أن جنس العلم الذی من جمله أقسامها و أجناسها منقسم إلی فعلی و انفعالی و الفعلی منه ما یکون سببا لوجود المعلوم فی الخارج و الانفعالی بعکس ذلک سواء کانت السببیه سببیه تامه استقلالیه أو لا- فعلم صانع البیت بالبیت الذی یرید بناءه من قبیل القسم الأول لکنه لیس سببا موجبا تاما بل یفتقر فی ذلک إلی قابل و آله و وضع خاص و زمان خاص و شرائط أخری.

فنقول نسبه جمیع الأمور فی هذا العالم إلیه تعالی نسبه صنع الصانع


1- تأیید لأصل قوله باتحاد العاقل و المعقول و أما توجیه علم الواجب التفصیلی قبل الإیجاد بذلک فیرد علیه جل ما یرد علی القول بالصور المرتسمه علی ما سیجی ء تفصیله و لعل المصنف قدس سره لم یذکر المناقشه فیه لذلک، ط مد ظله

ص: 190

المختار إلی نفسه الصانعه و نسبه تصنیف الکتاب الحکمی إلی نفس مصنفه العلیم الحکیم لو کانت تامه الفاعلیه بأن یکون مجرد تصوره کافیا لحصول صنعه أو تصنیفه فی الخارج فصدور الأشیاء عن الباری جل اسمه فی الخارج بأنها عقلت أولا فصدرت و تعقله تعالی إیاها لیست بأنها وجدت أولا فعقلت لأن صدورها عن عقله لا عقله من صدورها فقیاس عقل واجب الوجود للأشیاء قیاس أفکارنا التی نستنبطها أولا ثم نوجدها من جهه أن المعقول منها سبب للموجود فی الجمله مع وجوه من الفرق کثیره فإنا لکوننا ناقصین فی الفاعلیه نحتاج فی أفاعیلنا الاختیاریه إلی انبعاث شوق حاصل بعد تصور الفعل و تخیله و إلی استخدام قوه محرکه و استعمال آله تحریکیه طبیعیه- کالعضلات و الرباطات و الأیدی و الأرجل و خارجیه غیر طبیعیه کالفأس و المنحت و القلم و المداد و انقیاد ماده صالحه لقبول تلک الصوره و الأول تعالی لکونه تام الإیجاد و الفاعلیه کما أنه تام الوجود و التحصل إنما أمره إذا أراد شیئا أن یقول له کن فیکون فقوله و کلامه الذی(1) هو تابع لإراداته الذاتیه هو تعقله للأشیاء- فکینونیه الأشیاء فی الخارج تابعه لمعقولها الذی هو عباره عن قوله و تلک الصور العقلیه هی کلمات الله التامات التی لا تنفد فالکتاب الإلهی المنور نبه علی هذا المقصود بأبلغ وجه و أحسنه حیث رتب وجود الأکوان الخارجیه علی قول الله و کلامه العقلی المطابق لها- المترتب علی إرادته الأزلیه الذاتیه و سنحقق معنی الکلام و الکتاب فیما بعد بوجه مشرقی إن شاء الله.

و ربما یستدل علی کون علمه تعالی بالأشیاء بالصور الحاصله فی ذاته

بأنه یعلم ذاته و ذاته سبب للأشیاء و العلم بالسبب التام للشی ء یوجب العلم بذلک الشی ء فذاته یعلم جمیع الأشیاء فی الأزل لکن الأشیاء کلها غیر موجوده فی الأزل


1- کون الصور المرتسمه کلاما باعتبار انبعاثها عن الذات لا مستفاده عن الأشیاء و باعتبار إعرابها عما فی الضمیر الغیبی المطلق و المراد بتابعیتها تأخرها السرمدی و بالإراده الذاتیه العلم المقدم علی هذه الصور المرتسمه الإجمالی بالأشیاء الذی هو ابتهاج ذاته بذاته بحیث ینطوی فیه إراده الأشیاء لأن من أحب شیئا أحب آثاره، س قده

ص: 191

بوجود أصیل فلو لم یکن أیضا موجوده بوجود علمی غیر أصیل لم یتحقق العلم بها(1) إذ العلم یستدعی تعلقا بین العالم و المعلوم سواء کان نفس التعلق و الإضافه أو صوره موجبه لها و التعلق بین ذات العالم أو صفته و بین المعدوم الصرف ممتنع- لاستیجاب النسبه تحقق الطرفین معا بوجه من الوجوه و لما امتنع تحقق العالم بأجزائه فی الأزل و إلا لزم قدم الحوادث فبقی کونها موجوده بالوجود العقلی الصوری عند الباری قبل وجودها الخارجی فذلک إما بأن تکون منفصله عن الواجب تعالی- فیلزم المثل الأفلاطونیه و إما بأن یکون أجزاء لذاته فیلزم الترکیب فی ذاته و کلا الشقین محالان أو بأن تکون زائده علی ذاته لکنها متصله بها مرتسمه فیها و هو المطلوب.

و أورد علیه أنه منقوض بالقدره الإلهیه الأزلیه لأنها أیضا صفه ذات تعلق بالمقدورات و لا شک أن قدره الله تعالی شامله لجمیع الأشیاء(2) مبدعها و کائنها- إذ الکل صادره عنه إما بوسط أو بغیر وسط فلا بد أن یکون للمکونات وجود فی الأزل بأعیانها لا بصورها العلمیه لأن ذواتها العینیه مقدوره له لا صورها العقلیه فقط لکن وجود الحوادث فی الأزل محال فظهر النقض لجریان الدلیل و تخلف المدلول.

و أجاب بعض الأزکیاء عن هذا النقض بأن مثل هذه النسبه لا یقتضی وجود الطرفین تحقیقا بل یکفی فیها الوجود التقدیری إذ النسبه نفسها تقدیریه الوجود- ثم لما استشعر انهدام أصل الاستدلال بما ذکره قال فالوجه أن یقال إن النسبه و إن لم تقتض تحقق الطرفین بالفعل لکن تحقق العلم یقتضیه لأن العلم یستلزم انکشاف المعلوم عند


1- الملازمه ممنوعه لأن شیئیه الماهیه بلا وجود عینی أو ذهنی مصححه للتعلق کما هو مذهب المعتزله و هو و إن کان باطلا فی الواقع إلا أنه لا بد للمستدل أن یتعرض لإبطاله کما تعرض لغیره مما هو باطل عنده و قس علیه قوله فبقی کونها موجوده، س قده
2- کأن قائلا یقول یکفی لتعلق القدره الأزلیه المبدع الأزلی کالعقل الأول فإن إمکانه الذاتی یکفی بمجرده لقبوله الوجود من القادر الأزلی کیف و إمکان الکائن أزلی کما قالوا إنه فرق بین إمکان أزلیه الکائن و أزلیه إمکانه فأجاب بأن القدره علی الکائن أیضا فی الأزل، س قده

ص: 192

المعلوم و تمیزه و المعدوم الصرف لا انکشاف له و لا تمیز أقول أما أصل الاستدلال فسنرجع إلیه و أما النقض بالقدره فیمکن دفعه بأن القدره و إن سلم جریان الدلیل فیها و إن حکمها حکم العلم فی اقتضاء الطرفین لکن لا نسلم تخلف الحکم فی القدره الأزلیه إذ کما فی العلم لا یلزم وجود المعلوم بعینه الخارجی بل یکفی وجوده بصورته کذلک لا یلزم وجود المقدور بعینه الخارجی بل یکفی وجوده بصورته و ذلک الوجود الصوری کما أنه معلوم له کذلک مقدور صادر عنه کما صرح به الشیخ و غیره من القائلین بارتسام صور الأشیاء فی ذاته بأن تلک الصور کما أنها حاصله فیه تعالی کذلک صادره عنه و أما الجواب الذی ذکره ذلک المجیب ففی غایه الرکاکه من وجوه(1) أولها حکمه بأن النسب و الإضافات لا وجود لها إلا بمجرد الفرض و التقدیر- و لیس کذلک کما علمت فی مباحث مقوله الإضافه من أن لها حظا من الوجود الخارجی- و إن لم یفرضه فارض و ثانیها أنها و إن لم یکن من الموجودات العینیه لکنها من الانتزاعیات التی تستدعی(2) وجود الطرفین و ثالثها حکمه بالفرق بین العلم الأزلی و القدره الأزلیه بکون أحدهما یستدعی التعلق دون الآخر تحکم بحت لما سبق من أن صفاته الحقیقیه کلها حقیقه واحده و لها وجود واحد و لا یجوز قیاس قدرته


1- أی من مجموع الوجوه فإن الحکم بأن وجود النسب بمعنی وجود منشإ انتزاعها لیس أول قاروره کسرت فی الإسلام لأنه وقع من أکثرهم فلیس هذا مناط غایه الرکاکه- و إن أرید أنها عنده کأنیاب الأغوال حیث قال إذ النسبه تقدیریه الوجود فالمراد بالتقدیر هاهنا مثل ما یوجد فی القضیه الحقیقیه لا تقدیر العقل المقابل لتجویزه أی یکون لها وجود علی حده فی العقل بعد ما اعتبرها المعتبر و أما قبله فوجودها وجود منشإ انتزاعها فی الخارج- إذ فیه مصحح لانتزاعها، س قده
2- فإن من الانتزاعیات ما لا یستدعی شیئین کالعمی المنتزع من زید الأعمی و منها ما یستدعیهما کالأخوه المنتزعه منه و من عمرو فعنوان النسبه المقولیه ناطقه بذلک نعم لو کانت الإضافه إشراقیه لا یستدعیهما و لا یمکن حمل کلامه علیها لمکان قوله إذ النسبه نفسها تقدیریه الوجود، س قده

ص: 193

تعالی علی قدره الإنسان فإن القدره فینا عین القوه و الاستعداد للفاعلیه(1) و فیه تعالی نفس الإیجاب و التحصیل فوزان علمه و قدرته فی تعلقهما بالممکنات واحد- من غیر تفاوت.

تنبیه و إشاره

إن خلاصه ما ذکره الشیخ فی إلهیات الشفاء أن الواجب تعالی یعقل الأشیاء و لا یجوز علیه أن یعقل الأشیاء من الأشیاء و إلا فذاته إما متقومه بما یعقل من الأشیاء فیلزم الترکیب فی ذاته و هو محال و إما عارضه لها(2) أن یعقل الأشیاء فلا یکون واجب الوجود من کل جهه و هو أیضا محال و یکون لو لا أمور من خارج لم یکن هو بحال و یکون له حال لا یلزم عن ذاته بل عن غیره فیکون لغیره فیه تأثیر و الأصول السالفه تبطل هذا و ما أشبهه إذ قد سبق أن کل ما یعرض له أمر من خارج(3) فلا بد فیه من قوه انفعالیه فیلزم فیه الترکیب الخارجی من شیئین شی ء


1- إنما قال للفاعلیه إشاره إلی أنه لا یلزم علی ذلک القائل کون القدره عین القوه و الاستعداد کما یتوهم لأن قدرته تعالی بالفعل عنده و أنما أثرها الذی هو الفعل بالقوه- کما أن القدره علی الکتابه للفاعل الکاتب الماهر المحصل لملکه الکتابه بالفعل و إن کانت الکتابه له حین لا یکتسب بالقوه و هذه شی ء من مقوله الفعل و تلک شی ء آخر من مقوله الکیف، س قده
2- أی من خارج ذاته فلا یرد علی الشیخ نفسه ما أورده لأن الصور منبعثه عن ذاته تعالی عنده و نسبته إلیها نسبه الفاعل إلی الفعل لا نسبه القابل کما إذا اتصف بها من خارج- و قوله و یکون و لو لا أمور من خارج أی لو لا وجود فاعل الصور، س قده
3- أی عروضا خارجیا بحیث یکون للمعروض مرتبه من الوجود متقدما علی وجود العارض و یکون العروض عروض المقبول للقابل و المراد بالقوه الانفعالیه الماده و حینئذ لزوم الترکیب الخارجی ظاهر و لا ینتقض هذا و کذا ما بعده من الجسمیه أو الجسمانیه بالعقل- إذ یعرض له الوجود من خارج فإنه ممکن و له من ذاته أن یکون لیس و من علته أن یکون أیس و لیس فیه ترکیب خارجی و لا جسمیه أو جسمانیه و وجه عدم الانتقاض أنه لا ماهیه للعقل علی التحقیق و علی المشهور من أن له ماهیه فلا عروض خارجی للوجود بالنسبه إلی الماهیه- فی المواضع الأخر فکیف فی العقل و أیضا القابل فی العقل هو الماهیه و القوه إمکان ذاتی و فی الواجب تعالی حینئذ القابل وجود صرف عین الواقع و متن الأعیان فالقوه إمکان استعدادی و حامل الاستعداد هو الماده و لا بد لها من صوره فیلزم التجسم لا محاله- تعالی الواجب القدوس عن ذلک علوا کبیرا، س قده

ص: 194

هو به موجود بالفعل و شی ء هو به بالقوه و کلما هو کذلک لم یکن واجب الوجود بالذات لأنه بسیط الحقیقه من کل جهه.

و أیضا کل ما یعرض له شی ء لا من ذاته بل من غیره و یکون فیه معنی ما بالقوه فهو لا محاله جسم أو جسمانی و الواجب لیس کذلک فبطل من هذه الأصول کون عاقلیته مستفاده من غیره أو حاصله بعد ما لم یکن و من وجه آخر لا یجوز أن یکون عاقلا لهذه المتغیرات مع تغیرها من حیث تغیرها عقلا زمانیا مشخصا فیکون لکل واحده منها صوره أخری علی حده و لا شک أنها متضاده متفاسده غیر باقیه بعضها مع بعض فیکون ذات الباری محلا للمتغیرات و المتضادات فیکون إله العالم ماده جسمانیه تعالی عما یقول الظالمون علوا کبیرا.

و أیضا من وجه آخر هذه الفاسدات إذا أدرکت بصورها الکونیه أو بما یطابقها من جهه شخصیتها و جزئیتها و تغیرها و تکثرها لم یکن إدراکها علی هذا الوجه تعقلا بل إحساسا أو تخیلا فتکون القوه المدرکه لها قوه حساسه أو قوه خیالیه إذ قد ثبت فی موضعه أن المدرک فی درجه الوجود کالمدرک فالصور المحسوسه و المتخیله لکونها شخصیه متجزیه لا بد أن تدرک بآله جسمانیه متجزیه فلا بد أن یدرک الواجب تعالی هذه الأشیاء علی نحو آخر غیر الإحساس و التخیل و نحوهما کالعقل المتغیر و کما أن إثبات کثیر من الأفاعیل له تعالی بلا وسط نقص کذلک إثبات کثیر من التعقلات بل الواجب الوجود یعقل کل شی ء علی نحو کلی(1) و مع ذلک فلا یعزب عنه شی ء شخصی


1- المراد بالکلیه فی کلامه کما وقع السعه و الإحاطه أی یعقل الشی ء بصوره محیطه به و بغیره فیعقله و یعقل غیره بصوره واحده و هذا کقول الإشراقیین إن رب النوع کلی ذلک النوع و معلوم أنه فرد إبداعی غیر داثر و لا زائل لکنه محیط بکل الأفراد الطبیعیه و کإطلاق الریاضیین الکلی علی الفلک المحیط مع شخصیته و إطلاق الکلیه علی الإحاطه الوجودیه العینیه- کإطلاق الإحاطه علی الکلیه حیث یسمی القضیه الکلیه بالمحیطه، س قده

ص: 195

فلا یعزب عنه مثقال ذره فی السماوات و لا فی الأرض و هذا من العجائب التی یحتاج تصورها إلی لطف قریحه.

و أما کیفیه ذلک فلأنه إذا عقل ذاته و عقل أنه مبدأ کل موجود عقل أوائل الموجودات عنه و ما یتولد عنها و لا شی ء من الأشیاء یوجد إلا و قد صار من جهه ما یکون واجبا بسببه و قد بینا هذا فیکون هذه الأسباب تتأدی بمصادماتها إلی أن یوجد عنها الأمور الجزئیه فالأول تعالی یعلم الأسباب و مطابقاتها و یعلم ضروره ما تتأدی إلیها و ما بینها من الأزمنه و ما لها من العودات لأنه لیس یمکن أن یعلم تلک و لا یعلم هذه فیکون مدرکا للأمور الجزئیه من حیث هی کلیه و قال أیضا و لا یظن أنه لو کانت للمعقولات عنده صور و کثره کانت کثره الصور التی یعقلها أجزاء لذاته کیف و هی تکون بعد ذاته لأن عقله لذاته ذاته و منه یعقل ما بعده فعقله ما بعد ذاته معلول عقله لذاته علی أن المعقولات و الصور التی له بعد ذاته أنما هی معقوله علی نحو المعقولات العقلیه لا النفسانیه(1) و إنما له إلیها إضافه المبدإ الذی یکون عنه لا فیه بل إضافات علی الترتیب بعضها قبل بعض و إن کانت معا لا تتقدم و لا تتأخر فی الزمان فلا یکون هناک انتقال فی المعقولات قال فیکون العالم الربوبی محیطا بالوجود الحاصل و الممکن و تکون لذاته إضافه إلیها من حیث هی معقوله لا من حیث لها وجود فی الأعیان فبقی لک(2) النظر فی حال وجودها معقوله أنها تکون موجوده فی ذات الأول کاللوازم التی تلحقه و یکون لها وجود مفارق لذاته و ذوات غیره کصور مفارقه علی ترتیب موضوعه فی صقع الربوبیه(3) أو من حیث هی موجوده فی عقل أو نفس


1- أی لا المعقولات التدریجیه المتعاقبه و هی ما مر بقوله کالعقل المتغیر، س قده
2- أی إذا عرفت أن الإضافه العقلیه إلیها لیست من حیث وجودها العینی فبقی لک النظر فی وجودها العقلی أی فی وجود صورها العلمیه أنه هل هو بطریق قیامها بذاتها أو بطریق قیامها بأمر آخر، اد
3- لما کان المفروض مفارقتها لم یکن المراد من وضعها فی صقع الربوبیه تقویمها أو عروضها للذات و هو ظاهر بل المراد منه تخلقها بأخلاق الله و اتصافها بصفاته و استهلاک أحکام الإمکان تحت أحکام الوجوب فإن مناط غلبه السوائیه الحرکه و الماده و لواحقها و هی عنها منتفیه و لذا تسمع المصنف کثیرا ما یقول إن العقول باقیه ببقاء الله و قدیمه بقدمه فلا ینافی قدمها ما قال المحققون إنه لا قدیم سوی الله تعالی و إذا کانت العقول هکذا و هی من أفعاله- فما ظنک بصفته تعالی و الصفه أشد اتصالا بالموصوف من الفعل و إن کان الفعل من المبدعات- و إذا عرفت هذا فلا وجه لما قیل علی الشیخ إنه لا یدری أحد ما هذا الصقع، س قده

ص: 196

إذا عقل الأول هذه الصور ارتسمت فی أیها کانت فیکون ذلک العقل أو النفس کالموضوعه- لتلک الصور المعقوله و تکون معقوله له علی أنها فیه و معقوله للأول علی أنها عنه و یعقل الأول تعالی من ذاته أنه مبدأ لها فیکون من جمله تلک المعقولات ما المعقول منه أن المبدأ الأول مبدأ له بلا واسطه بل یفیض عنه وجوده أولا و ما المعقول منه أنه مبدأ له بتوسط فهو یفیض عنه ثانیا و کذلک یکون الحال فی وجود تلک المعقولات و إن کان ارتسامها فی شی ء واحد لکن بعضها قبل و بعضها بعد علی الترتیب السببی و المسببی و إذا کانت تلک الأشیاء المرتسمه(1)(2) فی ذلک الشی ء من معلولات


1- أی إذا کانت تلک الصور المرتسمه فی عقل أو نفس من معلولات الأول فیدخل فی جمله ما الأول یعقل ذاته مبدأ له فیلزم أن یکون هذه العقلیه نفس وجود تلک الصور لا ممایزه لوجودها و إلا لزم التسلسل لأنه إذا کان عقله أن ذاته مبدأ للصور غیر وجود الصور فیکون هذه العقلیه غیر تلک الصور فلها أیضا وجود لأنها من اللوازم فلها أیضا عقلیه أخری لأن عله الوجود هی العقلیه فلا بد أن یکون تلک الصور نفس عقل المبدإ المبدإ للخیر فحینئذ لا یکون صدورها علی ما قلنا من أنه إذا عقلها وجدت لأن هذا القول حینئذ بمنزله أن یقال- لأنه عقلها أو لأنها وجدت و هذا باطل فلا یمکن أن یکون الصور فی نفس أو عقل، اد
2- یتراءی فی ظاهر الأمر أن یتکلم الشیخ فی نفس ذلک الشی ء أن عقله لیس نفسه- بل مقدم علیه حتی یصدق فی حقه عقل فوجد و صورته یکون حینئذ فی عقل آخر أو نفس أخری- فیتسلسل لا فی الأشیاء المرتسمه فإنه مشترک الورود علیه و علی ما هو الحق عنده من ارتسام الصور فی ذاته تعالی لکن بعد التدقیق تعلم أن الحق ما قاله لأن الصور حینئذ موجودات عینیه فتکون مسبوقه بالعلم و لیست ذهنیه علمیه لتکون مستغنیه عن علم آخر و الصور الأخری أنما کانت علمیه غیر عینیه إن ارتسمت فی ذاته تعالی إلا أن الشیخ غلب الصور و محلها أیضا مراده فهذا الکلام من الشیخ مثل ما أورده المصنف قده علی مذهب القائلین بالمثل الأفلاطونیه سابقا، س قده

ص: 197

الأول فیدخل فی جمله ما الأول یعقل ذاته مبدأ له فیکون صدورها عنه لیس علی ما قلناه من أنه إذا عقل خیرا وجد لأنها نفس عقله للخیر أو یتسلسل الأمر- لأنه یحتاج إلی أن یعقل أنها عقلت و کذلک إلی ما لا نهایه له و ذلک محال فهی نفس عقله للخیر فإذا قلنا لما عقلها وجدت و لم یکن معها عقل آخر و لم یکن وجودها إلا أنها تعقلات فإنما یکون کأنا قلنا لأنه عقلها عقلها أو لأنها وجدت عنه وجدت عنه فإن جعلت هذه المعقولات أجزاء ذاته عرض تکثر و إن جعلتها لواحق ذاته عرض لذاته أن لا یکون من جهتها واجب الوجود لملاصقته ممکن الوجود و إن جعلتها أمورا مفارقه لکل ذات عرضت الصور الأفلاطونیه و إن جعلتها موجوده فی عقل ما عرض أیضا ما ذکرناه قبل هذا من المحال(1) فینبغی لک أن تجتهد جهدک فی التخلص عن هذه الشبهه و تتحفظ أن لا تتکثر ذاته و لا تبالی بأن یکون ذاته مأخوذه مع إضافه ما(2) ممکنه الوجود فإنها من حیث هی عله لوجود زید لیست بواجبه الوجود


1- و هو لزوم أن یکون هذا العقل أیضا مسبوقا وجوده بعقل آخر فیدور أو یتسلسل، اد
2- مراده قدس سره بالإضافه الإضافه المقولیه و کذا بالعلیه و الحکم متوجه إلی القید المأخوذ معه و لیس مراده الإضافه الإشراقیه و العلیه الحقه الحقیقیه بل الحقه الظلیه التی هی نور الوجود و ظله الممدود فإن واجب الوجود بالذات واجب الوجود من جمیع الجهات و أما الإضافه المقولیه و هی مفهوم ذهنی انتزاعی فمعلوم زیادتها و إمکانها و کیف یحتمل کونه واجبا و مع ذلک لا غرو فی کونها صفه للعنوان و الوجه و وجه الشی ء هو الشی ء بوجه ضعیف- و هذا کالصفات الانتزاعیه من الکلیه و الأبوه و غیرهما للإنسان فهذا معنی زیاده الصفات الإضافیه- کما مر فی الحواشی السابقه ثم إنه إشاره إلی ارتضاء کون الصور المعقوله لواحق ذاته کما یعبرون عنها بلوازم الأول و إلی الاعتذار عن ملاصقته الممکن بأن الممکن بالحقیقه لیس إلا مفهوم العالمیه الإضافیه و أما نفس الصور فهی واجبه بوجوب الذات الأقدس قدیمه بقدمه باقیه ببقائه أزید مما یقال فی العقل الأول إنه باق ببقائه لا بإبقائه، س قده

ص: 198

بل من حیث ذاتها و تعلم أن العالم الربوبی عظیم جدا و تعلم أنه فرق بین أن تفیض عن الشی ء صوره من شأنها أن تعقل و أن تفیض عن الشی ء صوره معقوله من حیث هی معقوله بلا زیاده و هو یعقل ذاته مبدأ لفیضان کل معقول من حیث هو معقول معلول- کما هو مبدأ لفیضان کل موجود من حیث هو موجود معلول ثم تجتهد فی تأمل الأصول المعطاه و المستقبله لیتضح لک ما ینبغی أن یتضح انتهی ما ذکر.

و فیه أمور مستقیمه شریفه و أمور متزلزله و کلما یستقیم فیه و یصح من المقدمات- التی یستنتج منها کون الأول عاقلا للأشیاء قبل وجودها و أن الموجودات حاصله عنده تعالی بصورها العقلیه قبل وجودها فهی مشترکه بین إثبات الصور المفارقه الأفلاطونیه و بین إثبات الصور الموجوده عنده فی ذات الأول من کون عقله تعالی لذاته عله عقله لها و أن کثرتها کثره بعد الذات الأحدیه و أنها صادره عنه علی الترتیب السببی و المسببی(1) و إن حیثیه کونها معقوله له تعالی بعینها حیثیه- صدورها عنه(2) بلا اختلاف جهه و أنها لیست مما عقلت فوجدت أو وجدت فعقلت- بل وجدت معقوله و عقلت موجوده و أن کمال الأول و مجده فی أن ذاته بحیث یصدر عنه هذه الأشیاء لا فی نفس حصولها له فعلوه و مجده بذاته لا بتلک الصور العقلیه إلی غیر ذلک و کلما یسلک بها طریق الارتسام فهی متزلزله کما ستعلم فیما بعد.

ثم من العجب أن الذین جاءوا بعد الشیخ و حاولوا القدح فی هذا المذهب
اشاره

لم یقدروا علیه و لم یأتوا بشی ء إلا و قد نشأ من قله تدبرهم فی کلامه أو من قصور


1- هذا أنما یستقیم فی الطبقه الطولیه من العقول و أما المثل الأفلاطونیه فلا ترتیب سببی و مسببی فیها و تسمیتهم إیاها بالعقول العرضیه و الطبقه المتکافئه ینادی بذلک اللهم إلا أن یقال- الترتیب الذی فی العقول الطولیه یکون لهذه بالعرض لأنها تحصل من إشراقات تلک و مشاهداتها، س قده
2- إشاره إلی 198 قول الشیخ و تعلم أنه فرق بین أن تفیض عن الشی ء صوره من شأنها أن تعقل و أن تفیض عن الشی ء صوره معقوله من حیث هی معقوله فأفاد أن ما ذهب إلیه الشیخ من الفرق بین الصورتین صحیح و أن الصور المفاضه عن الله من القسم الثانی، اد

ص: 199

قرائحهم و أذهانهم أو من عدم خوضهم فی الأصول الحکمیه کما ینبغی.

فمنهم أبو البرکات البغدادی

حیث ذکر فی کتابه المسمی بالمعتبر قوله لو کان علمه مستفادا من الأشیاء لکان للغیر مدخل فی تتمیم ذاته منقوض بکونه تعالی فاعلا للأشیاء فإن فاعلیته لا تتم إلا بصدور الفعل عنه فیجب أن یکون لفعله- مدخل فی تتمیم ذاته و ذلک باطل فیلزم نفی کونه فاعلا للأشیاء فکما أن هذا الکلام باطل فکذا ما قاله أقول وجه اندفاعه کما أشیر إلیه أن الفاعلیه کالعلم و القدره و نحوهما قد تطلق و یراد بها نفس الإضافه المتأخره عن وجود الطرفین بلا شک و قد تطلق و یراد مبادی تلک الإضافات(1) فهی متقدمه علیها و لیست تلک المعانی من الصفات الکمالیه له تعالی إلا باعتبار مبادیها المتقدمه علی الإضافه فکما أن فاعلیته الحقیقیه لا یتوقف علی وجود الفعل لأن وجود الفعل یتوقف علیها و إلا لزم الدور فوزان ذلک فی علمه أن یجعل المعلوم تبعا للعلم لا العلم تبعا للمعلوم.

و من القادحین فی هذا المذهب أشد قدح شیخ أتباع المشرقیین

المحیی رسوم حکماء الفرس فی قواعد النور و الظلمه حیث قال فی المشرع السابع من إلهیات کتابه المسمی بالمطارحات قولهم إن ذاته محل لأعراض کثیره و لکن لا ینفعل عنها إنما ذکروه لیظن الجاهل أن فیه معنی فإنه یوهم أن الانفعال لا یقال إلا عند تجدد کما یفهم من مقوله أن ینفعل و هذا لا یغنیهم فإنه و إن لم یلزم الانفعال التجددی من وجود عرض و لکن یلزم بالضروره تعدد جهتی الاقتضاء و القبول کما سبق أن الفعل بجهه و القبول بأخری ثم کیف یصدق عاقل بأن ذاتا تکون محلا لأعراض و لا یتصف بها و قد تقررت فیها و هل کان اتصاف الماهیات بصفات فیها إلا لأنها کانت محلا لها انتهی کلامه.


1- کالصور النوعیه المسخنه الناریه فإنها فاعلیه النار مقدمه علی الفاعلیه التی هی الإضافه المتأخره، س قده

ص: 200

أقول ما ذکروه حق و صدق من عدم تکثر الحیثیه و اختلافها إلا فی اجتماع الفعل و القبول بمعنی الانفعال التجددی الاستعدادی(1) دون اجتماع الإیجاب و مطلق القبول فإن المعلول الصادر بإیجاب العله و اقتضائها إذا کان وجوده فی نفسه بعینه وجوده العرضی کما هو شأن الأعراض فحیثیه صدور مثل هذا المعلول هی بعینها حیثیه عروضه لموجبه التام و مقتضیه لأنه لم یوجب إلا معلولا وجوده هذا الوجود فلو لم یقم به لم یکن مقتضیا ذلک الوجود الارتباطی فإذن لو کان خلل- فی کون أوائل الصوادر عنه أعراضا لکان من سبیل آخر لا من محالیه اجتماع الفعل و القبول ثم العجب منه کیف استقام عنده حال لوازم الماهیات البسیطه مع أنه قد حقق القول فیها بأنها غیر مستنده إلا إلی تلک الماهیات التی هی جاعلها فهل هی إلا فاعله لها و قابله بجهه واحده.

ثم قوله کیف یصدق عاقل إلی آخره تعریض ببهمنیار حیث قال فی التحصیل ذاته تعالی و إن کانت محلا لأعراض کثیره و لکن لا ینفعل عنها و لا یتصف بها و مراده أنه لا یتأثر فإن أکثر ما یطلق لفظ الاتصاف أنما هو فی الأعراض التی یتأثر منها الموضوع و یصیر بحال لم یکن هو فی ذاته علیها کالجسم فی اتصافه باللون و الطعم و سائر الأعراض و کالنفس فی اتصافها بالعلم و القدره و غیرهما و لیس کذلک حال العقل الفعال مثلا فی حصول الأفعال و الأحوال و الآثار الصادره عنه من جهه الفاعلیه و الإیجاب و کذا الإضافات العارضه له إلی المعلولات المتأخره عنه فإن


1- فأشار بالانفعال التجددی إلی أنه لا بد أن یقبل الشی ء من غیره فلو انبعث الشی ء من نفسه انبعاث اللوازم من حاق ذات الملزومات لم یکن انفعالا تجددیا و بالاستعدادی إلی أنه یکون بمدخلیه الماده لأنها حامله القوه و موضوعه للقابلیه فقبول الماء للسخونه انفعال تجددی استعدادی لا قبول الأربعه للزوجیه أی عروضها لها و لا قبول النار للسخونه و معروضیتها لها فإنهما لم یقبلاهما من غیرهما و لا بواسطه الماده الموضوعه إذ لو فرضناهما مجردتین أیضا لکانتا مقتضیتین لهما فجهه الاقتضاء فی أمثال ذلک هی جهه العروض و القبول بمعنی الموصوفیه بعینها، س قده

ص: 201

أرید من الاتصاف(1) مطلق المعروضیه و الملحوقیه فلا مضایقه فی اللفظ بعد وضوح المقصود لکن لا فساد فی تحققه هاهنا و إن أرید ما یصیر الموضوع بسببه بحال لم یکن علیه فی ذاته فلیس بلازم فاللازم غیر محذور و المحذور غیر لازم.

و قال فیه أیضا و إن لم یکن تعقله تعالی زائدا علی ذاته و لیس ذاته إلا ذاته و سلب الماده کما یعترفون به فیکون مبدأ الصوره فی ذاته إما أن یکون علی ما یقال- إنه إذا علم ذاته یجب أن یعلم لازم ذاته فیکون العلم تابعا لکونه لازما عن ماهیته فیقدم اللزوم علی العلم باللزوم فعلمه بلازمه متوقف علی لزوم لازمه فبطل قولهم إن علمه بالأشیاء سبب لحصول الأشیاء بل علمه علی هذا الوضع أنما هو معلول للزوم اللازم عنه انتهی.

أقول هذا المذکور أیضا یشبه المؤاخذات اللفظیه بعد ظهور المعنی فإن قولهم- علمه تعالی بذاته عله لعلمه بلازمه لیس یقتضی أن یکون له لازم متحقق قبل العلم به ثم ینشأ العلم بذلک اللازم من العلم بالذات حتی ینافی ما ذکروه من قولهم إن وجود الأشیاء تابع لعلمه بها و یلزم تقدم اللزوم علی العلم باللزوم بل مرادهم أن علمه بذاته الذی هو عین ذاته عله لعلمه بما یلزم ذاته فی الواقع و إن کان لزومه بتوسط هذا العلم(2) فإن لازم اللازم أیضا لازم و الحاصل أن الصور العلمیه الحاصله


1- بل فی القیام الصدوری لا اتصاف أصلا فإن الأشیاء کلها قائمه به تعالی قیاما صدوریا و لا اتصاف و قد ذکر الشیخ أن له إلیها إضافه المبدإ الذی یکون عنه لا فیه و کلام صاحب التحصیل- یمکن أن یحمل علی ما ذکرنا بوجه بعید بأن یراد بالمحل المحل الصدوری و بالعرض العرضی- إذ العلم خارج محمول، س قده
2- و الحاصل أن حصول اللزوم بنفس العلم و بالعکس فقولهم علمه بذاته أی ذاته لأن هذا العلم حضوری و قولهم عله لعلمه أی للصور المرتسمه و قولهم بلازمه أی باللوازم المباینه اللازمه لنفس ذلک العلم و هو الصور بنفسه و هذا من قبیل قولهم تحصیل الحاصل بنفس ذلک التحصیل و کیف یقدم اللزوم علی العلم و صفات الواجب تعالی کل عین الأخری و اللزوم من طرف الواجب عین العلیه و الخالقیه فلا تقدم و لا تأخر بین صفاته تعالی، س قده

ص: 202

فی ذاته من لوازم ذاته التی هی علمه بذاته و الأشیاء الخارجیه من لوازم علمه بتلک الأشیاء فتکون هی من لوازم لوازمه تعالی بل هی عین لوازمه بوجه فإن العلم الصوری و المعلوم الخارجی متحدان فی الماهیه و الحقیقه مختلفان فی نحوی الوجود الذهنی و العینی فلا تناقض فی قولهم(1) علمه بذاته عله لعلمه بلوازم ذاته أعنی اللوازم الخارجیه و قولهم حصول اللوازم تابع للعلم بها.

ثم إنه لما استشعر بهذا الدفع قال و إما أن یقال إن حصول الصور فی ذاته- متقدمه علی لزوم ما یلزم بالعلیه بحیث لو لا تلک الصور المقارنه ما یوجد اللازم المباین- فحینئذ لیست ذات الواجب علی تجردها مفیده للوازم المباینه بل هی مع صوره.

أقول هم یلتزمون ذلک و لا ینسد(2) بذلک باب إثبات العقل من حیث إن مبناه علی أنه تعالی واحد من جمیع الجهات فالصادر الأول لا بد أن یکون واحدا و لیس کذلک إلا العقل إذ نقول أولا إن البرهان علی إثبات العقل لیس منحصرا فی هذا


1- أقول لیس مراد الشیخ أن تأخر اللازم المتصل أعنی الصوره العلمیه عن اللازم المبائن و هو ذو الصوره و تقدم اللزوم علی العلم باللزوم أنما یفهم بته من أمثال قولهم- إذا علم ذاته یجب أن یعلم لازم ذاته حتی یتوجه علیه ما ذکره المصنف قده من أنه یشبه المؤاخذات اللفظیه بل مراده استیفاء الشقوق استظهارا. فحاصل کلامه أن الصوره الأولی إما أنها مؤخره عن اللازم المبائن و إما أنها مقدمه علیه- و إما أنها لا مؤخره و لا مقدمه بل معه کما سیذکره و علی کل تقدیر یلزم محذور، س قده
2- أقول مراد الشیخ أنه یلزم أن لا یکون الواجب تعالی بمجرد ذاته مفید اللوازم المباینه بل بتوسط الأمور الحاله کما سیأتی من المحقق الطوسی قده و یلزم أن لا یکون الواجب تعالی عله تامه بسیطه للعقل الأول و هو خلاف مذهبهم حتی إنه اعتبر العدم الذاتی و الإمکان و سائر الاعتبارات اللازمه للإمکان فی طرف المعلول لئلا یقدح فی بساطه العله کما فی الشوارق للمحقق اللاهیجی قده و دلاله کلام الشیخ علی ما ذکرنا أظهر من دلالته علی ما ذکره المصنف قدس سره من الانسداد المذکور و إن کان لازما أیضا فلا وجه للاقتصار علیه، س قده

ص: 203

المسلک بل المسالک إلی إثباته و إثبات کثرته متعدده(1) و ثانیا إن هذه الجهات الکثیره اللاحقه لذاته أنما هی صور الأشیاء الخارجیه و لیس کل واحده من تلک الجهات(2) تصلح لأن تکون جهه لصدور أی معلول کان بل کل واحده منها جهه لصدور ما یطابقها و یماثلها علی الترتیب و ثالثا إنه إذا دل البرهان علی حصول صور المعلومات قبل إیجادها فی ذاته تعالی(3) فلا بد من أن یکون وجودها فی العین علی طبق وجودها فی العلم و کذا هیئاتها و کیفیاتها الخارجیه علی وفق هیئاتها و کیفیاتها الصوریه و إلا لم یکن العلم الأزلی مطابقا للمعلوم فیکون جهلا و هو ممتنع بالضروره ثم قال إن الصوره الأولی سواء تقدمت علی اللازم المباین أو کانت غیر متقدمه و لا متأخره لما حصلت فی ذاته فتستدعی جهتین فی ذاته و لا یصح أن یکون سلب الماده سببا لخروج واجب الوجود إلی الفعل من الإمکان غیر المرجح لحصول صوره فیه حتی یکون قابل الصوره ذاته و فاعلها السلب وحده أو السلب مع ذاته- فإنه یلزم أن یکون السلب أشرف من ذاته إذا کان الذات لیس لها إلا القبول و السلب یرجح الحصول و الفعل و محال أن یکون الجهه السلبیه أشرف من الذات الواجبیه.


1- کما فی کتابه المسمی بمفاتیح الغیب و غیره و لکن مسلک إمکان الأشرف بأن یقال- النور المدبر و هو النفس موجود فالنور القاهر و هو أشرف منه موجود بقاعده إمکان الأشرف مبنی أیضا علی قولهم إن الواحد لا یصدر عنه إلا الواحد و لذا جعلت القاعده من فروعه، س قده
2- أی لیست کثره الجهات مطلقا ساده لباب إثبات العقل و مصححه لصدور الجسم مثلا- بل لا بد أن تکون مناسبه للکثیر الصادر أولا حتی لا یکون علی سبیل الجزاف فلا یمکن أن یقال- تصدر من الذات المتعالیه الوجوبیه صوره الجسم و من الصوره العلمیه الأولی القائمه بذاته تعالی هیولی الجسم لعدم المناسبه، س قده
3- أراد قدس سره أن ما هو مناط الإشکال بعینه مناط الحل فإن وجود الصوره الأولی الذی جعله جهه مکثره مانعه عن صدور العقل فهو مقتض لصدوره لأن علمه فعلی مطابق للمعلوم- فلا بد أن یقع المعلوم الذی هو العقل فی الوجود و هذا نظیر ما ذکر المعلم الأول فی دفع شبهه الثنویه حیث جعل ما هو مناط الشبهه مناط الدفع، س قده

ص: 204

أقول أما قوله ثم إن الصوره الأولی إلی قوله یستدعی جهتین فی ذاته إعاده لما سبق منه(1) أنه یلزم من حصول صوره فی ذاته تعالی اختلاف جهتی الفعل و القبول- و أما قوله و لا یصح إلی آخره فهو جواب اخترعه من نفسه نیابه عنهم لیعترض علیهم أو وجده فی کلام بعض أتباعهم و مقلدیهم و مبناه علی ما توهم کثیر من لزوم الإمکان فی کل ما یتأخر عنه شی ء لاحق به سواء کان المتأخر لازما أم لا و سواء کان المتقدم مقتضیا موجبا له أو لا و لیس ذلک کما توهموه(2) حیث لم یعلموا أن المقتضی للشی ء و المفیض علیه لیس فاقدا له خالیا عنه بالحقیقه حتی طرأ علیه وجدان شی ء بعد فقدانه عنه بعدیه ذاتیه أو زمانیه لیلزم علیه الإمکان الذاتی أو القوه الاستعدادیه- بل الشی ء من حیث موجده أتم و أکمل منه من حیث نفسه کما حققناه سابقا و هذا أصل شریف لم یظفر به إلا قلیل من الأصفیاء.

ثم قال و أیضا الصوره الأولی إذا کانت مع ذات الأول عله لحصول اللازم المباین- الذی هی صورته و عله أیضا لحصول صوره أخری فی ذاته المتعال فیلزم أن یکون الأول باعتباره صوره واحده و جهه واحده یفعل فعلین مختلفین.


1- فیه تعریض إلی أنه تکرار و لیس کذلک بل إعاده تمهیدا للجواب الذی ذکره- أعنی تکثیر الجهه للفعل و القبول، س قده
2- فالشی ء إذا کان لازما و کان منبعثا من حاق الملزوم لا من غیره و کان الملزوم نفسه معطیا إیاه و معطی الشی ء لیس فاقدا له کان ذلک الملزوم واجدا لذلک اللازم فی مرتبه ذاته فاللوازم المتصله أعنی الصور لما کانت منبعثه عن ذاته تعالی کان هو جامعا لها بنحو أعلی فإذا کان النحو الأعلی منها و مقامها الإجمالی واجبا فکیف یتطرق حینئذ إمکان ذاتی أو استعدادی و النحو الأضعف و المرتبه التفصیلیه منها أیضا مناط السوائیه فیها مستهلکه- کیف و الأفعال الإبداعیه أعنی العقول التی صورها لوازم متصله کالمعانی الحرفیه بالنسبه إلیه لا حکم لها علی حیالها و من صقع الربوبیه موجوده بوجود الله تعالی باقیه ببقائه- فما ظنک بالصور التی هی من الصفات السرمدیه فأین الاتصال المعنوی فی الصفه مما فی الفعل، س قده

ص: 205

أقول أولا إن ما ذکره منقوض بکون العقل الأول سببا لحصول العقل الثانی(1) و الفلک الأقصی فیکون ذات الأول باعتبار صوره واحده و جهه واحده- یفعل فعلین مختلفین و کل ما وقع الاعتذار به هناک یعتذر به هاهنا.

و ثانیا بالحل و هو أن الصوره الأولی کالصادر الأول لیس واحدا حقیقیا کالواجب تعالی و إلا لکان المعلول مثل العله فإذن کل ما سوی الأول لا یخلو من جهتی کمال و نقص فبکل جهه یلزم منه شی ء آخر الأشرف من الأشرف و الأخس من الأخس.

ثم قال ثم یکون الواجب منفعلا عن الصوره الأولی و هی عله للاستکمال بحصول صوره ثانیه و إن اعتذروا بأنها و إن کانت فی ذاته فلیست کمالا له فیلزمهم الاعتراف بأنها فی ذاتها ممکنه الوجود فی ذاته لا یکون حصولها بالفعل و انتفاء القوه عنه بوجودها یکون کمالا له کیف و عندهم لیست الصوره موجبه لنقص فیه و إذا لم یکن وجودها نقصا فلو کانت منتفیه کان کونها بالقوه نقصا و مزیل النقص مکمل و کل مکمل من جهه ما هو مکمل أشرف من المستکمل من حیث هو مستکمل.

أقول قد علمت أن هذه الصور عندهم لیست کمالات لذاته و العلم الذی هو من کمالاته و نعوته هو ما یکون عین ذاته و لا فرق بین صدور هذه الصوره عنه تعالی- و صدور سائر الأشیاء الخارجیه فی کونها مترشحه عن ذاته متأخره بوجودها و وجوبها(2) عنه و نسبتها إلیه لیست إلا بالوجوب و الفعلیه لا بالإمکان و القوه و لا منافاه بین أن یکون


1- هذا علی طریقه المشائین و الشیخ الإشراقی لا یقول به بل عنده یفیض من عقل واحد عقل واحد إلی آخر الطولیه و لا یأخذ الأفلاک فی الوجود حینئذ اللهم إلا أن یکون البحث علیه برهانیا عند المصنف قده، س قده
2- لأنها بعد تمامیه ذاته و أنها تفیض بالعنایه الخالیه عن النقص مطلقا لأن ذاته بسیطه الحقیقه جامعه لها بنحو أعلی فلیس وجدان الصور بعد فیضانها من الذات وجدانا بعد فقدان حتی یکون کمالا و لا وجوبا و فعلیه بعد إمکان و قوه کما أورد الشیخ الإشراقی علیهم، س قده

ص: 206

وجود الشی ء بالقیاس إلی ماهیته ممکنا و بالقیاس إلی موجده واجبا فکل من تلک الصور و إن کان وجودها فی نفسها بعینه وجودها للواجب لکن لا یلزم من ذلک إمکان وجودها له فإن معنی کون الوجود ممکنا أن له ماهیه زائده علیه کان حاله بالقیاس إلیها الإمکان لا غیر و لا یلزم من ذلک(1) أن یکون حاله أی حال ذلک الوجود فی نفسه أو بحسب الواقع أو بالقیاس إلی موجده و إن کان غیر منفصل عن موجده- ذلک الحال أعنی الإمکان و بالجمله وجود تلک الصور لیس مزیلا لقوه و نقص عن الواجب کما أن عدمها عنه لیس قصورا له و فقدانا عنه بل کماله و مجده أنما هو بکونه علی وجه یصدر عنه تلک الصور و لیس کماله و مجده بوجودها له کما لیس بوجودها فی نفسها فإذن کماله و مجده بذاته لا بشی ء آخر و هذا المعنی مصرح به فی کتب الشیخ غیر مره منها قوله فی التعلیقات لو فرضنا أن الأول یعقل ذاته مبدأ لها(2) ثم یکون تلک الموجودات موجوده فیه فإما أن یکون وجودها فیه مؤثرا فی تعقله لها(3) أو لا یکون مؤثرا فإن کان مؤثرا کان عله لأن یعقلها الأول لکن عله وجودها هو أن الأول عقلها فیکون لأنها عقلها الأول عقلها(4) أو لأنها وجدت عنه وجدت عنه.


1- هذا هکذا فی الفعل و اللازم المباین کالعقل فکیف فی الصفه و اللازم المتصل، س قده
2- أی للمعقولات أو للموجودات العینیه فإن قوله تلک الموجودات یحتملهما و مؤثریه المعقولات بأن تکون موجبه لعلمه الکمالی إذ العلم بالغیر موقوف علی الغیر أو یراد مؤثریه حیثیه وجود المعقولات فی حیثیه تعقلها کما یدل علیه قوله فیما سیأتی و حقیقه الأمر- و مؤثریه الموجودات العینیه بأن تکون الصور مستفاده منها کما فی العلم الانفعالی و الظاهر من استشهاد المصنف قدس سره هو الأول و لا یحضرنی التعلیقات، س قده
3- و أما تعقل ذاته فذاتی لیس بمؤثریتها کما فرض أولا، س قده
4- إذ بمقتضی ما فی الواقع من أن عله وجودها هو أن الأول عقلها کان تعقله لها عله وجودها- و الفرض أن وجودها مؤثر فی التعقل فالتعقل عله التعقل أو لما کان المفروض أن الوجود مؤثر فی التعقل و التعقل عله الوجود فی الواقع فالوجود عله الوجود و کلاهما باطل و حقیقه الأمر أن التعقل و الوجود واحد فی الصور المرتسمه و لا علیه بینهما و إنما لم یتعرض للشق الثانی أعنی أن لا یکون مؤثرا لأنه المطلوب، س قده

ص: 207

تعلیق آخر إن کان وجود تلک المعقولات(1) عله لأن یعقلها الأول ثم نقول إن عقل الأول لها هو عله لوجودها کان کأنه یقال لأنها وجدت عنه وجدت عنه- و إن کان تعقل الأول عله لوجودها ثم یصیر وجودها عله لأن یعقلها کان کأنه یقال- لما عقلها عقلها و کلا الوجهین محال و حقیقه الأمر أن نفس معقولیتها له هو نفس وجودها عنه.

تعلیق آخر الأول تعالی لا یستفید علم الموجودات من وجودها(2) فإنه یفیدها الوجود فهو یعقلها فائضه عنه فعقله لذاته عقل لها إذ هی لازمه له و هو یوجدها معقوله لا أنه یوجدها و یکون من شأنها أن تعقل.

تعلیق آخر فإن قال قائل إنه یعلمها قبل وجودها(3) حتی یلزم من ذلک


1- أی عقلا کمالیا هی عین ذاته ثم نقول إن عقل الأول لها عله فی الواقع لوجودها- أی لوجود تلک المعقولات أو المراد إبطال أن للصور صورا، س قده
2- أی لا یستفید علمه الکمالی بالموجودات المعقوله من وجودها فإنه یفیدها الوجود أی یفید تلک الصور الوجود و معطی الشی ء واجد له و ذلک الوجدان علم حضوری، س قده
3- أی یعلم الصور علما تفصیلیا و قوله حیث یلزم تعلیل قبل المعلل و قوله فی حال عدمها محذوره أنه لا میز فی العدم و لا خبر عنه و العلم صفه توجب لمحله التمیز و قوله أو یلزم إما أن یعلمها إلی آخره محذوره الخلف و العلم الانفعالی أو یعلمها بصوره منبعثه عن ذاته سابقه و محذوره التسلسل و لم یتعرض له لوضوح بطلانه و قوله فإن قوله ذلک محال جواب لقوله فإن قال قائل و هو المعلل الذی أشرت إلیه و قوله و هو یعلم الأشیاء إن کانت الأشیاء هی الصور فالعلم کمالی إجمالی و إن کانت موجودات عینیه فالعلم تفصیلی و قوله و علمه بسیط علی تقدیر الإجمالی ظاهر و علی تقدیر التفصیلی لأنه ترتیب سببی و مسببی، س قده

ص: 208

إما أن یعلمها و هی فی حال عدمها أو یلزم أن یعلمها عند حال وجودها حتی یکون یعلمها من وجودها فإن قوله ذلک محال لأن علمه بها هو نفس وجودها و نفس کون هذه الموجودات معقوله له هی نفس کونها موجوده و هو یعلم الأشیاء لا بأن تحصل فیه فیعلمها کما نحن نعلم الأشیاء من حصولها بل حصولها له هو علمه بها و علمه بسیط.

ثم قال و فی الجمله إثبات الصور فی واجب الوجود قول فاسد و معتقد ردی ء و یوجب أن یکون الذی یفیده الصور لیست ذاته بل شی ء أشرف من ذاته و هو ممتنع- و إن التزموا بأن ذاتا واحده بجهه واحده یجوز أن یقبل و یفعل فینهدم بذلک قواعد کثیره مهمه لهم و یکون التزاما لمحالات کثیره انتهی ما ذکره.

أقول قد علمت أن واجب الوجود مبدأ کل الأشیاء و مبدأ وجوب وجودها- و إذا صدر عنه شی ء بواسطه سبب متوسط فذلک السبب المتوسط أیضا ناش منه فالجهات الفعلیه کلها منبعثه عنه فکل شرف رشح و فیض من شرفه فلا یفیده شی ء شیئا أصلا کیف و وجود الأشیاء عنه أو له لیس یزیده کمالا لم یکن حاصلا له فی ذاته بذاته و علمت أیضا أن اتحاد جهتی الصدور و العروض لیس بممتنع کما فی لوازم الماهیات و إطلاق القبول هاهنا لیس بمعنی الانفعال و التأثر و لا یلزم من ذلک هدم قاعده أصلا نعم لو التزم أحد تجویز أن یکون ذات واحده فاعله و قابله من جهه واحده یلزم منه انهدام کثیر من القواعد مثل إثبات تعدد القوی النفسانیه و الطبیعیه- کتعدد قوتی الحس المشترک و الخیال و کذا الوهم و الحافظه فإن شأن الحاس القبول و الانفعال و شأن الحافظ الفعل و کتعدد قوتی الرطوبه و الیبوسه و قوتی التحرک و التحریک و کذا الإحساس و التحریک و مثل قاعده ترکب الجسم بما هو جسم من الهیولی و الصوره من جهه اشتماله علی أمر هو بالفعل و هو کونه جوهرا ذا بعد و علی أمر هو به بالقوه و هو قابلیته لأشیاء أخر.

و أما إثبات عینیه الصفات الإلهیه لذاته فطریقه غیر منحصر فی أنها لو کانت زائده لزم کون شی ء واحد قابلا و فاعلا لما علمت حاله فی بحث الصفات بل لما

ص: 209

سلکناه و قررناه هناک أ لا تری أن له تعالی إضافات کثیره(1) إلی الأشیاء علی الترتیب و لا یلزم من ذلک تعدد جهتی الفعل و القبول و بالجمله لیس و لم یظهر فی إثبات الصور لواجب الوجود فساد فی القول و لا رداءه فی الاعتقاد بما أورده المنکرون له القادحون فیه إلی زماننا هذا مع طول المده و شده الإنکار إلا ما سنذکره بقوه العزیز الحکیم.

و من القادحین المصرین فی الإنکار لهذه الصور بعده المحقق الطوسی ره

فی شرح الإشارات مع أنه قد شرط فی أول قسمی الطبیعی و الإلهی أن لا یخالف الشیخ فی اعتقاداته و لیته لم یخالفه هاهنا أیضا و سلک ذلک الشرط إذ کان أنفع له إلی أن یفتح الله علی قلبه ما هو الحق و الصواب قال متصدیا لتبیین مفاسد القول بإثبات الصور فی ذاته أنه لا شک فی أن القول بتقریر لوازم الأول فی ذاته قول بکون الشی ء الواحد فاعلا و قابلا معا و قول بکون الأول موصوفا بصفات غیر إضافیه و لا سلبیه(2) و قول بکونه محلا(3) لمعلولاته الممکنه المتکثره تعالی عن ذلک علوا کبیرا و قول بأن المعلول الأول غیر مباین لذاته تعالی و بأنه لا یوجد شیئا مما یباینه بذاته بل بتوسط الأمور الحاله فیه إلی غیر ذلک مما یخالف الظاهر من مذاهب الحکماء و القدماء القائلین بنفی العلم عنه تعالی(4) و أفلاطون القائل بقیام الصور المعقوله بذاتها


1- لا یخفی أن الإضافات لکونها أمورا اعتباریه و لذا کانت زائده علیه لا تحتاج إلی فاعل و لا قابل فهی دون الجعل کالماهیه، س قده
2- یعنی الاتصاف و الزیاده فیهما مما لا بأس به لکونهما اعتباریه و سلبیه لا یحاذیهما شی ء فی الخارج کاتصاف الأشیاء بالإضافات و السلوب و العوارض الذهنیه إنما البأس فی الاتصاف بالحقیقیه الکمالیه و زیادتها، س قده
3- المفسده کونه محلا للکثره لا مجرد کونه محلا و قابلا لأنه قد مر و لا کونه محلا لمعلوله الممکن لأنه یأتی فیما یتلوه، س قده
4- أی بنفی العلم بالغیر فإنه مثار هذه الإشکالات لا علمه بذاته فی مرتبه ذاته، س قده

ص: 210

و المشاءون القائلون باتحاد العاقل و المعقول و المعتزله القائلون بثبوت المعدومات- إنما ارتکبوا تلک المحالات حذرا من التزام هذه المعانی.

أقول أما إلزامه المفسده الأولی من کون ذات الباری علی التقدیر المذکور فاعلا و قابلا إن أراد بالقبول مطلق العروض اللزومی فلا یظهر فساده و لم یقم دلیل علی بطلان کون البسیط فاعلا و قابلا إلا أن یراد به الانفعال التجددی(1) أو کون العارض مما یزید المعروض(2) کمالا و فضیله فی عروضه فیکون المفید أشرف من ذاته و أنور و أفضل و إن أراد به غیر ذلک فعلیه إثباته بالحجه حتی ینظر فیه فإن لزومه غیر بین و لا مبین و العجب أن الشیخ ممن ذکر فی مواضع کثیره من کتاب التعلیقات بعبارات مختلفه أن جهتی الفعل و القبول فی لوازم الأشیاء غیر مختلفه و لا متعدده.

منها قوله و لا یصح أن یکون واجب الوجود لذاته قابلا لشی ء فإن القبول لما فیه معنی ما بالقوه و لا أن یکون تلک الصفات و العوارض توجد فیه عن ذاته فیکون إذن قابلا کما أنه فاعل اللهم إلا أن یکون تلک الصفات و العوارض من لوازم ذاته فإنه حینئذ لا یکون ذاته موصوفه بتلک الصفات لأن تلک الصفات موجوده فیه لأنها عنه و فرق بین أن یوصف جسم بأنه أبیض لأن البیاض یوجد فیه من خارج و بین أن یوصف بأنه أبیض لأن البیاض من لوازمه و إنما وجد فیه لأنه عنه لو کان یجوز ذلک فی الجسم(3) و إذا أخذت حقیقه الأول علی هذا الوجه و لوازمه علی هذه الجهه استمر هذا المعنی فیه و هو أنه لا کثره فیه و لیس هناک قابل و فاعل بل هو من حیث هو قابل فاعل(4) و هذا الحکم مطرد فی جمیع البسائط فإن حقائقها هی أنها یلزم عنها اللوازم


1- إن کان القبول بمدخلیه الماده، س قده
2- إن استفید المقبول من الغیر و إن لم یکن بمدخلیه الماده، س قده
3- أی مجرد الفرض کاف فی التمثیل و إن لم یتحقق ذلک فی الجسم فإن الجسم بما هو جسم مطلق لا یلزمه البیاض و لا بما هو مصور بصوره نوعیه من البسائط بل و لا من المرکبات إلا بمدخلیه الماده و المزاج و کذا فی مثل بیاض الثلج مدخلیه الغیر واضحه من مداخله الأشعه فی الخلل و الفرج مع أوضاع مخصوصه، س قده
4- بل هو من حیث هو فاعل قابل، س قده

ص: 211

و فی ذاتها تلک اللوازم علی أنها من حیث هی قابله فاعله فإن البسیط ما عنه و ما فیه شی ء واحد إذ لا کثره فیه و لا یصح فیه غیر ذلک و المرکب یکون ما عنه غیر ما فیه إذ هناک کثره و قال کل اللوازم هذا حکمها.

و منها قوله أن البسائط لیس فیها استعداد فإن الاستعداد هو أن یوجد فی الشی ء شی ء عن شی ء لم یکن و کان استعداده لقبول ذلک الشی ء مقدما علی قبوله بالطبع.

و منها قوله النفس الإنسانیه(1) لا یصح أن تکون فاعله للمعقولات قابله لها بعد أن لم تکن فإن مثل ذلک یجب أن یسبقه معنی ما بالقوه و فیه استعداد فأما الشی ء الذی حقیقته أن یلزمه المعقولات دائما فلا یجب أن یکون فی معنی ما بالقوه.

و منها قوله الذی یقبل المعقولات لا یصح أن یکون فاعلا لها لأنه لا یصح أن یکون الشی ء الواحد فاعلا و قابلا بعد أن لم یکن فاعلا و قابلا فإنه یسبقه معنی ما بالقوه.

أقول قد ظهر من هذه البیانات الواضحه الخفیه علی أکثر الناس أن منشأ الترکیب فی شی ء من جهه عروض عارض له لیس إلا سبق معنی القوه سبقا زمانیا أو سبق معنی الإمکان سبقا ذاتیا و الأول یوجب الترکیب الخارجی و التعدد فی الوجود کعروض البیاض للجسم و الحرکه للمتحرک فالفاعل هو الصوره و ما یجری مجراها و الفعل من جهتها و القابل هو الهیولی و ما یجری مجراها و الانفعال من جهتها و الثانی یوجب الترکیب العقلی و التعدد فی المعنی کعروض الوجود للماهیه فالفعلیه من جهه الوجود و الإمکان من جهه الماهیه و أما اللوازم الذاتیه فلیست الذات ذات اللوازم من جهه لوازمها- بل من جهه نفسها فلیس لها من جهه ذاتها إمکان تلک اللوازم بل إیجابها و وجوبها- فلا تکثر فیها من جهتی الإمکان و الوجوب کما لا تکثر فیها من جهتی الفعل و الانفعال


1- أی النفس الإنسانیه لکونها فی أول المراتب عقلا بالقوه منفعلا و قابله للمعقولات بالانفعال التجددی لا یصح أن تکون فاعله لها لأن الفاقد للشی ء لا یکون واجدا له معطیا إیاه و أما الشی ء الذی حقیقته أن یلزمه المعقولات دائما أی لا حاله منتظره له بل هو بالفعل من جمیع الوجوه فهو یکون فاعلا للمعقولات و حیثیه اقتضائه لها بعینه حیثیه قبوله العروضی اللزومی، س قده

ص: 212

و أما إلزامه المفسده الثانیه من اتصافه تعالی بصفات حقیقیه فهو غیر لازم- و إنما تلزم لو کانت تلک الصور العقلیه مما یکمل به ذاته أو یزید فی وجوده وجودا- بل وجوده تعالی غیر متناهی الشده و وجودات تلک اللوازم من رشحات فیضه و تنزلات وجوده و إلیه الإشاره بقولهم إن ذاته تعالی و إن کان محلا لتلک الصور لکن لا یتصف بها و لا یکون هی کمالات لذاته و لیس علو الأول و مجده بعقله للأشیاء(1) بل بأن یفیض عنه الأشیاء معقوله فیکون علوه و مجده بذاته لا بلوازمه التی هی المعقولات.

و ذکر بهمنیار هذا المعنی بقوله و اللوازم التی هی معقولاته تعالی و إن کانت


1- هذه العباره إن صدرت عمن یقول بأن بسیط الحقیقه کل الوجودات بنحو أعلی کالمصنف قده کان معناها أن علوه و مجده بعلمه بذاته المنطوی فیه علمه بغیره علما إجمالیا- فی عین الکشف التفصیلی و لکن أصحاب العلم الصوری قالوا إنه علم إجمالی فقط و لیس علوه بهذه الصور المرتسمه لکونها علوما و معلومات له بعد کونها علما و معلوما بنحو أعلاها البسیط- مترشحه عن ذاته التی هی فوق التمام و إن صدرت عن غیره کان معناها أن علوه لیس بعقله للأشیاء التی هی الصور العقلیه أو للأشیاء التی هی الموجودات الخارجیه کما فی طریقه الشیخ الإشراقی و لکن بما هی أشیاء و بما هی معلومات بل بأن یفیض عنه الأشیاء معقوله أی باعتبار وجهها إلی الله تعالی و بما هی أنوار علمیه و هی بهذا الاعتبار من صقعه و موجوده بوجوده- فکماله لم یکن بغیره. إن قلت کلهم قائلون بأن بسیط الحقیقه کل الوجودات بنحو أعلی لکونهم متفقین بأن ذاته علم کمالی إجمالی بجمیع ما سواه فلم یکن القول به مخصوصا ببعض قلیلین بل أقلین کما تقولون. قلت فرق بین أن یکون مطلب لازم کلام أحد و لم یشعر به و لم یلتفت إلیه نفیا و إثباتا- بل لو التفت لنفاه و بین أن یشعر به و عنونه و برهن علیه تفصیلا و إلا فنقول هو لازم کلام العامه أیضا أنه غنی و علیم فی مرتبه ذاته بذاته و بغیره کیف و لو قالوا به استشعارا فهو علم تفصیلی ذاتی لا إجمالی فقط و لذا جعله المصنف قدس سره من خصائص نفسه و بعض من سبقه من أساطین الحکمه، س قده

ص: 213

إعراضا موجوده فیه فلیس مما یتصف بها أو ینفعل عنها فإن کونه واجب الوجود بذاته- هو بعینه کونه مبدأ للوازمه أی معقولاته بل ما یصدر عنه أنما یصدر عنه بعد وجوده وجودا تاما و إنما یمتنع أن یکون ذاته محلا لأعراض ینفعل عنها(1) أو یستکمل بها أو یتصف بها بل کماله فی أنه بحیث یصدر عنه هذه اللوازم لا لأنه محلها انتهی.

و الحاصل أن الواجب بحسب ذاته بذاته ذو تلک اللوازم لا أنه بسبب تلک اللوازم ذو تلک اللوازم فعاقلیته للأشیاء لم یحصل له بسبب الأشیاء(2) و لا أیضا بسبب صورها العقلیه بل بسبب ذاته فقط بمعنی أنه متی فرضت ذاته بذاته فی أی مرتبه کانت بلا ملاحظه شی ء آخر معه لکانت ذاته عاقله للأشیاء لکن عاقلیته للأشیاء مما لا تنفک عن حصول صور الأشیاء له معقوله و هذا مما فیه غموض و لطافه یقصر عن درکه أکثر الأذهان- کیف و من أدرک هذا هان علیه إدراک العلم المقدم علی الإیجاد سواء کانت معقولاته التفصیلیه صورا ذهنیه کما هو رأی المشائین أو خارجیه کما هو رأی الأفلاطونیین- و من لم یذق هذا الشهد لا یمکنه التخلص عن لزوم جهه الإمکان فی واجب الوجود


1- ینفعل عنها إن سبقه القوه سبقا زمانیا أو یستکمل بها إن سبقه الإمکان الذاتی سبقا ذاتیا کما مر أو یتصف بها إن أخذت الأعراض لا بشرط لیکون عرضیات محمولات أو ینفعل إن کان القبول بمدخلیه الماده أو یستکمل إن لم یکن بها و لکن استفادها من الغیر أو یتصف إن لم یستفد و انبعث من ذاته و لکن کان علوه بها لا بمبدئها، س قده
2- هذا إلی آخره فی مسأله جامعیه بسیط الحقیقه أظهر مما مر فی العباره السابقه- و لذا وصفه بالغموض و اللطافه لکن لما لم یکن هذا مذاق الشیخ و غیره من أتباع المشائین إذ لو کان مناط العلم عندهم تلک المسأله لما قالوا بالصور المرتسمه لا بد أن نبین مراد الشیخ بأن الصور بما هی صور الأشیاء و ماهیاتها لیست کمالات له و بما هی منبعثه عن ذاته بلا مدخلیه غیره- من فاعل أو قابل أو غیرهما و باعتبار وجوده الذی هو ظهور الوجوب الذاتی و لیست أشیاء علی حبالها علمه التفصیلی فلا ینافی کون مجده بذاته لأنها لیست إلا ظهور ذاته و إن کان فی الماهیات التی فی النشأه العلمیه و لذا قال المصنف قده بمعنی أنه متی فرضت ذاته بذاته إلی آخره، س قده

ص: 214

علی کلا المذهبین کما یظهر بالتأمل و مما یشیر إلی هذا المعنی کلمات الشیخ فی التعلیقات- منها قوله نفس تعقله لذاته هو وجود هذه الأشیاء عنه(1) و نفس وجود هذه الأشیاء نفس معقولیتها له و قوله وجود هذه الموجودات عنه وجود معقول لا وجود موجود من شأنه(2) أن یعقل أو یحتاج أن یعقل و قوله إضافه هذه المعقولات إلیه- إضافه محضه عقلیه(3) أی إضافه المعقول إلی العاقل فقط لا إضافه کیف ما وجدت- أی لیس من حیث وجودها فی الأعیان أو من حیث هی موجوده فی عقل أو نفس- أو إضافه صوره إلی ماده أو عرض إلی موضوع بل إضافه معقوله مجرده بلا زیاده- و هو أنه یعقلها فحسب.

أقول و العجب من الشیخ و تحقیقه المقام علی هذا الوجه کیف بالغ فی الرد و الإنکار علی ما ینسب إلی فرفوریوس من القول باتحاد العاقل بالمعقولات- مع أن هذا التحقیق الذی ذکره هاهنا و فی مواضع أخری مما یقتضی صحه القول بالاتحاد فإن وجود هذه المعقولات لما کان بعینه نفس معقولیتها و یکون إضافتها إلیه تعالی إضافه بسیطه لا إضافه شی ء له وجود غیر کونه مضافا فذلک مما یوجب(4) أن لا یتصور


1- و ذلک لأن علمه بذاته مستلزم لعلمه بالأشیاء و علمه بها وجود هذه الصور و المصنف قدس سره حیث فهم منه اتحاد العاقل و المعقول حمله علی أن تعقله لذاته لما کان حضوریا کان هو وجود ذاته و حیث حمل الشیخ علیه وجود هذه الصور و الحمل هو الاتحاد فی الوجود خرج منه اتحاد العاقل بالمعقول فی مرتبه الظهور، س قده
2- الشأنیه هی القوه فهو فی وجود عالم المواد و قوله یحتاج أن یعقل فی وجود عالم المفارقات، س قده
3- أی وجود رابط لا رابطی ثم إنه أوغل فی کونه رابطا من الوجود المنبسط الفعلی- لأن هذا صفه و ذاک فعل و أین الصفه من الفعل، س قده
4- أی کونها إضافه بسیطه إشراقیه و وجودها العقلی النوری وجودا رابطا محضا- بالنسبه إلی وجوده مما یوجب التکافؤ الذی هو مقتضی التضایف لما بینا سابقا أنه لا یقتضی الوحده و لعله لهذا قال ضرب من الاتحاد و الاتصال و هذا ما وعدناک سابقا، س قده

ص: 215

بین العاقل و مثل هذه المعقولات تغایر فی الوجود و لا انفصال فضلا عن إمکان المغایره و الانفصال فلا بد من أن یکون بینهما ضرب من الاتصال و الاتحاد و إن کان فی تعقل هذا الاتصال و کیفیته صعوبه علی غیر المکاشف.

تعلیق آخر کون هذه الصور موجوده عنه هو نفس علمه بها و علمه بأنه یلزم عنه وجودها هو مبدأ لوجودها عنه و لیس یحتاج إلی علم آخر یعلم به أنه مبدأ لوجودها عنه.

تعلیق آخر وجود هذه الصور التی عنده عنه هو نفس علمه بأنه مبدأ لها فهذه المعقولیه هی نفس هذا الوجود و هذا الوجود هو نفس هذه المعقولیه.

تعلیق آخر لو کان یعقل ذاته أولا ثم یعقلها مبدأ للموجودات لکان عقل ذاته مرتین.

تعلیق آخر الأول تعالی یعقل ذاته علی ما هی علیه لذاته و هو أنه مبدأ للموجودات و أنها لازمه له عقلا بسیطا فلیس یعقل ذاته أولا و یعقل أنه مبدأ للموجودات ثانیا فیکون عقل ذاته مرتین بل نفس عقله لها هو نفس وجودها عنه و لیس اعتبار تعقل الأول کاعتبار تعقلنا نحن فإنا نعرف العله و المعلول من لوازم کل واحد منهما- بقیاس و اعتبار فنعقل أولا أنه موجود و نعقل أیضا أنه مبدأ للموجودات بقیاس و نظر- و نعقل أیضا أنا عقلنا و ذلک بعقل آخر و لیس فی التعقل الأول هذه الحال.

تعلیق آخر لا محاله أنه تعالی یعقل ذاته و یعقلها مبدأ للموجودات فالموجودات معقولات له و هی غیر خارجه عن ذاته(1) لأن ذاته مبدأ لها فهو العاقل و المعقول- و لا یصح هذا الحکم فیما سواه فإنه یعقل ما هو خارج عن ذاته إلی غیر ذلک من تحقیقاته و إفاداته.

تعلیق آخر لیس علو الأول و مجده هو أن یعقل الأشیاء بل علوه و مجده بأن یفیض عنه الأشیاء معقوله فیکون بالحقیقه علوه و مجده بذاته لا بلوازمه التی هی


1- الجمله حال لأن ذاته خبر کما لا یخفی فهو العاقل و المعقول إذ لو لم یعقل مبدئیه ذاته التی هی عین ذاته لم یعقل الأشیاء، س قده

ص: 216

المعقولات و کذلک الأمر فی الخلق فإن علوه و مجده بأنه یخلق لا بأن الأشیاء مخلوقه له فعلوه و مجده إذن بذاته انتهی و أما لزوم المفسده الثالثه من لزوم تحقق الکثره فی ذاته فتلک الکثره(1) لما کانت بعد الذات علی ترتیب الأول و الثانی و الثالث و هکذا إلی أقصاها لم یقدح فی وحده الذات و لم ینثلم بها الأحدیه الذاتیه کالوحده فی کونها مبدأ للکثرات التی بعدها و قد أشار الشیخ إلی دفع هذا المحظور بقوله فی مواضع من کتاب التعلیقات بما حاصله أن هذه الکثره أنما هی بعد الذات بترتیب سببی و مسببی لا زمانی فلا ینثلم بها وحده الذات أ لا تری أن صدور الموجودات المتکثره عنه تعالی لا یقدح فی بساطته الحقه لکونها صادره عنه علی الترتیب العلی و المعلولی فکذلک معقولاته


1- أقول کون هذه الکثره بعد الذات و علی الترتیب السببی و المسببی لا یدفع المحذور لأن إیراد المحقق الطوسی قده ناظر إلی کون الصور أعراضا حاله فیه تعالی- کما فی کلام بهمنیار و غیره و إلی قولهم إنها مرتسمه فی ذاته تعالی و إلی تسمیتهم إیاها باللوازم المتصله و ذوات الصور باللوازم المباینه فالسلسله المترتبه من الصور إذا کانت مرتسمه فی الذات حاله فیه لزم کونه محلا للکثره لا محاله و إن لم تکن حاله فیه و کانت قائمه به قیاما صدوریا لزم علیهم المثل و هم لا یقولون به مع أن المثل لا ترتیب فیها و لذا سماها الإشراقیون عقولا عرضیه و طبقه متکافئه نعم إذا کانت الصور قائمه به تعالی بالترتیب لا تستدعی جهتین فی المبدإ لصدورها و کذا لا تستدعی جهتین إحداهما للفعل و الأخری للقبول لما ذکر قدس سره أن جهه الاقتضاء لها بعینها جهه العروض اللزومی حیث إنها منبعثه من نفس الذات و لم تستفدها من غیره و عدم انثلام وحده الذات فی صدور اللوازم المباینه کالعقل و ما دونه أنما هو لقیامها بذواتها لا بذات مبدئها و لو قامت به لزم کون ذات المبدإ محلا للکثره لا محاله و لو کان منظور المصنف قده أن لا کثره فی نفس الصور للترتیب بینها فالکثره لیست منحصره فی الکثره العرضیه بل الکثره الطولیه أیضا شی ء- کیف و بعضها سبب و بعضها مسبب و السببیه و المسببیه من المتقابلات لا تجتمعان فی واحد، س قده

ص: 217

المفصله الکثیره أنما هی ترتبت عنه علی وجه ترتقی إلیه و تجتمع فی واحد محض- فهی مع کثرتها اشتملت علیها أحدیه الذات إذ الترتیب یجمع الکثره فی واحد کما أشار إلیه المعلم الثانی بقوله واجب الوجود مبدأ کل فیض و هو ظاهر علی کل ذاته بذاته(1) فله الکل من حیث لا کثره فیه فهو ینال الکل من ذاته(2) فعلمه بالکل بعد ذاته(3) و علمه بذاته نفس ذاته و یتحد الکل بالنسبه إلی ذاته فهو الکل فی وحده.


1- أی هو عالم بذاته و العلم بالعله مستلزم للعلم بالمعلول فله الکل أی العلم بالکل کما قال تعالی أَ لا یَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ أی أ لا یعلم ما سواه من هو خالقها و علتها وَ هُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ أی و الحال أنه مجرد و کل مجرد عالم و خبیر بذاته و العلم بالعله مستلزم للعلم بالمعلول و قول المعلم من حیث لا کثره فیه إن کان فی العلم الإجمالی فلأن بسیط الحقیقه جامع للکل بنحو الوحده و البساطه و لا کثره أصلا اللهم إلا فی مفاهیم الأسماء و لوازمها التی هی الماهیات و إن کان فی العلم التفصیلی الذی هو بعد العلم الإجمالی کما هو مذهبه فلکونه علی الترتیب علی ما قال المصنف قده، س قده
2- لأن علمه الإجمالی بالکل منطو فی علمه بذاته فذاته علم تفصیلی بذاته إجمالی بما عدا ذاته و علمه التفصیلی أیضا بالکل من ذاته أی من جهه کونه مبدأ الکل، س قده
3- البعدیه بناء علی العلم التفصیلی ظاهر و أما علی الإجمالی فهی البعدیه فی الإثبات لا فی الثبوت أی إثبات العلم بالکل أنما هو بعد إثبات ذاته و علمه بذاته أو البعدیه فی الاعتبار بحسب المفهوم فإن اعتبار کونه علما بعد اعتبار الذات من حیث هو و کذا اعتبار کونه علما بما سواه بعد اعتبار کونه علما بذاته و هذا کما وقع من الترتیب فی بعض الصفات- فی أحادیث أهل العصمه ع من قولهم علم و شاء و أراد و قدر و قضی و أمضی و نحو ذلک و کما أن عند العرفاء مرتبه الذات من حیث هو اللاتعین البحت مقدمه علی مرتبه الأسماء و الصفات. قوله بعد ذاته لیس خبرا لقوله فعلمه بالکل بل هو حال من الکل و قوله نفس ذاته خبر لعلمه فی الموضعین أی علمه بکل الأشیاء التی وجودها بعد وجود ذاته- و کذا علمه بذاته نفس ذاته و فی بعض نسخ الفصوص لم یوجد نفس ذاته و قوله و یتحد الکل بالنسبه إلی ذاته یمکن تنزیله علی العلمین الإجمالی و التفصیلی أما علی الأول فظاهر و أما علی الثانی فلما ذکره المصنف قده من الترتیب المؤدی إلی الوحده و الأولی أن یجعل هذا الکلام من المعلم عذرا لعدم التکثر فی ذاته و فی علمه مع الکثره غیر المتناهیه فی الأشیاء و لحکایه ما به الانکشاف الواحد البسیط أعنی ذاته عن هذه المنکشفات المتکثرات و المتباینات بأنه یتحد الکل بالنسبه إلی ذاته أی من حیث إنها مرتبطات و متعلقات بذات واحده و أصل محفوظ فارد و سنخ باق ثابت لا یتغیر واحده فهو کرابط ینظم شتاتها و تتصالح به مختلفاتها. و أما قوله فهو الکل فی وحده فظاهر فی مسأله بسیط الحقیقه کل الأشیاء و قد یقال و یحتمل أن یکون المراد أن الکل الذی ذکر أنه یتحد بالنسبه إلی ذاته أی کل ما عدا الواجب- هو الکل فی وحده إذ ذاته لما کان علما بسیطا بجمیعها فیکون الکل کلا فی وحده و لا یخفی ما فیه من البعد و تفکیک الضمیر، س قده

ص: 218

و أما لزوم المفسده الرابعه من کون المعلول الأول غیر مباین لذاته إن أراد بعدم المباینه الحلول و القیام(1) فهو عین محل النزاع فلا یکون حجه علی القائلین- بکون علمه تعالی أنما هو بالصور القائمه بذاته مع مغایرتها له و إن أراد به کون صوره المعلول الأول متحده بالواجب تعالی بناء علی أن صدور کل معلول عنه مسبوق بالعلم به فلو لم یکن صوره المعلول الأول عین الواجب لتقدمت علیها صوره أخری و الکلام عائد فیها أیضا و هکذا یلزم مع خلاف الفرض التسلسل فی الصور المترتبه فجوابه ما هو مذکور فی کتب الشیخین أبی نصر و أبی علی و کتب


1- أقول هذا هو مراد المحقق و یکون حجه علیهم فإنه إذا قیل صوره المعلول- أو العلم بالمعلول قائم به تعالی و حاله فلعلهم یلتزمون و أما إذا انتبهوا و اعلموا أن الماهیه الإمکانیه محفوظه بین العلم و المعلوم و کشف الغطاء و بدت لهم سوأتها فهو من الفظاعه بمقام لا یمکنهم التزامه أ لا تری أنه لو قیل العلم بالبهیمه أو بالکفر قائم بنفسک- تلتزم و تمکن ذلک بل تعده کمالا لک بخلاف ما لو قیل البهیمه قائمه بنفسک و الکفر قائم بنفسک، س قده

ص: 219

أتباعهما کتحصیل بهمنیار بما حاصله أن صدور کل موجود خارجی لم یکن وجوده فی نفسه عین معقولیته فذلک مسبوق بعلمه و أما صدور ما وجوده عنه نفس معقولیته له فلا یحتاج صدوره إلی أن یکون مسبوقا بعلم آخر لأن وجوده عقل فلم یفتقر إلی عقل آخر.

قال الشیخ فی التعلیقات کل ما یصدر عن واجب الوجود فإنما یصدر بواسطه عقله له و هذه الصور المعقوله له یکون نفس وجودها نفس عقله لها لا تمایز بین الحالین و لا ترتب لأحدهما علی الآخر فیکون عقله لها ممایزا لوجودها عنه- فلیس معقولیتها له غیر نفس وجودها عنه فإذن هی من حیث هی موجوده معقوله و من حیث هی معقوله موجوده کما أن وجود الباری لیس إلا نفس معقولیته لذاته- فالصور المعقوله له یجب أن یکون نفس وجودها عنه نفس عقلیته لها و إلا إن کانت معقولات أخری عله لوجود تلک الصور کان الکلام فی تلک المعقولات کالکلام فی تلک الصور و یتسلسل إلی غیر النهایه فإنه یجب أن تکون قد عقلت أولا حتی وجدت أو تکون أنها عقلت لأنها وجدت فیکون عله معقولیتها وجودها و عله وجودها معقولیتها- فیلزم أن یکون عله معقولیتها معقولیتها(1) و عله وجودها وجودها.

تعلیق آخر لو کان صدور وجود هذه اللوازم بعد عقلیته لها یجب أن تکون موجوده عند عقلیته لها فإن المعقول یجب أن یکون موجودا و إذا کانت موجوده یجب أن یتقدم وجودها أیضا علی عقلیته لها فیتسلسل ذلک إلی غیر النهایه فیجب إذن أن یکون نفس عقلیته لها نفس وجودها عنه.

تعلیق آخر الصور المعقوله إما أن توجد عنه بعد أن تکون معقوله فیکون قبل وجودها عنه موجوده لأنها إن لم تکن موجوده لم تکن معقوله فإن ما هو غیر موجود لا یعقل فیلزم إذا کانت موجوده أن یتقدمها عقلیته لها و کذلک إلی غیر النهایه إذ


1- الظاهر أن الشیخ یرید إلزام تقدم الشی ء علی نفسه و معلوم أنه محال فی الواحد بالعدد لا فی الواحد بالعموم فإن الإنسان فی ضمن فرد مقدم علی نفسه فی ضمن فرد آخر فلا یلزم هنا إلا التسلسل، س قده

ص: 220

الکلام فی ذلک کالکلام فی هذا لأنها کانت معقوله له و هی أیضا من لوازمه فتکون قد عقلت هذه أیضا بواسطه صوره معقوله أخری و الکلام فیها کالکلام فی هذه فیتسلسل الأمر تعلیق آخر إذا قیل إنما وجدت هذه اللوازم لأنها قد عقلت و عقلیته لها التی هی سبب وجودها هی أیضا من اللوازم لزم السؤال فیقال لم وجدت و بواسطه أی شی ء فیقال إنما وجدت لأنها عقلت فیتسلسل الأمر.

تعلیق آخر هذه الصور المعقوله من لوازم ذاته و إذا تبع وجودها عقلیه لها- کانت عقلیته لها من لوازم ذاته أیضا فیکون وجود العقلیه من عقلیته لها فیکون تعقل بعد تعقل إلی ما لا نهایه.

و أما لزوم المفسده الأخیره من أنه تعالی لا یوجد شیئا مما یباینه بذاته بل بتوسط الأمور الحاله فیه فهذا مجرد استبعاد فهل هذا إلا کقول من ینکر- وجود عالم المعقولات الصرفه قبل وجود هذا العالم الجسمانی أو وجود عالم الأمر قبل وجود عالم الخلق ثم یقول یلزم علی ذلک أن لا یوجد تعالی شیئا من هذه الجسمانیات بذاته بل بتوسط الأمور العقلیه و لا یخلق شیئا من الخلق إلا بواسطه الأمر فیقال له أولا إن البرهان هو المتبع لا غیر و ثانیا إن ذلک العالم أشرف بالتقدم و أنسب فکذلک نقول الصور الإلهیه لکونها من لوازم وجوده الباقیه ببقائه لا بإبقائه(1) الموجوده بوجوده لا بإیجاده الواجبه بوجوبه فضلا عن إیجابه فهی


1- لا کالأجسام و الجسمانیات فإنها باقیه بإبقائه موجوده بإیجاده حیث إن أحکام الإمکان علیها غالبه و مناط السوائیه من الماده و لواحقها من السیلان و الزمان و المکان و غیرها فیها ظاهر و هذه فی العقول التی هی من الأفعال مستهلکه فضلا عما هی من الصفات- و قد اعترض علیه قدس سره حیث قال مثل هذا القول فی العقول بأنه یلزم علی هذا أن یکون تسرمد العقول تسرمد الذات و بالعکس و وجودها وجوده و بالعکس و العجب ممن یعد نفسه من زمره الحکماء و هو بعض معاصریه قدس سره الشهیر بشمس الجیلانی حیث نقل کلامه قدس سره من رساله الحدوث و اعترض علیه بأنه یلزم حینئذ أن لا یکون الممکن بالذات ممکنا بالذات بل یکون واجبا بالذات. أقول هذا الاعتراض و أشباهه بالأبحاث العامیه أشبه منها بالأبحاث الخاصیه- أ لیس أصحاب القول المنسوب إلی ذوق التأله یقولون إن الماهیات الإمکانیه موجوده بالانتساب- إلی حضره الوجود القائم بذاته کما فی التقدیسات و غیرها من کتب أستاده و الانتساب لما کان أمرا اعتباریا کانت الکل بالحقیقه موجوده بوجود الله تعالی کیف و قد قالوا وجود زید إله زید و لا یلزم علیهم أن یکون الحقیقه الإمکانیه حقیقه وجوبیه لأن الحقیقه الإمکانیه عندهم هی الماهیه و مرتبه الماهیه شی ء و مقام وجودها شی ء آخر و لهذا قالوا إن الکثره فی الموجود و الوحده فی الوجود و لعل هذا القائل یتحاشی من قول العرفاء إن مفاهیم الأسماء و الصفات موجوده بوجود المسمی و إن الاسم عین المسمی بوجه و غیره بوجه- فهاهنا أیضا للعقول ماهیات هی معروضات الإمکان موجوده بوجود الله تعالی و الماهیه غیر الوجود و لکل حکمه و علی تقدیر أن یکون لها وجود غیر وجوده کما هو مذهب المصنف قده من أن الوجود أصل و له مراتب متفاوته بالشده و الضعف و نحوهما فوجودها إذ لا استقلال له لیس شیئا علی حیاله بل هو کالمعنی الحرفی غیر المستقل بالمفهومیه کما قیل فی حقها کنا حروفا عالیات لم نقل فهی عنوانات الذات المقدسه جل شأنه و العنوان و الوجه بما هو آله لحاظ المعنون لیس بشی ء علی حیاله و هذا معنی کونها من صقع الربوبیه و موجوده بوجوده فهی لا هو و لا غیره و هکذا کان حکم الفانی و المفنی فیه و لیت شعری أن هؤلاء کیف یصدقون بقول سید العقول الصاعده من الأولیاء ُ: قلعت باب الخیبر بقوه ربانیه بل کیف یذعنون بقوله تعالی وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللَّهَ رَمی، س قده

ص: 221

أشرف و أقدس من الموجودات المنفصله عنه فیکون أقدم تحققا و أقرب منزله منه تعالی- فهی لا محاله أحری بأن یکون واسطه فی الإیجاد لهذه المباینات الخارجیه.

ثم من القادحین فی إثبات الصور الإلهیه المنکرین لمذهب الصور من المتأخرین العلامه الخفری

حیث نقل فی بعض مؤلفاته کلام أنکسیمانوس الملطی من أنه قال کل مبدع(1) ظهرت صورته فی حد الإبداع فقد کانت صورته فی علم


1- خص الفیلسوف المبدع بالذکر مع أن الکائن و المخترع أیضا عنده کذلک لأن الأنواع الکلیه التی فی هذا العالم أیضا من المبدعات المحفوظات بتعاقب الأشخاص- و جعل العلم بالجزئیات منطویا فی العلم بالکلیات کما هو مذهب المشائین أو لأن العوالم بکلیتها باللحاظ اللابشرطی و باعتبار وجهها إلی الله الواحد شی ء واحد صدر عن الواحد کما قال تعالی وَ ما أَمْرُنا إِلَّا واحِدَهٌ و هو بهذا النظر مبدع أخرجه المبدع تعالی من اللیس إلی الأیس دفعه واحده بلا ماده و مده إذ لا ماده و لا مده للمجموع المأخوذ فیه الماده و الزمان و المکان و غیرها و أما جعله مستورا بالکل فلأن القضیه الکلیه هی المعتبره فی العلوم فهذا نظیر قولهم کل واجب الوجود بسیط أو کل واجب الوجود ماهیته إنیته و غیر ذلک و الصوره الأولی بمعنی ما به الشی ء بالفعل و الصوره الثانیه هی الصوره العقلیه، س قده

ص: 222

مبدعه الأول و الصور عنده غیر متناهیه(1) ثم قال و لا یجوز فی الرأی إلا أحد قولین إما أن نقول أبدع ما فی علمه و إما أن نقول أبدع أشیاء لا یعلمها و هذا من القول المستشنع و إن قلنا أبدع ما فی علمه فالصور أزلیه بأزلیته(2) و لیس


1- یرد علیه أنها کیف یکون غیر متناهیه و أنواع المجردات و المادیات الفلکیات- و الأرضیات متناهیه و الأشخاص غیر المتناهیه لیس لکل واحد منها صوره علی حده قائمه به تعالی عندهم علی أنها إذا کانت غیر متناهیه و هی مترتبه ترتیبا سببیا و مسببیا کما قال المصنف قده فیما مر لزم التسلسل و کونها محصوره بین حاصرین و الجواب عن الأول أن المراد بعدم التناهی عدم التناهی المدی أو الشدی بشده نوریه الواجب تعالی لا بشده علی حده کما یشیر إلیه قوله أزلیه بأزلیته أو نقول إن أنواع المفردات من الجواهر المذکوره و الأعراض و إن کانت متناهیه إلا أن الأنواع الحاصله بالترکیب نسب بعضها إلی بعض غیر متناهیه- أ لا تری أن أصول الطعوم البسیطه تسعه و أنواع مرکباتها لا تحصی أو نقول صور الجزئیات غیر المتناهیه قائمه به تعالی مخصصه کل واحده منها بتخصیصات صائره إیاها کنوع منحصر فی فرد کما هو المقرر فی الکتب و عن الثانی أنه لا یلزم کون الترتیب فی مجموع غیر المتناهی- کما ذکرنا سابقا أنه علی مذهب القائلین بقیام الصور بذواتها و هی الأنوار القاهره لیس الترتیب إلا فی القواهر الأعلین لا فی الطبقه المتکافئه المسماه بالمثل و تلک نظیره هذه و أیضا الترتیب إلی جانب المعلول لا إلی جانب العله، س قده
2- فلا یلزم تعدد القدماء و فی هذا القول من الفیلسوف رد علی معاصر المصنف قده- الذی مر ذکره، س قده

ص: 223

یتکثر ذاته بتکثر المعلومات(1) و لا یتغیر بتغیرها انتهی.

و اعترض علیه بوجهین أحدهما أنه لم یتعرض لکیفیه فیضان هذه الصور من الذات من کونه بالعلم المقدم أو لا و علی الأول یرد علیه أن العلم المقدم الذی هو عین الذات کاف فی العلم بالموجودات العینیه فما الدلیل علی فیضان الصور العلمیه- قبل الإیجاد العینی و علی الثانی یرد علیه أن هذا قول بأن الله تعالی أبدع أشیاء لا یعلمها و هذا قول مستشنع کما ذکره ذلک الفیلسوف.

و ثانیهما أنه یرد علیه أن هذه الصور إما جواهر أو أعراض فإن کان الأول لزم أن یکون موجودات عینیه لا بد لها من صور أخر للعلم بها و الکلام فی ذلک کالکلام فی أصل الصور و إن کان الثانی لزم أن یکون واجب الوجود بالذات- محلا و فاعلا لها و القول بکون الواجب بالذات فاعلا لها لا محلا لها لکونه غیر متأثر عنها قول بکونها جواهر کباقی الممکنات و لا خفاء أیضا فی أن علم الواجب الوجود باعتبار هذه الصور لیس علما کمالیا ذاتیا لکونه تابعا لفیضان تلک الصور- فعلی تقدیر انحصار العلم المقدم فی فیضان الصور المنکشفه لزم أن لا یکون للذات علم کمالی ذاتی غیر تابع للتأثیر و الحق تحققه کما مر انتهی.

أقول فی کلامه مواضع أنظار أما قوله إن العلم المقدم الذی هو عین الذات کاف إلی آخره ففیه أن هذا العلم عندهم مستلزم لفیضان الصور العقلیه التی هی من لوازم ذاته و هو غیر کاف فی إیجاد الأشیاء المباینه الذوات لذات المبدإ تعالی لأن علمه بالأشیاء الخارجیه لیس وجود تلک الأشیاء فی أنفسها(2) و لا الإضافه الإیجادیه


1- المراد بها المعلومات بالعرض لا المعلومات بالذات التی هی الصور العقلیه بقرینه قوله و لا یتغیر بتغیرها، س قده
2- و الحاصل أن العلم الإجمالی الکمالی الذی هو عین الذات هم قائلون به و بتقدمه و لکنه کاف فی العلم و الفیضان لأشیاء وجودها عین العلم التفصیلی بها و الإضافه الإیجادیه منه تعالی إلیها عین الإضافه العلمیه بها و هذا مستقیم فی الصور المتصله لا فی الأشیاء الخارجیه- فلا یکفی ذلک العلم الإجمالی فی الأشیاء الخارجیه بل لا بد من فیضان الصور عندهم قبل فیضان الأشیاء الخارجیه و الإضافه الإیجادیه إلی الأشیاء الخارجیه عند الإشراقیین و هذا المعترض- و إن کانت عین الإضافه العلمیه بها لم یمکن إلزامهم بما ذکره قده إلا أن خلافه برهانی عند المشائین لقاعدتهم المشهوره أن المدرک بالذات لا بد و أن یکون وجوده للمدرک لا للماده و الأولی أن یقال لما کان وجوده تعالی وحده محضه و بساطه صرفه و الموجودات الخارجیه کثره محضه بالنسبه إلی وحدته تعالی لم یکن بینهما مناسبه حتی یکون تلک الوحده المحضه علما بتلک الکثره فلم یکن بد من رابط و برزخ جامع بینهما و هو الصور المرتسمه و یمکن حمل کلامه قدس سره علیه، س قده

ص: 224

منه إلیها عین الإضافه العقلیه إذ لیس وجودها فی ذاتها عنه عین معقولیتها له و إلا لکانت من اللوازم المتصله لا من المباینات المنفصله و قد علمت فیما سبق أن علمه تعالی بتلک الصور القائمه بذاته عین إیجاده لها و أن العلم إذا کان عین الإیجاد و المعلوم عین الموجود المعلول لم یحتج فی صدوره عن الفاعل بعلم و إراده و مشیه إلی علم سابق تفصیلی فلا یتأتی قوله و هذا قول بأن الله أبدع أشیاء لا یعلمها علی أن الحق عندنا فی هذا المنهج أن لا جعل و لا تأثیر فی حصول مثل هذه الصور لأنها من اللوازم(1) و لا تأثیر- للملزوم بالقیاس إلی لوازمه فإن کون الذات ذاتا بعینه کونها ذات هذه اللوازم و أما قوله هذه الصور إما جواهر أو أعراض إلی آخره فغیر متوجه و لا موجه- إذ مبناه علی الخلط بین الجوهر الذهنی و الجوهر الخارجی أو علی توهم المنافاه- بین الجوهر الذهنی و العرض الخارجی و التردید أنما یستقیم و یفید فی المنفصله أو مانعه الجمع(2) فنقول هذه الصور جواهرها جواهر علمیه بحسب الماهیه و أعراض


1- أی اللوازم الموجوده بوجود الملزوم الباقیه ببقائه الأزلیه بأزلیته علی نحو ما مر تقریره و لا تأثیر للملزوم بالقیاس إلی لوازمه الکذائیه و إلا فاللزوم المصطلح معناه الاقتضاء و العلیه فکیف لا تأثیر، س قده
2- الصواب حذف قوله أو مانعه الجمع و لعله سهو من الناسخ أما أولا فلأنه یدل علی أن التردید لا یستقیم و لا یفید فی مانعه الخلو مع أنه فیها أقوم و أفید من مانعه الجمع- لأنها تدل علی استیفاء الأقسام و ضبطها و لذا تستعمل هی و الحقیقیه فی التقاسیم دون مانعه الجمع کما قال المحقق الشریف فی بعض مؤلفاته و أما ثانیا فلأنه یوهم أن المنافاه بین الجوهر الذهنی و العرض الخارجی علی سبیل منع الخلو مع أنه لا منافاه بینهما لا صدقا و هو ظاهر و لا کذبا لارتفاعهما فی الجوهر الخارجی و أما ثالثا فلأن مانعه الجمع قسم من المنفصله و قد جعلت قسیما لها، س قده

ص: 225

خارجیه بحسب الوجود(1) فلا یستدعی العلم بها صوره أخری و الکل باعتبار الوجود العینی أعراض قائمه بذاته لکن ذاته لا یتأثر عنها و لا ینفعل بها کما سبق تقریره.

و أما قوله استدلالا علی أن علم الباری تعالی بتلک الصور لیس علما کمالیا- لکونه تابعا لفیضان تلک الصور فغیر صحیح لما سبق مرارا أن علمه تعالی بتلک الصور عین فیضانها عنه لا أنه تابع لفیضانها و إن أراد أن نفس تلک الصور لیست کمالا له تعالی(2) فنقول من الذی أنکر هذا و من الذی جعل اللوازم المتأخره الناشئه بعد الذات التامه الواجبیه کمالا له فإن هؤلاء الفلاسفه المثبتین لهذه الصور الإلهیه یصرحون بأن کماله و علوه لیس بوجود هذه الصور بل کماله و علوه بکون ذاته ذاتا یفیض عنه هذه الأشیاء معقوله و أن عقله لذاته مستتبع لعقله إیاها ثم لا یخفی أن عقله لهذه الصور هو بعینه عقله للخارجیات المنفصله(3)


1- لیس المراد أن وجودها عرض حتی یقال إن الوجود لیس جوهرا و لا عرضا بل المراد أن تلک الماهیات الجوهریه أنفسها أعراض خارجیه و لکن فی الوجود الذهنی و لا منافاه بین الجوهر الذهنی و العرض الخارجی لأن العرض لیس جنسا بل عرض عام للمقولات التسع العرضیه فی الخارج و للمقولات العشر فی الذهن کما مر فی السفر الأول، س قده
2- یعنی أن الاستدلال علی نفی الکمالیه بالتابعیه باطل لأن العلم و المعلوم بالذات متحدان- فعلمه بالصور عین الصور و لکن نفی الکمالیه مسلم و لا کلام لنا فیه فإن کماله بکون ذاته واجده لکل ما یفیض منه من الصور و غیرها بنحو أعلی، س قده
3- الغرض من هذا الکلام أمران أحدهما دفع ما عسی أن یقال إن مراد العلامه الخفری أن علم الواجب تعالی بالأشیاء الخارجیه باعتبار هذه الصور لیس علما کمالیا ذاتیا إلی آخره فقولکم إن علم الباری تعالی بتلک الصور فی موضعین یخالفه. و ثانیهما دفع ما لعله یقال أیضا إنه علی تقدیر أن یکون مراده ذلک یمکن أن یکون العلم بالأشیاء الخارجیه تابعا لفیضان الصور. و حاصل الدفع أنه لما کان علمه بالصور عین علمه بالخارجیات کما أن علمک بصوره الشمس مثلا عین علمک بالشمس الخارجیه و العنوان آله لحاظ المعنون فأین التابعیه و أین الاثنینیه اللهم إلا فی المعلوم بالذات و المعلوم بالعرض لا فی العلم و کذا لا تفاوت بین العلم بالصور و العلم بذوات الصور للعینیه المذکوره فی العلم فلا حاجه إلی جعل الباء فی قوله بتلک الصور للسببیه لا صله للعلم، س قده

ص: 226

و إن کان وجودها غیر وجود هذه الصور إذ العلم بالخارجیات عندهم لیس إلا بصور أخری وجودها وجود علمی إدراکی بخلاف ما ذهب إلیه المتأخرون و بعض أتباع الرواقیین کصاحب کتاب حکمه الإشراق و المحقق الطوسی ره حیث جعلوا الأمور الخارجیه کالأجسام و غیرها(1) صالحه للإضافه العقلیه و کأنهم ذهلوا عن القاعده المشهوره أن وجود المعقول بالذات فی نفسه و معقولیته و وجوده للعاقل شی ء واحد بلا اختلاف و کذا وجود ما هو محسوس فی نفسه و محسوسیته و وجوده عند الحاس شی ء واحد بلا اختلاف ثم لا شبهه فی أن هذه المادیات ذوات الأوضاع المکانیه- لیست وجوداتها الخارجیه وجودا عقلیا و لا حسیا کما هو التحقیق عندنا فکیف یصح و یجوز کون هذه الصور المادیه فی أنفسها(2) قبل تجریدها و انتزاعها علما و معلوما و عقلا و معقولا.

و أما قوله فعلی تقدیر انحصار العلم المقدم فی فیضان الصور المنکشفه لزم


1- التمثیل قریب عن التوزیع فإن صاحب حکمه الإشراق جعل وجود الکل علما حضوریا و أما المحقق قده فعلی ما قال المصنف قدس سره فیما بعد ذلک جعل مناط علمه تعالی بالأجسام و الجسمانیات ارتسام صورها فی المبادی العقلیه و النفسیه ثم ذهولهم عن القاعده فی الأجسام و الجسمانیات لأن لها وجودا فی أنفسها و وجودا للماده و أما فی المجردات بذواتها فلأنه و إن لم یکن لها وجود للماده إلا أن لها وجودا فی أنفسها عندهم کما مر فی مبحث الوجود الرابط من السفر الأول، س قده
2- قد تقدم وجه المناقشه فیه، ط مد ظله

ص: 227

أن لا یکون للذات علم هو کمال ذاتی لیس بوارد علیهم إذ لا ینحصر علمه تعالی عندهم فی هذه الصور المتأخره عن الذات أ لا تری إلی قول الشیخ فی أول الفصل- المعقود فی بیان نسبه المعقولات إلیه تعالی من فصول إلهیات الشفاء یجب أن یعلم أنه إذا قیل للأول تعالی عقل قیل علی المعنی البسیط الذی عرفته فی کتاب النفس و أنه لیس فیه اختلاف صور مترتبه متخالفه کما یکون فی النفس- علی المعنی الذی مضی فی کتاب النفس فهو لذلک یعقل الأشیاء دفعه واحده من غیر أن یتکثر بها فی جوهره أو یتصور فی حقیقه ذاته بصورها بل تفیض عنه صورها معقوله و هو أولی بأن یکون عقلا من تلک الصور الفائضه عن عقلیته و لأنه یعقل ذاته و أنها مبدأ کل شی ء فیعقل من ذاته کل شی ء انتهی فقوله إذا قیل للأول عقل قیل علی المعنی البسیط و قوله و هو أولی بأن یکون عقلا من تلک الصور- و قوله فیعقل من ذاته کل شی ء کلها تصریحات و تنبیهات علی العلم الإجمالی الکمالی- و العقل البسیط لکن معرفه هذا العقل البسیط فی غایه الصعوبه فإن ظنی بل یقینی أنه لم یتیسر فهمه علی وجهه لأحد من هؤلاء المشهورین بالفضل و البراعه مع ادعائهم لإثباته کما سنشیر إلیه إن شاء الله تعالی فهذه جمله من أقوال القادحین فی تقریر صور المعقولات فی ذاته مع ما سنح لنا من الدفع و الإتمام و النقض و الإبرام

الفصل (8) فی تحقیق الحق فی هذا المقام و فی إظهار ما نجده قادحا فی مذهب القائلین بارتسام الصور فی ذاته تعالی
و لیعلم أولا أن لا خلاف لنا معهم فی جمیع ما ذکروه فی إثباتها من الأصول و المقدمات

و لا فی وجوب أن یکون تلک الصور المعقوله لوازم ذاته و لا فی کونها قائمه بذاته غیر مبانه عن ذاته إنما المخالفه لنا معهم فی جعل تلک الصور أعراضا و فی أن وجودها وجود ذهنی و لو لا تصریحاتهم بأنها أعراض لأمکن لنا حمل مذهبهم علی ما هو الحق عندنا و هو أنها مثل عقلیه و جواهر نوریه کما هو رأی الأفلاطون و لا یبعد

ص: 228

أن یکون القول بعرضیتها من تصرفات المتأخرین حیث إن کلمات قدماء الفلاسفه القائلین بالصور کأنکسیمانوس و غیره خالیه عن ذکر العرضیه کما یظهر لمن تتبع مأثورات أقوالهم.

إذا تقرر هذا فاعلم أن الذی نعتقده فی إبطال هذا الرأی أمور-
الأول أن لوازم الأشیاء علی ثلاثه أقسام

لازم ذهنی کالنوعیه لمفهوم الإنسان- و الذاتیه لمعنی الحیوان و لازم خارجی کالحراره للنار و الحرکه للفلک و لازم للماهیه ثم یجب أن یعلم أن لازم الماهیه کما أنه تابع لها فی أصل الماهیه کذلک تابع لها فی نحوی الوجود الذهنی للذهنی و الخارجی للخارجی فإذن امتنع أن یکون لأحدهما وجود خارجی و للآخر وجود ذهنی و بالعکس(1) إذا تمهد هذا فنقول إن لوازم الأول تعالی إن کانت من قبیل اللازم الخارجی(2) فلا بد أن یکون کملزومها موجوده خارجیه و کذا لو فرض أنها من لوازم الماهیه فإن ماهیه الأول عین إنیته سواء قلنا إن لا ماهیه له أصلا أو قلنا إن ماهیته عین إنیته و وجوده علی اختلاف الاصطلاحین فإذن هذه اللوازم یجب أن یکون بوجوداتها العینیه لازمه له(3) فجواهرها لا محاله یجب أن لا یکون أعراضا و لا جواهر


1- لا یخفی أنه لا موقع لقوله و بالعکس نعم لو قال امتنع أن یکون للملزوم وجود خارجی و لللازم وجود ذهنی لکان فی موقعه، س قده
2- الأولی أن یوجه الاعتراض علی کون الصور المرتسمه معلولات للواجب و کون العلم الحصولی داخلا تحت الکیف النفسانی إذ مع تسلیم الجهتین المذکورتین یکون للصور المرتسمه نحو من الثبوت الخارجی هو بحسبه من الأعراض الخارجیه کسائر الکیفیات النفسانیه و الملازمه بین الواجب تعالی و بین الصور المرتسمه من جهه ماهیاتها الموجوده- و هی الکیف الموجود بوجود الواجب لا من جهه أنها مفاهیم ذهنیه کذا و کذا من جهه أنها ذهنیه، ط مد ظله
3- إذ لا وجود ذهنی للأول تعالی لأنه وجود خارجی صرف لا یدخل فی ذهن من الأذهان و إلا لانقلب مع أنه لا یتوقف لزومها علی وجوده فی الذهن فبقی أن یکون لوازم الأول من أحد القبیلین الأولین فتکون أمورا خارجیه لا ذهنیه أقول ما ذکره قدس سره منقوض بالصور الذهنیه التی لنفوسنا فإن کانت من عوارض الماهیه لها لزم أن تکون عارضه لماهیاتها من حیث هی مع قطع النظر عن الوجودین و هو ظاهر البطلان و إن کانت من العوارض الذهنیه- لها توقف عروضها للنفوس علی حصول النفوس فی الأذهان حتی تعرضها فبقی أن تکون عوارض خارجیه هذا خلف. و الحل أن الکل أمور خارجیه فی ذواتها کیف و هی صفات الموجود العینی و صفه الموجود العینی عینیه و کونها ذهنیه بالقیاس إلی الموجودات العینیه الأخری و هی ذوات الصور فتسمیتهم الصور المرتسمه فی ذاته تعالی بالذهنیه لأنها علمیه بخلاف الموجودات العینیه إما لاستقلالها و إما لکونها موجوده للماده و لغیبه بعضها عن بعض تصلح للعلمیه عندهم و أما ترتب الآثار التی هی مناط الخارجیه فهی أولی به لکونها أسباب الوجودات العینیه، س قده

ص: 229

ذهنیه بل جواهر خارجیه فإذن بطل القول بارتسام الصور الذهنیه فی ذات الأول تعالی بقی الکلام فی تحقیق الأمر هاهنا بأن الذوات القائمه بأنفسها کیف أمکن أن یکون من اللوازم للشی ء التی لا یتصور انفصالها عنه مع قیام البرهان علی ذلک.

الثانی أن قولهم العلم التام بالعله یوجب العلم التام بمعلولها

و قولهم إن العلم بذی السبب لا یحصل إلا من جهه العلم بسببه لیس المراد من العلم التام بالعله العلم بماهیه العله(1) إلا فیما یکون مجرد الماهیه سببا للمعلوم کما فی لوازم الماهیات


1- محصله أن مرادهم من القاعده استتباع العلم الحضوری بالعله علما حضوریا بالمعلول من غیر نظر إلی العلم الحضوری فالقاعده تهدی إلی ما ذهبنا إلیه من الکشف الحضوری التفصیلی فی عین العلم الإجمالی لا ما ذهبوا إلیه من العلم الحصولی من طریق الصور المرتسمه. و فیه أن المتعرض للقاعده هم المشاءون فی کتاب البرهان من المنطق و هم لا یرون العلم الحضوری فی غیر صوره علم الشی ء بنفسه علی أن من المعلوم أن البرهان أنما یجری فی العلوم الحصولیه دون العلم الحضوری و لو لا کون القاعده جاریه فی العلم الحصولی- لم یکن لتقسیم البرهان إلی قسمی اللمی و الإنی فائده البته و بالجمله الشیخ و سائر المشائین لا یسلمون کون علم العله بمعلولها و بالعکس حضوریا و لا جریان القاعده فیه ط، مد ظله

ص: 230

بمعنی الکلیات الطبیعیه و لا المراد منه العلم بوجه من وجوهها و هو ظاهر و لا العلم بمفهوم کونها عله و لا العلم بإضافه العلیه لأنه علی هذین الوجهین یکون العلمان- أی العلم بالعله و العلم بالمعلول حاصلین معا لا تقدم لأحدهما علی الآخر و عمده الغرض من هذه القاعده إثبات علم الباری تعالی بما سواه من جهه علمه بذاته فإذن المراد من العلم المذکور أنما هو العلم بالخصوصیه التی یکون العله بها عله و لیس هی إلا نحوا خاصا من الوجود و قد بین فیما سلف من الکلام أن الجاعلیه و المجعولیه أنما هی بین الوجودات لا الماهیات و بین أیضا أن العلم بأنحاء الوجودات لا یمکن أن یحصل إلا بحضورها و شهودها بأعیانها لا بصورها و أشباهها و ذلک غیر ممکن إلا من جهه الاتحاد أو من جهه العلیه(1) و الإحاطه الوجودیه.

فإذا تقرر هذه المقدمات فنقول لما کان ذاته تعالی من جهه وجوده- الذی هو عین ذاته عله لما بعده علی الترتیب و أن مجعولاته الصادره عنه أنما هی أنحاء الوجودات العینیه فالعلم الواجبی بذاته الذی هو نفس ذاته یقتضی العلم الواجبی بتلک الوجودات الذی لا بد أن یکون عین تلک الوجودات(2) فمجعولاته بعینها معلوماته


1- أی العلم الحضوری منحصر فی موردین أحدهما فی الاتحاد کما فی علم النفس بذاتها و ثانیهما فی العلیه کما فی علم النفس بمنشآتها الخیالیه مثلا و معلوم أن ما نحن فیه من قبیل الثانی، س قده
2- و لا یمکن أن یقال إن المجعول بالذات و إن کان هو الوجود لکن العلم بجاعله لا یقتضی إلا العلم به مطلقا و لو بنحو الصوری إذ حینئذ یصدق أن العلم بالعله استلزم العلم بالمعلول و القاعده لا تدل علی أزید من هذا و لا تقتضی الکیفیه لأنا نقول الوجود لیس له نحو واحد من التحقق و لا ماهیه له فلا صوره له إنما الصوره للماهیه الموجوده فالعلم بنحو من الوجود لا یمکن إلا بالحضوری فغرضه قدس سره أن هذه القاعده التی تمسک الکل بها فی إثبات أصل علمه تعالی بما سواه کما تدل علیه تدل أیضا علی کیفیته من کون علمه بما سواه حضوریا- و عدم کونه حصولیا کما زعمه القائلون بالصور المرتسمه. إن قلت قد مر قبیل ذلک أن صاحب الإشراق و المحقق الطوسی و غیرهما ممن جعلوا الوجودات علمه تعالی کأنهم ذهلوا عن القاعده المشهوره أن وجود المدرک بالذات فی نفسه و مدرکیته و وجوده للمدرک شی ء واحد و أن الوجود المادی مثار الغیبه و مدار العلم علی الحضور و الظهور فما باله قدس سره قد ذهل عن ذلک و کر علی ما فر. قلت کان مقصوده قدس سره هناک اعتذار من قبل المشائین القائلین بالصور بأن قولهم بالصور نشأ من قاعدتهم المشهوره و أن القائلین بالعلم الحضوری ذهلوا عن بناء قولهم علی قاعدتهم سواء لم یسلم القاعده عند القائلین بالحضوری أو سلمت و لکن یقولون إن وجود الأمور الخارجیه للماده و شبهها لا ینافی وجودها للمدرک هاهنا لکونه تعالی محیطا بالمواد و غیرها و إن ذوات الأوضاع و الجهات لیست مثارات للغیبه بالنسبه إلیه تعالی بل کلها کالنقطه فی عین کونها غیر منفکه عن ذواتها و ذاتیاتها و لوازمها و مقصوده قدس سره هاهنا القدح فی القول بالصور بنفس القاعده الأخری المثبته لأصل العلم بالغیر و أنها تنفی هذا القول و تثبت مذهب الإشراق فالمقصود بالذات هنا القدح و المنع لا الاستدلال، س قده

ص: 231

فهی بعینها علومه التفصیلیه لا محاله فهی تابعه للعلم الکمالی و العقل البسیط بالمعنی الذی علمته فی باب العقل و المعقول و فی علم النفس و إنما سمینا هذه الوجودات علما له- باعتبار أنها من لوازم علمه بذاته و إن اصطلح أحد بأن یسمی تلک الأشیاء الصادره عنه تعالی علوما له باعتبار وجوداتها(1) و مجعولات له باعتبار ماهیاتها المتغایره للوجود لکان حسنا للمحافظه علی الفرق بین ما هو علم الباری و ما هو فعل له فإن العله الفاعلیه عرفوها فی مباحث العلل بما یؤثر فی غیره بما هو غیره و الماهیات الممکنه کلها مباینه لحقیقه الواجب تعالی و أما الوجودات فقد علمت من طریقتنا أنها من لمعات ذاته و شوارق شمسه.


1- بل باعتبار وحدتها أیضا و سبق اعتبار کونها علما علی اعتبار کونها معلوما و إن کان فی الحضوری العلم عین المعلوم، س قده

ص: 232

الثالث

(1) قد تقرر عند الحکماء کلهم من غیر خلاف بین الفریقین و ثبت أیضا بالبرهان ما یسمی بقاعده إمکان الأشرف و هو أن کلما هو أقدم صدورا من المبدإ الأول فهو أشرف ذاتا و أقوی وجودا و علی مسلک إثبات الصور المرتسمه فی ذاته تعالی یلزم هدم تلک القاعده الحقه إذ لا شبهه فی أن الأعراض أیا ما کانت هی أخس و أدون منزله من الجوهر أی جوهر کان و القائلون بإثبات هذه الصور- جعلوها وسائط فی الإیجاد مع تصریحهم بأنها أعراض قائمه بذاته تعالی فما أشد سخافه اعتقاد من اعتقد کون الموجودات الواقعه فی العالم الربوبی و الصقع الإلهی خسیسه ضعیفه الوجود و التی یطابقها و یوازیها من العالم الإمکانی حذو النعل بالنعل و القذ بالقذ تکون أشرف وجودا و أعلی مرتبه و هذا مما یحکم به الوجدان قبل إقامه البرهان

ذکر و تنبیه

ذکر و تنبیه(2) و أما الذی أفاده المحقق الطوسی ره فی شرح الإشارات- بعد ما أورد البحوث و التشنیعات علی الشیخ و ذکر أن التعقل لا یلزم أن یکون بصوره زائده علی ذات المعلوم من أنه لما کان وجوده عله لوجود ما سواه و علمه بذاته


1- و هناک وجه رابع هو أن مقتضی ما تقدم تحقیقه فی کیفیه ظهور الماهیات و المفاهیم الذهنیه أن العلوم الحصولیه لا تحقق لها فی غیر النفوس المدرکه للکلیات و الجزئیات و هی العلوم التی تنتهی بوجه إلی الحس و أما الوجودات المجرده عن الماده ذاتا و فعلا فلا تحقق فی علمها لماهیه و لا أی مفهوم آخر ذهنی، ط مد ظله
2- لما أشار إلی الاستدلال علی طریقه الإشراق فی ضمن القدح تطفلا بقاعده مجعولیه الوجود و أنه لا یدرک إلا بالحضور أراد أن یذکر أن دلیل المحقق الطوسی قده لإثبات تلک الطریقه إقناعی و لیس کذلک فإن خلاصه دلیل المحقق قده أنه إذا اتحد العلتان فلا بد أن یتحد المعلولان و إلا لزم صدور الکثیر عن الواحد أعنی صدور الصور عن علمه بذاته الذی هو ذاته و صدور الموجودات التی هی ذوات الصور عن ذاته أیضا و کأنه قده زعم أن استدلاله من حیث المناسبه و الموافقه بین العله و المعلول فی الوحده و الکثره و أنه کما فی العلتین اتحاد ناسب ذلک أن یکون بین المعلولین أیضا اتحاد، س قده

ص: 233

عله لعلمه بما سواه و قد حکمت بأن ذاته و علمه بذاته و هما العلتان واحد بلا خلاف و اختلاف فاحکم بأن الصادر منه و علمه بذلک الصادر و هما المعلولان واحد بلا اختلاف ففیه أن هذا الکلام لا یخلو عن إقناع إذ لأحد أن یمنع حقیه هذا الحکم- إذ ربما یکون فی المعلول لکونه أنقص وجودا من علته شائبه کثره لا یکون مثلها فی العله أ لا تری أن العقل یصدر عنه الفلک من جهه ماهیته و یصدر عنه عقل آخر من جهه وجوب وجوده و العلتان هاهنا شی ء واحد فی الخارج و المعلولان متعددان تعددا خارجیا و أیضا الواجب تعالی واحد بسیط من کل وجه و العقل الصادر منه أولا فیه جهتان بحسب الاعتبار و بالجمله فلیس من شرط العله و المعلول الموافقه فی الوحده و الکثره نعم المستحیل أن یکون المعلول أقوی توحدا من علته الموحده.

ثم لا یخفی علی من تتبع کتب الشیخ الإلهی شهاب الدین السهروردی أن جمیع ما ذکره الشارح المحقق لمقاصد الإشارات فی هذا المطلب موافق لما ذکره فیها فکأنه مأخوذ منها مع تلخیص و تهذیب إلا أن الشیخ المذکور أجری القاعده فی الأجسام و الجسمانیات من أن حضور ذواتها کافیه فی أن یعلم بالإضافه الإشراقیه من دون الافتقار إلی الصور الزائده و هذا المحقق لم یکتف بذلک بل جعل مناط علمه تعالی بها ارتسام صورها فی المبادی العقلیه أو النفسیه و لکل من الرأیین وجه- و سینکشف لک حق المقال فی إدراک الحق الأول لهذه الجزئیات المادیه علی وجه لم یتیسر لأحد و لم یثبت فی غیر هذا الکتاب.

حکمه مشرقیه

لعلک لو تأملت فیما تلوناه حق التأمل و أمعنت النظر فی ما حققناه- و قررناه من کیفیه وجود الصور الإلهیه و أنها لیست موجودات ذهنیه و لا أعراضا خارجیه- بل هی وجودات بسیطه متفاوته لا یعتریها الإمکان و فی کیفیه لزومها لزوما لا علی وجه العروض و لا علی وجه الصدور(1) بل علی ضرب آخر غیرهما لعلمت لو کنت نقی


1- مع أن الشیخ صرح کثیرا بأنها عنه و أنه مبدئها فلزومها ضرب آخر و هو أنها لوازم غیر متأخره فی الوجود من وجود الملزوم و أنها موجوده بوجوده باقیه ببقائه علی ما تقدم، س قده

ص: 234

الذهن نقی الجوهر لطیف السر أن تلک الصور الإلهیه لیست من جمله العالم و مما سوی الله و لیس وجودها وجودا مباینا لوجود الحق سبحانه و لا هی موجودات بنفسها لنفسها بل إنما هی من مراتب الإلهیه و مقامات الربوبیه و هی موجوده بوجود واحد باقیه ببقاء واحد و العالم أنما هو ما سواه و لیس إلا الأجسام بصورها و طبائعها و أعراضها و موادها و الکل مما ثبت حدوثها و تجددها بالبرهان کما مر فی مباحث الجواهر الجسمانیه فلا قدیم فی العالم إنما القدیم هو الله سبحانه و قضاؤه و علمه و أمره و کلمته التامه فافهم و اغتنم و اشکر ربک فیما هداک من التوحید.

تصالح اتفاقی

لعل کلا من الأرسطاطالیسیین و الأفلاطونیین لو نظروا حق النظر و أمعنوا حق الإمعان فی مذهب الآخرین لوجدوه راجعا إلی مذهبهم کما حققناه- و أما قبل الإمعان فکل من المذهبین فی علم الله مما یظهر فیه خلل و قصور لیس فی الآخر أما الخلل فی مذهب أتباع أرسطو فهو کون تلک الصور الإلهیه أعراضا ضعیفه الوجود و کون متعلقاتها التابعه لها فی الوجود أقوی تحصلا و أشد وجودا و تجوهرا منها و قد علمت فساده فإذا تم هذا القصور و سد هذا الخلل بجعلها موجودات عینیه لا ذهنیه تصیر کالصور الأفلاطونیه فی هذا المعنی و أما الخلل فی مذهب الأفلاطونیین- فهو کون علمه أشیاء خارجه عن ذاته و کلما هو من الموجودات الخارجیه فوجودها عنه أنما یصدر عنه بعلم سابق فإن کانت مما عقلت أولا فوجدت فیعود الکلام إلی کیفیه معقولیتها السابقه فهی إما بوجودات و صور منفصله خارجیه أو بوجودات و صور إلهیه متصله هی لوازم الأول غیر الصادره بل الموجوده بوجوده تعالی ففی الشق الأول یلزم التسلسل فی الصور الخارجیه و هو محال و علی الشق الثانی یلزم الاکتفاء فی علم الواجب تعالی بتلک اللوازم المتصله فما الحاجه إلی إثبات غیرها.

ثم لا یخفی أن علمه لا بد أن یکون أمرا إلهیا غیر مشوب بصفه الإمکان و العدم السابق أصلا فعلمه و کلامه و أمره و قضاؤه و قلمه الأعلی ینبغی أن یکون غیر داخل فی أجزاء العالم فإذا رجع الأمر و عاد الفکر فی الصور الأفلاطونیه إلی أنها یجب أن

ص: 235

لا تکون أمورا خارجه عن صقع الربوبیه(1) کما ظنه الأتباع و المقلدون فهذا المذهب کما هو المشهور إذا أزیل عنه هذا الخلل و القصور یعود إلی ما قررنا فالظن بأولئک الکبراء المتقدمین أن رأی أفلاطون و أرسطاطالیس فی باب العلم شی ء واحد و الخلل فی کل منهما نشأ من تحریفات الناقلین و المفسرین أو من سوء فهم الناظرین فی کلامهما أو قصور الفکر عن البلوغ إلی درک ما أدرکاه و تعقل ما تعقلاه لأن المطلب بعید السمک عظیم الرفعه شدید اللطافه تکل الأذهان عن فهمه و تدهش القلوب عن سماعه و تخفش العیون عن ضوئه.

ثم اعلم أن أبا نصر الفارابی قد حاول الجمع بین هذین المذهبین فی کتابه المسمی باتفاق رأی الحکیمین فجمعهما بما لیس ببعید عن الصواب بل هو قریب مما قررناه فقال ما ملخصه أنه لما کان الباری جل ثناؤه بإنیته و ذاته مباینا لجمیع ما سواه و ذلک بمعنی أشرف و أفضل و أعلی بحیث لا یناسبه فی إنیته و لا یشاکله- و لا یشبهه شی ء حقیقه و لا مجازا ثم مع ذلک لم یکن بد من وصفه و إطلاق لفظه فیه من هذه الألفاظ المتواطئه علیه فإن من الواجب الضروری أن یعلم أن معنی کل لفظه نقولها فی شی ء من أوصافه بذاته بعید عن المعنی الذی نتصوره من تلک اللفظه و ذلک کما قلنا بمعنی أشرف و أعلی حتی إذا قلنا إنه موجود علمنا مع ذلک أن وجوده لیس کوجود سائر ما هو دونه و إذا قلنا إنه حی علمنا أنه حی بمعنی أشرف مما نعلمه من الحی الذی هو دونه و کذلک الأمر فی سائرهما و مهما استحکم هذا المعنی و تمکن فی


1- حتی یکون علمه أشیاء خارجه من ذاته و حتی لا یحتاج إلی علم سابق إذ لا صدور لها- فنفی الصدور هو الملاک فی عدم وجوب مسبوقیه الصور المرتسمه أیضا بالعلم التفصیلی و لا یجدی فیه تسلیم الصدور و کون الملاک أنها عین العلم و المعلوم بالذات کما مر نقلا عن التعلیقات إذ کلما کان صادرا عن الفاعل المختار لا بد أن یکون مسبوقا بالعلم التفصیلی به حتی یمتاز المختار عن الموجب و لا یکون الإیجاد علی سبیل الجزاف کما یأتی فی کلام المعلم الثانی عن قریب و یرد هذا بزعمهم علی طریقه الإشراق من کون وجودات الأشیاء علما له تعالی، س قده

ص: 236

ذهن المتعلم للفلسفه التی بعد الطبیعیات سهل علیه تصور ما یقوله أفلاطن و أرسطاطالیس و من سلک سبیلهما فلنرجع الآن إلی حیث فارقناه.

فنقول لما کان الباری تعالی و تقدس حیا مریدا لهذا العالم بجمیع ما فیه فواجب أن یکون عنده صور ما یرید إیجاده فی ذاته جل الإله عن الأشباح و أیضا فإن ذاته لما کانت باقیه و لا یجوز علیه التبدل و التغیر فما هو من حیزه أیضا کذلک باق غیر داثر و لا متغیر و لو لم یکن للموجودات صور و آثار فی ذات الموجد الحی المرید فما الذی کان یوجده و علی أی مثال ینحو ما یفعله أو یبدعه أ ما علمت أن من نفی هذا المعنی عن الفاعل الحی المرید لزمه القول بأن ما یوجده أنما یوجده جزافا و علی غیر قصد و لا ینحو نحو غرض مقصود بإرادته و هذا من أشنع الشناعات فعلی هذا المعنی ینبغی أن یعرف و یتصور أقاویل أولئک الحکماء(1) فیما أثبتوه من الصور الإلهیه لا علی أنها أشباح قائمه فی أماکن خارجه عن هذا العالم(2) فإنه


1- لما کان مذهب المعلم العلم الصوری فبعد ما أثبته فی ذات الموجد أرجع أقاویل أولئک الحکماء الأفلاطونیین فی إثبات المثل إلی مذهبه و استشهاد المصنف قدس سره فی ذلک أنه إذا أرجعت المثل إلی الصور المتصله دل علی أن تلک المثل غیر خارجه من ذاته- و أن الصور إذا کانت مثلا نوریه لم تکن أعراضا و لو لم تکن لوازم موجوده بوجوده تعالی- بل کانت صادره لزم الإیجاد الجزافی کما قال فی إیجاد الموجودات الخارجیه لو لم تسبق بالعلم و ذلک لأنها لو صدرت عن علم لزم التسلسل و إلا لزم الجزاف فلا بد أن تکون أزلیه بأزلیته موجوده بوجوده، س قده
2- لا یخفی أنها لو لم تکن صورا متصله بذاته تعالی کانت لوازم مباینه قائمه بذواتها لا أنها أشباح و لا أنها فی أماکن و لا خارجه من هذا العالم بل إنها بواطن هذا العالم لا فی عرضه و لا یلزم أیضا عوالم غیر متناهیه فاعلم أن أحد تأویلات المثل هو المقادیر التعلیمیات القائمه بذواتها أی المثل المعلقه التی هی بإزاء کل جزئی جزئی من کل نوع- کما مر فی السفر الأول فمقصود المعلم أن التأویل الصحیح للصور الإلهیه هو أنها الصور العلمیه المتصله لا أنها مقادیر و ممتدات و الحال أنها تکون أمورا خارجه من هذا العالم- و إنما کانت فی أماکن إذ الماده و الصوره عندهم متلازمتان فتکون أجساما و الجسم لا بد له من مکان فیلزم عوالم جسمانیه کل منها فی عرض الآخر و قد أبطله أرسطاطالیس بلزوم الخلاء لأن تماس الکرتین بالنقطه و بغیر ذلک کما أشار إلیه و قد مر أیضا و إنما کانت غیر متناهیه لأن کل عالم جسمانی مسبوق بالعلم و المفروض أن العلم أشباح و مقادیر قائمه بذواتها- فیلزم عوالم غیر متناهیه و یمکن أن یکون معنی کلامه أنه لو لم تکن الصور الإلهیه عقولا و صورا علمیه داخله فی صقع الربوبیه و بواطن هذا العالم و فی طوله بل کانت عقولا قائمه فی أماکن خارجه عن هذا العالم أی فی عرضه بأن لا تکون أنواع هذا العالم أظلالها و مربوباتها فإنه متی تصورت علی هذا السبیل یلزم القول بوجود عوالم غیر متناهیه فإن العقول لا محاله فعاله تقتضی أظلالا من الأنواع الطبیعیه کما أن جمیع ما فی عالمنا الأدنی أظلال لما فی العالم الأعلی و إنما کانت عوالم غیر متناهیه لأن الصور العلمیه إذا کانت کذلک کانت عالما عینیا إمکانیا فاحتاجت إلی صور علمیه أخری سابقه و الکلام فیها أیضا کالکلام فی الأولی- فکل الصور عالم واحد مسبوقه بصور أخری هی أیضا عالم آخر و هلم جرا و هذا هو المراد من العوالم غیر المتناهیه کما فی المعنی الأول و لیس المراد أن کل صوره من الصور الإلهیه تکون عالما و الصور غیر متناهیه فالعوالم غیر متناهیه و إن کانت أفراد کل نوع له صوره فی علمه تعالی غیر متناهیه و هذا ظاهر فعلی هذا کونها أشباحا أنما هو لکونها صورا علمیه حاکیه عن المعلومات التی تحتها و کونها فی أماکن خارجه من هذا العالم کنایه عن کونها فی عرضه بالفرض و المعنی الأول أظهر، س قده

ص: 237

متی تصورت علی هذا السبیل یلزم القول بوجود عوالم غیر متناهیه کلها علی مثال هذا العالم و قد بین الحکیم أرسطاطالیس ما یلزم القائلین بوجود العوالم الکثیره فی کتبه فی الطبیعیات و شرح المفسرون أقاویله بغایه الإیضاح و ینبغی أن یتدبر هذا الطریق الذی ذکرناه مرارا کثیره فی الأقاویل الإلهیه فإنه عظیم النفع و علیه المعول فی جمیع ذلک و فی إهماله ضرر شدید انتهی کلامه و لا یخفی أنه مؤید لما بیناه و قررناه ضربا من التأیید و لنرجع إلی بیان سائر الطرق فی علمه

ص: 238

الفصل (9) فی حال مذهب القائلین بأن علمه تعالی بما سواه علم واحد إجمالی یعلم به الأشیاء کلها قبل إیجادها علی وجه الإجمال
و هذا مذهب أکثر المتأخرین و قد بینوا ذلک بأن

الواجب تعالی لما کان عالما بذاته و ذاته مبدأ لصدور جمیع الأشیاء فیجب أن یکون عالما بجمیعها- علما متحققا فی مرتبه ذاته مقدما علی صدور الأشیاء لا فی مرتبه صدورها و إلا لم یکن عالما بالأشیاء باعتبار ذاته بل باعتبار ذوات الأشیاء فلا یکون له علم بغیره هو صفه کمالیه أی حقه و هو محال فزعموا أن علمه بمجعولاته عباره عن کونه مبدأ مجعولاته فلمتمیزه فی الخارج و مبدأ تمیز الشی ء یکون علما به إذا العلم لیس إلا مبدأ التمیز- فإذن ذاته علم بما سواه.

و یرد علیه أنه مبنی علی انعکاس الموجبه الکلیه کنفسها

(1)(2) و ربما قالوا علمه بالأشیاء منطو فی علمه بذاته فإذا کان علمه بذاته ذاته و ذاته عله لوجود ما عداه و علمه بما عداه منطو فی ذاته فکان علمه بما عداه عله لما عداه فیکون علمه علما فعلیا لکن إذا سئل عنهم ما معنی هذا الانطواء لم یقدروا علی بیانه.


1- لأن حاصل دلیلهم أن ذاته تعالی مبدأ تمیز الشی ء و کل مبدإ تمیز الشی ء علم به فذاته علم به فصدق الکبری متوقف علی الانعکاس المذکور فإنه عکس لقولنا العلم بالشی ء مبدأ التمیز، س قده
2- فإن القیاس الذی استعملوه أن ذاته مبدأ لتمیز الأشیاء و مبدأ تمیز الأشیاء علم فذاته علم بالأشیاء و بیان الکبری أنه عکس قولنا العلم مبدأ تمیز الأشیاء لکن الذی نقل من بیانهم أولا بقوله و قد بینوا ذلک بأن الواجب لما کان عالما بذاته و ذاته مبدأ تصور جمیع الأشیاء فیجب أن یکون عالما بجمیعها إلی آخره طریق آخر من البیان یغایر هذا البیان صغری و کبری و لم یتمسک فیه بعکس و غیر ذلک مع أن ظاهر عباره المصنف قده- أن البیان الثانی هو الأول بتغییر ما للتعبیر، ط مد ظله

ص: 239

و اعلم أن کون ذاته عقلا بسیطا هو کل الأشیاء أمر حق لطیف غامض لکن لغموضه لم یتیسر لأحد من فلاسفه الإسلام و غیرهم حتی الشیخ الرئیس تحصیله و إتقانه علی ما هو علیه إذ تحصیل مثله لا یمکن إلا بقوه المکاشفه مع قوه البحث الشدید و الباحث إذا لم یکن له ذوق تام و کشف صحیح لم یمکنه الوصول إلی ملاحظه أحوال الحقائق الوجودیه و أکثر هؤلاء القوم مدار بحثهم و تفتیشهم علی أحکام المفهومات الکلیه و هی موضوعات علومهم(1) دون الآنیات الوجودیه- و لهذا إذا وصلت نوبه بحثهم إلی مثل هذا المقام ظهر منهم القصور و التلجلج و التمجمج فی الکلام فیرد علیهم الاعتراض فیما ذکروه من أنه کیف یکون شی ء واحد بسیط- غایه الوحده و البساطه(2) صوره علمیه لأشیاء مختلفه کثیره فقد انثلم قاعدتکم أن


1- فیدور کلامهم حول الماهیات و المفاهیم العامه الانتزاعیه و البحث عنها و لا یرتاب أحد فی امتناع انطباق مفهوم علی مفهوم آخر فإن المفاهیم مثار البینونه و الاختلاف فکیف یمکن أن یکون العلم بمفهوم أو ماهیه أی حضوره عند العالم منطبقا علی العلم بجمیع المفاهیم أو الماهیات و من البین أنه لا یقع مفهوم علی آخر فی مقام مفهومیته بخلاف ما إذا کان مدار البحث علی الوجود بحیث تقع نفس الآنیه الخارجیه موضوعا له فعندئذ انطباق العلم الإجمالی علی التفصیلی بمکان من الإمکان، اد
2- لو علموا أن هذه الوحده وحده حقه حقیقیه لا عددیه تقابلها أو علموا أن کل شی ء له وجه إلی الله و وجه إلی النفس و أن ازدواج وجه الله و وجه النفس و ترکیبهما لیس کما فیما بین شی ء و شی ء بل کما فیما بین شی ء و فی ء خصوصا فی ء فإن فی شی ء کما فی الفارسی- ُ تو آفتاب منیری و مغربی سایه ز آفتاب بود سایه را وجود و هلاک فإذا اطلعت شمس الحقیقه اضمحلت المجازات و عنت الوجوه للحی القیوم. و قد تقرر فی قاعده الوجود و الماهیه و اتحادهما أن الوجود لیس إلا کون الماهیه و تحققها بمعنی أن لا تحقق لها إلا بالوجود فالسواد مثلا بلحاظ أنه سواد بالحمل الأولی- و إن کان وجودا بالحمل الشائع فإن التخلیه عین التحلیه ماهیه السواد و أما تحقق السواد و هو لیس إلا کونه لا أمرا ینضم إلیه إذ المنضم إلیه أمر مبهم لا تحصل له فهو فرد الوجود و التحقق و قد علمت أن التحقق أحق بالتحقیق مما لا یتحقق إلا به و حکم التمیز بینونه صفه لا بینونه عزله إِنْ هِیَ إِلَّا أَسْماءٌ سَمَّیْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُکُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ لما اعترضوا بأمثال ذلک و ما نطقوا إلا بالحق، س قده

ص: 240

العلم بالشی ء یجب أن یکون صوره مساویه له متحده الماهیه مع المعلوم و الواجب تعالی لا ماهیه له فضلا عن ماهیات کثیره.

و أیضا کیف یتمیز الأشیاء بمجرد هذا العلم(1) و إنها لم توجد تلک الماهیات بعد أصلا و هل هذا إلا کتمایز المعدومات الصرفه(2).

و ربما یجاب عن الأول بأنه کما أن بالصوره العلمیه المخصوصه بشی ء یتمیز ذلک الشی ء(3) کذلک بالمقتضی لخصوصیه شی ء یتمیز ذلک الشی ء لأن المقتضی باقتضائه یمیز ذات المقتضی و صفاته بحیث لا یشارکه غیره و کما أن الصوره التی بها یتمیز الشی ء إذا حصلت عند المدرک کانت علما به کذلک المقتضی الذی به یتمیز الشی ء- إذا حصل عند المدرک کان علما به و لما کان المقتضی لجمیع العالم علی ما هو علیه فی الواقع أمرا واحدا یتمیز باقتضائه کل ذره من ذرات الوجود عما عداها فلا استبعاد فی أن یکون ذلک الأمر الواحد إذا حصل عند المدرک کان علما له بکل واحد منها فحینئذ یکون جمیع الأشیاء معلومه بهذا الأمر و یکون جمیعها فی هذا المشهد الذی هو بمنزله الوجود الذهنی أمرا واحدا.


1- لما ذکر المانع من طرف العالم بل العلم من الوحده و البساطه و نفی الماهیه ذکر المانع من ناحیه المعلوم من العدم الأزلی، س قده
2- کما علیه المعتزله، اد
3- الأنسب الثانی فی الأول و الأول فی الثانی کما لا یخفی ثم لا یخفی أن جوابهم هذا استنتاج عن الشکل الثانی من موجبتین بأن المقتضی یتمیز به الشی ء و الصوره العملیه یتمیز به الشی ء ثم کیف لا یتمیز بالمقتضی شی ء و الحال أن بالقابل و استعداده الخاص یتمیز المستعد له مع أن نسبه الشی ء إلی القابل بالإمکان و إلی الفاعل بالوجوب، س قده

ص: 241

و یرد علیه ما أورده بعض المتأخرین بأنه لما کانت العله مباینه للمعلول مغایره له فی الوجود(1) فلا یکون حضورها حضوره و ما لم یحضر الشی ء عند المدرک لا یکون مشعورا به بمجرد کونه مبدأ امتیازه علی أن قیاس العله علی الصوره و إزاله الاستبعاد بذلک مستبعد جدا إذ الصوره عین ماهیه المعلوم علی ما هو التحقیق أو شبح و مثال له علی المذهب المرجوح المصادم للتحقیق و لیست العله حقیقه المعلول و لا مثالا له محاکیا عنه(2) فقیاسها علی الصوره قیاس فقهی مع ظهور الفارق.

و عن الثانی بأن ذاته علم إجمالی بالأشیاء بمعنی أنه یعلم الأشیاء بخصوصیاتها- لا علی وجه التمیز(3) فإن العلم شی ء و التمیز شی ء آخر و الأول لا یوجب الثانی- و قیل علیه إنا نعلم بدیهه أنه لا یمکن أن یعلم معلومات متباینه الحقائق بخصوصیاتها لحقیقه واحده مباینه لجمیعها و إن فرضنا أنه لم یتمیز بعضها عن بعض فی نظر العالم.

و اعلم أن الموروث من القدماء فی تقریر هذا المطلب

أعنی کیفیه تعقله للأشیاء فی مرتبه ذاته هو ما ذکرناه من انطواء العلم بالکل فی علمه بذاته کانطواء العلم بلوازم الإنسانیه فی العلم بالإنسانیه(4) و هذا أیضا کلام فی غایه الإجمال و إن


1- هذا ممنوع بل السنخیه معتبره فیما بین العله و المعلول، س قده
2- هذا هکذا بالنسبه إلی ماهیه المعلول و أما بالنسبه إلی وجوده ففیه کلام و لا سیما فی المفارقات إذ قد مر عن المعلم الأول أن ما هو و لم هو فی کثیر من الأشیاء واحد و التعبیر بحقیقه الحقائق فی کلام أهل الذوق واقع، س قده
3- هذا بظاهره یناقض الجواب الأول لأن بناءه کان علی حصول التمیز بالمقتضی و بناء هذا علی نفی التمیز رأسا و التوفیق أن المثبت هناک التمیز فی المعلومات و المنفی هنا التمیز فی العلم أی لیس مطلوبنا إلا العلم الإجمالی بالأشیاء الکثیره و هو یتأتی بالصوره الواحده البسیطه و التمیز فی العلم لا یجب إلا إذا کان ذلک العلم تفصیلیا و هذا یؤید الأنسبیه المذکوره، س قده
4- إن أرید لوازم الماهیه فالانطواء ممنوع و إن کانت اللوازم لوازم بینه اللهم إلا أن یراد بها مطلق ما لا ینفک عن الشی ء حتی یشمل الذاتیات و لکن یکون حینئذ کمثال الحد و المحدود و سیأتی حاله و الأولی أن یراد بالإنسانیه الإنسان العقلی الجبروتی الجامع لکل الوجودات و الکمالات فی أفراد الإنسان الملکوتی و الناسوتی و باللوازم لوازم الوجود الخارجی لزوما غیر متأخر فی الوجود، س قده

ص: 242

کان مما فیه رائحه التحقیق الذی قررناه و سنرجع إلی توضیحه فی مستأنف القول إن شاء الله و ربما أوردوا مثالا تفصیلیا و قسموا حال الإنسان فی علمه بثلاثه أقسام- أحدها أن تکون علومه و صوره العقلیه تفصیلیه زمانیه علی سبیل الانتقال من معقول إلی معقول علی سبیل التدریج و لا یخلو حینئذ من مشارکه الخیال بل یکون تعقله مع حکایه خیالیه(1) بحیث یتحد الإدراکان نحوا من الاتحاد کما إذا أبصرنا شیئا و حصل أیضا منه فی الحس المشترک صوره اتحد الإدراکان و لا یتمیز لنا ما یحصل فی آله البصر و ما یحصل فی الحس المشترک إلا بوسط و دلیل.

و ثانیها أن تکون له ملکه تحصل من ممارسه العلوم و الإدراکات یقدر و یتمکن بسبب حصول تلک الملکه علی استحضار الصور العقلیه التی کان اکتسبها من قبل متی شاء بلا تجشم کسب جدید و إن کان تلک العلوم و الإدراکات غائبه عنه- غیر حاضره فی نفسه إذ النفس ما دامت نفسا مدبره لهذا البدن الطبیعی لیس فی وسعها أن تعقل الأشیاء معا لما أشرنا إلیه من مشارکه الخیال فلیس یحضر عندها جمیع ما کسبتها من المعقولات لکن لها ملکه الاستحضار لأیها شاءت متی شاءت من غیر تعب و کلفه و هذه حاله بسیطه ساذجه لها نسبه إلی کل صوره یمکن حضورها لصاحب هذه الملکه نسبه القوه الاستعدادیه إلی ما لم یحصل بعد لا نسبه القوه الإیجابیه إلی المعلول فلیس الإنسان فی هذه الحاله عالما بالفعل و لا الصور المکسوبه لها من قبل حاضره عنده و لکن بالقوه القریبه منه إذ له قدره الاستحضار فیکون عالما بالقوه.


1- کما إذا تعقلت النور الفعلی و مقام الظهور للحق فتخیلت معه النور الحسی و تعقلت انبساطه فی کل بحسبه و تخیلت معه الامتداد و تعقلت بقاءه و تخیلت معه الزمان و هکذا، س قده

ص: 243

و ثالثها کونه بحیث یورد علیه مسائل کثیره دفعه فیحصل له علم إجمالی بجواب الکل ثم یأخذ بعده فی التفصیل شیئا فشیئا حتی یمتلی ء منه الأسماع و الأوراق- فهو فی هذه الحاله یعلم من نفسه یقینا أنه یحیط بالجواب جمله و لم یفصل فی ذهنه ترتیب الجواب ثم یخوض فی الجواب مستمدا من الأمر البسیط الکلی الذی کان یدرکه من نفسه فهذا العلم الواحد البسیط فعال للتفاصیل و هو أشرف منها.

فقالوا قیاس علم واجب الوجود بالأشیاء الصادره و انطواء الکل فی علمه علی هذا المنهاج و الفرق بأن هذه الحاله البسیطه الخلاقه للمعقولات المفصله ملکه و صفه زائده فی النفس و فی الواجب تعالی ذاته بذاته و حین أورد علیهم بعد ما بینوا الوجوه الثلاثه أن ذلک أی العلم بالشی ء علی الوجه الثالث أیضا علم بالقوه إلا أنه قوه قریبه من الفعل أجابوا بأن لصاحبه یقینا بالفعل بأن هذا حاصل أی علمه بأجوبه هذه المسائل حاصل عنده إذا شاء فصله فهذا إشاره إلی شی ء معلوم و من المحال أن یتیقن بالفعل حال الشی ء إلا و هو معلوم من جهه ما یتیقنه فإذا کانت الإشاره یتناول المعلوم بالفعل و لیس من المعلوم المتیقن بالفعل إلا ما کان مخزونا عنده فهذه المسائل بهذا النوع البسیط معلوم له قد یرید أن یجعلها معلومه بنحو آخر فهذا العلم البسیط هیئه تحصل للنفس لا بذاتها بل من لدن مبدإ مخرج إیاها من العقل بالقوه إلی العقل بالفعل بحسبها یلزم النفس التصور الفکری و العلم التفصیلی فالأول هو القوه العقلیه المشاکله للعقول الفعاله و أما التفصیل فهو للنفس من حیث هی نفس هذا کلامهم.

و یرد علیهم(1) أن ما یستفاد من ظاهر هذا الکلام لیس إلا أن المجیب فی تلک الحاله عالم بالفعل بأن له قدره علی شی ء دافع لهذا السؤال أما حقیقه ذلک الشی ء فهو غیر عالم به فإن لذلک الجواب حقیقه و ماهیه و له لازم و هو کونه دافعا لذلک السؤال فالحقیقه مجهوله و اللازم معلوم فهی حاله بین الفعل المحض الذی هو العلم بالمعلومات(2)


1- مناقشه لفظیه راجعه إلی قصور البیان کما یومی ء إلیه قوله ما یستفاد من ظاهر هذا الکلام و إلا فالمناقشه فی العقل الإجمالی الذی قرروه لا سبیل إلیها، ط مد ظله
2- هذا مغالطه محضه فإن الذی هو بالقوه هو العلم التفصیلی بالأجوبه الذی هو بمشارکه الخیال فحیث لم یکن الصور فی الخیال توهم أنها لیست فی العقل و حیث لم یکن فی العقل بنحو التفصیل ظن أنها لیست فیه بنحو الإجمال و العلم البسیط الذی هو الملکه و کون الملکه علما واضح و کون ذلک العلم بالفعل أوضح إذ لا حاجه فیه إلی تجشم کسب جدید فبالحقیقه العلم بالأجوبه بنحو الکثره بل نفس الکثره بالقوه لا العلم بها بنحو الوحده و الشده بل یمکن أن یقال و إن لم یناسب مذاق هؤلاء أن التمیز و التفصیل فیه و أقوی لأنه یتبع الوجود الذی هو عین حیثیه الظهور و النور فکلما کان الوجود أقوی کان التفصیل أتم و إن لم یکن تفصیلا زمانیا بل بمعنی صحه انتزاع المفاهیم المختلفه المناسبه لتلک الملکه و لا شک أن تلک الملکه- أقوی وجودا من تلک التفاصیل الخیالیه و الزمانیه کیف و هی خلاق التفاصیل و ینبوعها و لهذه الخلاقیه اشتبهت بالقدره عند المورد بل إن سألت عن الحق فالقسم الثانی من علم الإنسان- و هو الملکه التی لم یتهیأ أسباب الاستمداد منها أیضا بالفعل فإن العلم شی ء و الالتفات إلیه شی ء آخر و کذا کونه فی الخیال شی ء و کونه فی العقل شی ء آخر و کونه بنحو الکثره شی ء و بنحو الوحده شی ء آخر کما مر و لیست النفس بشراشرها و لا أعلی مشاعرها الخیال حتی إذا لم یکن الشی ء المدرک فیه أو إذا لم یکن إدراکه بمدخلیته لم یکن فی عقلها البسیط أیضا، س قده

ص: 244

مفصله متمیزه بعضها عن بعض و بین القوه المحضه التی هی حاله اختزان المعلومات المفصله- و حصول الأمر المسمی بالملکه فهی حاله بین الحالتین و کیف یتصور(1) کون شی ء واحد- لا سیما إذا کان فی غایه الوحده و البساطه کذات الباری ء عز اسمه علما بأمور مختلفه الذوات متباینه الماهیات بخصوصها فإنه لا یمکن أن یکون تلک الأمور معلومه بالذات- و إلا یلزم تمایز المعدومات کما مر اللهم إلا أن تکون معلومه بالعرض فالمعلوم بالذات ذلک الأمر الواحد البسیط و المعلوم بالعرض ما یلزمه من المعقولات المنبعثه عنه کالعلم بأفراد الإنسان من العلم بوصفه العنوانی و کالعلم بالفروع من العلم بالأصل لا کالعلم بأجزاء الحد من العلم بالمحدود فإن الحد و المحدود متحدان ذاتا مختلفان اعتبارا- کما علمت فی مباحث الماهیه فإن التفاوت بالإجمال و التفصیل هاهنا أنما یکون بنحوی الإدراک لا بأمر فی المدرک و لئن سلم هذا فی العلم الإجمالی الذی مثلوا به- فی المبحث المذکور فی المثال الأخیر فکیف یسلم کون الذات المقدسه الواجبیه


1- إعاده لما سبق من السؤالین بادعاء أنه لا یمکن دفعهما بهذه الأجوبه فتفطن، س قده

ص: 245

بالنسبه إلی معلوماته و هی ماهیات الممکنات کالمحدود بالقیاس إلی الحد(1) و فی هذا سر عظیم فانتظره متفحصا

الفصل (10)
اشاره

و أما قول من زعم کون(2) علمه بحسب مرتبه ذاته(3) علما تفصیلیا ببعض الممکنات و هو العقل الأول و علما إجمالیا بما سوی المعلول الأول من الممکنات- و یکون علمه بکل معلول علما تفصیلیا سابقا علی إیجاده عن علمه بنفس ما هو سابق علیه و هکذا یعلم کل لاحق بالعلم بسابقه إلی آخر المعلولات و لا یجب أن یکون علمه التفصیلی بجمیع الممکنات فی مرتبه واحده بل فی مراتب متفاوته متلاحقه کل سابق علم تفصیلی بلاحقه إجمالی بما عداه من المتأخرات فعلی هذا علمه بکل معلول


1- و إلا لزم اتحاده مع الممکنات و ترکبه من الأجزاء و لعل السر الذی أشار إلیه أنه یمکن أن یکون علمه الذاتی بالوجودات کالمحدود و الحد بوجه فإن المعلول حد ناقص للعله لأن وجوده حکایه ضعیفه عن وجود علته و العله حد تام للمعلول لأنها حاکیه عنه بنحو أعلی، س قده
2- هذا القائل قد هرب بزعمه عن جعل شی ء واحد بسیط علما تفصیلیا بمعلومات متخالفه- فجعل الواحد علما تفصیلیا بالواحد لجواز حکایه الواحد عن الواحد و غفل عن أنه یلزم علیه أن یکون ذاته مع وحدته و بساطته علما تفصیلیا بأمرین متخالفین أحدهما ذاته فإن ذاته علم تفصیلی بذاته و الآخر ذات المعلول الأول و هذا ما أشار قدس سره إلیه بقوله یرد علیه شبه ما تقدم، س قده
3- المراد به کون علمه باقتضاء من مرتبه الذات دون استقراره فیها حتی یکون عین الذات بل هو علم حصولی لازم للذات من جهه العلم بالذات الذی هو سبب للعلم بالمعلول الأول و الدلیل علی ما ذکرنا ما أورده فی بیان هذا المذهب تلوا و فی الجوابین الآتیین فیفارق هذا القول القول بالصور المرتسمه من وجهین أحدهما ترکب العلم من تفصیل و إجمال و الثانی کون العلم بکل مرتبه من مراتب العلل و المعلولات فی مرتبه علتها البعیده إجمالیا و فی مرتبه علتها القریبه تفصیلیا و الصور العلمیه عند المشاء علوم تفصیلیه محضه من غیر اختلاف، ط مد ظله

ص: 246

متقدم علی إیجاده فیکون علمه فعلیا فاعترض علیه بعد ما یرد علیه شبه ما تقدم(1) بوجوه أخری أحدها أنه یجب احتیاج الواجب فی العلم التفصیلی بأکثر الأشیاء إلی ما سواه- و ثانیها أنه یلزم علیه التجدد فی علمه و الانتقال من معلوم إلی معلوم کما هو شأن العلوم النفسانیه و ثالثها أنه یلزم علیه فقدان العلم بأکثر الأشیاء فی کثیر من مراتب نفس الأمر و خفاء کثیر من المعلومات علیه فی أکثر المقامات الوجودیه و هذا ممتنع بالضروره البرهانیه و ربما یجاب عن الأول بأن توقف العلم التفصیلی الذی هو أمر مباین لذاته- بشی ء علی شی ء آخر یستند إلی ذاته لیس محذورا کما أن صدور الموجودات عنه- بعضه متوقف علی بعض آخر و ذلک البعض علی بعض آخر حتی ینتهی سلسله الافتقار إلی ما یفتقر إلی ذاته و لیس هذا یستلزم افتقاره إلی شی ء بل هذا فی الحقیقه افتقار الکل إلیه لا إلی غیره.

و عن الثانی بأن هذا لیس انتقالا زمانیا بل ترتبا عقلیا و الانتقال من معلوم إلی معلوم إذا لم یکن زمانیا بل تقدما و تأخرا ذاتیا فهو لیس بممتنع علیه کما فی طریقه القائلین بارتسام صور الأشیاء فی ذاته علی الترتیب العلی و المعلولی و کما فی طریقه بعض المتکلمین(2) و أبی البرکات و قریب من هذا الرأی رأی من زعم من متأخری الحکماء(3)


1- و هو ما أورده علی القول بالصور المرتسمه و ما کان یصر علیه من لزوم کون العلم قبل الإیجاد غیر زائد علی الذات، اد
2- ظاهره طریقه أخری فی العلم لکنها لو کانت لاستوفاها عند تعداد الأقوال و لو قال بدل لفظ القائلین لفظ المشائین لأمکن حمل طریقتهم علی طریقه هؤلاء و یمکن أن یراد طریقه المتکلمین فی باب زیاده الصفات علی ذاته تعالی و الترتیب السببی و المسببی فیها کما یقولون اعتبار العلم مثلا مقدم علی اعتبار الإراده، س قده
3- الأولی من متقدمی الحکماء فإن هذا رأی ثالیس الملطی و هو أحد أساطین الحکمه المتقدمین و لعل مراده المحقق الطوسی قده فإنه بزعم المصنف قدس سره یقول بهذا القول، س قده

ص: 247

بأن علمه بذاته عین ذاته و علمه بالأشیاء الممکنه عباره عن وجود العقل الأول مع الصور القائمه به هربا من مفاسد تلزمهم من القول بکون علمه تعالی بالأشیاء- صورا کثیره قائمه بذاته تعالی و هذا و إن أمکن تصحیحه عند من له قدم راسخ(1) فی الحکمه المتعالیه لکن لا یصح علی قواعدهم المشهوره لأن العقل بما فیه حادث ذاتی و حقیقه علمه تعالی قدیمه لأنها عین ذاته فکیف یمکن أن یکون هو هو و لا تصغ إلی قول من یقول بعض علمه قدیم و بعض علمه حادث- فإنه بمنزله قول من قال إن بعض قدرته قدیمه و بعضها حادثه أو قال بعض ذاته قدیمه و بعضها حادثه بل یجب أن یکون حقیقه علمه واحده و مع وحدتها تکون علما بکل شی ء کما أشرنا إلیه فی أوائل هذا السفر الربوبی.

و یرد علیه أیضا أن وجود العقل مسبوق بعلم الحق به لأن ما لا یعلم لا یمکن إیجاده و إعطاء الوجود له فالعلم به حاصل قبل وجوده ضروره فهو غیره لا محاله و ماهیته مغایره لحقیقه العلم بالضروره لأن حقیقه العلم کما قررنا تکون واجبه الوجود لذاتها- لأن حقیقتها حقیقه الوجود و إن لحقها فی بعض المراتب من جهه اقتران الماهیه لها إمکان عقلی أو خارجی و لا شی ء من الماهیات واجب الوجود لذاته(2) فکیف یکون ماهیه المعلول الأول علما لواجب الوجود.

فظهر و تبین من تضاعیف أقوالنا أن الحق الأول یعلم الأشیاء کلها بما یعلم به ذاته لا بأمر آخر و أیضا العقل الأول عندهم جوهر و جوهریته أنه ماهیه لها وجود


1- لأن العقل عند الراسخ موجود بوجود الله أزلی بأزلیته کما مر فیمکن کونه علما له تعالی، س قده
2- هذا کبری لقیاس علی هیئه الشکل الثانی هکذا حقیقه العلم و صرفه واجب الوجود و لا شی ء من الماهیات بواجب الوجود فینتج ما ینعکس إلی قولنا لا شی ء من الماهیات بحقیقه العلم ثم نضم إلیه قولنا العقل ماهیه من الماهیات ینتج المطلوب من الشکل الأول- و إن جعلت قوله لا شی ء من الماهیات واجب الوجود صغری لا تحتاج إلی انعکاس النتیجه، س قده

ص: 248

انتزاعی و هو عرض زائد علی ماهیته و العلم سیما علم الله لیس کذلک لأنه کالوجود لیس بجوهر و لا عرض و جوهریه العقل عند هؤلاء الراسخین أنما هی لسریان الهویه الواجبیه فیها(1) فیصلح عندهم أن یکون علمه تعالی بالأشیاء و لا یصلح عند غیرهم- و أیضا القول بأن العقل الأول بما فیه عین علمه بالأشیاء یبطل العنایه الإلهیه السابقه علی وجود الأشیاء کلها و لیست عباره عن حضور العقل عنده لأن الحضور صفه الحاضر(2) و هو العقل و علمه تعالی صفه له فهو غیره و أیضا الحضور متأخر عن الحاضر(3) لأنه صفه له و هو متأخر عن الواجب لأنه معلول له و علمه تعالی مع جمیع کمالاته متقدم بالذات علی جمیع الموجودات فلا یفسر علمه بالحضور.

إشراق تعلیمی و تنبیه تفریعی-

و الحق أن من أنصف من نفسه یعلم أن الذی أبدع الأشیاء و أفادها و اقتضاها اقتضاء بالذات و أوجدها بذلک الاقتضاء من العدم إلی الوجود سواء کان العدم زمانیا أو ذاتیا یعلم تلک الأشیاء بحقائقها و لوازمها قبل إیجادها سیما و قد کانت علی ترتیب و نظام و نظامها أشرف النظامات و ترتیبها أحسن التقویم و إلا لما أمکن إعطاء الوجود لها فالعلم بها لا محاله غیرها و مقدم علیها و اعلم أن کل من تشبث فی إثبات علمه تعالی بالأشیاء بشی ء من مجعولاته کعقل أو نفس أو یقول علمه التفصیلی متأخر عن ذاته فذلک لقصور نظره و ضعف عقله و الراسخ فی الحکمه عندنا من


1- کان قائلا یقول إنک جوزت کون العقل علما له تعالی عند الراسخین و قد سبق أیضا- إرجاع الصور المرتسمه إلی المثل الأفلاطونیه و هی جواهر أجاب بأن جوهریتها باصطلاح العرفاء و هی عندهم بمعنی المتبوعیه کما أن العرضیه بمعنی التابعیه فصور العالم أعراض و معناه جوهر معرب گوهر فکان متبوعیه الحق بعین متبوعیه الحق و جوهریته، س قده
2- هو و إن کان صفه ذاتیه للحاضر لکنه صفه فعلیه لعلته فإن للمعلول نحو قیام بعلته فی مقام وجوده التفصیلی، ط مد ظله
3- ممنوع فإنه منتزع عن نحو وجوده غیر متأخر عنه فهو علم بالفعل فی مقام الفعل لکن الإشکالین مبنیان علی ظاهر بیان القوم المبنی علی أصاله الماهیه، ط مد ظله

ص: 249

أثبت علمه بجمیع الأشیاء مع کثرتها و تفصیلها فی مرتبه ذاته(1) السابقه علی جمیع اللوازم و الخوارج من غیر أن یلزم اختلاف حیثیه فی ذاته و ذلک فضل الله یؤتیه من یشاء من عباده و الله ذو الفضل العظیم

الفصل (11) فی حال مذهب من کان یری أن علمه تعالی بالأشیاء هو بالإضافه الإشراقیه
[مقدمه]

اعلم أن صاحب الإشراق أثبت علمه علی قاعده الإشراق و کان لی اقتداء به فیها فیما سلف من الزمان إلی أن جاء الحق و أرانی ربی برهانه و مبنی تلک القاعده- علی أن علمه بذاته هو کونه نورا لذاته(2) و علمه بالأشیاء الصادره عنه هو کونها ظاهره له لإشراقه علیها إما بذواتها کالجواهر و الأعراض الخارجیه أو بمتعلقاتها التی هی مواضع الشعور للأشیاء مستمره کانت کما فی المدبرات العلویه الفلکیه- عقولها أو نفوسها أو غیر مستمره کما فی القوی الحیوانیه النطقیه و الخیالیه و الحسیه- فعلمه تعالی عنده محض إضافه إشراقیه(3) فواجب الوجود مستغن فی علمه


1- و ذلک لأن بسیط الحقیقه کل الأشیاء و متی کان الوجود أقوی کان النور و الظهور أشد فالتمیز و التفصیل أظهر و الأسماء الحسنی و صورها أکثر و لکن بحسب المفهوم لا بحسب الوجود و الانکشاف للمعلول بنفس ذات العله السابقه أتم من انکشافه بذاته فإن ید الله مع الجماعه و سیحقق المطلب إن شاء الله تعالی، س قده
2- أی حیثیه العلم هی حیثیه الظهور و الإظهار و هی تدور علی النوریه و هی مرکزها- و حق النوریه و حقیقتها عنده تعالی بل هی هو لأنه تعالی نور الأنوار و الأنوار القاهره و الأسفهبدیه و العرضیه کلها نوریتها به تعالی کما یدلک علیه تسمیته تعالی بنور الأنوار فمن کان نورا حقیقیا و غیر متناه فی شده النوریه الحقیقیه یظهر ذاته لذاته لنوریته لذاته و کذا یظهر جمیع ما عدا ذاته لذاته لإشراقه علیها فکیف یخفی علیه شی ء مما فی الغیب و الشهاده أم کیف یحتاج مع هذه النوریه إلی الصور لتظهر له ذوات الصور و هذا قوی متین إن أرید بالنور حقیقه الوجود الذی هو عین الأعیان و هو الظاهر بالذات المظهر للماهیات، س قده
3- أی إشراقه الذی هو نور السماوات و الأرض و هو الوجود الحقیقی و هذا کما أن الصور العلمیه و الأشباح الخیالیه التی لنفسک إذا قویت بقوه النفس أو بالنوم أو الإغماء أو غیر ذلک بحیث یساوی فی القوه الموجودات الخارجیه أو یزید علیها صارت عینیه و مع ذلک هی علمک- فتلک السماء التی تظلک و الأرض التی تحملک و الأشخاص التی تخاطبها و تخاطبک و جمیع ما یبهجک أو یوحشک علومک تشاهدها بإضافتک الإشراقیه إذ کلها إشراقات نفسک و ظهوراتها، س قده

ص: 250

بالأشیاء عن الصور و له الإشراق و التسلط المطلق(1) فلا یحجبه شی ء عن شی ء و علمه و بصره واحد(2) إذ علمه یرجع إلی بصره لا أن بصره یرجع إلی علمه کما فی غیر هذه القاعده و نوریته أیضا نفس قدرته فإن النور فیاض لذاته فعلمه بالأشیاء نفس إیجاده لها- کما أن وجود الأشیاء عنه نفس حضورها لدیه فله إضافه الفعالیه إلی جمیع الأشیاء- بها یصحح جمیع الإضافات اللائقه به کالعالمیه و المریدیه و غیرهما إذ کلها واحده علی التحقیق کما سبق ذکره فهذا مذهبه فی علم الله تعالی فعلمه عنده لیس بالصور مطلقا بل بالمشاهده الحضوریه و مدار الإدراک للغیر أیضا عنده علی التسلط النوری للمدرک و الحضور الاستناری للمدرک فإدراک النفس لبدنها و وهمها و خیالها و حسها و کل ما لها تصرف فیه من أجزاء البدن و قواه فهو أنما یکون بالإضافه القهریه الإشراقیه فبقدر تسلطها و إشراقها علی شی ء منها یکون قوه إدراکها له و لیس إدراکها لشی ء بصوره زائده علیه و لو کان إدراکها لوهمها و خیالها و غیرهما بصوره أخری مرتسمه فی ذاتها و کل صوره ترتسم فی ذات النفس- فهی کلیه و إن تخصصت ألف تخصص فإن ذلک لا یخرجها عن العموم و احتمال الشرکه


1- لا یذهب علیک أن فی کل موضع ذکر الإشراق أردفه بالتسلط إلی کلامه فی تقریر هذا المذهب إلا ما شذ و فیه إشاره إلی مسلکین أحدهما أنه بالإشراق و النور الذی هو حیثیه الظهور و الإظهار یظهر له الأشیاء و ثانیهما أنه لما کان له التسلط و العلیه الإبداعیه یظهر له المعالیل و یعلمها حضورا بلا احتیاج إلی اقتحام صورها فی البین، س قده
2- لأن إدراک البصر فینا کان أبصارا لأن المرئی مشاهد لنا بحیث یمنع الشرکه فیه- و هذا حاصل له تعالی بذاته لا لجارحته کما فینا فکل وجوده و لا بعض له بصر و سمع و غیرهما من الصفات العلیا کشخص تمام بدنه فی اللطافه و الشفیف کالجلیدیه فیکون کله عینا باصره، س قده

ص: 251

فیها للکثره فیلزم أن یکون النفس محرکه لبدن کلی و مستعمله لقوی کلیه و لیس لها إدراک بدنها الخاص و قواها و لا التصرفات و التدابیر الجزئیه و هو لیس کذلک بالضروره الوجدانیه فإنه ما من إنسان إلا و یدرک بدنه الجزئی و قواه الجزئیه و النفس تستخدم المفکره فی تفصیل الصور الجزئیه و ترکیبها حتی ینتزع الکلیات من الشخصیات و تستنبط النتائج من المقدمات و حیث لم یکن للقوه الجزئیه سبیل إلی مشاهده ذاتها(1) لعدم حضورها عند نفسها فإن المنطبع فی محل وجوده فی نفسه هو بعینه وجوده لمحله فوجودها لغیرها لا لنفسها کما سبق ذکره کیف و الوهم ینکر نفسه- و ینکر القوی الباطنه و إن لم یجحد آثارها فإذا لم یکن للوهم و هو رئیس سائر القوی الجرمانیه سبیل إلی إدراک نفسه و إدراک القوی الباطنه و کذلک سائر المدارک الجزئیه- فالمدرک لهذه القوی الجزئیه و الجزئیات المرتسمه فیها و الکلیات المنتزعه عن تلک الجزئیات أنما هی النفس الناطقه بنفس تلک الأمور و ذلک لإشراقها و تسلطها علی هذه الأمور مع کونها فی ذاتها نورا لذاتها و کلما هو نور لنفسه و له تسلط علی غیره کان مدرکا لذاته و لذلک الغیر إما إدراکه لذاته فبمحض کونه نورا إذ النور یلزمه الظهور بل هو عین الظهور و إما إدراکه لذلک الغیر فبمجرد إضافته إلیه و کلما کان


1- لما نفی أن یکون علم النفس بالقوی بارتسام صورها فی العاقله أراد أن ینفی کون علمها بها بالعلم الحضوری للقوی بنفسها و لما کانت هی قوی النفس متصله بها کان علمها بأنفسها علم النفس بها و لم یتعرض لاحتمال کون علم القوی بأنفسها حصولیا بانطباع صورها فی أنفسها لوضوح بطلانه بوجوه أحدها أن صورها غیرها و نحن نعلمها بأعیانها و ثانیها أنه یلزم اجتماع المثلین فی محل واحد هو محل القوه أعنی الروح البخاری و ثالثها أنه یدور أو یتسلسل لأن انطباعها بصورها متوقف علی الاستعمال و الاستعمال متوقف علی العلم الانطباعی فیلزم ما ذکرنا کما لا یخفی و قد مر. و الحاصل أن الأقسام أربعه فإن العلم بالقوی إما حضوری و إما حصولی و الحضوری إما للقوی بالقوی و إما للنفس بها و الحصولی إما للنفس فی مقام العاقله و إما للقوی بانطباع صورها فیها واحد الأقسام صحیح و الباقی باطل، س قده

ص: 252

الشی ء أشد نوریه و أقوی تسلطا علی الغیر کان إدراکه لذاته و لغیره أشد و أقوی و أشد الذوات نوریه هو الحق جل ذکره و أقوی أنحاء التسلط هو الإبداع المطلق و التأییس بلا شرکه و لیس للنفس بالقیاس إلی هذا البدن الطبیعی و قواه إلا التحریک- و ضرب من الفاعلیه غیر التامه کما بین فی موضعه و لو کان تسلطها علیه و علیها بالإبداع- لکان إدراکها له و لما فیه فی الغایه و لیس کذلک لما ذکرناه و مع ذلک تتفاوت النفوس فی النوریه و التسلط و کلما کان نوریتها أشد و تسلطها علی البدن أقوی کان إدراکها أقوی إذ کان حضور البدن لها أتم و لو کانت ذات تسلط علی غیر بدنها- کتسلطها علی بدنها لأدرکته أیضا بمجرد الإضافه الإشراقیه القهریه من دون الافتقار إلی قبولها الصوره و انفعالها عنه فالقبول جهه النقص و القهر جهه الکمال و الشرف- و نحن إنما احتجنا إلی الصوره فی بعض الأشیاء کالسماء و الکواکب و غیرهما مما نعلمه باعتبار و قیاس لأن ذواتها کانت غائبه عنا فاستحضرنا صورها و تلک الصور هی معلومنا بالحقیقه لکونها مقهوره لنا و لو کانت هی أیضا حاضره لنا کحضور آلاتنا و ما فیها لما احتجنا فی إدراکها إلی صوره.

فإذن ثبت و تحقق أن النفس غیر غائبه عن ذاتها و لا قواها و لا الصور المتمثله فی قواها محجوبه عنها و لا بدنها الجرمی مختف علیها لکونها نورا لذاتها و لها ضرب من التأثیر فی هذه الأمور فالنور المجرد الواجبی و هو فی أعلی مرتبه شده النوریه- و له إضافه الإبداع إلی ما سواه الذی هو أعلی ضروب التأثیر و الإیجاد و له السلطنه العظمی و القهر الأتم لا جرم یعلم ذاته و یعلم ما سواه من العقول و الأجرام و قواها و ما یتمثل لها أو ینطبع فیها بمجرد إضافه المبدئیه فکما أن علمه بذاته لا یزید علی ذاته کذلک علمه بالأشیاء لا یزید علی إضافته إلی الأشیاء.

و أیضا قد سبق أن کل ما هو کمال مطلق للموجود من حیث هو موجود فیجب له و إذا تحقق شی ء منه فی معلوله فتحققه له أولی و کلما هو أولی فهو واجب له بالضروره و إذا صح العلم الإشراقی للنفس ففی واجب الوجود أولی فیدرک ذاته لا بأمر زائد و یدرک ما سواه بمجرد إضافه الإشراق إلیها و لو کان مدرکا لذاته بنور

ص: 253

زائد لکان ذاته أنور من ذاته و لو کان مدرکا للأشیاء بصور مرتسمه فی ذاته لکان قابلا و فاعلا فیلزم ما یلزم القول به من الشناعات.

قال و مما یدل علی أن هذا القدر کاف فی العلم أن الأبصار أنما هو بمجرد إضافه ظهور الشی ء الخارجی للبصر(1) عند عدم الحجاب فإن من لم یکن الرؤیه عنده- بانطباع أشباح المقادیر فی الجلیدیه و لا بخروج الشعاع عنها یلزمه أن یعترف بأن الأبصار بمجرد مقابله المستنیر للعضو الباصر فیقع به إضافه إشراقیه للنفس إلیه لا غیر فإذن إضافته تعالی لکل ظاهر أبصار و إدراک و تعدد الإضافات لا یوجب تکثرا فی ذاته و لا تجددها یوجب تغیرا فی ذاته کما بین فی موضعه- ف لا یَعْزُبُ عَنْهُ مِثْقالُ ذَرَّهٍ فِی السَّماواتِ وَ لا فِی الْأَرْضِ فهذه طریقه هذا الشیخ الجلیل فی هذه المسأله و تبعه العلامه الطوسی ره و غیره و حکم بصحتها کل من أتی بعده فإن العلامه الطوسی شارح کتاب الإشارات لما رأی فی إثبات الصور لذاته تعالی ورود کثر من الإشکالات و لم یقدر علی حلها و التفصی عنها حاول طریقه أخری لتصحیح مسأله العلم فقال العاقل کما لا یفتقر فی إدراک ذاته إلی صوره غیر ذاته التی هو بها هو کذلک لا یفتقر فی إدراکه لما یصدر عن ذاته لذاته إلی صوره غیر صوره ذلک الصادر التی بها هو هو و اعتبر من نفسک أنک تعقل شیئا بصوره تتصورها أو تستحضرها(2) فهی صادره عنک لا بانفرادک مطلقا بل بمشارکه ما من غیرک و مع ذلک فأنت تعقلها بذاتها لا بصوره أخری لامتناع تضاعف الصور إلی غیر النهایه- فإذا کان حالک مع ما یصدر عنک بمشارکه غیرک هذه الحال فما ظنک بحال العاقل مع ما یصدر عنه لذاته من غیر مداخله غیره فیه و لیس من شرط کل ما یعقل


1- لیس المراد أن الأبصار بمجرد الإضافه الإشراقیه فالعلم أیضا کذلک لأنه حینئذ بصیر قیاسا فقهیا مع أنه لیس هذا الاستدلال أولی من العکس بأن یقال العلم إضافه إشراقیه فالأبصار کذلک بل المراد أنا أثبتنا برهانا أن الأبصار بالإضافه الإشراقیه فالآن نقول- العلم أیضا کذلک لأن علمه تعالی یرجع إلی بصره، س قده
2- من خزائن علمک بعد ما تصورتها أو لا، س قده

ص: 254

أن یکون المدرک محلا للصوره المعقوله فإنک تعقل ذاتک مع أنک لست بمحل لها بل کونک محلا لها من شروط حصولها لک الذی هو مناط عقلک إیاها فإن حصلت هی لک علی جهه أخری سوی الحلول فیک لعقلتها من غیر حلول فیک فإذن المعلولات الذاتیه للعاقل الفاعل لذاته حاصله له من غیر أن یحل فیه(1) فهو عاقل إیاها بأنفسها بلا حلولها فیه

فإذا عرفت هذه المقدمه فاعلم
اشاره

أن الواجب لذاته لما لم یکن بین ذاته و بین عقله لذاته مغایره بل کان عقله لذاته هو نفس ذاته فکذلک لا مغایره بین وجود المعلول الأول و بین تعقل الواجب له إذ عقله لذاته عله عقله لمعلوله الأول کما أن ذاته عله ذات المعلول الأول فإذا حکمت باتحاد العلتین فاحکم باتحاد المعلولین- فإذن وجود المعلول الأول هو نفس تعقل الواجب لذاته له من غیر استیناف صوره تحل فی ذات الأول تعالی عن ذلک علوا کبیرا و قد عرفت أن کل مجرد یعقل ذاته و غیره من المجردات(2) فالجواهر العقلیه لما کانت تعقل ما لیست بمعلولات لها بحصول


1- قد سبق من المصنف قده فی الفصل المعقود لما وجده قادحا فی مذهب القائلین بارتسام الصور فی ذاته أنه لا تفاوت بین مذهبی الشیخ الإشراقی و العلامه الطوسی قدس سره إلا أن الشیخ المذکور أجری القاعده فی الأجسام و الجسمانیات أیضا و هذا العلامه لم یکتف بذلک بل جعل مناط علمه تعالی بها ارتسام صورها فی المبادی العقلیه و النفسیه کما فی مذهب ثالیس الملطی و إنی لا أجد مخالفه بین مذهب الشیخ و العلامه و أتکلم فیما عسی أن تکون موضع الدلاله علی ما نسب إلیه و أبین مراده من هذه العبارات فمن جملتها هذه فإذن المعلولات الذاتیه أقول التوصیف بالذاتیه لیس من باب التوصیف بالصفه المخصصه بل إشاره إلی أن الکل معالیله بالذات إذ الوسائط أیضا منه و لا مؤثر فی الوجود إلا الله أو المراد بها الوجودات قاطبه لأن الوجود هو المجعول بالذات عند العلامه أیضا کما نقل کلامه فی أوائل السفر الأول، س قده
2- لأن کل مجرد عاقل و کل مجرد معقول و لأنه لا حجاب فیما بین المجردات فکل مجرد یعقل غیره من المجردات سواء کان فوقه أو تحته أو یکافئه فهذا و قوله فالجواهر العقلیه لما کانت تعقل ما لیست معلولات إلی آخره تأسیس لانتقاش الجواهر العقلیه بصور ما لیست معلولات لها و أن الأول تعالی یعقلها و یعقل الصور التی فیها جمیعا بالحضور لا أن علمه تعالی بمعلولاته أو علم الجواهر العقلیه بمعلولاتها بحصول صورها حتی یکون علمه تعالی ببعض الأشیاء حضوریا و ببعضا حصولیا کما فهم من هذه العبارات و نسب القول به إلی العلامه قده فبیان مرامه قدس سره فی انتقاشها بالصور أنها أی الجواهر العقلیه تعقل ما لیست بمعلولات لها بحصول صورها. أما ما لیست معلولات لها فکالعقول الطولیه التی هی فوق العقل السافل مما هی علل له- و کالعقول العرضیه کل بالنسبه إلی الآخر إذ لا علیه فیها و لذا سمیت طبقه متکافئه و کصنم کل منها بالنسبه إلی غیر صاحبه لأن کل صنم و طلسم معلول لربه و صاحبه المعتنی به لا لصاحب الطلسم الآخر. و أما أنها تعقل ما لیست معلولات لها فلأنه لا حجاب فی المفارقات و لأن کلا منها یعقل الواجب الوجود و لا موجود إلا و هو معلول الواجب تعالی و العلم بالعله مستلزم للعلم بالمعلول فکل معالیل الواجب تعالی لا بد و أن تکون معلومه لکل مجرد سواء کانت فوقه أو تحته و إن کان ما هو تحته معلوما له بالحضور. و أما أنها تعقل ما لیست بمعلولات لها بحصول صورها فلأنه قد مر أنه إذا لم یکن المعلوم عینا للعالم و لا مقهورا و معلولا له لم یکن بد من استحضار صورته فلا بد أن یکون علم کل مجرد بما فوقه و بما فی عرضه بالصوره إذ لیس له علیهما التسلط و الإشراق و أما الواجب تعالی فهو عالم بالکل بالحضور لأن کل موجود إما معلوله أو معلول معلوله فشرط العلم الحضوری بالغیر و هو التسلط حاصل له بالنسبه إلی الکل کیف و هو یعلم ذاته و ذاته عله للمعلول الأول فیعلمه ثم یعلم المعلول الأول و هو عله للثانی و العلم بالعله مستلزم للعلم بالمعلول- فیعلم الثانی أیضا بالحضور کالمعلول الأول و هکذا إلی آخر الموجودات و کذا کل مجرد یعلم ما دونه من معالیله بالحضور بقاعده الإشراق و التسلط علیها و الاحتیاج إلی الصور لعلمها بما فوقها فالمبادی ء العالیه تعلم الأجسام التی هی معالیلها بالحضور فضلا عن مبدإ المبادی ء، س قده

ص: 255

صورها فیها و هی تعقل الواجب الوجود أیضا و لا موجود إلا و هو معلول للواجب تعالی کانت صور جمیع الموجودات الکلیه و الجزئیه علی ما هی علیه حاصله فیها

ص: 256

و الأول الواجب یعقل تلک الجواهر مع تلک الصور لا بصور غیرها بل بأعیان تلک الجواهر و الصور و بهذا الطریق یعقل الوجود علی ما هو علیه(1) فإذن لا یَعْزُبُ عَنْهُ مِثْقالُ ذَرَّهٍ فِی السَّماواتِ وَ لا فِی الْأَرْضِ من غیر لزوم شی ء من المحالات المذکوره قال إذا تحققت هذا الأصل و بسطته ظهرت لک کیفیه إحاطته بجمیع الموجودات الکلیه و الجزئیه(2) و ذلک فضل الله یؤتیه من یشاء فهذا ما ذکره هذا العلامه- و إذا تأملت فیه وجدته بعینه طریقه الشیخ الإشراقی بأدنی تفاوت و هی التی ارتضاها کل من نظر فیها و لم یقدح فیها أحد و هی مقدوحه عندی بوجوه من القدح و قد مضی بعضها و بقی البعض و لا بأس بإعادتها مع ما بقی لما فی التذکیر من زیاده التوضیح و الکشف.

فنقول یرد علیها أمور-

الأول أنها تبطل العنایه الإلهیه السابقه علی جمیع الممکنات

الأول أنها تبطل العنایه الإلهیه السابقه(3) علی جمیع الممکنات الدال علیها النظام العجیب و الترتیب الفاضل و لا یکفی فی الاعتذار ما ذکره مجیبا عن ذلک بأن جوده النظام و حسن الترتیب الأنیق فی هذا العالم أنما هی ظلال و لوازم للنسب الشریفه- و الترتیب الأنیق الواقع بین المفارقات فإن للعقول المفارقه کثره وافره عنده و لها سلاسل طولیه و عرضیه و هیئات عقلیه و نسب معنویه فذوات هذه الأصنام تابعه لذوات أربابها و هیئاتها لهیئاتها و نسبها لنسبها و ذلک لأنا نقول هب أن هذا النظام


1- أی کما یعقل الجواهر العقلیه و صورها بالحضور کذلک یعقل الوجودات العینیه المادیه بالحضور لقاهریته و تسلطه علیها، س قده
2- بأن یقال الجواهر النفسیه أیضا تعقل ما لیست بمعلولات لها بحصول صورها- و الأول الواجب یعقل تلک الجواهر و صورها بأعیانها لا بصور غیرها و المراد بالکلیه الصور المعقوله الحاضره بأعیانها المرتسمه فی الجواهر العقلیه و النفسیه و بالجزئیه الموجودات العینیه من المجردات و المادیات، س قده
3- الحق أنها لا تفی بإثبات العنایه لا أنها تبطلها فعلی من اعتمد علیها أن یثبت سنخا آخر من العلم توجه به العنایه الإلهیه، ط مد ظله

ص: 257

تابع لنظام ذلک العالم فما السبب الباعث لنظام ذلک العالم لو لم یکن ذاته بحسب صقعه الإلهی مشتملا علی أفضل نظام و أحسن جمعیه لا نظام أفضل منه و لا أحسن و أکرم دفعا للدور و التسلسل و لقد بین المعلم الأول فی أثولوجیا هذا المقصد بما لا مزید علیه.

الثانی أن کون العلم إضافه محضه غیر صحیح

سواء سمیت إشراقیه أم لا(1) إذ من العلم ما یکون مطابقا للواقع(2) و منه غیر مطابق له فیسمی بالجهل و أیضا من العلم ما هو تصور و منه ما هو تصدیق و الإضافه لا یمکن تقسیمها إلی هذه الأقسام و قوله و تقسیمهم العلم فی أوائل المنطق إلی التصور و التصدیق أنما هو فی العلوم التی هی غیر علم المجردات بذواتها و غیر العلم بالأشیاء التی یکفی فی العلم بها مجرد الإضافه الحضوریه غیر مستقیم(3) لأن مطلق العلم معنی واحد و حقیقه واحده لا یمکن


1- إشاره إلی أن کون الإضافه إشراقیه بمجرد الاسم علی مذهب الشیخ الإشراقی و إنما هی مقولیه لأن الوجود الحقیقی الذی هو الإشراق بالحقیقه عنده اعتباری فلم یبق إلا شیئیه الماهیه و الماهیات غواسق صرفه لا إشراق لها فی ذاتها فإضافته مقولیه و هی غیر متصوره فی الجهل المرکب و فی العلم بما لیس له وجود خارجی و أیضا لما کانت الإضافه اعتباریه لا صوره لها ملحوظه بالذات و التصور و التصدیق صوره لم یمکن تقسیمها إلیهما، س قده
2- لا یخفی أن العلم بالإضافه الإشراقیه مرجعه إلی العلم الحضوری من العله لمعلولها- و المطابقه و اللامطابقه من خواص العلم الحصولی دون الحضوری و کذا الانقسام إلی التصور و التصدیق الذی ذکره قده، ط مد ظله
3- أی فی العلم الذی هو مجرد الإضافه بناء علی کونها مقولیه لأن مطلق العلم معنی واحد و هو من أعلی الکمالات و حقیقه نوریه فلا یمکن کون بعض أفراده أمرا اعتباریا هو الإضافه و أما تخصیص مقسم التصور و التصدیق بالعلم الحصولی و أن الحضوری لیس تصورا و تصدیقا فهو حق و المصنف قدس سره لا مهرب له عنه فی علم الشی ء بذاته و علمه بغیره حضوریا لأن التصور و التصدیق من المعقولات الثانیه فلا یمکن أن یکون الوجود العینی تصورا و تصدیقا و لا یرد علیه قده ما أورده علی الشیخ أنه معنی واحد لأن هذا لا ینافی کون بعض أفراده صوره و بعضها وجودا و إشراقا لأن کلیهما نور و کمال بخلاف الإضافه المقولیه، س قده

ص: 258

أن یکون بعض أفراده إضافه و بعضها صوره إذ کل مورد قسمه لیس انقسامه إلی الأفراد إلا بقیود متخالفه تضم إلیه و یحصل منه مع کل ضمیمه قسم واحد فالمورد مشترک بین الأقسام و لا یجوز مثل هذا الاشتراک لأمر بین الإضافه و غیرها لأنها غیر مستقله المعنی و هذا مما یظهر بأدنی تأمل

و الثالث أن العلم کما بین فی موضعه إما بالتعقل أو التخیل أو التوهم أو الإحساس

و الثالث أن العلم کما بین فی موضعه(1) إما بالتعقل أو التخیل أو التوهم أو الإحساس و لیس من العلم شی ء خارج عن هذه الأقسام و یلزم علی مذهبه أما کون الباری و المجردات العقلیه فی إدراکها للأجسام و الصور الخارجیه و کذا فی إدراکها للمثل الإدراکیه المرتسمه فی المدارک الجزئیه حساسه(2) و إما أن یوجد قسم من العلم خارجا عن الأقسام المذکوره و هذا غیر وارد علی القائلین بأن العلم مطلقا هو


1- فیه ما فی سابقه، ط مد ظله
2- إن أراد کون الباری أو المجرد مدرکا للجزئیات المادیه و علمه إحساسا أی مشاهده لها سلمنا الملازمه و منعنا بطلان اللازم کیف و من یرجع علمه إلی بصره لا یتحاشی عن ذلک بل یباهی به و کل من یقول إنه تعالی سمیع و بصیر و لیس له جارحه لتنزهه و غناه عنها- کالمصنف قدس سره و غیره من المحققین لیس له بد من أن یقول معناه أن کل وجود حاضر له و من جملتها المبصرات و المسموعات و بالجمله المدرکات الجزئیه فهو بصیر بها سمیع لها بنحو المشاهده لا بنحو العلم بها کما یقول بعض المتکلمین إلا أن حضورها لنا أنما هو لقوانا و جوارحنا لحاجتنا- و حضورها له لذاته فهو سمع کله و بصر کله کما فی الأحادیث و إن أراد کونها حاسه أی قوه فی جارحه مادیه منعنا الملازمه و الحاصل أن علمه الحضوری بالجزئیات إحساس أی مشاهده و إدراک فإنه تعالی کما أنه عالم کذلک مدرک و الإدراک قد یقابل التعقل و العلم کما فی کلامه قده بعد أسطر فإن لکل صوره مادیه کائنه فاسده صوره إدراکیه إلی آخره و قوله و کذا فی إدراکها للمثل الإدراکیه إلی آخره الغرض منه أن الإشکال فی الجزئی المادی و الممتدات و المتقدرات و أما الجزئی المجرد فلا إشکال فیه و إن لم یکن العلم به عند الشیخ الإشراقی بالصوره لأن العلم بالصور الکلیه و بالجزئی المجرد کلاهما تعقل أ ما تسمع أمثال قولهم کل مجرد عاقل بذاته، س قده

ص: 259

بالصور فی إدراک الباری أو المفارق للخارجیات و الجزئیات فإن هذا التقسیم للعلم أنما هو باعتبار ما یکون معلوما بالذات لا بالعرض فإن هذا القید معتبر فی التقسیمات کلها و إن لم یذکر(1) فإذن إدراک هذه الأمور المادیه عن کل مدرک أنما هو بتبعیه صورها الإدراکیه مطلقا علی ما ذهبنا إلیه(2) و إدراک المفارق إیاها بتبعیه الصور المعقوله فإن لکل صوره مادیه کائنه فاسده صوره إدراکیه ذات حیاه و تعقل و لتلک الصوره أیضا صوره عقلیه و هی وجهها الثابت عند الله و هی المعقوله بالذات و ما دونها أیضا معقوله له لکن بتبعیه تلک الصوره فاحتفظ بهذا التحقیق فإنه نافع جدا(3).

و الرابع أن الإضافه متأخره الوجود عن وجود الطرفین

(4) فیلزم الحاجه له فی أشرف صفاته إلی مخلوقاته.

الخامس أنا قد بینا فی کثیر من مواضع هذا الکتاب بالبرهان

أن شیئا من الأجسام الطبیعیه و صورها المادیه و هیئاتها لا یمکن أن یکون مدرکا بالذات(5)


1- فإذا قیل مثلا المتحیز إما أجسام بسیطه أو مرکبه لم یقل الهیولی و الأعراض أیضا متحیزات إذ المقصود هو المتحیز بالذات و کذا إذا قیل المبصر إما ضوء أو لون- لم یقل الجسم و بعض الأعراض الأخری أیضا مبصرات إذ المقصود هو المبصر بالذات و بالجمله مراده قده أن العلم بالجزئیات المادیه و المتقدره لیس علما بالذات عندهم حتی یرد علیهم أنه من أی قسم من الأقسام الأربعه بخلافه عند الشیخ الإشراقی، س قده
2- من أن الصور الإدراکیه هی العقول النوریه، س قده
3- لأنه أیضا أحد مسالک إثبات المثل النوریه إذ لو کانت الأنواع المادیه صالحه للعلم لکفت کما قال القائل بالعلم الحضوری بالمادیات إنها لما کانت حاضره عنده تعالی- و له التسلط المطلق علیها فأیه حاجه إلی الصور، س قده
4- فیه أنه کذلک فی الإضافه المقولیه دون الإضافه الإشراقیه، ط مد ظله
5- قد عرفت أن المانع الذی أبداه من غیبه الکمالات المادیه و احتجاب أجزاء الأجسام و الحرکات بعضها عن بعض مرفوع بالنظر إلی شمول الحرکه جمیع المقولات باعتبارها حرکه توسطیه و بالنظر إلی الوحده الحاکمه علی کل من الأجسام النوعیه و فی بعض کلمات المصنف اعتراف ما بذلک کما سیجی ء فی الوجه الثامن أن للطبائع المحرکه غایات و لها ضرب من الإدراک لغایاتها، ط مد ظله

ص: 260

و لیس لها أیضا حضور جمعی عند شی ء إلا بأمثلتها الحسیه أو العقلیه و لأجل ذلک کان إدراکها عند الحکماء بصوره منتزعه منها لا بنفسها فکیف ذهب هذا الشیخ العظیم و العلامه الطوسی ره(1) و من وافقهما إلی الاکتفاء بغیر الصور الإدراکیه فی إدراک هذه الأکوان المادیه.

و السادس أن قوله و من لم یکن الأبصار عنده بانطباع أشباح المقادیر فی الجلیدیه

و لا بخروج الشعاع عنها یلزمه الاعتراف بأن الأبصار بمجرد مقابله المستنیر للعضو الباصر منظور فیه إذ ذلک الاعتراف غیر لازم بل اللازم أنما هو غیر و هو ما ذهبنا إلیه و قررناه بأن النفس أصبحت عند تلک المقابله مخترعه للصور المبصره فی غیر هذا العالم نسبتها إلی النفس بالقیام الاتصالی کنسبه الصور العقلیه القائمه بذاته تعالی لا بالحلول تعالی عن ذلک علوا کبیرا.

السابع أنه ذهب إلی أن التخیل لیس بحصول الصور الخیالیه فی شی ء من أجزاء الدماغ

بل بمطالعه النفس لما فی عالم المثال و التی هناک من الصور لیس شی ء منها عنده من معلولات النفس حتی یکون لها القهر و السلطنه علیها(2) فبطل ما قرره من القاعده المذکوره من أن إدراک الشی ء لذاته بکونه نورا و إدراکه لغیره بکونه قاهرا علیه و مراده من القهر لیس إلا العلیه بنحو فلا قهر لما لیس بعله و لا قهر علی ما لیس بمعلول فانفسخت قاعدته فی إدراک النفس للخیالیات.

و الثامن أنه یلزم علیه أن لا یعلم الباری جل ذکره شیئا مما سواه

فی مرتبه


1- قد نسب فیما سبق إلی العلامه التفصیل و هذا ینافیه و لعله قدس سره یعتقد التشابه فی کلامه و قد عرفت أنه محکم فلا تغفل، س قده
2- و یرد علیه أیضا مثله فی الأبصار إذ لا قهر و لا تسلط للنفس بالنسبه إلی الموجودات الخارجیه حتی تبصرها بالإضافه الإشراقیه و قد أورد هذا الاعتراض فی کتبه علی الشیخ، س قده

ص: 261

ذاته(1) لا علی وجه التفصیل و لا علی وجه الإجمال لأن العلم الإجمالی له بالأشیاء باطل عنده کما ذکره فی کتاب المطارحات و زیف القول به و اللازم باطل و کیف یجوز(2) صاحب بصیره أن الذی أوجد الأشیاء و اقتضاها بذاته لا یکون فیه علم بها مع أن الحکماء قد أثبتوا للطبائع المحرکه للمواد غایات ذاتیه فی أفاعیلها و العله الغائیه متأخره عن الفعل وجودا متقدمه علیه قصدا فیلزمهم القول بضرب من الإدراک فیها لغایات أفاعیلها فما ظنک بمبدع الکل هل جاز أن یوجد الأشیاء جزافا فهذه وجوه من القدح فی هذا الرأی.

و أما تحاشیه و تحاشی من تبعه من القول بالصور الإلهیه لظنهم أنه یلزم حلول الأشیاء فی ذاته و فی علمه الذی هو عین ذاته فقد علمت أن ذلک غیر لازم إلا عند المحجوبین عن الحق الزاعمین أنها کانت غیره تعالی و کانت أعراضا حاله فیه و أما إذا کانت عینه من حیث الحقیقه و الوجود و غیره من حیث التعین و التقید- فبالحقیقه لیس هناک حال و لا محل بل شی ء واحد متفاوت الوجود بالکمال و النقص- و البطون و الظهور و نفس الأمر(3) عند التحقیق عباره عن هذا العلم الإلهی الحاوی


1- یرد علیه ما أوردناه علی أول الوجوه فالحق أن الذی أثبته من العلم الإشراقی فی مقام الفعل حق لا مریه فیه لکنه لا یکفی فی العلم الذاتی الکمالی، ط مد ظله
2- جل جناب الشیخ عن هذا التجویز کیف و کل مجرد عاقل لذاته و هو علمه بذاته تفصیلا و هو بعینه علمه بما سواه إجمالا و العلم الإجمالی الکمالی متفق علیه و الإجمالی الذی أبطله الشیخ إما بنحو الاقتصار و إما فی مرتبه الفعل و بالجمله نفی الخاص بل یقول الوجودات العینیه بما هی علم الله تعالی واحده وحده حقه اضمحلت عندها الکثرات- و سابقه سبقا أزلیا و هی بما هی مضافه إلی الأشیاء کثیره و متأخره عنها بما هی مضافه إلی الحق سبحانه و لکن لا بد إما أن یقول حقیقه الوجود لا بشرط مرتبه الذات کما هو مذهب الصوفیه- أو یقول إنها بما هی مضافه إلی الحق کانت من صقع الربوبیه موجوده بوجود الله باقیه ببقائه لا هو و لا غیره فهی بهذا النظر علمه التفصیلی السابق، س قده
3- هاهنا سؤالان أحدهما أن الصور الإلهیه عنده قده مؤوله بالمثل النوریه الأفلاطونیه کما مر غیر مره و سیجی ء أیضا أن العلم الإلهی قبل وجود ما عداه سواء کانت صورا متصله أو منفصله بل کفی شاهدا قوله متفاوت الوجود بالکمال و النقص فکیف جعلها الوجود الإلهی الحاوی لماهیات الأشیاء اللازمه لأسمائه اللازمه لذاته لزوما غیر متأخر فی الوجود عن وجود المسمی فی کلتیهما و ثانیهما أن نفس الأمر إما حد ذات الشی ء مع قطع النظر عن فرض الفارض و اعتبار المعتبر و إما عالم العقل و إما تفسیره بالوجود الإلهی و العلم الإلهی الذاتی فهل له وجه أم لا. و الجواب إما عن السؤال الأول فهو أن فی کلامه قدس سره إشاره إلی تأویل آخر للصور العلمیه و هو أنها الماهیات و الأعیان الثابته الموجوده بوجود الله تعالی أو إشاره إلی شده الاتصال بین الوجود الجبروتی لکل شی ء و الوجود اللاهوتی لها فعبر عن الأول بالثانی. و أما عن السؤال الثانی فنقول أما المراد بالأمر عالم الأمر و لا بأس بتفسیره بالوجود اللاهوتی للأشیاء لأنه النحو الأعلی لوجودها الأمری و أما المراد به نفس الشی ء و لا بأس بالتفسیر المذکور لأن شیئیه الشی ء بتمامه و کماله و ذات الشی ء بباطن ذاته و نحو أعلاه و ما هو لم هو فبالحقیقه هذا التفسیر داخل فی تفسیر نفس الأمر بحد ذات الشی ء و ما هو علیه الشی ء کما أشار قدس سره إلیه، س قده

ص: 262

لصور الأشیاء کلها کلیها و جزئیها قدیمها و حادثها فإنه یصدق علیه أنه وجود الأشیاء علی ما هی علیها فإن الأشیاء موجوده بهذا الوجود الإلهی الحاوی لکل شی ء إذ الأشیاء کما أن لها وجودا طبیعیا و وجودا مثالیا و وجودا عقلیا فکذلک لها وجود إلهی عند العرفاء و هذا الوجود أولی بأن یکون عباره عن نفس الأمر و لا یلزم من ذلک ثبوت المعدومات إذ ثبوت المعدوم الذی حکم علیه أنه محال عباره عن انفکاک الشیئیه عن الوجود مطلقا لا انفکاکها عن الثبوت الخارجی مع تحققها بالوجود الربانی و ظهورها فیه و سیأتیک زیاده إیضاح لهذا المطلب.

فإن قلت العلم تابع للمعلوم فکیف یکون هذا العلم الذی هو الذات الإلهیه تابعا للأشیاء.

قلنا هذا العلم الإلهی لکونه کالقدره و الإراده و نظائرهما من الصفات الإضافیه

ص: 263

أی من الحقائق المضافه إلی الأشیاء فله اعتباران أحدهما اعتبار عدم مغایرته(1) للذات الأحدیه و هی بهذا الاعتبار من صفات الله و غیر تابعه لشی ء بل الأشیاء تابعه له إذ به صدرت وجودات الأشیاء فی الخارج و لهذه الجهه قیل علمه تعالی فعلی و ثانیهما اعتبار إضافته إلی الأشیاء و هو بهذا الاعتبار تابع للأشیاء متکثر بتکثرها و سنشبع القول فی تحقیق هذا المقام عند بیان کیفیه علمه بالأشیاء علی طریقه أصحاب المکاشفه الذوقیه و نحن قد جعلنا مکاشفاتهم الذوقیه مطابقه للقوانین البرهانیه و الکلام فی کون علمه تابعا للمعلوم أو المعلوم تابعا له الألیق بذکره أن یکون هناک من هاهنا

الفصل (12) فی ذکر صریح الحق و خالص الیقین و مخ القول فی علمه تعالی السابق علی کل شی ء
اشاره

حتی علی الصور العلمیه القائمه بذاته التی هی بوجه عین الذات و بوجه غیرها کما بیناه

و هذه المرتبه من العلم هی المسماه بالغیب

المشار إلیه بقوله تعالی وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَیْبِ لا یَعْلَمُها إِلَّا هُوَ(2) فالمفاتیح هی الصور التفصیلیه(3) و الغیب هو


1- و بعباره أخری هذا العلم باعتبار نفس وجود و نوریته متبوع و باعتبار تعینه و تلونه بتعینات الماهیات و ألوان الأعیان الثابته الذاتیه لها تابع لها إذ لا لون له فی ذاته و لا شأن له إلا النوریه و الظهور و الإبراز و الإظهار لما کمن فی ذاتها بلا جعل ترکیبی بل و لا بسیطی لأنها صور أسمائه اللامجعوله بلا مجعولیه الذات، س قده
2- المفاتح جمع مفتح بفتح المیم و هو الخزینه و ورد أیضا جمع مفتح بکسر المیم و هو المفتاح و هو قدس سره قد أخذ بثانی المعنیین و مالهما و إن کان واحدا حیث إن من عنده مفاتیح الخزائن هو عالم بما فیها قادر علی التصرف فیها کیف شاء عاده کمن عنده نفس الخزائن إلا أن فی کلامه تعالی فیما یشابه هذا المورد ما یؤید المعنی الأول فإنه کرر ذکر خزائنه و خزائن رحمته فی مواضع شتی من کلامه و لم یذکر لها مفاتیح فی شی ء من کلامه
3- و إنما لا یعلم ذواتها أیضا ذواتها لأنها لاستغراقها فی شهود الحق لا خبر لها عن ذواتها إلا من حیث کونها أنواره و لا یکتنهها إلا هو، س قده

ص: 264

مرتبه الذات البحته المتقدمه علی تلک التفاصیل و المقصود فی هذا الفصل بیان شهوده تعالی للأشیاء کلها فی هذه المرتبه الأحدیه التی هی غیب کل غیب و أبسط من کل بسیط.

و هذا المطلب یمکن بیانه بوجهین
اشاره

أحدهما من جهه کونه تعالی عقلا بسیطا و هی طریقه قدماء الحکماء و ثانیهما و هو منهج الصوفیه المحققین من جهه اتصافه بمدلولات الأسماء و الصفات فی مرتبه ذاته(1) و أنها لیست من قبیل اللوازم المتأخره بل حالها کحال الماهیه بالقیاس إلی وجودها مع أن الواجب لیس ذا ماهیه- و کلا الوجهین دقیق غامض یحتاج درکه عند تعلمه و استفادته من المعلم البشری و سماعه منه إلی لطف قریحه و صفاء ضمیر فکیف فی استنباطه و استفاضته من الملکوت.

أما المنهج الأول
فلنمهد لبیانه أصولا
أحدها أن کل هویه وجودیه هی مصداق بعض المعانی الکلیه فی مرتبه وجودها

و هویتها و هی المسماه فی غیر الواجب بالماهیه عند الحکماء و بالعین الثابت عند الصوفیه و ذلک البعض قد یکون متعددا و قد یکون واحدا و یقال له الماهیه البسیطه و المعانی المتعدده قد تکون موجوده بوجود واحد و یقال لها البسیط الخارجی کالسواد مثلا و قد تکون موجوده بوجودات متعدده و یقال لها المرکب الخارجی کماهیه الحیوان المأخوذ جنسه من مادته و هو الجسم النامی و فصله من


1- هذا مبنی علی ما وجه به کلامهم فی التوحید بالوحده التشکیکیه و کون مقام الأحدیه- و هو أعلی مراتب الوجود الذی حده أن لا حد له هو مقام الذات و سائر المراتب مراتب من الوجود حقیقه و أما ما هو ظاهر کلامهم من قصر حقیقه الوجود فیه تعالی و کون وجود غیره مجازیا فللذات إطلاق الوجود و ما یفرض هناک من التعینات الکلیه و هی الأسماء و الصفات و الجزئیه و هی الحدود و الماهیات الإمکانیه فهی جمیعا دون الذات و منها التعین العلمی حتی علم الذات بالذات نعم العلم و القدره و سائر الصفات الذاتیه تعینات قبل ظهور الکثره و الغیریه، ط مد ظله

ص: 265

صورته و هو الحساس ثم لا بد أن یکون لمادته و صورته ضرب من الاتحاد فی الوجود- حتی لا تکونا بمنزله الحجر الموضوع بجنب الإنسان و إلا فلم تکن الماهیه ماهیه واحده و جهه الوحده أنما توجد فی جانب الصوره لا فی ناحیه الماده لأن الصوره هی أقوی تحصلا من الماده لأنها مفیده الماده کما بین فی موضعه و کونها جهه الوحده- عباره عن کون الصوره کالحساس مثلا مصداقا بنفس ذاته لحمل جمیع المعانی- التی بعضها بإزاء الماده کمفهوم الجسم النامی لا بأن یکون ذلک المعنی جزء للماهیه و إلا لکان المفروض فصلا نوعا و المفروض جنسا لنوع جنسا لفصله و المفروض فصلا مقسما فصلا مقوما(1) و لا بأن یکون عارضا لازما له إذ المبدأ الفصلی فی مرتبه هویته و ذاته مصداق للمعنی الجنسی و ما قیل فی المشهور أن الجنس عرض أو عرضی للفصل- لیس المراد منه عارض الوجود کالضاحک و الکاتب بالقوه بالنسبه إلی الإنسان المتأخر وجوده عن وجود المعروض بل المعنی بذلک العروض أن المعنی الجنسی لیس- داخلا فی ماهیه الفصل الاشتقاقی إذ لا ماهیه له و السر فی ذلک أن کلا من الفصول الاشتقاقیه التی هی مطابقه للفصول المحموله و المنطقیه باصطلاح آخر غیر الذی یذکر فی المنطق هو نحو خاص من الوجود الخارجی(2) و الوجود لا حد له و لا ماهیه


1- لزوم هذا دون إثباته خرط القتاد لأن الجنس المقسم بالفتح بالفصل صار مقوما للفصل حیث فرض الجنس جزء للفصل لا الفصل جزء للجنس و کون الشی ء جزء لشی ء لا یستلزم العکس فإن الحیوان جزء الإنسان و الإنسان لیس جزء للحیوان و لا عینا له بل عارض له- و لعل مراده أن الفصل المقسم الذی فرض بتمامه عارضا للجنس یلزم أن لا یکون بتمامه عارضا- بل بعضه مقوم الجنس أی لیس بخارج عنه بل عینه، س قده
2- کون الفصل نحوا من الوجود أو کون الصوره کذلک بظاهره مشکل فإن الوجود لا فصل و لا جنس و لا نحوهما ثم إن کون الشی ء نحوا من الوجود لا ینافی أن یکون له ماهیه کما أن النوع کالبیاض نحو من الوجود و له ماهیه و کیف یجوز أن لا یکون للفصل الاشتقاقی و هو المأخوذ منه الفصل المنطقی ماهیه و الفصل القریب للجسم و هو البعید للإنسان مثلا- و هو الصوره الجسمیه المعبر عنها فی الحد بالقابل للأبعاد و النفس النباتیه التی هی بإزاء النامی فی الحد و النفس الحساسه المحرکه التی هی بإزاء الحساس و المتحرک بالإراده کلها لها ماهیات و إلا لم تکن ماهیه لشی ء و الجواب أن المراد فصول الجواهر کالنفوس الناطقه- و العقول المفارقه و الإنسان و هو قدس سره کثیرا ما یصرح تبعا للشیخ الإشراقی بأن النفوس الإنسانیه و العقول أنوار محضه و وجودات صرفه بلا ماهیه و سره أن الماهیه هی المفهوم الحاکی عن الوجود المحدود الضیق و العقول موجودات وسیعه و کذا النفوس لا وقوف لها عند حد محدود و سیأتی بعد أسطر نفی الفصول الوجودیه عن أنواع الحیوان سوی الإنسان إلا تأکدات الأجناس و أن فصولها المذکوره فی حدودها لیست وجودات علی حده و لیست أیضا عدمیات إذ العدمی لا یکون جزءا للأنواع المحصله و الحاصل أن الفصل الوجودی الکمالی لیس إلا للنوع الأخیر الذی هو الإنسان و هو النفس القدسیه و هو نحو من الوجود بلا ماهیه، س قده

ص: 266

فاتصاف ذلک النحو من الوجود أی الوجود الفصلی بالمعنی الجنسی لیس کاتصاف المعروض بالعارض اللازم اتصافا خارجیا من حیث إن للمعروض وجودا و للعارض وجودا آخر إذ وجود الفصل الاشتقاقی و هو الصوره النوعیه فی الخارج مضمن فیه المعنی الجنسی بل إنما یکون المغایره و الاتصاف فی ظرف التحلیل و هذا معنی قولهم الجنس عرض للفصل أی مفهوم الجنس غیر مفهوم الفصل و هما معا موجودان بوجود واحد هو وجود الفصل الاشتقاقی و المقصود أن المعانی المختلفه الموجوده بوجودات متعدده قد تکون موجوده بوجود واحد کالفصل الأخیر للإنسان و هو الناطق- بل النفس الإنسانیه من حیث إن مفهوم الجوهر و مفهوم القابل و مفهوم الجسم الطبیعی- و مفهوم النامی و مفهوم الحساس کلها موجوده بوجود الناطق فی هذا النوع الإنسانی- و بعض هذه المفهومات موجود بغیر هذا الوجود فی نوع آخر غیر الإنسان مثلا طائفه منها موجوده بوجود واحد آخر فی الحیوان غیر الناطق و هی من الجوهر إلی الحساس و طائفه أخری و هی بعض تلک الطائفه موجوده بوجود واحد آخر فی النبات و طائفه أخری فی الجماد و بعضها کالجوهر القابل للأبعاد ذی الطبیعه الجسمیه فی الجسم العنصری و بعضها و هو الجوهر ذو الأبعاد یوجد فی الجسم المقداری الجوهری و أما مفهوم الجوهر فقد فهو بإزاء وجود الهیولی فعلم من هذا أن الأشیاء الکثیره المتکثره

ص: 267

الوجود توجد بوجود واحد.

الأصل الثانی أنه کلما کان الموجود أقوی وجودا و أتم تحصلا کان مع بساطته أکثر

حیطه بالمعانی(1) و أجمع اشتمالا علی الکمالات المتفرقه فی سائر الأشیاء غیره کما یظهر من حال المراتب الاستکمالیه المتدرجه فی الکمال من صوره إلی صوره متعاقبه علی الماده بحسب تکامل استعداداتها لقبول صوره بعد صوره- إلی أن تبلغ مترقیه إلی صوره أخیره تصدر منها جمیع ما یصدر من السوابق الصوریه- لاشتمالها من جهه قوه الوجود علی مبادی تلک الأفاعیل بأجمعها مع أحدیتها

الأصل الثالث أنه لیس یلزم من تحقق کل معنی نوعی فی موجود

و صدقه علیه أن یکون وجوده وجود ذلک المعنی لأن وجود الشی ء الخاص به هو ما یکون بحسب ذلک الوجود متمیزا عن غیره من المعانی الخارجی عن ماهیته وحده- فوجود الإنسان مثلا لیس وجود الحیوان بما هو حیوان و إن اشتمل علی حده و معناه و لا وجود الحیوان هو وجود النبات و إن اشتمل علی حده و معناه و هکذا- و لا تظنن أنه کما یوجد فی الإنسان فصل(2) کمالی زائد علی الحیوانیه المطلقه


1- و إنما لا ینافی کثرتها بساطته بل کانت مؤکده لبساطته لأن المعانی الکمالیه کلما کانت أکثر انتزاعا من الوجود کشفت عن أن استجماعه للکمالات و استیفاءه للخیرات أکثر و نوره أقهر و أبهر و سلبه و فقده أقل و أندر، س قده
2- و إلا لم یکن الإنسان نوعا أخیرا مشتملا علی کل الأنواع أو یلزم أن یکون مرکبا من الأجزاء غیر المترتبه فی العموم و الخصوص و هی الفصول المتکافئه و لا یخفی أن التباین بین الإنسان و الفرس مثلا علی ما ذکر قدس سره باعتبار الأخذ بشرط لا و باعتبار کون التفاوت کتفاوت الماده و الصوره فالکل بشرط لا مواد و هو الصوره الأخیره و لا بشرط أجناس و هو الفصل الحقیقی ُ: و فیک انطوی العالم الأکبر . إن قلت کیف یتحقق الجنس بلا فصل أو الماده بلا صوره و الفصل عله الجنس و الصوره عله الماده قلت نفی الخاص لا یستلزم نفی العام فإن الفصل الأخیر فی النوع الأخیر فصل الکل و الصوره الأخیره فیه صوره الکل کما أشرنا إلیه بأن کل الأنواع لا بشرط أجناس و الفصل الأخیر فصلها و بشرط لا مواد و الصوره الأخیره صورتها و لا سیما علی القول باتحاد النفس الناطقه بالحرکه الجوهریه مع العقل الفعال کما فی النفوس الکلیه الإلهیه و العقل الفعال هو المحصل للأنواع الکائنه بإذن الله المتعال و جامع لفعلیاتها کما أن الهیولی مجمع قواها و استعداداتها هذا هو المشرب الأهنأ الأعذب و هنا بیان آخر أقرب إلی الأذهان و هو أن یکون المراد أن الحیوانیه مثلا نوع فی الحیوانات لا جنس لها کما لا فصل لها إلا فی الإنسان، س قده

ص: 268

فکذلک یلزم أن یتحقق فی کل نوع من الحیوان کمال آخر وجودی زائد فی وجوده علی مطلق الحیوانیه و لا یلزم من ذلک أن یکون الفصول فیما وراء الإنسان أمورا عدمیه إذ ربما کان تأکد وجود المعنی الجنسی و فعلیته مانعا من قبول الموضوع لکمال آخر وجودی إذ المعنی الواحد الجنسی کما سبق فی مباحث الماهیه صالح للنوعیه کما هو صالح للجنسیه و لیس هذا التفاوت بمجرد أخذه لا بشرط شی ء حتی یکون جنسا و أخذه بشرط لا شی ء حتی یصیر نوعا کما ذکروه و إن کان المذکور صحیحا من جهه مراعاه أحکام المعانی و الماهیات لکن منشأ ذلک و مبناه علی أحکام الوجودات و أنحائها من الشده و الضعف فقد یکون لأمر واحد وجود ضعیف و وجود آخر قوی و ضعف الوجود یستدعی الاستهلاک بوجوده فی وجود آخر و الانتقال من وجوده إلی وجود ما هو أکمل و أقوی فالوجود النباتی للمعنی النوعی الذی هو عباره عن الجسم النامی متی کان قویا فی باب التغذیه و التنمیه و التولید کالأشجار- یکون تاما بالفعل فی باب نوعه فلا یمکن انتقاله إلی کمال نوع آخر و قوه أخری کمبدإ الحس و هذا بخلاف الجسم النامی الموجود بوجود اللطف و المواد الحیوانیه- فإنه صالح لأن ینتقل من نوعه إلی نوع أکمل منه فیصیر المعنی النوعی المحصل فی باب النبات معنی جنسیا مبهم الوجود غیر محصل فی باب الحیوان فظهر أن الوجود المحصل الخاص بالجسم النامی هو الذی وجدت به الأشجار و النباتات لا الذی یوجد به الحیوان و کذا القیاس فی الحیوان بالنسبه إلی الإنسان و کل جنس بالنسبه إلی نوع تحته من الأجناس و الأنواع المترتبه فظهر و تبین مما قررناه أنه یجوز أن

ص: 269

یکون تمام حقیقه شی ء بعض حقیقه شی ء آخر.

الأصل الرابع أن کلما تحقق شی ء من الکمالات الوجودیه فی موجود من الموجودات

فلا بد أن یوجد أصل ذلک الکمال فی علته علی وجه أعلی و أکمل- و هذا مما یفهم من کلام معلم المشائین فی کثیر من مواضع کتابه فی الربوبیات- المسمی بأثولوجیا و یعضده البرهان و یوافقه الذوق السلیم و الوجدان فإن الجهات الوجودیه للمعلول کلها مستنده إلی علته الموجده و هکذا إلی عله العلل- ففیه جمیع الخیرات کلها و لکن سلبت عنها القصورات و النقائص و الأعدام اللازمه للمعلولیه بحسب مراتب نزولها.

فإذا تمهدت هذه الأصول فنقول
اشاره

الواجب تعالی هو المبدأ الفیاض(1)


1- أی هو المبدأ الفیاض لجمیع الوجودات بالذات و لجمیع الماهیات بالعرض- فیجب إذن بمقتضی الأصل الرابع أن یکون جامعا لکل الوجودات علی سبیل الوحده و البساطه و الکمال و الشده و بمقتضی الأصل الأول و الثانی أن یکون منشأ انتزاع کل المعانی و المفهومات- و لکن بدون أن یکون هی متحققه بالوجودات الخاصه بمقتضی الأصل الثالث فإذن علم ذلک الوجود الشدید الأکید غیر الفقید بذاته عین علمه بجمیع الوجودات و الماهیات و مع إجماله أی وحدته و بساطته عین الکشف التفصیلی کیف و کلما کان الوجود أقوی کان النوریه أشد لأن حیثیه الوجود حیثیه النور فإذا کانت المعانی و المفهومات ظاهره متمیزه کل عن الآخر حیث کانت موجودات بوجودات متشتته و أنوار ضعیفه فیما لا یزال کان ظهورها و تمیزها أکثر و أشد عند وجودها بذلک الوجود القوی و تنورها بذلک النور الشدید فی الأزل- فإن ید الله مع الجماعه فبیان ظهور الماهیات فی الأزل بهذا الوجه هو المناسب لهذا المنهج و المستنبط من أصوله و أما بیانه بأنه فیاض الماهیات بأسمائه و صور أسمائه فالماهیات و الأعیان هناک ثابته کما قالوا سبحان من ربط الوحده بالوحده و الکثره بالکثره فهو المناسب لمنهج العرفاء و سیأتی. إن قلت علی ما حققه قده استقام علمه الحضوری الذاتی بالنحو الأعلی من کل شی ء فی الأزل و أما علمه بالأشیاء بما هی معلولات و متحققات بالوجود الفعلی فکیف یستقیم فی الأزل و هی بما هی کذلک فیما لا یزال قلت الوجود الفعلی المنبسط علی الأشیاء ظهوره- و مقام الوحده فی الکثره کما أن الأول مقام الکثره فی الوحده فلیس بائنا عنه بل کالوجود الرابط و المعنی الحرفی لا تحقق له علی حیاله و لا یصیر موضوعا لحکم فلا تحقق له إلا بتحقق الأول و لا حکم له إلا الانطواء فی حکمه فهو من حیث هو نور واحد فی عین انبساطه علی الکثرات طولا و عرضا و علم تفصیلی أیضا کما ذکرنا فی طریقه الشیخ الإشراقی من صقع الأول سابق بسابقیته و أیضا تلک الماهیات التی فی العلم عین الماهیات التی فی العین و الوجود- الذی فی العلم تمام الوجودات التی فی العین و شیئیه الشی ء بتمامه فنیلها و درکها نیلها و درکها- و بالجمله مع تحقق مسأله السنخیه بین العله و المعلول لا إشکال فی المقام. اعلم أن مسأله العلم مسأله مهمه فی الإلهیات یستنبط اللبیب العارف منها کثیرا من المسائل المهمه خصوصا مسأله التوحید الخاصی إذ کما مر قولنا البسیط کل الموجودات- لیس إلا مسأله العلم الحضوری الذاتی و لا یستقیم هذه إلا بذاک، س قده

ص: 270

لجمیع الحقائق و الماهیات فیجب أن یکون ذاته تعالی مع بساطته و أحدیته کل الأشیاء(1) و نحن قد أقمنا البرهان فی مباحث العقل و المعقول علی أن البسیط الحقیقی من الوجود یجب أن یکون کل الأشیاء و إن أردت الاطلاع علی ذلک البرهان فارجع إلی هناک فإذن لما کان وجوده تعالی وجود کل الأشیاء فمن عقل ذلک الوجود عقل جمیع الأشیاء و ذلک الوجود هو بعینه عقل لذاته و عاقل فواجب الوجود عاقل لذاته بذاته فعقله لذاته عقل لجمیع ما سواه و عقله لذاته مقدم علی وجود جمیع ما سواه فعقله لجمیع ما سواه سابق علی جمیع ما سواه فثبت أن علمه تعالی


1- بیان مبنی علی قاعده بسیط الحقیقه کل الأشیاء السابق ذکرها و یمکن بناء مسأله العلم التفصیلی فی مقام الذات علی الإطلاق الوجودی اللازم من فرض وجوب الوجود بالذات إذ کل وجود أو موجود مفروض یستحیل حینئذ سلب إحاطته تعالی الوجودیه عنه- فهو واجد فی مقام ذاته المطلقه غیر المحدود کل کمال وجودی و ذاته حاضره عند ذاته إذ لا غیبه هناک لشی ء عن شی ء للوحده الحقه و هو العلم فعلمه بذاته عین علمه بکل شی ء و هو المطلوب، ط مد ظله

ص: 271

بجمیع الأشیاء حاصل فی مرتبه ذاته بذاته قبل وجود ما عداه سواء کانت صورا عقلیه قائمه بذاته أو خارجه منفصله عنها فهذا هو العلم الکمالی التفصیلی بوجه و الإجمالی بوجه و ذلک لأن المعلومات علی کثرتها و تفصیلها بحسب المعنی موجوده بوجود واحد بسیط ففی هذا المشهد الإلهی و المجلی الأزلی ینکشف و ینجلی الکل من حیث لا کثره فیها فهو الکل فی وحده.

فإن قلت فیلزم أن یکون واجب الوجود ذا ماهیه فلا یکون وجودا بحتا و قد تقرر بالبرهان أنه تعالی وجود بحت بلا ماهیه لأن کل ذی ماهیه معلول.

قلت قد سبقت منا الإشاره إلی دفع هذا الإیراد بأن المراد من الماهیه هی المحدوده بحد خاص جامع مانع یخرج عنها أشیاء کثیره(1) و ذلک لقصور وجودها عن الحیطه التامه و المراد من کون الشی ء ذا ماهیه أو کونه ذا وجود زائد علی ماهیته- هو کون الشی ء بحیث یفتقر فی اتصافه بوجوده إلی شی ء آخر و لا یکون أیضا متحقق الوجود فی جمیع المراتب الوجودیه فلا محاله یتحقق قبل وجوده الخاص مرتبه من مراتب نفس الأمر لم یکن هو موجودا فی تلک المرتبه مع تحقق إمکان الوجود لماهیته فی تلک المرتبه ففی تلک المرتبه انفکت الماهیه عن وجودها الخاص بها و ما من ممکن إلا و فی نفس الأمر له مرتبه لا یکون وجوده الخاص المقید به فی تلک المرتبه- فهذا معنی کون الممکن ذا ماهیه و کون الوجود زائدا علی ماهیته.

و أما الواجب جل ذکره فلیس له حد محدود فی الوجود و لا له ماهیه محدوده بحد خاص فاقد لأشیاء کثیره و لا أیضا یوجد مرتبه فی الواقع لم یکن هو موجودا فی تلک المرتبه و معنی کونه وجودا بحتا صرفا أنه لیس یوجد له ماهیه أخری غیر الوجود و تأکده فجمیع حیثیاته حیثیه واحده هی حیثیه وجوب الوجود إذ لا حد له و لا نهایه لوجوده لکونه غیر متناه فی مراتب الشده و الکمال کل مرتبه منها غیر متناه فی عده الآثار و الأفعال فلا یخلو عنه أرض و لا سماء و لا بر و لا بحر و لا عرش


1- و بالحقیقه المفهوم إذا کان محاکیا عن الوجود المحدود الضیق کان ماهیه لا إذا کان محاکیا عن الوجود غیر المحدود کمفاهیم أسمائه و صفاته

ص: 272

و لا فرش و لو کان لوجوده نهایه کان بإزائها جهه و بإزاء الوجود جهه أخری فلم یکن واحدا حقیقیا و کان ذا ماهیه مخصوصه فکل واحد حقیقی یجب أن یکون غیر متناهی الشده و یجب أن یکون کل الأشیاء أَلا إِلَی اللَّهِ تَصِیرُ الْأُمُورُ

إیضاح تفریعی

فعلمه تعالی بالأشیاء فی مرتبه ذاته لیس بصور زائده مغایره لذاته بل هی معان کثیره غیر محدوده انسحب علیها حکم الوجود الواجبی من غیر أن یصیر وجودا لکل من تلک المعانی و لا لشی ء منها(1) کما أشرنا إلیه فی الأصول بل کان مظهرا لکل منها و فرق بین کون الوجود مظهرا و مجلی لماهیه من الماهیات و بین کونه وجودا لها إذ وجود کل ماهیه هو ما یخص بها و یمیزها عن غیرها- کما مر فی مثال الإنسان أعنی الصوره الإنسانیه النفسیه و اشتمالها مع وحدتها فی الوجود لکثیر من ماهیات الأنواع من غیر أن یصیر تلک الماهیات متصفه بهذا الوجود- علی النحو الذی توجد فی الخارج بل بأن یکون هذا الوجود مظهرا لها و مجلی لأحکامها.

مثال آخر

أن مراتب الشده و الضعف فی الکیف کمراتب السوادات و الحرارات أنواع متخالفه کما هو المقرر عند الحکماء فإذن یتحقق فی الاشتداد الکیفی و هو حرکه متصله واحده لها حدود غیر متناهیه بحسب إدراک الوهم أنواع غیر متناهیه لذلک الکیف کالسواد و له فی کل حد نوع آخر من جنسه و الأنواع المتباینه متباینه فی الوجود بالضروره مع أنه لیس هاهنا إلا وجود واحد لاتصال الحرکه و نقول أیضا ینتهی الحرکه الاشتدادیه فیه إلی مرتبه کامله تشتمل علی المراتب الضعیفه منه کما أن کل مرتبه کامله من المقدار کالخط الطویل یشتمل علی جمیع المقادیر الخطیه التی هی أقصر منه مع وحده وجوده بل السواد الشدید مثلا- سواء حصل بالاشتداد أم حدث ابتداء یشتمل علی ماهیه السوادات الضعیفه التی هی دونها


1- قد خرج من هذا جواب أوضح لما استشکل به من قوله فیما سبق فیلزم أن یکون واجب الوجود ذا ماهیه إلخ و ذلک لأنه إذا لم یکن ذلک الوجود وجودا لتلک المعانی و الماهیات- لم یکن هی أیضا ماهیات لذلک الوجود، س قده

ص: 273

مع وحده الوجود فالسبب فی جمیع ذلک و ما أشبهه أن الوجود المختص بشی ء غیر الوجود الذی یظهر فیه أو یصدق علیه ذلک فتلک الأنواع السوادیه التی یتضمنها السواد الشدید و الحرکه الاشتدادیه لکل منها وجود خاص یتمیز به عما عداه و کذلک الحال فی اشتمال الحقیقه الإنسانیه علی کثیر من الماهیات و لیس هذا من باب کون الشی ء موجودا بالقوه کما توهم فإن تلک المعانی ثابته بالفعل علی وجه أعلی و أتم من وجودها الخاص و معنی کون الشی ء بالقوه هو أن لا یکون موجودا بوجوده الخاص به- و لا بوجود ما هو تمامه و کماله بالفعل بل الماده قابله له بواسطه هیئه قائمه بها مناسبه لوجوده مقربه لها إلی فاعله فکذلک حال المعلومات الإلهیه فی کونها ثابته بالفعل لا بالقوه بالوجود الإلهی الأحدی.

فنقول التحقیق أن هذه الأنواع الممکنه أنما تباینت و تخالفت إذا صارت موجوده بالفعل بوجوداتها الخاصه بواحد واحد منها علی وجه یصدق علیها أحکامها و یترتب علیها آثارها و أما قبل ذلک فلها الوجود الجمعی و هذا الوجود الجمعی نحو آخر من الوجود أرفع و أشرف من کل وجود عقلی أو مثالی أو خارجی و لیس هناک أمر بالقوه و لو استعمل لفظ القوه(1) فی هذا المقام لم یکن المراد به ما هو من باب الإمکانات و الاستعدادات قریبه کانت أو بعیده بل المراد من کونها بالقوه أنها غیر موجوده بوجوداتها الخاصه بل بوجود جمعی هو وجود مبدئها و تمامها و لا یلزم من ذلک ثبوت المعدومات و انفکاک الشیئیه عن الوجود لأن ذلک کما أشرنا إلیه عباره عن انفکاکها عن وجودها و عن وجود ما هو مبدؤها و تمامها.

فإن قلت فإذا ثبت کون الأشیاء کلها معقوله له تعالی کما هی علیها بعقل واحد بسیط فما الحاجه فی علمه إلی إثبات الصور العقلیه الزائده مقارنه کانت أو


1- و یمکن أن یکون المراد بها الشده کما أن الشده موضوعها الأصلی القوه علی الممانعه کما مر فی السفر الأول أو القدره مثل لا حول و لا قوه إلا بالله العلی العظیم و ذلک الوجود الجمعی الإلهی عین القدره، س قده

ص: 274

مباینه(1) و أیضا إذا کان ذاته بحیث ینکشف له الحقائق المتخالفه فی وجودها الخارجی- فما الحجه علی إثبات العقل من طریق أحدیه المبدإ الأعلی إذ مبناه علی أنه واحد من کل وجه بلا اختلاف حیثیه و أنتم أثبتم فی ذاته معانی کثیره.

قلت أما إثبات الصور فهو لازم من تعقله(2) لذاته المستلزم لتعقل ما هو معلوله


1- اعلم أنه إذا کانت الصور مباینه و هی العقول تتصور فیها ثلاثه أسؤله أحدها أنه ما الحاجه إلی وجود العقول و هذا لیس مرادا هاهنا و جوابه أن وجودها جوده تعالی و جوده ذاتی و بما هو فعله هو تعالی مبدؤها و غایتها و ثانیها أنه ما الحاجه فی علمه بالأشیاء إلی العقول حتی ترتسم فیها صور الأشیاء و تکون هی دفاتر علمه کما سیجی ء بیان مراتب علمه و هذا أیضا لیس مرادا هاهنا و جوابه أن هذا العلم علم العقول بمقتضی أنها مجردات بالفعل علومها عین وجودها و إن لم یکن عین ماهیاتها بل کل مجرد عاقل بذاته و بما عدا ذاته مما هی معالیل ذاته فلا یمکن أن یقال علم أحد مغن عن علم الآخر و إن کان علم کل عالم علم الباری أیضا لأن معالیله حاضره بذواتها و صورها العلمیه لذاته لکنه علم فعلی له تعالی أی فی مرتبه فعله و ثالثها أنه إذا کان ذاته علما بسیطا بکل الأشیاء و فی عین بساطته تفصیلیا کما قلتم بل قد مر أن من یقول- علمه التفصیلی متأخر عن ذاته فهو قاصر النظر فما الحاجه فی علمه الذاتی التفصیلی عندکم- إلی الصور العلمیه المقارنه أو الصور الأفلاطونیه و العقول النوریه حتی تکون أنفسها لا الصور التی فیها کما فی السؤال الثانی علوما تفصیلیه و هذا هو السؤال المقصود هاهنا و جوابه ما ذکره قده، س قده
2- مصدر مضاف إلی المفعول إن قلت لا نسلم أنه لازم منه فإن تعقل ذاته الذی هو العلم بالعله یستلزم تعقل معلوله مطلقا لا بالصور بخصوصها بل إذا کان تعقل المعلول منطویا فی تعقل العله ذاتها فقد حصل مقتضی القاعده بوجه أولی فالسؤال بعد باق قلت قد أشار قده إلی دفع ما ذکرت بقوله علی الوجه الذی هو معلولها و کذا بقوله و هذا غیر تعقلها علی وجه لا یکون هی بحسبه معلوله فحاصل کلامه قدس سره أن العلم بالعله کما اقتضی علمه بالنحو الأعلی من کل معلول و هو الوجود الإلهی منه کذلک اقتضی علمه بالنحو الأولی منه و هو الوجود الفعلی الذی المعلول به معلول و هذا العلم أنما هو بالصور. إن قلت إذا کانت الصور مقارنه فکون هذا العلم بالصور ظاهر و أما إذا کانت مباینه أی عقولا نوریه فکیف یکون بالصور لأن أنفسها علوم کما عند الأفلاطونیین قلت هذه و إن کانت أنفسها علوما بأنفسها لکنها صور علمیه قائمه بذواتها للخارجیات المادیه و أیضا بما هی مضافه إلی الحق تعالی و أنواره و علومه و موجوده بوجوده و أزلیه بأزلیته صور هی بعینها بما هی هی و من حیث إنها معلولاته ذوات الصور و معلومات کما مر، س قده

ص: 275

القریب و من تعقل معلوله القریب تعقل معلول معلوله و منه تعقل معلوله الثالث و هکذا الرابع و الخامس إلی آخر المعلولات علی الترتیب العلی و المعلولی فإن ذاته لما کان عله للأشیاء بحسب وجودها و العلم بالعله یستلزم العلم بمعلولها علی الوجه الذی هو معلولها فتعقلها من هذه الجهه لا بد أن یکون علی ترتیب صدورها واحدا بعد واحد و هذا غیر تعقلها علی وجه لا یکون هی بحسبه معلوله(1) و أما وجوب کون المعلول الأول واحدا لا متعددا بسیطا لا مرکبا مع کون المبدإ الأعلی مصداقا- و مظهرا لماهیات الممکنات کلها فذلک لأجل أن تکثر العنوانات لا یقدح فی أحدیه ذات الموضوع فإن الحیثیات المختلفه التی توجب کثره فی الذات هی الحیثیات التی اختلافها بحسب الوجود لا التی تعددها و اختلافها بحسب الآثار فمثال الأول کالاختلاف- فی القوه و الفعل و التقدم و التأخر و العلیه و المعلولیه و التحریک و التحرک و مثال القسم الثانی کالعلم و القدره و کالعاقلیه و المعقولیه و کالوجود و التشخص و کالوحده و الوجود إلی غیر ذلک من الحیثیات التی یجوز أن یکون ذات واحده من جهه واحده


1- فإن تعقلها علی ذلک الوجه موجب قاعده البسیط کل الوجودات و قاعده معطی الکمال لیس فاقدا له و غیرهما من الأصول لا قاعده العلم بالعله مستلزم للعلم بالمعلول أو عله له إذ لیس فی التعقل علی ذلک الوجه علما إلا أن یراد الاستلزام غیر المتأخر فی الوجود- و أما تعقلها علی وجه المعلولیه فهو موجب قاعده العلم بالعله عله أو مستلزم للعلم بالمعلول- فعلی هذه القاعده کانت المثل النوریه أیضا علمه التفصیلی الثانوی کمطلق الوجود المنبسط- کما هو طریقه الشیخ الإشراقی ثم إن السؤال فی العلم الحضوری الفعلی الذی هو الوجود المنبسط السؤال و الجواب الجواب فإن هذا المذهب الشامخ محیط بکثیر من أقوال العلم، س قده

ص: 276

مصداقا لصدقها و الحکم بها من غیر ملاحظه أمر غیرها و الواجب تعالی لا جهه فیه تخالف جهه وجوب الوجود فکل ما یصح الحکم به علیه یصح من جهه وجوب الوجود- لا من جهه أخری یخالفه کالإمکان و الترکیب و القصور و المعلولیه و التأخر و العجز و غیر ذلک فإن قلت فلم حکموا بالترکیب و لو عقلا فیما یشتمل ذاته أو حده علی الجنس و الفصل کالحیوان و الناطق فی الإنسان و کاللون و قابض البصر فی السواد قلت لأن الاختلاف بالمعنی الجنسی و المعنی الفصلی فی مثل هذه الموجودات الطبیعیه یرجع إلی اختلاف فی أنحاء الوجودات فإن الحیوانیه الطبیعه المطلقه قد توجد فی نحو ناقص من الوجود یستحیل أن یقترن معها النطق بل الموضوع الواحد قد یتصف وقتا بنحو من أنحاء وجود الحیوانیه یمتنع أن یکون حینئذ و بحسب ذلک الوجود ناطقا ثم إذا تحول من ذلک الوجود و انتقل إلی وجود آخر أقوی و أکمل یصیر ناطقا فاختلاف أحوال الوجود و أنحائها و انفکاک بعضها عن بعض مما یقتضی الترکیب فی الذات الموصوفه بها و التعدد فی قواها و من هذا الوجه أثبت الحکماء الطبیعیون تعدد القوی الحیوانیه- و غیرها فی النفس أو من جهه تضاد الحیثیات و تقابلها.

و من الأمور الواجبه إدراکها

(1) و تحقیقها لمن أراد أن یکون رجلا عارفا


1- إذ یستنبط منه سوی ما نحن بصدده کیفیه کون الأشیاء فی عالم الذرات و مسأله القضاء و القدر و کیفیه هبوط الأرواح مع عدم التجافی عن نشاتها و عدم تبدل ذاتیاتها و خاصیاتها- و کذا حال عروجها بهذا النحو فإنه إذا کانت الماهیه محفوظه فی هذه البرزات و لوجوداتها أیضا أصل محفوظ و سنخ باق کان هبوط الموجود الطبیعی أی تسفله الذی هو ذاتی هذه المرتبه من الوجود عین هبوط ذلک الموجود اللاهوتی و الجبروتی مع أنه لم یبرح من ذلک المقام الشامخ و عروجه أی علوه الذاتی عروج هذا الموجود الطبیعی بالحقیقه لاتصاله به فتلک الحقیقه عین هذه الرقیقه و بالعکس فبالحقیقه کمال هذه المعرفه بالجمع بین المتقابلین- إذ مع أنه لا موقع للتراب فی عالم التجرد و التنزیه و لا یمکن أن یتخطی فیه أقحم نفسه هناک- و اتصل بالأفلاک و الأملاک و کذا فی عکسه إذ مع أنه لا یسع هذا العالم للنفوس فضلا عن العقول- و لا وضع و لا جهه لها قد جاءت من معادنها و دخلت هذا العالم و عمرته و أحبته و اتصلت به- یُدَبِّرُ الْأَمْرَ مِنَ السَّماءِ إِلَی الْأَرْضِ ثُمَّ یَعْرُجُ إِلَیْهِ الآیه، س قده

ص: 277

بالحکمه الإلهیه أن یعلم أن للموجودات مراتب فی الموجودیه و للوجود نشأت متفاوته بعضها أتم و أشرف و بعضها أنقص و أخس کالنشأه الإلهیه و العقلیه و النفسیه و الطبیعیه و لکل نشأه أحکام و لوازم تناسب تلک النشأه و یعلم أیضا أن النشأه الوجودیه کلما کانت أرفع و أقوی کانت الموجودات فیها إلی الوحده و الجمعیه أقرب و کلما کانت أنزل و أضعف کانت إلی التکثر و التفرقه و التضاد أمیل- فأکثر الماهیات المتضاده فی هذا العالم الطبیعی و هو أنزل العوالم غیر متضاده فی العالم النفسانی کالسواد و البیاض و کالحراره و البروده فإن کل طرفین من هذه الأطراف متضادان فی هذا الوجود الطبیعی غیر مجتمعین فی جسم واحد لقصورهما عن الجمعیه و قصور الجسم الطبیعی عن قبولهما معا فی زمان واحد و هما معا موجودان فی خیال واحد و کذا المختلفات فی عالم النفس متفقه الوجود فی عالم العقل کما قال معلم الفلاسفه فی أثولوجیا إن الإنسان الحسی صنم للإنسان العقلی و الإنسان العقلی روحانی و جمیع أعضائه روحانیه لیس موضع العین فیه غیر موضع الید- و لا مواضع الأعضاء کلها مختلفه لکنها کلها فی موضع واحد انتهی فإذا کان هذا هکذا فما ظنک بالعالم الربوبی و النشأه الإلهیه فی الجمعیه و التأحد فجمیع الأشیاء هناک واحد و هو کل الأشیاء بوحدته من غیر ما یوجب اختلاف حیثیه.

و یؤید هذا المطلب ما قاله فیه أیضا و أما العقل فإن الفضائل فیه جمیعا دائما لا حینا موجوده و حینا غیر موجوده بل فیه أبدا و هی و إن کانت دائمه فإنها فیه مستفاده من أجل أن العقل أنما یفیدها من العله الأولی و أما العله الأولی فإن الفضائل فیها بنوع أعلی لا أنها بمنزله الوعاء للفضائل لکنها هی الفضائل کلها- غیر أن الفضائل تنبع منها من غیر أن تنقسم(1) و لا تتحرک و لا تسکن فی مکان ما


1- و تتکثر وجودا و لا تتحرک بأن تنفصل منه کالنداوه من البحر فإنه تولید تعالی عن ذلک بل بأنها تضاف إلی غیرها و التوحید إسقاط الإضافات. ُ و ما الروح و الجثمان إلا ودیعه و لا بد یوما أن یرد الودائع و لا تسکن فی مکان و قد عبر المعلم الأول فی موضع آخر عن الوجوب الذاتی بالسکون- لکنه السکون المعنوی أی لا حاله منتظره له و لا انتقال له من حال إلی حال، س قده

ص: 278

بل هی آنیه تنبجس منها الآنیات و الفضائل فإنها موجوده فی کل الآنیات علی نحو قوه الآنیه(1) و ذلک أن العقل یقبلها أکثر من قبول النفس و النفس تقبلها أکثر من قبول الأجرام السماویه و الأجرام السماویه تقبلها أکثر من قبول الأجرام الواقعه تحت الکون و الفساد و ذلک أن المعلول کلما بعد عن العله الأولی و کانت المتوسطات أکثر کان من العله الأولی أقل قبولا.

و قال فی موضع آخر منه الواحد المحض هو عله الأشیاء کلها و لیس کشی ء من الأشیاء بل هو بدء الأشیاء و لیس هو الأشیاء بل الأشیاء کلها فیه و لیس هو فی شی ء من الأشیاء و ذلک أن الأشیاء کلها إنما انبجست منه و به ثباتها و قوامها و إلیه مرجعها فإن قال قائل کیف یمکن أن یکون الأشیاء من الواحد المبسوط الذی لیس فیه ثنویه و لا کثره بجهه من الجهات قلت لأنه واحد محض مبسوط لیس فیه شی ء من الأشیاء فلما کان واحدا محضا انبجست منه الأشیاء کلها و ذلک أنه لما لم یکن له هویه انبجست منه الهویات.

قال و أقول و أختصر القول أنه لما لم یکن شیئا من الأشیاء رأیت الأشیاء کلها منه غیر أنه و إن کانت الأشیاء کلها إنما انبجست منه فإن الهویه الأولی أعنی به هویه العقل هی التی انبجست منه أولا بغیر وسط ثم انبجست منه هویات جمیع الأشیاء التی فی العالم الأعلی و العالم الأسفل بتوسط هویه العقل و العالم العقلی انتهی کلامه.

و قال أیضا إن فی العقل الأول جمیع الأشیاء و ذلک لأن الفاعل الأول أول فعل فعله هو العقل فعله ذا صور کثیره و جعل فی کل صوره منها جمیع الأشیاء التی تلائم تلک الصوره و إنما فعل الصوره و حالاتها معا لا شیئا بعد شی ء بل کلها معا و فی دفعه واحده و ذلک أنه أبدع الإنسان العقلی و فیه جمیع صفاته الملائمه له و لم یبدع بعض صفاته أولا و بعضها آخرا کما یکون فی الإنسان الحسی لکنه أبدعها کلها معا فی دفعه واحده.


1- أی علی قدر قابلیتها

ص: 279

و قال أیضا إن الأشیاء الطبیعیه(1) بعضها متعلق ببعض و إذا فسد بعضها صار إلی صاحبه علوا إلی أن یأتی الأجرام السماویه ثم النفس ثم العقل فالأشیاء کلها ثابته فی العقل و العقل ثابت بالعله الأولی و العله الأولی بدء لجمیع الأشیاء و منتهاها و منه مبدؤها و إلیه مرجعها کما قلنا ذلک مرارا.

و قال إن الأشیاء کلها من العقل و العقل هو الأشیاء کلها فإذا کان العقل کانت الأشیاء و إذا لم یکن الأشیاء لم یکن العقل(2) و إنما صار العقل هو جمیع الأشیاء لأن فیه جمیع صفات الأشیاء و لیس فیه صفه إلا و هی تفعل شیئا مما یلیق


1- إلی قوله إلی أن یأتی الأجرام السماویه لعل ظاهره یدل علی أن النفوس الجزئیه بعد طی مراتب الأجسام العنصریه تتعلق بالأجرام السماویه طبقه بعد طبقه و بعد طی مراتب الأجرام جمیعا تتحد بالنفس الکلیه و العقل الکلی کما هو مذهب بعضهم إلا أنه مستلزم للتناسخ فلا بد أن یحمل کلامه علی طی المراتب علی نهج الاتصال و علی الصیروره و علی سبیل الاستکمال و التبدلات الذاتیه بالحرکات الجوهریه فالمراد بالجرم السماوی الروح الدماغی الذی هو فی الصفا و الاعتدال کالفلک و لذا صار مطیه للقوی و معسکرا لجنود النور الأسفهبد و مکتسیا بخلعه الحیاه أو الجسم المثالی الذی لا یبلی و الحق أن یقال مراده التعلق بالأجرام السماویه بنحو التعلق بالمظهر من غیر أن یصیر المتعلق نفسا و المتعلق جسدا حتی یلزم التناسخ و إذا کان أحد شدید التعلق بصور مألوفه له بل معشوقه له و لا یمکن نیلها إلا فی مظهر کالماء و البلور و نحوهما لا یلزم أن یکون نفسا له و الترقی إلی مقام النفس الکلیه و العقل الکلی و عدم طی الأجرام السماویه یشبه الطفره إلا أن تصیر النفس الإنسانیه فی سیرها و سلوکها فی الدنیا بحیث تکون شبعانا عن الجسم بالکلیه بالتخطی فی عالم الأفلاک کالأنبیاء و بغیر ذلک و ذلک الطی لا یتیسر لمن له ألف و أنس بالعنصریات و صفاتها و أشکالها و أطوارها إلا بالانخلاع التام عنها و الکراهه عن الأکل و الشرب و نحو ذلک- مما هی دیدن دیدان عالم العناصر و إنها دائما کالوصال و الراقع و یصیر منسلخا عن الأنس بالجزئیات الداثره الفانیه من المبصرات و المسموعات الباطله و غیرها، س قده
2- إبطال لقول من یقول المعلول غیر محتاج إلی العله فی البقاء و لقول من یقول بانقطاع الفیض و إمساک الجود

ص: 280

بها و ذلک أنه لیس فی العقل شی ء إلا و هو مطابق لکون شی ء آخر انتهی فهذه العبارات صریحه فی أن الواجب جل ذکره فیه جمیع الأشیاء کلها- علی وجه لا یقدح فی أحدیته و أما قوله لیس هو فی شی ء من الأشیاء فلیس هو مما ینافی ما ادعیناه و صرح به فی کلام هذا المعلم مرارا لأن المسلوب عنه هو الشی ء بحسب وجوده الذی به یمتاز عن سائر الأشیاء و هو وجوده الخاص به دون غیره و المثبت له هو الشی ء بحسب هذا الوجود الجمعی الإلهی الذی هو تمام کل شی ء و مبدؤه و منتهاه- و الشی ء مع تمامه فی شیئیته أولی به من نقصانه کما سبق ذکره کما أن ماهیه الحیوان- کونها موجوده بالوجود الإنسانی النطقی أولی فی باب الحیوانیه من کونها موجوده لا مع الناطق و کذلک الإنسان العقلی أولی بالإنسانیه من الإنسان الحسی لکونه تمامه و کماله و کذلک الإنسان الإلهی أعنی الإنسان المشهود فی النشأه الإلهیه و کذلک سائر الأشیاء أولی بأنفسها هناک من أنفسها إذا لم یکن هناک لأن ذلک الوجود تمام کل موجود من حیث وجوده کما أن مطلق الوجود تمام کل ماهیه من حیث هی ماهیه.

فهذا غایه تحقیق هذا المقام و لعله لم یثبت فی شی ء من الکتب إلی الآن إلا فی هذا الکتاب فاعرف أیها المتأمل فیه قدره و انظم هذه الفریده فی سلک نظائرها من الفرائد المنثوره فیه.

و أما المنهج الثانی أعنی منهج الصوفیه
اشاره

الکاملین فهو قریب المأخذ من منهج الحکماء الراسخین و بیانه أن لوجوده أسماء و صفات هی لوازم ذاته- و لیس المراد من الأسماء هاهنا هی ألفاظ العالم و القادر و غیرهما و إنما هی أسماء الأسماء فی اصطلاحهم(1) و لا أیضا المراد بالصفات ما هی أعراض زائده علی


1- و قد مر فی السفر الأول و غیره أن الوجود الصرف المأخوذ بلا تعین کما أطلق علیه اللاتعین البحت هو الذات و إذا أخذ ذلک الوجود العینی متعینا بتعین کمالی فذلک الوجود العینی المتعین هو الاسم کما إذا لوحظ أنه ظاهر بالذات و مظهر للغیر فهو اسم النور- و إذا لوحظ فیاضیه ذلک النور بذاته عن شعور فهو القادر و إذا لوحظ أنه ما به ینکشف ذاته لذاته و کذا کل شی ء لذاته فهو العالم و إذا لوحظ أنه الإعراب عما فی الضمیر الغیبی للأعیان- الثابته فی الأزل و فیما لا یزال فهو المتکلم و قس علیه الباقی، س قده

ص: 281

الذات(1) بل المراد المفهومات الکلیه کمعانی الماهیات و کثیرا ما یطلق الصفه فی کلام الحکماء و یراد بها ما یشمل الماهیه أیضا(2) کما یذکر فی المنطق الوصف العنوانی و یراد به المفهوم الکلی الصادق علی الموضوع بحسب عقد الوضع سواء کان ذاتیا کقولنا الإنسان کذا أو عرضیا کقولنا الکاتب کذا و کذا ما ذکره فی کتاب أثولوجیا من قوله فی العقل یوجد صفات جمیع الأشیاء إنما المراد بها ما یشمل الماهیات و یقابل الوجودات فالصفه و الذات فی هذا الاصطلاح کالماهیه و الوجود و کذا المراد باللازم ما یشمل الذاتی و الفرق بین الاسم و الصفه فی عرفهم کالفرق فی تعالیم الحکماء(3) بین قولنا الواحد بمعنی الشی ء الواحد کالخط الواحد و قولنا الواحد بمعنی نفس الواحد فقط فهذا کالفرق بین البسیط و المرکب من حیث الاعتبار.

فنقول ما من موجود متأصل إلا و هو بحسب هویته الوجودیه مصداق محمولات کثیره مع قطع النظر عما یعرضه و یلحقه من العوارض اللازمه و المفارقه فإن المحمولات التی یحمل علیه بحسب هذه الأمور لیس مصداقها و المحکی بها عنه هو نفس الهویه الوجودیه له ثم لا یخفی أن المحمولات الذاتیه متکثره و الوجود واحد- و هی طبائع کلیه و الوجود هویه شخصیه و لا یخفی أیضا علی من له بصیره أن الوجود کلما کان أکمل و أشد کان فضائله الذاتیه أکثر و المحمولات المحاکیه عنها أوفر- إذ له بحسب کل درجه فی الکمال آثار مخصوصه هی مبدؤها لذاته فیصدق علیه معنی معقول من تلک الحیثیه الذاتیه و کلما یصدق من المعقولات علی شی ء بحسب حیثیه فی ذاته


1- کما هو مصطلح المتکلمین حیث یقولون الصفه و یریدون بها المعنی القائم بالغیر، س قده
2- و یطلق فی عرف المتکلمین أیضا علی هذا المعنی حیث یقولون الصفه النفسیه و یعرفونها تاره بما ینتفی الذات بانتفائه کسوادیه السواد و تاره بما یقع به التماثل بین المتماثلین- و التخالف بین المتخالفین، س قده
3- إذ کما ذکرنا فی تحقیق معنی الاسم فی اصطلاح العرفاء نفس ذلک التعین الوجودی هو الصفه و الوجود مع ذلک التعین هو الاسم و نفس ذلک الوجود مع قطع النظر عن التعین هو المسمی- فإذن کون لوازمه تعالی غیر متأخره فی الوجود بل متحده فیه ظاهر، س قده

ص: 282

کان حکمه حکم الماهیه و الذاتیات فی کونها متحده فی الوجود موجوده بوجود الذات فمن عرف تلک الهویه الوجودیه کما هی علیه عرف معها جمیع تلک المحمولات المتعدده بنفس ذلک العرفان لا بعرفان مستأنف فإذن لما کان ذاته مستجمع جمیع الفضائل و الخیرات بنفس ذاته البسیطه و ذاته مبدأ کل فعل و منشأ کل خیر و فضیله- فله بحسب کل فضیله أو مبدئیه فضیله توجد فی شی ء آخر من مجعولاته محمول عقلی فلا یبعد أن یصدق محمولات عقلیه کثیره متغایره المعنی مع اتحاد الذات- فالذات المأخوذه مع کل منها(1) یقال لها الاسم فی عرفهم و نفس ذلک المحمول العقلی هو الصفه عندهم و کلها ثابته فی مرتبه الذات قبل صدور شی ء عنه قبلیه کقبلیه الذات لکن بالعرض کما أنها موجوده بوجود الذات بالعرض- و کذا حکم ما یلزم الأسماء و الصفات من النسب و التعلقات بمظاهرها و مربوباتها و هی الأعیان الثابته التی قالوا إنها ما شمت رائحه الوجود أبدا و معنی قولهم هذا أنها لیست موجوده من حیث أنفسها و لا الوجود صفه عارضه لها و لا قائمه بها و لا هی عارضه له و لا قائمه به(2) و لا أیضا مجعوله للوجود معلوله له بل هی ثابته فی الأزل باللاجعل الواقع للوجود الأحدی کما أن الماهیه ثابته فی الممکن بالجعل المتعلق بوجوده- لا بماهیته لأنها غیر مجعوله بالذات و لا أیضا لا مجعوله أی قدیمه بالذات و لیست أیضا تابعه للوجود بالحقیقه لأن معنی التابعیه أن یکون للتابع وجود آخر و لیست لها فی ذاتها وجود بل إنما هی فی نفسها هی لا غیر فإذن تلک الأسماء و الصفات(3) و


1- أی مع کل من المحمولات العقلیه هذا و هکذا قوله و نفس ذلک المحمول العقلی لا ینافی ما هو تحقیق معنی الاسم و الصفه من أنهما الوجود الحقیقی لأن مراده المفهوم من حیث التحقق لا المفهوم العقلی بما هو عقلی، س قده
2- لا یمکن حمل القیام علی القیام الصدوری و إن أمکن فی سابقه علی وجه بعید بناء علی احتمال الأولویه الکافیه إذ یلزم التکرار مع قوله و لا أیضا مجعوله فلیحمل القیام فی الموضعین علی مثل قیام الهیولی بالصوره الجسمیه فی التحقق و قیام الهیولی المصوره بالصوره النوعیه فی التنوع و إنما لم تکن الماهیه مجعوله للوجود لأنها دون الجعل، س قده
3- أی بما هی مفاهیم

ص: 283

متعلقاتهما کلها أعیان ثابته فی الأزل بلا جعل و هی و إن لم تکن فی الأزل موجوده بوجوداتها الخاصه إلا أنها کلها متحده بالوجود الواجبی و بهذا القدر خرجت عن کونها معدومه فی الأزل و لم یلزم شیئیه المعدوم کما زعمته المعتزله کما مرت الإشاره إلیه.

فإذا تقرر ذلک فنقول لما کان علمه بذاته هو نفس وجوده و کانت تلک الأعیان(1) موجوده بوجود ذاته فکانت هی أیضا معقوله بعقل واحد هو عقل الذات فهی مع کثرتها معقوله بعقل واحد کما أنها مع کثرتها موجوده بوجود واحد إذ العقل و الوجود هناک واحد فإذن قد ثبت علمه تعالی بالأشیاء کلها فی مرتبه ذاته قبل وجودها- فعلمه بالأشیاء الممکنه علم فعلی سبب لوجودها فی الخارج لما علمت أن علمه بذاته هو وجود ذاته و ذلک الوجود بعینه علم بالأشیاء و هو بعینه سبب لوجوداتها فی الخارج التی هی صور عقلیه تتبعها صور طبیعیه تتبعها المواد الخارجیه و هی أخیره المراتب الوجودیه فالحق بوجود واحد یعقلها أولا قبل إیجادها(2) و یعقلها


1- لا ریب أن هذه الأعیان الثابته أعم من مفاهیم الأسماء و الصفات و الماهیات الإمکانیه- أمور اعتباریه غیر أصیله و هی موجوده بالوجود بالعرض و لما کان ملاک معقولیتها للذات هو موجودیتها بالذات و للذات و هی موجوده بها بالعرض فهی معقوله لها بالعرض و لما کان کل ما بالعرض ینتهی إلی ما بالذات فالموجوده للذات هی وجوداتها و هی المعقوله للذات فیرجع إلی أن الأشیاء جمیعا معقوله للذات لأنها موجوده لها و هو البرهان الذی یتضمنه المنهج الأول- و لا یبقی لهذا البیان إلا وضع ما بالعرض مکان ما بالذات و لیس بمصلح شیئا إن لم یفسده. علی أنا قد نبهناک مرارا أن الماهیات و سائر المفاهیم لا تتعدی طور النفوس فإنها اعتباریه ناشئه من خطإ الوهم و الموجودات التی لا تعلق لها بالماده لا ذاتا و لا فعلا علومها حضوریه غیر حصولیه، ط مد ظله
2- فإن وجودها علی الوجه الذی هی بحسبه معلوله وجود رابط و معنی حرفی لیس له تحقق علی حیاله و لا یصیر موضوعا علی حده فعلمه تعالی بوجودها علی هذا الوجه منطو فی علمه بالنحو الأعلی من وجودها کما أن علمه بها علی هذا النحو أیضا منطو فی علمه بذاته، س قده

ص: 284

ثانیا بعد إیجادها فبعقل واحد کان یعقلها سابقا و لاحقا(1) و بعین واحده کأن یراها فی الأزل واحده و بعد الأزل متکثره فهذا تقریر مذهبهم علی الوجه الصحیح- المطابق للقوانین الحکمیه البحثیه لکنهم لاستغراقهم بما هم علیه من الریاضات و المجاهدات و عدم تمرنهم فی التعالیم البحثیه و المناظرات العلمیه ربما لم یقدروا علی تبیین مقاصدهم و تقریر مکاشفاتهم علی وجه التعلیم أو تساهلوا و لم یبالوا عدم المحافظه- علی أسلوب البراهین لاشتغالهم بما هو أهم لهم من ذلک و لهذا قل من عباراتهم ما خلت عن مواضع النقوض و الإیرادات و لا یمکن إصلاحها و تهذیبها إلا لمن وقف علی مقاصدهم بقوه البرهان و قدم المجاهده

ذکر و تصریح

قد مر فی مباحث الصفات أن المراد بکون صفاته تعالی عین ذاته ما هو و أن ذاته من حیث وجوده و هویته مما یفنی الصفات و التعینات و المفهومات حتی مفهوم الذات و مفهوم الوجود و الهویه فلا إشاره إلیه و لا اسم و لا رسم- لأن هذه الأمور کلها طبائع کلیه و الذات هویه شخصیه صرفه لا خبر عنها و یقال لها مرتبه الأحدیه و غیب الغیوب و باعتبار هذه المدلولات التی هی أیضا بوجه عین الذات و یقال لها مرتبه الإلهیه و الواحدیه فجاءت الکثره کم شئت إذ فی هذه المرتبه تتمیز الصفه عن الذات و تتمیز الصفات بعضها عن بعض فیتمیز العلم عن القدره و هی عن الإراده فیتکثر الصفات و بتکثرها یتکثر الأسماء و یتکثر مظاهرها و یتمیز الحقائق الإلهیه الموجوده بوجود واحد إلهی بعضها عن بعض بالماهیه کما یتمیز الصور العقلیه و الحقائق الأفلاطونیه التی هی بإزائها و مربوباتها بعضها عن بعض بالوجود- فهناک مقام الجمع و مرتبه الهویه الأحدیه مقام جمع الجمع و هاهنا مقام الفرق و إذا أنزلت الحقائق من هذا العالم إلی مرتبه الصور النفسانیه صارت إلی مقام فرق الفرق و علی هذا المنوال إلی أن یصل إلی مقام من الکون یکون وجودها عین استعداد العدم و کونها عین قوه الفساد و بقاؤها عین التجدد و الانقضاء و


1- و کأنه مبنی علی نحو من الاتحاد بین وجودها الإلهی و بین وجودها الإمکانی العقلی أو المثالی أو المادی، ط مد ظله

ص: 285

اتصالها عین قبول الانفصال و وحدتها عین الکثره کالعدد و عین قوه الکثره کالمقدار.

و بالجمله الحقائق المتأصله کالإنسان و الفرس و الدواب و الشجر و الحجر و الذهب و الفضه و الأرض و الهواء و النار و السماء و الشمس و القمر و غیرها من الأنواع- لکل منها أنحاء من الکون(1) و درجات و مقامات فی الوجود و نشأت فی الکمال- کلما هو أرفع و أشرف کان الوجود فیه أقدم و وحدته أقوی و إحاطته بما سواه أکثر و جمعیته أشد و نوریته أظهر و آثاره أوفر حتی یبلغ إلی مقام یزول عنه النقائص کلها حتی الإمکان ففی ذلک المقام وقع التصالح بین المتفاسدات و التعانق بین المتضادات و التأحد بین الکثرات فکانت موجوده بوجود واحد معلومه بعلم واحد کما عبر عن هذا المقام لسان

الرسول الختمی ص: لی مع الله وقت لا یسعنی فیه ملک مقرب و لا نبی مرسل

و إنما قال وقت و لم یقل مقام للفرق بین مرتبه الرساله و مرتبه الولایه لأن دعوی الرساله لا یلائم دعوی المقام هناک و إنما یلائم دعوی الوقتیه.

تنبیه تعلیمی

و مما ینبه علی کون حقیقه واحده لها درجات فی الوجود بعضها طبیعی و بعضها نفسانی و بعضها عقلی و بعضها إلهی أنه لا شک أن العلم بمعنی الصوره(2) الحاصله حقیقه واحده و هی قد تکون عرضا کعلم النفس بغیرها و قد تکون جوهرا نفسانیا کعلم النفس بذاتها و قد تکون جوهرا عقلیا کعلم العقل بذاته و قد لا تکون جوهرا و لا عرضا بل أمرا خارجا عنهما و هو واجب الوجود کما فی علم الله بذاته و بالأشیاء و کذلک القدره قد تکون عرضا من الکیفیات النفسانیه کما فی الحیوانات و قد تکون جوهرا کما فی العقول فإن القدره فیها هی عین


1- إشاره إلی العروج بعد الهبوط، س قده
2- الصوره بمعنی ما به الشی ء بالفعل هنا و لو حملت علی العلم الحصولی کما اشتهر تعریفه بها لم یصدق علی علم النفس أو العقل أو الواجب بذاته لکونه حضوریا لا صوریا بهذا المعنی، س قده

ص: 286

وجودها و إن لم تکن عین ماهیاتها إذ لیست ماهیه شی ء منها عین معنی القدره و وجود الجوهر کما علمت جوهر فیکون القدره فیها جوهرا و قد تکون واجبه کقدره الله تعالی علی کل شی ء فإذا تحقق عندک أن ماهیه واحده کالعلم و القدره و نظائرهما ذات درجات و مقامات فی الوجود و بعضها أقوی و أشرف حتی ینتهی فی جانبی النزول و الصعود إلی العرضیه و الواجبیه فقس علی هذا جمیع الحقائق الوجودیه- فإن للإنسان مثلا وجودا عرضیا کوجود ماهیته فی الذهن عند تصور النفس لها و له وجود جوهری طبیعی و هو ظاهر و له أیضا وجود جوهری نفسانی مع أعضاء نفسانیه- کما فی عالم الآخره علی ما سنبینه فی مباحث المعاد الجسمانی إن شاء الله تعالی و له وجود عقلی کما أثبته أفلاطن و قد أوضحنا سبیله و له أیضا وجود إلهی و هو ما فی علم الله تعالی و کذا غیره من الحقائق.

و من هاهنا أیضا ظهر فساد ما اشتهر من المشائین

و صرح به بعض أتباعهم کبهمنیار فی تحصیله من أن الصور العلمیه الحاصله له أعراض حاله فی ذاته- فکان الإنسان الموجود هناک عرضا و کذا السماء و الأرض و الکواکب و العناصر و الموالید أعراض و لا شک أن وجود الأعراض أخس مراتب الوجود و أنزله و الإنسان العرضی أخس الأناس و کذا الحیوان العرضی أنزل الحیوانات فکیف جوز هؤلاء المشتهرون بالفضل أن یکون ذاته موضوعا و محلا لهذه الأشیاء علی أخس أنحائها فی الوجود و أنزل مراتبها فی الکون و لا شک أن مجاور الشی ء العالی الشریف یجب أن یکون مناسبا له فی العلو و الشرف فما أبعد هؤلاء فی هذه المسأله عن إصابه الحق و درک الصدق.

نقل کلام لتأیید مرام

قال العارف المحقق محیی الدین العربی فی الباب السابع و السبعین و ثلاثمائه من الفتوحات المکیه اعلم أیدک الله إنه من المحال أن یکون فی المعلومات أمر لا یکون له حکم(1) ذلک الحکم ما هو عین


1- هذا مثل ما ذکره المصنف قدس سره فی أول الأصول السالفه أن کل هویه وجودیه هی مصداق بعض المعانی الکلیه فی مرتبه وجودها فالمراد بالحکم المحکوم به و بالمعلومات مفاهیم الممتنعات و الأعیان الثابته فاجتماع النقیضین مع کونه معدوما و المعدوم بما هو معدوم بسیط یصدق علیه معدوم و ممتنع مغایر لاجتماع الضدین مثلا و العین الثابت یصدق علیه ممکن و معلوم و متمیز ثبوتا و نحو ذلک، س قده

ص: 287

ذاته بل هو معقول آخر فلا واحد فی نفس الأمر فی عینه لا یکون واحدا للکثره- فما ثم إلا مرکب أدنی نسبه الترکیب إلیه أن یکون عینه و ما یحکم به علی عینه- فالوحده التی لا کثره فیها محال و اعلم أن الترکیب الذاتی(1) الواجب للمرکب- الواجب الوجود لذاته لا یقدح فیه القدح الذی یتوهمه النظار فإن ذلک فی الترکیب الإمکانی فی الممکنات بالنظر إلی اختلاف الترکیبات الإمکانیه(2) فیطلب الترکیب الخاص فی هذا المرکب مخصصا(3) بخلاف الأمر الذی یستحقه الشی ء لنفسه کما تقول فی الشی ء- الذی یقبل الشکل المعین دون غیره من الأشکال أن ذلک لا بد له من مخصص غیر ذات القابل(4) و الترکیب الذاتی لواجب الوجود خارج عن هذا الحکم و ما وجدنا عقلا یقیم دلیلا قط علی أنه لا یحکم علیه بأمر فغایه من غاص فی النظر العقلی و اشتهر من العلماء أنه عقل صرف لا حظ له فی الإیمان أنه حکم علیه بأنه عله فما خلص توحیده له فی ذاته حین حکم علیه بالعلیه و أما غیرهم من النظار فحکموا علیه بالنسب(5) و إن ثم أمرا یسمی بالعالمیه و القادریه بهما حکم علیه بأنه عالم قادر و أما غیر


1- أی کثره المفاهیم الحاکیه عن ذاته بذاته، س قده
2- أی القدح لأجل الاختلاف فی الترکیبات الإمکانیه وجودا فإضافه الاختلاف بتقدیر فی، س قده
3- یعنی فی الترکیبات الإمکانیه المختلف أجزاؤها وجودا لا بمجرد المفهوم- کما یلزم الاحتیاج إلی علل القوام یلزم الاحتیاج إلی علل الوجود لئلا یلزم التخصیص من غیر مخصص، س قده
4- أی غیر نفس ذات المشکل و إنما حملنا علی ذلک لأن المخصص هو الماده القابله- إذ قد تقرر أن الصوره الجسمیه محتاجه إلی الهیولی فی التشکل، س قده
5- إشاره إلی طریقه المعتزله القائلین بالنیابه فی صفاته تعالی فإنهم ینفون حقائق الصفات عن ذاته لکن یترتب علی ذاته ما یترتب علی ذوی الصفات فباعتبار نسبته إلی آثار الصفات یحکمون علیه بأنه عالم و قادر و غیرهما، س قده

ص: 288

هؤلاء من النظار فحکموا علیه بأن له صفات زائده(1) تسمی حیاه و علما و قدره- و إراده و کلاما و سمعا و بصرا بها یقال إنه حی عالم قادر مرید متکلم سمیع بصیر و جمیع الأسماء من حیث معانیها أعنی الأسماء الإلهیه تندرج تحت هذه الصفات الأزلیه انتهی کلامه و الغرض من نقله أن هذا الشیخ العارف انکشف له بنور المکاشفه أن الترکیب فی المعانی و المحمولات العقلیه لا ینافی أحدیه الوجود و لا یوجب اختلاف المفهومات بالحمل الذاتی الأولی اختلافها بالحمل المتعارف الشائع الصناعی إذ رب مختلف بحسب ذلک الحمل یکون متحدا فی هذا الحمل فلا یقدح کثره المحمولات الذاتیه فی الوحده التامه و قوله فإن ذلک فی الترکیب الإمکانی إشاره إلی ما حققناه آنفا من أن الأشیاء الموجوده بالوجود الواجبی من غیر ترکیب فی الوجود قد یکون إذا وجدت بغیر هذا الوجود بالوجود الإمکانی اقتضت ترکیبا خارجیا أو عقلیا کما فی الجنس و الفصل

و قال فی موضع آخر

فی معنی قوله تعالی وَ آتَیْناهُ الْحِکْمَهَ وَ فَصْلَ الْخِطابِ إن الممکنات متمیزه فی ذاتها فی حال عدمها و یعلمها الله سبحانه علی ما هی علیها فی نفسها و یراها و یأمرها بالتکوین و هو الوجود الخارجی فتکون عن أمره فما عند الله إجمال کما أنه لیس فی أعیان الممکنات إجمال(2) بل الأمر کله فی


1- إشاره إلی طریقه الأشاعره و الحاصل أنه لا مفر لأحد من الحکم علیه تعالی- بکثره ما من حیث مفاهیم أسمائه و صفاته لا أقل و هذه الأسماء السبعه التی عددها ذکرنا فی مواضع أخری أیضا و یقال لها أئمه الأسماء و لکن زیادتها وجودا لیس مذهبه و قد ذکر مذهبه أولا و هو الزیاده مفهوما فقط، س قده
2- أی سواء کانت موجوده بالوجود العلمی الإلهی أو بالوجود الأمری و الکونی بل الأمر کله فی نفسه أی فی الوجود الخارجی و کذا فی علم الله تعالی مفصل و لیس المراد من عدم الإجمال و من تفصیل الأمر کله فی نفسه ما بحسب شیئیه الأعیان و مفاهیم الصفات خاصه- فی العلم الأزلی لقول المصنف قده هاتین المرتبتین من العلم و معلوم أن إحدیهما و هی المراده بالحکمه أنما هی العلم بالوجود الجمعی اللاهوتی لکل شی ء و هو العلم الإجمالی فی عین الکشف التفصیلی و الأخری و هی المراد بفصل الخطاب أنما هی العلم بالوجودات علی الوجه الذی هی به معلوله و هذا تفصیل عین الإجمال أی هذه الکثره عین تلک الوحده- و هذا النشر عین ذلک الطی و هذا الفتق عین ذلک الرتق و کشف التفصیل فی عین الإجمال الواقع فی عباره هذا الشیخ الجلیل محمول علی سیاق المصنف قدس سره علی هذا، س قده

ص: 289

نفسه و فی علم الله مفصل و إنما وقع الإجمال عندنا و فی حقنا و فینا ظهر فمن کشف التفصیل فی عین الإجمال علما أو عینا أو حقا فذلک الذی أعطاه الحکمه و فصل الخطاب و لیس إلا الأنبیاء و الرسل و الورثه خاصه و أما الفلاسفه فإن الحکمه عندهم عاریه فإنهم لا یعلمون التفصیل فی عین الإجمال انتهت عبارته.

أقول یظهر من کلامه أن معرفه الإنسان أن الواجب بحیث یوجد فی مرتبه ذاته تفاصیل حقائق الممکنات أمر عظیم لا یعرفه إلا الکمل الراسخون فی العلم- الحمد لله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی لو لا أن هدانا الله و لا یبعد(1) أن یکون قوله تعالی کِتابٌ أُحْکِمَتْ آیاتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَکِیمٍ خَبِیرٍ إشاره إلی هاتین المرتبتین من العلم کما فی قوله وَ آتَیْناهُ الْحِکْمَهَ وَ فَصْلَ الْخِطابِ فالحکمه للآیات یعنی وجود الممکنات التی هی آیات داله علی ذاته هی عباره عن وجودها الجمعی و کونه کتابا لاجتماع المعانی فیه و تفصیلها عباره عن وجودها الإمکانی الافتراقی و إنما سمی الکتاب کتابا لضم حروفه و کلماته بعضها إلی بعض مأخوذا من کتیبه الجیش و هی الطائفه من الجیش مجتمعه و لأجل هاتین المرتبتین من العلم سمی کتاب الله قرآنا و فرقانا باعتبارین فالقرآن هو الحکمه و هو العقل البسیط و العلم الإجمالی فی عرف الحکماء و الفرقان هو تفصیل الکتاب و فصل الخطاب- و هو العقل التفصیلی و العلم النفسانی المنتقل من صوره إلی أخری.

و اعلم أن سائر الکتب النازله علی الأنبیاء ع لیست تسمی قرآنا


1- إنما قال لا یبعد لأن ظاهر قوله تعالی أُحْکِمَتْ آیاتُهُ أن آیاته محکمه لا متشابهه- برد المتشابهات إلی المحکمات و هو قدس سره حمله علی أنها ذوات حکمه من باب افعل بمعنی صار ذا کذا و لکن مالهما واحد لأن المحکمیه باعتبار الحکمه، س قده

ص: 290

کما لیست تسمی کلام الله لأجل هذه الدقیقه فإن علومهم مأخوذه من صحائف الملکوت السماویه حسب مقاماتهم فی تلک الطبقات و أما الرسول الخاتم ع فعلمه فی بعض الأوقات کان مأخوذا من الله فی مقام لی مع الله بلا واسطه جبرئیل ع- و لا غیره من ملک مقرب و الله أعلم

الفصل (13) فی مراتب علمه بالأشیاء
اشاره

و هی العنایه و القضاء(1) و یقال له أم الکتاب و القدر و یقال له کتاب المحو


1- لما کان القضاء هو العلم الکلی المحیط الذی بعد مرتبه الذات کان علی ضربین- قضاء إجمالی و هو الصور القائمه بالقلم أعنی العقل الأول بل مجموع العقول الطولیه لأن الترتیب یؤدی إلی الوحده و قضاء تفصیلی أولی و هو الصور القائمه بالعقول التفصیلیه أعنی الطبقه المتکافئه و تفصیلی ثانوی و هو الصور الفائضه علی النفوس الکلیه من جهتها العقلیه المسماه باللوح المحفوظ و بأم الکتاب کما یأتی و القضاء المطلق أیضا یقال له أم الکتاب کما صرح به قدس سره و القدر أیضا علی ضربین علمی و هو الصور القائمه بالنفوس المنطبعه الفلکیه و الأشباح المثالیه و عینی و هو بالحقیقه صور مرتبه سجل الوجود التی أسقطها قدس سره فی هذا الکتاب و لکل من القضاء و القدر کما أشار إلیه محل و المحل صدوری و قابلی و القابلی تعملی و واقعی فالمحل الصدوری للقضاء الإجمالی هو العنایه و محله القابلی التعملی هو ماهیه القلم لأن الصور علی التحقیق الذی حققه قده هو النحو الأعلی من وجودات ما دون القلم فی القلم بنحو أبسط و أتم و لیست زائده إلا باعتبار المفاهیم و الماهیات اللازمه لتلک الوجودات- کما فی الأعیان الثابته اللازمه لأسماء الله تعالی فالقابل التعملی للقلم هو القابل لتلک الصور أیضا و محله القابلی الواقعی هو الألواح التی دونه و علی طریقه المشائین القائلین بالصور المرتسمه فالقابلی الواقعی نفس ما ارتسمت هی فیه و المحل الصدوری للتفصیلی الأولی هو القلم و القابلی التعملی له هو الماهیه و الواقعی هو اللوح المحفوظ و علی طریقتهم نفس ما ارتسمت فیه و قس علیه الثانوی و القدر إلا أن المحل القابلی للصور القدریه لیس تعملیا- لزیادتها علی محلها فقوله قده و محلهما إلی آخره أی المحل القابلی بقسمیه للقضاء القلم و اللوح المحفوظ و القابلی الواقعی للقدر هو لوح المحو و الإثبات، س قده

ص: 291

و الإثبات کما أشار إلیه بقوله یَمْحُوا اللَّهُ ما یَشاءُ وَ یُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْکِتابِ و محلهما اللوح و القلم أحدهما علی سبیل القبول و الانفعال و هو اللوح بقسمیه و الآخر القلم علی سبیل الفعل و الحفظ-

و أما العنایه

فقد أنکرها أتباع الإشراقیین و أثبتها أتباع المشائین کالشیخ الرئیس و من یحذو حذوه لکنها عندهم صور زائده علی ذاته علی وجه العروض و قد علمت ما فیه و الحق أنها علمه بالأشیاء(1) فی مرتبه ذاته(2) علما مقدسا عن شوب- الإمکان و الترکیب فهی عباره عن وجوده بحیث ینکشف له الموجودات الواقعه فی عالم الإمکان علی نظام أتم مؤدیا إلی وجودها فی الخارج مطابقا له أتم تأدیه لا علی وجه القصد و الرویه. و هی علم بسیط واجب لذاته قائم بذاته(3) خلاق للعلوم التفصیلیه العقلیه و النفسیه علی أنها عنه لا علی أنها فیه

و اما القضاء

(4) فهی عندهم عباره عن وجود الصور العقلیه لجمیع


1- العلم العنائی هو علم الفاعل بغایه فعله فالمعتمد فی إثباته فیه تعالی علی وجوب- تقرر الغایه لکل فعل عند فاعله و کون غایته تعالی فی أفعاله هی ذاته فغایه کل موجود أو نظام وجود و هی کماله الأخیر و المصلحه المطلوبه منه لها نحو تقرر عنده تعالی بما أن الفعل فعله فینتج ما ذکره قده أنه العلم التفصیلی الذاتی بالکمالات الوجودیه و النظام الأتم الجاری فیها، ط مد ظله
2- یعنی عندنا لیست زائده بل هی العلم الذاتی الإجمالی فی عین الکشف التفصیلی الذی قلنا به فإن العنایه هی العلم السابق التفصیلی الفعلی بالنظام الأحسن و العلم الفعلی بالنظام الأحسن ما یکون عله له و هذه صادقه علی ذلک العلم الذاتی فأشار إلی سبقه بقوله« فی مرتبه ذاته» و إلی تفصیله بقوله« بحیث ینکشف» إلی آخره و إلی أحسنیته بقوله« علی أتم نظام» و إلی فعلیته بقوله« مؤدیا الی وجودها» إالی آخره- س قده.
3- أی مقرر فی ذاته غیر خارج منه و إلا لکان واجبا آخر- ط مد ظله.
4- القضاء نحو جعل للنسبه الضروریه بین الشی ء و محموله فقول القاضی( مثلا) فی قضائه بین المتنازعین:« المال لزید او الحق مع عمرو» یثبت المالکیه لزید أو الحق لعمرو إثباتا ضروریا یرتفع به التزلزل الذی أوجده النزاع قبل الحکم، و اذا طبق هذا المفهوم علی الوجود الحقیقی کان مصداق قضائه( تعالی) فی کل موجود معلول هو إیجاب خصوصیه وجوده القائم بعلته التامه أو العله التامه من حیث مبدئیته لإیجاب وجوده، فقضاء کل معلول هو علته التامه من حیث إیجابها له و القضاء العالم لجمیع العالم هو علمه العنائی الفعلی الموجب له. و من هنا یظهر أن القضاء ینقسم إلی ذاتی خارج من العالم، و فعلی غیر خارج منه، و أغلب ما ورد من لفظ« القضاء» فی الکتاب و السنه هو القسم الثانی- ط مد ظله.

ص: 292

الموجودات، فائضه عنه (تعالی) علی سبیل الإبداع دفعه بلا زمان، لکونها(1) عندهم من جمله العالم و من أفعال اللّه المبائنه ذواتها لذاته. و عندنا علمیه لازمه لذاته بلا جعل و تأثیر و تأثر، و لیست من أجزاء العالم، اذ لیست لها حیثیه عدمیه و لا إمکانات واقعیه فالقضاء الربانیه (و هی صوره علم اللّه) قدیمه بالذات ببقاء اللّه کما مر بیانه.

و أماالقدر

(2) فهو عباره عن وجود صور الموجودات فی العالم النفسی


1- تعلیل لقولهم« فائضه عنه تعالی» و إنما کانت من أفعال اللّه( تعالی) مع کونها علمه و علمه صفته لأنهاعلمه الفعلی أی: فی مرتبه الفعل( بمعنی المفعول) و لأن محله الفعل و یطلق« القضاء» علی نفس العقول لکونها محله و علی ما هو التحقیق من کون الصور القضائیه هی النحو الأعلی من المقضیات ظاهر س قده.
2- القدر کمیه الشی ء و هندسته وحده و تقدیره تعیین حدوده و خصوصیات وجوده و أکثر ما یقصد و یعمل إنما هو فی الصناعات کما أن الخیاط یقدر الثوب قبل أن یبزه و یخیطه، و النجار یقدر الخشب لیصنع منه( مثلا) کرسیا بصفه کذا و کذا، و القالب یقدر الماده المقلوبه علی ما یعطیها من الکم و الشکل و الهیئه و غیرها. و إذا طبقنا مفهومه علی الوجود الحقیقی کان مصداقه ما یعطیه العلل الناقصه للمعلول من خصوصیات الوجود و خواصه و آثاره، فإن لکل من العلل الأربع و الشرائط و المواقع و سائر الأسباب المعده أثرا فی المعلول، و لها و لسائر العوامل الحافه حول المعلول آثارا فی خواصه و آثاره فجملتها کالقالب الذی یعیین للمقلوب ما له من خصوصیات الوجود و الآثار. و من هنا ظهر أولا أن القدر بما یتخلف عن مقتضاه و ذلک إذا کان ملحوظا بالنسبه إلی بعض أجزاء العله التامه دون مجموعها. و ثانیا أن موطن القدر هو عالم الماده الذی تتکثر فیه العلل و تتعاون و تتزاحم، و أما عالم التجرد فکل عله واحده تامه لانتفاء العله المادیه و الصوریه و الشرائط و المعدات و الموانع فلا یبقی إلا العله الفاعلیه و الغائیه و هما فی الفاعل المجرد التام الفعلیه متحدان و ثالثا أن القضاء أعم موردا من القدر لاختصاص القدر بالمادیات بخلاف القضاء. نعم لو عمم القدر بحیث یعم کل حد حتی الحدود الماهویه کان مثل القضاء فی شموله المادی و المجرد و فی عدم التخلف ط مد ظله.

ص: 293

السماوی علی الوجه الجزئی(1) مطابقه لما فی موادها الخارجیه الشخصیه مستنده إلی أسبابها و عللها واجبه بها لازمه لأوقاتها المعینه و أمکنتها المخصوصه و یشملها القضاء شمول العنایه للقضاء.

و أما اللوح و القلم

فبیان القول فیهما أن الباری جلت کبریاؤه أول ما برز من ذاته و نشأ هو جوهر قدسی فی غایه النور و الضیاء و السناء بعد الأول تعالی و نشأ بتوسطه جواهر أخری قدسیه مترتبه فی الشرف و الکمال و شده النوریه علی حسب ترتبها فی القرب منه تعالی ثم حصلت منها بواسطه جهات فقرها و نقصها فی الوجود- و ضعف نوریتها موجودات نفسانیه و أخری طبیعیه و هی النفوس السماویه و الأجرام الفلکیه و ما معهما من العناصر و المرکبات و هذه کلها متجدده الوجود زمانیه کالمکتوب من الکلمات المعقوله و أما تلک الجواهر و الأنوار القاهره فهی مقدسه عن الزمان- منزهه عن التجدد و الحدثان بل کلها مع تفاوت مراتبها فی الشرف و النوریه کانت لشده اتصال بعضها ببعض کأنها موجوده واحده و الحق أنها واحده کثیره(2) کما قررناه فی موضعه بالبرهان و لهذا قد یعبر عنها بلفظ واحد کالقلم فی قوله تعالی-(3) ن وَ الْقَلَمِ وَ ما یَسْطُرُونَ و أتی بصیغه جمع العقلاء مع وحدته إشاره إلی


1- أما عند« المشائین» فعلی سبیل الانطباع. و أما عند« الإشراقیین» فعلی سبیل المظهریه لکون الصور القدریه عندهم مثلا معلقه قائمه بذواتها س قده.
2- أما کثرتها فهی لأن مراتب الوجود متفاوته شده و ضعفا و أما وحدتها فلأن ما به الامتیاز عین ما به الاشتراک فی الوجود و لا سیما فی الوجودات الطولیه المفارقه فإن المکثرات التی فی عالم الطبیعه من الماده و لواحقها و الزمان و المکان و الوضع و غیرها منتفیه هناک و التحقیق أن لا ماهیه لها کما قال به الشیخ الإلهی، س قده
3- النون المقسم بها هی النفس الکلیه الحامله باعتبار ذاتها و متعلقها الإمکان الذاتی و الاستعدادی فإن النونین فی النون کما فی الحدیث إشاره إلی الإمکانین و الواو فیها إلی الوجوب الذی هو قلبها کما أن الواوین فی الواو إشاره إلی الوجوب السابق و الوجوب اللاحق و الألف فیها إلی الوجوب الذاتی الذی هو قلبها فکما أن العقل هو القلم فالنفس هی المحبر الذی مداده سواد الإمکان، س قده

ص: 294

وحدته الجمعی و قوله تعالی اقْرَأْ وَ رَبُّکَ الْأَکْرَمُ الَّذِی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ و کالروح فی قوله تعالی قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی و قوله تعالی وَ کَلِمَتُهُ أَلْقاها إِلی مَرْیَمَ وَ رُوحٌ مِنْهُ و کالأمر فی قوله تعالی وَ ما أَمْرُنا إِلَّا واحِدَهٌ و کالکلمه(1) کما مر و قد یعبر عنها بألفاظ متعدده کالکلمات

فی قوله ع: أعوذ بکلمات الله التامات کلها من شر ما خلق و ذرأ

و کالمفاتح فی قوله تعالی وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَیْبِ لا یَعْلَمُها إِلَّا هُوَ و کالخزائن فی قوله تعالی وَ إِنْ مِنْ شَیْ ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ فهی تسمی بأسامی مختلفه باعتبارات متعدده فباعتبار کونها مصوره لصور المعلومات- ناقشه فی قوابل النفوس و الأجرام علی وجه التجدد و التقضی تسمی بالقلم- کما أنها باعتبار تأثیرها فی ما تحتها تأثیر الکلام الأمری الإعلامی فی المخاطب تسمی بالأمر و هی أنوار قاهره مؤثره فیما تحتها بتأثیر الله تعالی- کما أن ذواتها موجوده بوجوده لفنائها فی التوحید و کذلک حکم تأثیراتها- فقاهریتها التی تأثیرها ظل لقاهریته تعالی کما أن نوریتها التی لا تزید علی ذواتها- لمعه من لمعات وجهه و جماله و تقع منها ظلال ممدوده امتداد الزمان و المکان فی الخارج مع کونها کما علمت معراه عن الزمان و المکان و قد أشار إلیه بقوله تعالی أَ لَمْ تَرَ إِلی رَبِّکَ کَیْفَ مَدَّ الظِّلَ و کما تفیض منها صور الأشیاء و حقائقها بإفاضه الحق سبحانه فکذلک تفیض منها صفاتها و کمالاتها الثانویه التی بها یجبر نقصاناتها- فبهذا الاعتبار أو باعتبار أنها تجبرها علی کمالاتها و التوجه إلیها عند فقدانها و حفظها عند حصولها تسمی عالم الجبروت و هی صوره صفه جباریه الله و هی قضاء الله و أمره و


1- کما مر الاستشهاد بقوله تعالی وَ کَلِمَتُهُ أَلْقاها إِلی مَرْیَمَ و کذا بقوله قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی الظاهر فی الروح الصعودی إشاره منه إلی اتحاد العقول الصعودیه الکامله مع العقول النزولیه فی المال ُ کما قال ص: أول ما خلق الله نوری أو روحی و ُ قولهم ع: نحن السابقون اللاحقون و مذهبه قدس سره اتحاد النفس بالعقل الفعال، س قده

ص: 295

کلام الله و کلماته التامات و مفاتیح رحمته و خزائن علمه و جوده و أعینه الناظره فی قوله تعالی وَ اصْنَعِ الْفُلْکَ بِأَعْیُنِنا وَ وَحْیِنا فهذه الکلمات کلها صفات القلم الإلهی و حیثیاته.

و أما اللوح المحفوظ

فهو عباره عن النفس الکلیه الفلکیه سیما الفلک الأقصی- إذ کلما جری فی العالم أو سیجری مکتوب مثبت فی النفوس الفلکیه فإنها عالمه بلوازم حرکاتها کما بیناه فی مباحث الأجسام و سنعید ذکره عند البحث عن المبادی و الغایات فکما ینتسخ بالقلم فی اللوح الحسی النقوش الحسیه کذلک ارتسمت من عالم العقل الفعال صور معلومه مضبوطه لعللها و أسبابها علی وجه کلی فتلک الصور محلها النفس الکلیه التی قلب العالم و الإنسان الکبیر عند الصوفیه و کونها لوحا محفوظا باعتبار انحفاظ صورها الفائضه علیها علی الدوام فی خزائن الله تعالی علی وجه بسیط عقلی أو باعتبار اتحادها بالعقل الفعال لا باعتبار هویتها النفسانیه لما علمت من طریقتنا أنه کلما تعلقت بالأجرام الطبیعیه من النفوس و الطبائع و القوی فهی متجدده الوجود حادثه غیر باقیه ما دامت موجوده بهذا الوجود التکوینی ثم ینتقش فی النفوس المنطبعه الفلکیه صور جزئیه متشخصه بأشکال و هیئات مقدره مقارنه لأوقات معینه علی مثال ما یظهر فی الماده الخارجیه و هذه الصور لجزئیتها و شخصیتها متبدله متجدده بعضها خلاف بعض فی التعینات و التشخصات بخلاف ما فی اللوح المحفوظ فإنها مضبوطه مستمره علی نسق واحد کالکبریات الکلیه فهذه النفوس هی ألواح قدریه فیها المحو و الإثبات و عالمها عالم الخیال الکلی و عالم المثال و کل منهما کتاب مبین کما قال تعالی وَ لا حَبَّهٍ فِی ظُلُماتِ الْأَرْضِ وَ لا رَطْبٍ وَ لا یابِسٍ إِلَّا فِی کِتابٍ مُبِینٍ إلا أن الأول لوح محفوظ ما فیه من التغیر یسمی بأم الکتاب و الثانی کتاب المحو و الإثبات علی ما قال تعالی یَمْحُوا اللَّهُ ما یَشاءُ وَ یُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْکِتابِ و أما وجود هذه الأکوان المادیه فی موادها الهیولانیه الظلمانیه المشار إلیه بقوله- وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ أی بواسطه صورها القدریه المعلومه لأجل ارتسامها فی القوی الإدراکیه فهل هی أیضا من مراتب العلم کما یظن أم لا فالحق أن ذلک

ص: 296

ظن فاسد و وهم باطل فإن هذا الوجود لیس وجودا إدراکیا کما أقمنا البرهان علیه و مرت الإشاره إلیه فی مواضع من هذا الکتاب فما أسخف قول من حکم بأن وجود تلک الصور الجزئیه فی موادها الخارجیه أخیره مراتب علمه تعالی و سمی الماده الکلیه المشتمله علیها دفتر الوجود و کأنه سهی و نسی ما قرأه فی الکتب الحکمیه أن کل علم و إدراک فهو بضرب من التجرید عن الماده و هذه الصور مغموره فی الماده مشوبه بالأعدام و الظلمات و هی متبدله الذات فی کل آن نعم لو قیل إنها معلومه بالعرض- بواسطه الصور الإدراکیه المطابقه لها لکان موجها فلا بد فی إدراکها من وجود صور أخری متعلقه بها ضربا من التعلق الاتحادی.

تکمیل

فهذه العوالم العالیه کتب إلهیه و صحف ربانیه کتبها أولا ید الرحمن بقلم نورانی فی لوح محفوظ أرقاما عقلیه لا یمسها و لا یدرک أسرارها إلا أهل الطهاره و التقدس عن الحجب الظلمانیه و الکثائف الجسمانیه کما قال تعالی فی وصف القرآن- إِنَّهُ لَقُرْآنٌ کَرِیمٌ فِی کِتابٍ مَکْنُونٍ لا یَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ تَنْزِیلٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمِینَ ثم کتبها کرام الکاتبین فِی صُحُفٍ مُکَرَّمَهٍ مَرْفُوعَهٍ مُطَهَّرَهٍ بِأَیْدِی سَفَرَهٍ کِرامٍ بَرَرَهٍ و هذه الکتب المذکوره إنما هی أصول الکتب الإلهیه و أما فروعها فکل ما فی الوجود من موضع شعور کالنفوس و القوی الحیوانیه الوهمیه و الخیالیه و غیرها من المدارک و المشاعر و الإنسان الکامل کتاب جامع لهذه الکتب المذکوره لأنه نسخه العالم الکبیر فمن حیث روحه و عقله کتاب عقلی و من حیث قلبه و هو نفسه الناطقه(1) کتاب اللوح المحفوظ و من حیث نفسه الحیوانیه أعنی القوه الخیالیه- کتاب المحو و الإثبات و قد أشار إلی ذلک أمیر المؤمنین ع فی قول


1- النفس الناطقه عند الحکیم تشمل العقل و کذا القلب فقد جری علی اصطلاح العرفاء حیث جعلوا مراتب الإنسان سبعا هی الطبع و النفس و القلب و الروح و السر و الخفی و الأخفی و قد ذکرنا تفاسیرها فی ما کتبنا علی السفر الأول فلا نعیدها و مراده بالعقل هاهنا العقل البسیط الإجمالی و بالقلب و النفس الناطقه العقل التفصیلی کما سیذکره فی البحث- المعنون بتمثیل المذکور فیه مراتب علم الإنسان، س قده

ص: 297

و أنت الکتاب المبین الذی بآیاته یظهر المضمر

و اعلم أن النفس الإنسانیه إذا کملت و بلغت غایتها فی الاستکمال و تجردت بعد ترقیاتها و تحولاتها و تبدل نشآتها إلی أن تصل بالعالم العلوی صارت کتابا علویا إلهیا- کما أشیر إلیه بقوله تعالی إِنَّ کِتابَ الْأَبْرارِ لَفِی عِلِّیِّینَ الآیه و إذا ضلت عن الطریق و اتبعت الهوی و الجهالات و احترقت بنار الشهوات صارت بقوته الوهمیه کتابا شیطانیا مشحونا بأنواع الکذب و المغالطه و الهذیان و کل کتاب هذا شأنه من حقه أن یطرح فی النار فمن حق هذه الصحیفه الشیطانیه أن تقع فی نار السعیر- کما أشار إلیه بقوله تعالی إِنَّ کِتابَ الفُجَّارِ لَفِی سِجِّینٍ و کما أن القوی الشاعره التی لسائر الحیوانات(1) و هی کتابها و صحیفه أعمالها تحترق بنار الطبیعه فی هذا العالم فإن الطبیعه المستولیه علی الأجسام الطبیعیه سیما علی النبات و الحیوان الفاعله فیها للإحاله و الإذابه و الهضم عند أهل البصیره نار محرقه تذیب الأجسام و تحیلها بالتلطیف و التصعید إلی القوی و الأرواح کفعل هذه النار المحسوسه فی المرکبات بالإحاله و الإذابه و التبدیل فکذلک نار الآخره توقد فی القلوب القاسیه و النفوس العاصیه و تحرقها و تعذبها بشعلاتها و حرقاتها المنبعثه من الغضب و الحسد و الحقد و العداوه و البغضاء فإن هذه کلها عند أهل الکشف الأخروی و یقال له کشف الصور نیرانات و شعلات کامنه الآن تعلقت بنفوس الأشقیاء و الفجار محرقه لها معذبه إیاها ماحیه لما یرتسم فی کتابها من الاعتقادات الباطله و الآراء المذمومه فعلی هذا المثال و ما یشبهه یجب أن یحمل کون کتاب


1- التشبیه أنما هو فی أن الکتاب فی الموضعین کتاب النفس و النار إنما هی نار الطبیعه التی ذات ثلاث شعب المشتمله علی ما فی هذه النار المحسوسه من القطاعیه و اللذاعیه و الأذیه بنحو أشد کل ذلک بنحو الجسمانیه و لیس فیها ما فی هذه من النوریه و الخیرات و لیس التشبیه من جمیع الوجوه إذ من المعلوم أنه لا إیلام فی الحیوانات بخلاف الإنسان لمنافره هذه الأحوال للفطره الإنسانیه و أنت تعلم أن هذا حقیقه الکتاب و لکن لکل حقیقه رقیقه فیبرز فی الکون الصوری الأخروی و للفاجر صحیفه مکتوبه ورق منشور مسجور بنار السعیر کما نطق به ظاهر الشرع الأنور و قد حقق المصنف قدس سره ذلک فی موضعه، س قده

ص: 298

النفوس فی النار لا ما یفهمه الظاهریه العاکفه علی باب الحس فی جمیع الأمثال قال الله تعالی وَ تِلْکَ الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنَّاسِ وَ ما یَعْقِلُها إِلَّا الْعالِمُونَ فإیاک یا أخا الحقیقه و سألک طریق الحق أن تفهم من قلم الله و لوحه ما یفهمه المشبهه من کون القلم آله جمادیه متخذا من القصب أو الحدید و اللوح ذا صفحه ملساء متخذا من خشب أو زمرد قیاسا علی قلم الآدمی و لوحه بل کما لا یقاس و لا یشبه ذات الله و صفاته ذات الخلق و صفاتهم کذلک لا یشبه قلمه و لوحه و کتابه قلمهم و لوحهم و کتابتهم علی أنک لو نظرت فی مدلولات هذه الألفاظ و جردتها عن الزوائد غیر الداخله فی أصل مفهومها و روح معناها وجدت أن هذه الخصوصیات ککونها قصبا أو خشبا أو مدادا خارجه عن أصل ماهیتها و روح حقیقتها فإن معنی الکتابه تصویر الحقائق علی أیه صوره کانت و معنی اللوح الجوهر القابل لذلک التصویر سواء کانت جسما محسوسا أو جسما غیر محسوس کما إذا رأیت فی المنام أنک تکتب علی لوح أو کان غیر جسم کروح أو نفس فإذا علمت هذا فحمل هذه الأمور علی ما یناسب الإلهیه أولی- من حملها علی ما یناسب الخلق فاستقم و اتبع الهدی و لا تتبع الهوی.

تمثیل

أن الفطره الإنسانیه الکامله لکونها مخلوقه علی صوره الرحمن- مشتمله علی مراتب العلم علی مثال مراتبه التی للواجب و ذلک لأن للأفعال الصادره عن الإنسان من لدن ظهورها من بواطنها و بروزها من مکامن غیبها إلی مظاهر شهاداتها أربع مراتب لکونها أولا فی مکمن عقله البسیط الذی هو غیب غیوبه فی غایه الخفاء کأنها غیر مشعور بها ثم تنزل إلی حیز قلبه و مرتبه نفسه عند استحضارها بالفکر و إخطارها بالبال کلیه و فی هذه المرتبه تحصل للإنسان التصورات الکلیه و کبریات القیاس عند الطلب للأمر الجزئی المنبعث عنه العزم علی الفعل ثم تنزل إلی مخزن خیاله متشخصه جزئیه و هو موطن التصورات الجزئیه و صغریات القیاس لیحصل بانضمامها إلی تلک الکبریات رأی جزئی ینبعث عنه القصد الجازم للفعل ثم تتحرک أعضاؤه عند إراده إظهاره فیظهر فی الخارج کذلک فیما یحدث فی هذا العالم الطبیعی من الصور و الأعراض فالمرتبه الأولی بمثابه العلم الإجمالی و الثانیه بمثابه صوره

ص: 299

القضاء و محلها لوح النفس الناطقه و کاتبها العقل البسیط و الثالثه بمثابه الصور فی السماء و محلها القوه الخیالیه و الرابعه بمثابه الصور الحادثه فی المواد العنصریه- و لا شک أن نزول الأول لا یکون إلا بإراده کلیه و علم کلی و نزول الثانی بإراده جزئیه و علم جزئی ینضم إلی الإراده الکلیه فینبعث بحسب الملائمه و المنافره رأی جزئی یستلزم عزما داعیا لإظهار الفعل فیتحرک الأعضاء و الأدوات فیحدث الفعل- و حرکه الأعضاء بواسطه أعصابها بمنزله حرکه السماء و سلطان العقل الإنسانی فی الدماغ کسلطان الروح الکلی فی العرش و ظهور قلبه المعنوی فی القلب الصنوبری- کظهور النفس الکلیه فی فلک الشمس إذ هو من العالم بمنزله القلب الصنوبری من الإنسان(1) کما أن العرش بمنزله الدماغ و الله بکل شی ء محیط و هذه المراتب الأربع ثلاث منها علمیه و هی الثلاث الأول لأن وجودها وجود صوری و أما المرتبه الأخیره فلیست من مراتب العلم کما توهم لکنها معلومه بالعرض کما أن وجودها أیضا بتبعیه ما هو معلوم بالذات و قد مرت الإشاره إلیه فاحتفظ به.

ختم فیه زیاده کشف و توضیح-
اشاره

اعلم

أنه ورد فی الحدیث: أن لله تعالی سبعین ألف حجاب من نور و ظلمه- لو کشفها لأحرقت سبحات وجهه(2) کلما انتهی إلیه بصره

و إنما وقع الإحراق


1- إذ کما أنه ینبث الضوء و الحراره التی هی منشأ النضج و الحیاه منه فی العالم کذلک ینبث بالقلب الروح البخاری الذی به حراره البدن و به حیاته و بالقوه الحیوانیه القائمه به- استعداد قبول قوی الحس و الحرکه فهو کالسراج و الدم النقی المعتدل زیته و الحس و الحرکه ضوؤه، س قده
2- سبحات وجه الله أنوار وجهه کذا فی القاموس و فی شرح حکمه الإشراق- المراد بها أنوار الذات الأزلیه التی إذا رآها الملائکه المقربون سبحوا لما یروعهم من جلال الله و عظمته و کبریائه و النکته فی هذا العدد أن مراتب الإنسان سبع و هی اللطائف السبع التی کتبناها فی الحاشیه السابقه و الأفلاک تسعه و عالم العناصر واحده و لما کانت الوجودات من سنخ واحد و التفاوت فیها من حیث ظهور کثره الآثار و قلتها فکما کان لهذه الآیه أعنی النفس الأرضیه سبعه أبطن کذلک للنفوس السماویه فیحصل من ضرب السبع فی العشره سبعون و کل منها مجلی للألف من الأسماء الحسنی لله تعالی فیحصل سبعون ألفا من التعینات و الحجب- وجوداتها حجب نوریه و مفاهیمها حجب ظلمانیه و الأولی و الأظهر أن یعکس الأمر بأن یقال فی کل من السبع العشره إذ خمر الإنسان من القبضات العشر قبضه من العناصر و تسع قبضات من الأفلاک التسعه مثل أن التکبر من فلک الشمس و الغضب من المریخ و المحبه من الزهره و هکذا- و فی کل من السبع هذه العشره بحسبه و کذا الأسماء الألفیه الحسنی و علی ما ذکره قده کما فی شرح حکمه الإشراق من أن المراد بها العقول المجرده و الأجسام کان العدد بیانا لوفور الکثره لأن العقول أکثر من هذا فإن کثره العقول العرضیه بحسب کثره الأنواع الأرضیه- البریه و البحریه و السماویه الفلکیه و الکوکبیه الثابته و السیاره و الثوابت أکثر من قطرات البحار و عدد الرمال أو نقول علی قاعده الکثره فی الوحده بنحو أعلی عالم العقل جامع لوجودات العوالم العشره الجسمانیه و المراتب السبع لکل واحد منها مع مجلویته للأسماء الألفیه و العلم عند الله تعالی، س قده

ص: 300

و القهر لأن المراد بهذه الحجب هاهنا هی المعلولات المرتبه المتوسطه بین الواجب و بین هذا العالم و لا شک أن المعلول البعید یختص بنحو ضعیف من الوجود فإذا فرض وقوعه بهویته الضعیفه الوجود فی مرتبه المعلول القریب لبطلت ذاته و اضمحلت هویته فإذا أراد أحد أن ینظر إلی وجهه الکریم لا من جهه هذه الحجب أو قبل أن تبدل ذاته من نشأه إلی نشأه أخری و هکذا إلی أن قطع الحجب کلها أو بعضها و صارت فی مرتبه الحجاب الأول أو قریبا منه لکان حاله کما وقع لجبل موسی ع و لهذا قال جبرئیل حین سأله الرسول ص عن عدم تجاوزه عن مقامه المعلوم- لو دنوت أنمله لاحترقت. و اعلم أن المراد من الحجب النوریه هی العقول المجرده المترتبه فی الوجود المتفاوته فی النوریه و هی مع ذلک أنوار خالصه لا یشوبها ظلمه العدم لأنها لیست زمانیه بخلاف غیرها کالنفوس و الطبائع و هی المراده من الحجب الظلمانیه لأنها زمانیه و کلما هو زمانی فللعدم دخول فی نحو وجوده و لیست نوریته خالصه عن الظلمه- لکن کلها من مراتب علم الله التفصیلیه و أنما أوجدها الله مع أن ذاته فی غایه التمام- و النوریه غنیا عن العالمین تکمیلا لوجود لوازم الأسماء و الصفات أعنی أعیان

ص: 301

الممکنات و ماهیاتها فإن لها نحوین من الوجود کما وقع التنبیه علیه أحدهما النحو الإجمالی الواجبی و هذا بالحقیقه لیس وجودا لشی ء منها و لا لجمیعها بل لجمعیتها و مسماها و إنما هو مظهر لها و ثانیهما النحو التفصیلی الخاص بواحد واحد منها- فأراد الله تعالی بعنایته الشامله و رحمته الواسعه أن یفیض علیها وجوداتها المختصه- و أن یکمل وجودها العلمی بوجودها العینی و الغایه و الغرض فی هذه الإراده لیس أمرا غیر نفسه إذ هی کلها راجعه إلی صفاته(1) و صفاته عین ذاته و لذلک

قال لبعض أنبیائه ع: و قد سأله لم خلقت الخلق یا رب بقوله کنت کنزا مخفیا لم أعرف فخلقت الخلق لأعرف

فهذه المعرفه التفصیلیه للعارف بالله و أسمائه و صفاته لم تحصل علی الکمال إلا بهذا الوجود التفصیلی فکملت مراتب العلم بالله لا أن الله یکمل بهذا الوجود أو بهذا العلم فتجلی الحق سبحانه و تعالی بنفسه لنفسه بأنوار السبحات الوجهیه فظهرت الأرواح المهیمه(2) فی الغیب المستور الذی لا یمکن کشفه لأحد و إنما یقال لهم المهیمون لأن کل واحد منهم لا یعرف أن ثمه موجودا غیر الحق لفنائه بالحق فی الحق عن نفسه إذ لا نفس له سوی الموجوده بالحق لاستیلاء سلطان الأحدیه علی وجودهم فمن لا وجود له منفصلا عن الحق فلا معرفه له إلا للحق بالحق- فلا یعرفون سواه إذ المعرفه فرع الوجود ثم أوجد الحق تعالی دون هؤلاء الأرواح بتجل آخر لیس الأول و بالجمله أول ما أوجد الله تعالی من عالم العقول القادسه جوهر بسیط کلی و مع بساطته هو جمیع العقول کما أن فلک الأفلاک عند بعض عباره عن مجموع الأفلاک(3) و هو الحق عندنا(4) أثبتناه بالبرهان فله وجوه کثیره لا یتکثر فی ذاته


1- أی الأعیان الثابته راجعه إلیها لفناء المظهر فی الظاهر و بعباره أخری الغایه و الغرض فی هذه الإراده معروفیه الذات و المعروفیه عین ذاته إذ عند معروفیه الذات و لا سیما بالحضور یتلاشی کل الأغیار، س قده
2- هام علی وجهه ذهب من العشق لا یدری أین یتوجه و هیمه الحب جعله ذا هیام بضم الهاء و الهیام الجنون من العشق
3- أی بما هی متعلقه لنفس وراء نفس کل واحد واحد کما احتمل المحقق الطوسی- و إلا فالمجموع لا وجود له علی حده، س قده
4- أی کون ذلک الجوهر البسیط کل العقول بنحو الکثره فی الوحده و الوحده فی الکثره حق عندنا و یؤیده قوله متصلا به فله وجوه کثیره إلی آخره و یحتمل إرجاع الضمیر إلی کون فلک الأفلاک کذا بشرط أن یکون کونه مجموع الأفلاک عباره عن کون الفلک الأطلس جامعا لصفات الأفلاک الثمانیه و أما اتخاذه الاحتمال الذی أبداه المحقق قده مذهبا فلا یرتضی به و ینافیه ظواهر ما سیذکره بعد صفحه مع انثلام کثیر من القواعد به، س قده

ص: 302

بتعددها و له افتقار ذاتی وجودی لموجده کما مر بیانه فی أوائل الکتاب و سماه الله تعالی حقا و قلما و أمرا و روحا و فی الحدیث عقلا و قد ذکرنا أکثرها قال الله تعالی- وَ ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَیْنَهُما إِلَّا بِالْحَقِ و هو الخازن الحفیظ علام الغیوب بعلم موجده فعلم نفسه من حیث علم موجده کما علم غیره من حیث علم نفسه

و هذا قوله ص: من عرف نفسه فقد عرف ربه

و هو عرش الله الأعظم الذی استوی علیه ذاته و بعده اللوح المحفوظ و هو کما مر النفس الکلیه لجمیع النفوس الجزئیه و القوی الإدراکیه أوجدها الله تعالی فی المرتبه الثانیه و فی العالم و هی من الملائکه الکرام و رسل الله إلی الخلق بخلاف الطبقه الأولی فإنها لم تبرح عن صقع الربوبیه و لم تنزل إلی عالم الإمکان لما علمت أن عالم الإمکان منحصر عندنا فی عالم الخلق دون الأمر و هی المشار إلیها بقوله تعالی وَ کَتَبْنا لَهُ فِی الْأَلْواحِ مِنْ کُلِّ شَیْ ءٍ مَوْعِظَهً وَ تَفْصِیلًا لِکُلِّ شَیْ ءٍ و هی موضع تنزیل الکتب و هی أول کتاب سطره العقل أرقاما تفصیلیه و حروفا زمانیه فأمر الله القلم أن یجری علی هذا اللوح- جریا إلی یوم القیامه بما قدره و قضاه فهذا اللوح محل لإلقاء القلم و هو العقل إلیه بطریق التفصیل ما یحمله من الله بطریق الإجمال لأن النفس محل التفصیل لأنها زمانیه.

و ذکر بعض المکاشفین الذین یقع لهم مکاشفه الحقائق فی کسوه الأمثله أن لهذا القلم ثلاثمائه و ستین سنا من حیث ما هو قلم و له ثلاثمائه و ستون وجها من حیث ما هو روح و ثلاثمائه و ستون لسانا من حیث ما هو عقل و له ثلاثمائه و ستون نهرا من حیث ما هو علم و هو ماء الحیاه و عین الحیوان تستمد هذه الأنهار من ثلاثمائه و ستین بحرا من

ص: 303

بحار العلوم(1) و هی إجمال کلمات الله التی لا تنفد کما جاء المثل منها فی القرآن وَ لَوْ أَنَّ ما فِی الْأَرْضِ مِنْ شَجَرَهٍ أَقْلامٌ وَ الْبَحْرُ یَمُدُّهُ مِنْ بَعْدِهِ سَبْعَهُ أَبْحُرٍ ما نَفِدَتْ کَلِماتُ اللَّهِ و هذا الملک الکریم الذی هو لوح لما فوقه هو أیضا قلم لما دونه و هکذا کل فاعل و منفعل من القوی الإدراکیه لوح و قلم باعتبارین فتولدت الأقلام و الألواح بعد هذین الملکین الکریمین الذین أحدهما و هو القلم بمنزله آدم و الآخر و هو اللوح بمنزله حوا تولد الأولاد البنین و البنات منهما و کان القلم الأعلی واهب الأرواح فیها و هو فیض ذاتی له و إرادی لله کما أن صدور الفعل عنا بالإراده إرادی لنا و ذاتی لإرادتنا و لهذه النفس نسبتان نسبه نورانیه و هی مما یلی العقل الکریم و نسبه ظلمانیه و هی مما یلی الهیولی- فبتلک الرابطه تأخذ من العقل صورا عقلیه ثابته و بهذه الرابطه ترسم فی الهیولی


1- هذه الأبحار هی الثلاثمائه و ستون اسما من أسماء الله المشار إلیها فی حدیث مشهور معتمد الرواه مروی عن ُ أبی عبد الله جعفر الصادق ع قال: إن الله تبارک و تعالی خلق اسما بالحرف غیر مصوت و باللفظ غیر منطق و بالشخص غیر مجسد و بالتشبیه غیر موصوف و باللون غیر مصبوغ منفی عنه الأقطار مبعد عنه الحدود محجوب عنه حس کل متوهم مستتر غیر مستور فجعله کلمه تامه علی أربعه أجزاء معا لیس شی ء منها قبل الآخر فأظهر منها ثلاثه لفاقه الخلق إلیها و حجب منها واحدا و هو الاسم المکنون المخزون فهذه الأسماء التی ظهرت فالظاهر هو الله تبارک و تعالی و سخر سبحانه لکل اسم من هذه الأسماء أربعه أرکان فذلک إثنا عشر رکنا ثم خلق لکل رکن منها ثلاثین اسما فعلا منسوبا إلیها فهو الرحمن الرحیم الملک القدوس الخالق الباری ء المصور الحی القیوم لا تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَ لا نَوْمٌ العلیم الخبیر السمیع البصیر الحکیم العزیز الجبار المتکبر- العلی العظیم المقتدر القادر السلام المؤمن المهیمن المنشی ء البدیع الرفیع- الجلیل الکریم الرازق المحیی الممیت الباعث الوارث فهذه الأسماء و ما کان من الأسماء الحسنی حتی تتم ثلاث مائه و ستون اسما الحدیث و کونها أبحارا باعتبار وجودها- هذا باعتبار الفاعل و تأثیراته ففی القابل أیضا حصل ثلاث مائه و ستون تأثرا و انفعالا إلی أن حصل فی جسم الفلک ثلاث مائه و ستون درجه، س قده

ص: 304

صورا طبیعیه کائنه متجدده و هی فی نفسها خضراء لامتزاجها من النور و الظلمه و هی کتاب الزمرده ثم أنشأ الله بعدها الفلک الکلی و العرش الجسمانی و استوی علیه باسم الرحمن استواء یلیق برحمته علی خلقه و هو دون الاستواءین السابقین اللائقین بذاته و صفاته و هو بحرکته الدوریه الدائمه صوره شوق النفس الکلیه إلی الله تعالی و وجدتها کل آن منه تعالی شیئا غیر ما وجدته فی آن آخر فینشأ الزمان منها و المکان من صورتها لما یقبله من الشکل المستدبر و هو أفضل الأشکال و حرکته أسرع الحرکات- و بهذه الحرکه یتحرک الأفلاک(1) کلها اقتداء بها و لکل منها حرکه خاصه من محرک نفسانی خاص تشبها بمعشوق خاص تقربا إلیه طاعه لله تعالی هو الذی أدار رحاها و بِسْمِ اللَّهِ مَجْراها وَ مُرْساها و إلیه منتهاها و هذا الفلک الکلی للطافته کأنه حد مشترک بین عالم الصور الإدراکیه و هو عالم النفوس و عالم الآخره و بین عالم الأجسام المادیه و هو عالم الطبیعه و الدنیا فهو أرض الآخره و سماه الدنیا و قیل الموصوف بکونه سقف جهنم من حیث سطحه المقعر و أرض الجنه من حیث محدبه هو فلک الکواکب المسمی بالکرسی(2) کما

ورد عن النبی ص: أرض الجنه الکرسی و سقفها عرش الرحمن

و لعل المراد من الکرسی الوارد فی لسان الشریعه هو هذا


1- تحرکا بالعرض و ذلک القوه نفس الفلک الکلی و أما حدیث التشبیه بحرکه السفینه- و حرکه رکبها إلی خلاف جهه حرکتها فغیر مستقیم لأن ذلک فی الحرکه المستقیمه و لا یتم فی المستدیره إذ تتصور بل تتحقق حرکه الکره المجوفه بالحرکه المستدیره مع سکون ما فی جوفها، س قده
2- لیس مراد القائل أن حقیقه جهنم ما حواه هذا بل مراده أن حکم الحواس حتی البصر أنما هو إلی هناک فإذا أدرک هذا و ما حواه غیر متدلیه بالحق و من دون أن تکون مجالی أسمائه و صفاته بل بما هی متشتته متکثره مضافه الوجود إلی الماهیات و المواد صارت منشأ للورود علی جهنم و لذا کان عدد أبوابها عدد المشاعر الخمسه الظاهره و الاثنین الباطنین الحس المشترک و الوهم و إلا فجهنم مخلوقه بالعرض للأنوار و الکرسی و ما حواه أنوار الحق و فی حق من یأخذه بلغه إلی الله منشأ الورود علی الجنان و قد مر أن العوالم الوجودیه مراتب علمه و أنوار وجهه، س قده

ص: 305

الفلک الأقصی الجسمانی المذکور و من عرش الرحمن هو ما یحاذیه من عالم المثال- و هو الفلک الکلی المثالی و العلم عند الله و بالجمله کلما یفتح الله من رحمته لخلقه فی هذا العالم یدخل علیهم من باب السماء العلیا و من أبواب السماوات و کل من دخل الجنه أو عرج إلی الله لا بد أن یلج ملکوت السماوات و ینفذ من أقطارها حتی ینتهی إلی سدره المنتهی و یخرج من بابها إلی ذلک العالم. و اعلم أن الکلمات النازله من الحق تنزل إلی هذا المنتهی أحدیه غیر منقسمه- فتنقسم بعد هذا المنزل قسمه خارجیه إلی الغیب و الشهاده و الصوره و المعنی و الدنیا و الآخره و لهذا یقال للکرسی موضع القدمین المتدلیین أحدهما إلی عالم الجنان و هی المشار إلیها بقوله تعالی أَنَّ لَهُمْ قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَ رَبِّهِمْ و الأخری قدم الجبار المشار إلیها

بقوله ص: حتی یضع الجبار قدمه فیها فتقول قطنی یا رب

فإحدی القدمین تعطی ثبوت أهل الجنات فی جناتهم و هی قدم الصدق و الأخری تعطی ثبوت أهل الجحیم فی جحیمهم و هی قدم الجبروت و إلی هذا المنتهی ینتهی صحائف أعمال بنی آدم و أما صحائف علومهم فقد یتجاوز منه و ینتهی إلی الله کما قال تعالی- إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ یَرْفَعُهُ.

ثم اعلم أن الله أنشأ الأفلاک الباقیه بعضها فوق بعض إلی العناصر و رتبها ترتیب مدبراتها العلویه فی اللطافه و الکثافه فالعالم کله کجوهره واحده ذات طبقات متدرجه فی اللطافه و النوریه فکل ما هو أعلی فهو ألطف و أنور و کل ما هو أدنی فهو أکثف و أکدر- حتی ینتهی فی أحد الجانبین إلی نور الأنوار و فی الجانب الآخر إلی أسفل السافلین- و الکل منازل و مراحل إلی الله و بوجه آخر مراتب علمه و بوجه مظاهر صفاته و آیات جماله و جلاله و بوجه أنوار وجهه و أشعه کماله و ظلال قهره.

دقیقه إشراقیه

و اعلم أن عالم الشهاده کالقشر بالإضافه إلی عالم الملکوت و کالقالب بالقیاس إلی الروح و کالظلمه بالنسبه إلی النور و هکذا کل طبقه من الملکوت الأعلی و الأسفل بالنسبه إلی فوقها علی هذا المثال و کما أن الأنوار المحسوسه السماویه التی تقتبس منها الأنوار الأرضیه قد یکون لها ترتب بحیث یقتبس بعضها من بعض فالأقرب من المنبع

ص: 306

یکون أولی باسم النور لأنه أشد و أقوی فی الظهور کما یفرض ضوء داخل من القمر فی کوه بیت واقعا علی مرآه منصوبه علی حائط و منعکسا منها علی حائط آخر فی مقابلته ثم منه إلی الأرض فأنت تعلم أن ما فی الأرض من النور تابع لما فی الحائط و هو لما فی المرآه و هو لما فی القمر و هو تابع لما فی الشمس إذ نور القمر مستفاد منها و هذه الأنوار الأربعه مترتبه فی النوریه بعضها أکمل من بعض- و لکل منها مقام معلوم لترتبها فی الوجود فکذلک قد انکشف لأرباب البصائر بالبرهان و الکشف معا أن الأنوار الملکوتیه عقلیه کانت أو نفسیه أنما وجدت من نور الأنوار علی ترتیب کذلک و أن الأقوی هو النور الأقرب إلی النور الأقصی الذی لا نهایه له فی الشده و کل ما هو أشد قربا منه فهو أکمل نورا و أقوی معرفه بنفسه و بربه- و کلما هو أبعد فهو أنقص نورا و أقل علما و أضعف وجودا حتی ینتهی إلی عالم الإظلال- ثم إلی الظلمات و تلک الأنوار کلها مراتب علمه بذاته و منازل لطفه و رحمته فافهم إن شاء الله تعالی.

تفریع

مهما عرفت أن النور هو الوجود لأنه یلزمه الظهور و له مراتب و مراتبه مراتب الوجود بعینها فاعلم أنه لا ظلمه أشد من کتم العدم لأن المظلم أنما سمی فی العرف مظلما لأنه لیس للأبصار إلیه سبیل إذ لیس موجودا للبصر و إن کان موجودا فی نفسه فالذی لیس بموجود لا لغیره و لا لنفسه فهو أولی بأن یسمی مظلما لأنه الغایه فی الظلمه فإذا تقرر هذا فنقول لیس فی الوجود ما هو مظلم بالحقیقه و إلا لکان معدوما صرفا بل الذی یمکن تحققه هو المرکب الممتزج نوره الوجودی بظلمات إمکاناته و جهاته العدمیه و ذلک کالأجسام و أحوالها لأنها زمانیه الوجود و مکانیته- فکلما وجدت فی حد منهما عدمت عن سائر الحدود

ص: 307

الموقف الرابع فی قدرته تعالی و فیه فصول
الفصل (1) فی تفسیر معنی القدره
إن للقدره تعریفین مشهورین

إن للقدره تعریفین(1) مشهورین أحدهما صحه الفعل و مقابله أعنی الترک- و ثانیهما کون الفاعل فی ذاته بحیث إن شاء فعل و إن لم یشأ لم یفعل و التفسیر الأول للمتکلمین و الثانی للفلاسفه و من أفاضل المتأخرین من ذهب إلی أن المعنیین- متلازمان بحسب المفهوم و التحقق و أن من أثبت المعنی الثانی یلزمه إثبات المعنی


1- لا ریب أن الصفات التی نثبتها فیه تعالی کالعلم و القدره و الحیاه و غیرها أنما هی الصفات الکمالیه التی نجدها فیما عندنا من الفضائل الوجودیه ثم نجردها عن شوب الأعدام و النقائص فتعود صفه کمالیه بحته تقبل الصدق و الانطباق علیه تعالی بما أنه کمال بحت لا یشذ عنه کمال فالشأن کل الشأن فی تجرید معنی القدره علی أی من التعریفین عرفت فمن المسلم أن القدره بحدودها المادیه التی توجد عندنا لا توجد عنده تعالی و لا هی بذاک المعنی تصدق علیه فنقول أما تفسیرها بصحه الفعل و الترک و الصحه علی ما نفهم من معناها هو الجواز أی کون النسبه بین الفاعل و بین کل من الفعل و الترک نسبه الإمکان فلا یکون الفعل ممتنعا حتی یتقید المبدأ الفاعلی بالترک و لا الترک ممتنعا حتی یتقید بالفعل فیعود الأمر إلی کون الفاعل مطلقا غیر مقید بشی ء من الفعل و الترک هذا و لیس فی حد القدره أن تکون غیر الفاعل القادر و لا عینه و إن کانت القدره التی فینا خارجه عن ذاتنا. ثم إن الواجب تعالی وجود لا یشوبه عدم و مطلق غیر متقید بقید و لا محدود بحد علی ما تدل علیه البراهین و فاعل للکل بنفس ذاته لا بأمر یلحقه من خارج و قد أقیم علیه البرهان فإذ کان ذاته هو مبدأ الفعل و هو مطلق غیر مقید فلا یکون مقیدا بالفعل لامتناع الترک و لا بالترک لامتناع الفعل بل مبدأ فعله الذی هو ذاته مطلق غیر مقید بالفعل أو الترک أی بوجوب الفعل أو الترک و هذه هی القدره الواجبیه و هی عین الذات و إذ کانت الذات المتعالیه فی مبدئیتها للفعل مطلقه عن أی قید مفروض فلا یقهره شی ء هو فوقه أو فی عرضه بإیجاب الفعل علیه و لا واجب غیره و لا یقهره شی ء من أفعاله بإیجاب نفسه أو غیره علیه لأنه متأخر عن الذات المتعالیه قائم به مفتقر إلیه فی جمیع شئون وجوده و لا أنه تعالی یثبت فی ذاته وجوب الفعل عند إفاضه الوجوب الغیری علی فعله و قهره علی أن یوجد فإنه من أشنع المحال و بهذا یظهر أنه تعالی مختار فی فعله هذا ملخص القول فی التعریف الأول. و أما تفسیرها بکون الفاعل بحیث إن شاء فعل و إن لم یشأ لم یفعل فیرجع إلی تقیید فاعلیه الفاعل بالإراده و هی فینا صفه نفسانیه تتبع العلم بمصلحه الفعل الملزمه- و إن شئت فقل الداعی الزائد فلوجود الداعی و تحقق العلم به دخل فی فاعلیه الفاعل بالفعل أی إن المبدأ الفاعلی فینا متقید بالعلم بما یکون داعیا إلی الفعل. ثم لو أثبت صفه الإراده فی الذات المتعالیه و لتکن بمعنی العلم بالأصلح و المفروض أن فاعلیته تعالی بنفس ذاته کما تقدم و أن علمه عین ذاته صارت الإراده و العلم اللذان هما قیدان لفاعلیتنا عین الذات المطلقه هناک و صدق علیه تعریف القادر لکونه فاعلا عن إراده و علم بالأصلح أی بالشی ء بما یترتب علیه من المصلحه التی هی غایه وجوده و یتحصل به أن قدرته کون ذاته مبدأ لکل خیر و مصلحه غیر أن المصلحه المترتبه خارجا علی الفعل- لا تکون غایه لذاته المتعالیه و داعیا ذا دخل فی فاعلیته بل هی المصلحه التی فی علمه الذی هو عین ذاته و لا معنی لجعل هذا العلم تابعا للمعلوم الخارجی و هو ظاهر علی أن مصلحه الفعل و جهه خیریته مترتبه علی الفعل المترتب علی مبدئیته الفاعلیه فلا تکون مؤثره فیها- قاهره علیها و لا قاهر أیضا غیرها فهو تعالی مختار علی الإطلاق. هذا ملخص القول فی التفسیرین و قد استبان أن القدره علی کلا التعریفین إطلاق الفاعل و عدم تقیده بإیجاب یلحق به من ناحیه الفعل أو الترک و أما تفسیرها بکون الفعل فی حد الاستواء و عدم لحوق إیجاب من ناحیه الفاعل فهو فی معنی نفی الفاعلیه و إسناد وجود الفعل إلی الاتفاق، ط مد ظله

ص: 308

الأول قطعا و ذلک لأن الفاعل إذا کان بحسب نفس ذاته بحیث إن شاء فعل و إن لم یشأ لم یفعل کان لا محاله من حیث ذاته مع عزل النظر عن المشیه و اللامشیه یصح منه الفعل و الترک و إن کان یجب منه الفعل إذا وجب المشیه و الترک إذا وجب اللامشیه- فدوام الفعل و وجوبه من تلقاء دوام المشیه و وجوبها لا ینافی صحه الترک علی تقدیر اللامشیه و کذلک قیاس مقابله فی الاعتبارین

ص: 309

أقول فی ما ذکره خلط و خبط فإن الصحه و الجواز فی الفعل و مقابله مرجعهما الإمکانی الذاتی(1) و قد استحال عند الحکماء أن یتحقق فی واجب الوجود و لا منه جهه إمکانیه لأن هناک وجودا بلا عدم و وجوبا بلا إمکان و فعلیه بلا قوه و إنما یجوز هذه النقائص عند من یجعل صفاته زائده علی ذاته کالأشاعره أو یجعل الدواعی علی صنعه و إیجاده أمرا مباینا فیکون ذاته بذاته مع قطع النظر عن هذه الزوائد صفه کانت أو داعیا جائز المشیه و اللامشیه صحیح الفاعلیه و اللافاعلیه و أما عند من وحده و قدسه عن شوائب الکثره و الإمکان فالمشیه المتعلقه بالجود و الإفاضه عین ذاته بذاته بلا تغایر بین الذات و المشیه لا فی الواقع و لا فی الذهن- فالذات هی المشیه و المشیه هی الذات بلا اختلاف حیثیه تقییدیه أو تعلیلیه فصدق القضیه الشرطیه القائله إن شاء فعل لا ینافی وجوب المقدم و ضروره العقد الحملی له ضروره أزلیه دائمه و کذا الشرطیه القائله إن لم یشأ لم یفعل لا تنافی استحاله المقدم امتناعا ذاتیا و ضروره نقیضه ضروره أزلیه فعلم أن التفسیر الثانی صادق عند الحکماء دون التفسیر الأول و لا یمکن التلازم بین التفسیرین إلا فی القادر الذی یکون إرادته زائده علی ذاته- و أما الواجب جل اسمه فلکونه فی ذاته تاما و فوق التمام فبذاته البسیطه الحقه یفعل ما یفعل لا بمشیه زائده و لا بهمه عارضه لازمه أو مفارقه فهو بمشیته و علمه و رضاه و حکمته التی هی عین ذاته یفیض الخیر و یجود النظام و یصنع الحکمه و هذا أتم أنحاء القدره(2)


1- قد یطلق الإمکان و یراد به الوقوعی و هو أن لا یلزم من فرض وقوع شی ء محال- و یفترق عن الذاتی فی عدم العقل الأول لأنه ممکن ذاتی و هو واضح و لیس بوقوعی إذ یلزم من فرض وقوعه محال هو عدم الواجب تعالی عن ذلک علوا کبیرا إذا عرفت هذا فإن حمل الصحه علی الإمکان الذاتی لزم المحذور کما أشار إلیه قده فکیف إذا حمل علی الوقوعی- و ربما زاد بعض المتکلمین وقاحه و تجاوز عن الإمکان الوقوعی إلی نفس الوقوع فی قدره الله تعالی- و قال لا بد من وقوع الترکیب فی أوقات موهومه لا تتناهی و الکل محال عند التحقیق، س قده
2- و من هذا یعلم أن قول المتکلمین إن الله تعالی قادر مختار خلافا للحکماء مقلوب علیهم لقولهم بالقصد فإن القدره و الاختیار الحقیقیین ما هو خال عن شائبه الجبر الذی فی الطبائع و الفاعلین بالقصد، س قده

ص: 310

و أفضل ضروب الصنع و الإفاضه و لیس یلزم من ذلک جبر علیه کفعل النار فی إحراقها و فعل الماء فی تبریده و فعل الشمس فی إضاءتها حیث لا یکون لمصدر هذه الأفاعیل شعور و لا مشیه و لا استقلال من فواعلها لأنها مسخرات بأمره سبحانه و کذلک حال سائر المختارین غیر الله فی أفعالهم فإن کلا منهم فی إرادته مقهور مجبور- من أجل الدواعی و المرجحات مضطر فی الإرادات المنبعثه عن الأغراض مستکمل بها.

ثم إنه زعم الفخر الرازی أنه لا خلاف بین الفلاسفه و المتکلمین فی معنی القدره المنسوبه إلیه

بل النزاع بینهما لفظی إذ الخلاف بین التفسیرین المذکورین- أنما یرجع إلی العباره و اللفظ دون المعنی و المفهوم کما ذکر إنما النزاع بینهما فی قدم العالم و حدوثه لأن المتکلمین جوزوا أن یکون العالم علی تقدیر کونه أزلیا معلولا لعله أزلیه(1) لکنهم نفوا القول بالعله و المعلول الأزلیین لا بهذا الدلیل(2) بل بما دل علی وجوب کون المؤثر فی وجود العالم قادرا(3) و أما الفلاسفه فقد اتفقوا علی أن الأزلی یستحیل أن یکون فعلا لفاعل مختار فإذن حصل الاتفاق علی أن کون الشی ء أزلیا ینافی افتقاره إلی الفاعل المختار و لا ینافی افتقاره إلی العله الموجبه و إذا کان الأمر کذلک ظهر أن لا خلاف فی هذه المسأله انتهی قول الرازی فی شرحه للإشارات.

و نعم ما قال الشارح المحقق الطوسی العلامه إن هذا صلح من غیر تراضی الخصمین و ذلک لأن المتکلمین بأسرهم صدروا کتبهم بالاستدلال علی


1- أقول من کان عنده مناط الحاجه إلی العله هو الحدوث أو الإمکان مع الحدوث شرطا أو شطرا کیف یجوز ذلک و آراء المتکلمین فی المناط تدور علی هذه، س قده
2- أی لا بأنه لو کان عله و معلولا أزلیین لزم قدم العالم بل بأنه لو کان کذلک لم یکن المؤثر قادرا مختارا 310 فی المحاکمات أی لا بأن الأزلی یستحیل أن یکون مفتقرا إلی المؤثر، س قده
3- إذ العلیه بناؤها علی الوجوب و عدم التخلف و هما عندهم یصادمان القدره و الاختیار- و لذا بعضهم یجوزون التخلف و بعضهم یجوزون الوقوع مع التسویه أو مع الأولویه إذ الوجوب یؤدی إلی الإیجاب عندهم فیجوز اللاوقوع بدل الوقوع مع تحقق سبب الوقوع، س قده

ص: 311

وجوب کون العالم محدثا من غیر تعرض لفاعله فضلا عن أن یکون مختارا أولا ثم ذکروا بعد إثبات حدوثه أنه محتاج إلی محدث و أن محدثه یجب أن یکون مختارا- لأنه لو کان موجبا لکان العالم قدیما و هو باطل بما ذکروه أولا فظهر أنهم ما بنوا حدوث العالم علی القول بالاختیار بل بنوا القول بالاختیار علی الحدوث و أما القول بنفی العله و المعلول فلیس بمتفق علیه عندهم لأن مثبتی الأحوال من المعتزله- قائلون بذلک(1) صریحا و أیضا أصحاب هذا الفاضل أعنی الأشاعره یثبتون مع المبدإ الأول قدماء ثمانیه سموها صفات المبدإ الأول فهم بین أن یجعلوا الواجب تسعه و بین أن یجعلوها معلولات لذات واجبیه هی علتها و هذا شی ء إن احترزوا عن التصریح به لفظا فلا محیص لهم عن ذلک معنی فظهر أنهم غیر متفقین بنفی العله و المعلول علی القول بالحدوث و أما الفلاسفه فلم یذهبوا إلی أن الأزلی یستحیل أن یکون فعلا لفاعل مختار بل ذهبوا إلی أن الفعل الأزلی یستحیل أن یصدر إلا عن فاعل أزلی تام فی الفاعلیه و أن الفاعل الأزلی التام فی الفاعلیه یستحیل أن یکون فعله غیر أزلی و لما کان العالم عندهم فعلا أزلیا أسندوه إلی فاعل أزلی تام فی الفاعلیه و ذلک فی علومهم الطبیعیه(2) و أیضا لما کان المبدأ الأول عندهم أزلیا تاما فی الفاعلیه حکموا بکون العالم الذی هو فعله أزلیا و ذلک فی علومهم الإلهیه و لم یذهبوا أیضا إلی أنه لیس بقادر مختار(3) بل ذهبوا إلی أن قدرته و اختیاره لا یوجبان کثره فی ذاته و أن فاعلیته لیست کفاعلیه المختارین من


1- فإن أراد نفی العله و المعلول الأزلیین بین الواجب و معلوله فیکذبه أن له تعالی أحوالا عندهم معلله بذاته کالعالمیه و القادریه و نحوهما و إن أراد نفی العله و المعلول الأزلیین مطلقا فیکذبه أن اختلاف الماهیات الثابته فی الأزل عندهم أنما هو بالأحوال، س قده
2- لأنه بحث عن العالم المشتمل علی الأجسام و الجسمانیات المادیه السیاله بخلاف حکمهم الثانی لأنه بحث عن الواجب الوجود بأن فعله کذا فهو بحث إلهی، س قده
3- لأنهم علموا أن فعل المختار یمکن أن یکون دائما مثل أنک لو کنت دائم الوجود لکان فعلک اختیاریا کفعلک فی عمرک المنقطع و فعل الموجب قد یکون غیر دائم لتوقفه علی شرط- أو رفع مانع کما فی النار فی إحراقه الحطب الرطب، س قده

ص: 312

الحیوانات و لا کفاعلیه المجبورین من ذوی الطبائع الجسمانیه انتهی کلامه أعلی الله مقامه

الفصل (2) فی أن القدره فینا عین القوه و الإمکان و فی الواجب تعالی عین الفعلیه و الوجوب
اشاره

اعلم أن النفس فینا و فی سائر الحیوانات مضطره فی أفاعیلها و حرکاتها- لأن أفاعیلها و حرکاتها تسخیریه کفعل الطبیعه و حرکاتها لأنها لا تتحقق و لا توجد- لا بحسب أغراض و دواع خارجیه فالنفس منا کالطبیعه مسخره فی الأفاعیل و الحرکات- لکن الفرق بینهما أن النفس شاعره بأغراضها و دواعیها و الطبیعه لا تشعر بالدواعی- و الفعل الاختیاری لا یتحقق و لا یصح بالحقیقه إلا فی واجب الوجود وحده و غیره من المختارین لا یکونون إلا مضطرین فی صوره المختارین فإن نفوس الأفلاک تفعل حرکاتها من جهه دواع و معشوقات قاهره علیها کما ستعلم و حرکات الأفلاک و الکواکب تسخیریه إلا أنها لیست بطبیعیه فإن الحرکات الطبیعیه تکون علی اللزوم من غیر إراده و شعور و رضی و ما یلزم شیئا کذلک لیس یلزم نقیضه أیضا فی حاله واحده-(1) و المحرک الفلکی یحرک من وضع إلی ذلک الوضع بعینه فالنفس فیها قاصده لوضع تترکه بعینه و لهذا بیان واضح سیأتیک فی مقامه و کذا نفوس الحیوانات الأرضیه أنما تفعل ما تفعل و تتحرک فیما تتحرک لا بمجرد القدره بل لأجل الأغراض و الدواعی فکل مختار غیر الواجب الأول مضطر فی اختیاره(2) مجبور فی أفعاله


1- قد أشار بهذا إلی دفع ما عسی أن یقال إن فی الحرکات الطبیعیه أیضا یلزم الشی ء و نقیضه شیئا و الوضع الذی یطلب یهرب منه فإن وصول الحجر عند الهبوط إلی الحدود التی تلی المبدأ مطلوب لطبیعته و هو بعینه مهروب منه و حاصل الدفع أن فی الحرکه الوضعیه الطلب- لکل وضع عین الهرب منه فإن الانتقال فیها من نقطه معینه و الهرب منها عین الانتقال إلیها بعینها و الطلب لها بخصوصها، س قده
2- المراد بکونه مضطرا فی اختیاره أنه جعل مختارا لا باختیار منه بل خلق کذلک- و المراد بکونه مجبورا فی أفعاله أن لغیره دخلا فی تمام فاعلیته فلیس یختار الفعل عن استقلال من نفسه من غیر دخل من مسخر أو داع زائد سواء فی ذلک أفعاله الاضطراریه و الاختیاریه و لیس المراد بالجبر ما یقابل التفویض و الأمر بین أمرین کما سیأتی، ط مد ظله

ص: 313

فالقدره فی نفوسنا عین القوه علی الفعل و الاستعداد و التهیؤ له فلا فعل بالاختیار إلا من الحق تعالی.

قال الشیخ الرئیس فی التعلیقات(1) عند المعتزله أن الاختیار یکون بداع أو بسبب و الاختیار بالداعی یکون اضطرارا و اختیار الباری تعالی و فعله لیس بداع انتهی.

و قال فی موضع آخر معنی واجب الوجود بالذات أنه نفس الواجبیه- و أن وجوده بالذات و کل صفه من صفاته بالفعل لیس فیها قوه و لا إمکان و لا استعداد- فإذا قلنا إنه مختار و إنه قادر فإنما نعنی به أنه بالفعل کذلک لم یزل و لا یزال- و لا نعنی به ما یتعارفه الناس منهما فإن المختار فی العرف هو ما یکون بالقوه و إنه محتاج إلی مرجح یخرج اختیاره من القوه إلی الفعل إما داع یدعوه إلی ذلک من ذاته أو من خارج فیکون المختار منا مختارا فی حکم المضطر و الأول تعالی فی اختیاره لم یدعه داع إلی ذلک غیر ذاته و خیریته لم یکن مختارا بالقوه ثم صار مختارا بالفعل- بل لم یزل کان مختارا بالفعل و معناه أنه لم یجبر علی ما فعله و إنما فعله لذاته و خیریه ذاته لا لداع آخر و لم یکن هناک قوتان متنازعتان کما فینا تطاول إحداهما ثم صار اختیاره إلی الفعل بها و کذلک معنی قولنا إنه قادر أنه بالفعل کذلک لم یزل


1- الکلام کان فی القدره و کلام الشیخ فی الاختیار و المال واحد لأن الاختیار هو کون الفعل مسبوقا بالمبادی ء الأربعه من العلم و المشیه و الإراده و القدره و کأنه مرکب اعتباری منها فإذا کان الاختیار بالداعی استلزام کون القدره مؤثره بالداعی لأن الداعی شعبه من نفس العلم لأنه فینا هو التصدیق بفائده الفعل و إن کان المشیه و الإراده بالداعی کان تأثیر القدره بالداعی لتقدمهما علی القدره و اعتبار المشیه فی تعریف القدره و الفرق بین المشیه و الإراده أن المشیه بالنسبه إلی ماهیه المعلول و الإراده بالنسبه إلی وجوده و أیضا المشیه هی العزم الکلی المتعلق بالفعل- و الإراده هی العزم الجزئی، س قده

ص: 314

و لا یزال و لا نعنی به ما یتعارفه الجمهور فی القادر منا فإن القدره فینا قوه فإنه لا یمکن أن یصدر عن قدرتنا شی ء ما لم یترجح بمرجح و أن لنا قدره علی الضدین- فلو کان یصح صدور الفعل عن قدره لصح صدور فعلین متضادین معا عن إنسان واحد فی حاله واحده فالقدره فینا بالقوه و الأول بری ء من القوه و إذا وصف بالقدره فإنه یوصف بالفعل دائما و نحن إذا حققنا معنی القدره کان معناها أنا متی شئنا و لم یکن مانع فعلنا لکن قولنا متی شئنا لیس هو أیضا بالفعل فإنا أیضا قادرون علی المشیه(1) علی الوجه الذی ذکرنا فیکون المشیه فینا أیضا بالقوه و یکون القدره فینا أیضا تاره تکون فی النفس و تاره فی الأعضاء و القدره فی النفس هی علی المشیه و فی الأعضاء علی التحریک فلو وصف الأول بالقدره علی الوجه المتعارف لوجب أن یکون فعله بالقوه و لکان بقی هناک شی ء لم یخرج من القوه إلی الفعل فلم یکن تاما و بالجمله فإن القوه و الإمکان تکونان فی المادیات و الأول فعل علی الإطلاق فکیف یکون قوه و العقول الفعاله هی مثل الأول فی الاختیار و القدره لأنها لیست تطلب خیرا مظنونا بل خیرا حقیقیا و لا ینازع هذا الطلب فیها طلبا آخر کما فینا- إذ لیس فیها قوتان و یکون من وجه التنازع من قبلهما

فعلو الأول و مجده أنه بحیث یصدر عنه الأفعال و مجد هذه العقول أن یتوخی أن تکون أفعالها مثل فعل الأول انتهی کلامه.

فإن قلت إذا حققت القدره علی هذا الوجه فی الباری جل ذکره یلزم قدم العالم و یستحیل زواله و دثوره قلنا من رجع إلی ما ذکرناه فی کیفیه وجود الطبائع الکونیه و نحو حصولها و حصول کل ما یتعلق وجوده بماده جسمانیه من صور الأفلاک و العناصر و نفوسها و قواها مع صفاء الذهن و إمعان النظر و ترک الجحود و العصبیه


1- أی لنا القوه و التهیؤ علی المشیه فقد أطلق الشیخ القدره هنا مجازا لا حقیقه- لأن القدره کون الفاعل بحیث إن شاء فعل و إن لم یشأ لم یفعل لا کونه بحیث إن شاء شاء و إن لم یشأ لم یشأ فإن المشیه صفه و القدره أنما هی علی الفعل و أیضا لو کانت مشیتنا بقدرتنا کانت مشیتنا بمشیتنا و هکذا کما سیأتی ذکره، س قده

ص: 315

یعلم علما یقینیا أن القدره الحقه أزلیه ثابته و المقدورات حادثه متجدده الحصول- و لا منافاه بین أن یکون الإیجاد قدیما و الوجود الذی أثره حادثا فی إیجاد ما لا یکون نحو وجوده إلا علی نحو التجدد و الانقضاء و التبدل و التصرم و هو جمیع ما فی عالم الطبیعه کما بیناه و أما الصور المفارقه التی هی صور أسمائه تعالی و عالم قضائه الأزلی فلیست هی من الأفعال الخارجیه بل من الصفات الإلهیه و الحجب النوریه و السرادقات الجلالیه و لا یطلق علیها اسم العالم و سوی الله و سیجی ء لهذا المطلب بسط و توضیح.

تسجیل و تکمیل

إن الحق الحری بالتحقیق و التحصیل لمن رفض العصبیه و ترک التقلید و طرد الطاغوت و رجع إلی درک الحکمه و انخرط فی حزب الملکوت- و أولیاء الحقیقه أن یعلم أن الفرق بین القادر المختار و بین الفاعل الموجب لیس علی سبیل ما کان لاجا علیه أکثر المحتجبین عن إدراک الحقائق بأغشیه التقلید للآباء و المشایخ- لأن الله سبحانه إذا کان هو الفاعل لما یشاء کانت إرادته واجبه الوجود کذاته لأنها عین ذاته الأحدیه و قد مر أن واجب الوجود بالذات واجب الوجود من جمیع الجهات فلم تکن تلک الإراده قصدا(1) إلی التکوین سیما التکوین المطلق أو التکوین الأول لأقرب المجعولات إلیه و أشرف الکوائن منه لأن القصد إلی الشی ء یمتنع بقاؤه بعد حصول ذلک الشی ء المقصود(2) فثبت أن إراده الله سبحانه لیست عباره عن القصد(3) بل الحق فی


1- أی طلبا للفعل بسبب داع زائد بل هو تعالی فاعل بالعنایه، س قده
2- لأن الطلب بالداعی إذا تأدی إلی المطلوب المنظور انقطع، س قده
3- لکن الحق أنه لو کان بین کیفیاتنا النفسانیه کیفیه متمیزه متخلله بین العلم الجازم و بین الفعل باسم الإراده فهو القصد و هو میل نفسانی نحو الفعل نظیر میل الجسم الطبیعی من مکان إلی مکان و لیس من الشوق أو الشوق المؤکد فی شی ء کما سیجی ء و لیس هو العلم و إن کانت الصفات و الأحوال النفسانیه کالحب و البغض و الرضا و السخط و الحزن و السرور و غیرها علمیه شعوریه لأن الإراده لو کانت أمرا متمیزا فی نفسها فهی متخلله بین العلم و الفعل فلیست هی فینا العلم و من هنا یظهر أنا لو جردناها من شوائب النقص و أجرینا وصفها علیه تعالی لم ینطبق علی علمه تعالی لأن مفهومها غیر مفهوم العلم- و لا ینفع التجرید مع تغایر المفهومین بخلاف تجرید معنی العلم مثلا فإنه و إن تبدلت خصوصیاته و حدوده بالتجرید حتی عاد وجودا واجبیا منفیا عنه جمیع خصائص الکیفیه النفسانیه الخاصه لکن معناه الأصلی و هو حضور شی ء لشی ء محفوظ باق بعد التجرید و عند الإجراء علی ما کان علیه قبل. و یظهر أیضا أنها لو أخذت صفه له تعالی بعد التجرید کانت صفه فعل نظیر الخلق- و الإیجاد و الرحمه منتزعه عن مقام الفعل فتمامیه الفعل من حیث السبب إذا نسبت إلی الفعل سمیت إراده له فهو مراد له تعالی و إذا نسبت إلیه کانت إراده منه فهو مرید کما أن کل ما یستکمل به الشی ء فی بقائه رزق فالشی ء مرزوق و هو تعالی رازق و هکذا و علی هذا جری الکتاب العزیز فیما استعمله من لفظ الإراده و المشیه کقوله تعالی وَ نُرِیدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَی الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ الآیه و قوله فَأَرادَ رَبُّکَ أَنْ یَبْلُغا أَشُدَّهُما الآیه و قوله فَمَنْ یَمْلِکُ مِنَ اللَّهِ شَیْئاً إِنْ أَرادَ أَنْ یُهْلِکَ الْمَسِیحَ الآیه و قوله إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَیْئاً أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ إلی غیر ذلک من الآیات. و أما ما ذکره هو و غیره من الحکماء الإلهیین من أمر الإراده الذاتیه و أقاموا علیه البرهان فهو حق لکن الذی تثبته البراهین أن ما سواه تعالی تستند إلی قدرته التی هی مبدئیته المطلقه للخیر و علمه بنظام الخیر و أما تسمیه العلم بالخیر و الأصلح إراده أو انطباق مفهوم الإراده بعد التجرید علی العلم بالأصلح الذی هو عین الذات فلا نعم قام البرهان علی أنه واجد لکل کمال وجودی و هذا لا یوجب تخصیص الإراده من بینها بالذکر فی ضمن الصفات الذاتیه و بالجمله ما ذکروه حق من حیث المعنی و إنما الکلام فی إطلاق لفظ الإراده و انطباق ما جرد من مفهومها علی صفه العلم و البحث کما تری أشبه باللفظی، ط مد ظله

ص: 316

معنی کونه مریدا أنه سبحانه و تعالی یعقل ذاته و یعقل نظام الخیر الموجود فی الکل من ذاته(1) و أنه کیف یکون و ذلک النظام یکون لا محاله کائنا و مستفیضا و هو غیر مناف(2) لذات المبدإ الأول جل اسمه لأن ذاته کل الخیرات الوجودیه کما مر مرارا أن البسیط الحق کل الأشیاء الوجودیه فالنظام الأکمل الکونی الإمکانی


1- فالإراده هی العلم العنائی، س قده
2- لیکون مرضیا به مرادا محبوبا بالعرض لذاته ثم کیف یکون منافیا و المعلول ملائم لعلته، س قده

ص: 317

تابع للنظام الأشرف الواجبی الحقی و هو عین العلم و الإراده فعلم المبدإ بفیضان الأشیاء عنه و أنه غیر مناف لذاته هو إرادته لذلک و رضاه فهذه هی الإراده(1) الخالیه عن النقص و الإمکان و هی تنافی(2) تفسیر القدره بصحه الفعل و الترک(3) لا کما توهمه بعض من لا إمعان له فی الحکمه و العرفان. ثم إنک إذا حققت حکمت بأن الفرق بین المرید و غیر المرید سواء کان فی حقنا أو فی حق الباری هو ما أشرنا إلیه فإن إرادتک ما دامت متساویه النسبه- إلی وجود المراد و عدمه لم تکن صالحه لرجحان أحد ذینک الطرفین علی الآخر- و إذا صارت إلی حد الوجوب لزم منه الوقوع فإذن الإراده الجازمه حقا أنما یتحقق عند الله و هناک قد صارت موجبه للفعل وجوبا ذاتیا أزلیا و أما فی غیره فلا یخلو عن شوب الإمکان و القصور و الفتور و لا ضروره فیه إلا ضروره بالغیر و ما دام الذات أو الوصف لا الضروره الأزلیه فإذن ما یقال من أن الفرق بین الموجب و المختار أن المختار ما یمکنه أن یفعل و أن لا یفعل و الموجب ما لا یمکنه أن لا یفعل کلام باطل- لأنک قد علمت أن الإراده متی کانت متساویه لم تکن جازمه و هناک یمتنع حدوث


1- قد عرفت أن استناد الصنع و الإیجاد إلی العلم بنظام الخیر حق لا مناص عنه- لکن انطباق مفهوم الإراده بالتجرید علی هذا العلم الذاتی ممنوع، ط مد ظله
2- لأنه إذا کانت مشیته تعالی وجوبیه أزلیه لم یتخلف عنها الإیجاد و المشیه معتبره فی القدره و لذلک قد یتکلم فی القدره و قد یتکلم فی الإراده و الحاصل أن بعد معرفه الإراده الوجوبیه و أنها عین العلم الفعلی الوجوبی الذی هو عین ذاته تعالی یعلم أنها لا تمکن الصحه و الإمکان فی تعریف قدره الله تعالی و المتکلمون و إن قالوا بالإمکان بالنظر إلی الذات و الوجوب بالنظر إلی اعتبار الإراده لکن لما کانت الصفات عین الذات کان اعتبار الإراده و غیرها واحد و ظهر تعلق البحث عن الإراده بالبحث عن القدره، س قده
3- تقدم منا توجیه لهذا التفسیر بأخذ صحه الفعل و الترک نعتا للذات دون الفعل فیفید إطلاق الذات فی فاعلیتها و عدم تقیدها بوجوب الفعل علیه أو وجوب الترک علیه و یلزمه الاختیار و انتفاء الإیجاب، ط مد ظله

ص: 318

المراد إلا عند من نفی العلیه و المعلولیه بین الأشیاء کالأشاعره و متی ترجح أحد طرفیها علی الآخر صارت موجبه للفعل و لا یبقی حینئذ بینها و بین سائر الموجبات فرق من هذه الجهه بل الفرق ما ذکرناه أن المرید هو الذی یکون عالما بصدور الفعل غیر المنافی عنه و غیر المرید هو الذی لا یکون عالما بما یصدر عنه کالقوی الطبیعیه و إن کان الشعور حاصلا لکن الفعل لا یکون ملائما بل منافرا مثل الملجإ علی الفعل فإن الفعل لا یکون مرادا له(1).

و مما یدل علی ما ذکرناه من أنه لیس من شرط کون الذات مریدا و قادرا إمکان أن لا یفعل أن الله إذا علم أنه یفعل الفعل الفلانی فی الوقت الفلانی فذلک الفعل لو لم یقع لکان علمه جهلا و ذلک محال و المؤدی إلی المحال محال فعدم وقوع ذلک الفعل محال فوقوعه واجب(2) لاستحاله خروجه من طرفی النقیض مع أن الله مرید له و قادر علیه فظهر و تبین أن إمکان اللاکون و صحه الترک لیس شرطا- لکون الفعل مقدورا علیه أو مرادا و ظهر أوضح الظهور أن مدار القادریه علی کون المشیه سببا لصدور الفعل أو الترک و أن القادر هو الذی إن شاء فعل و إن لم یشأ لم یفعل و إن وجبت المشیه وجوبا ذاتیا أو غیریا و امتنعت اللامشیه امتناعا


1- قد قدمنا فی مباحث العله و المعلول أن فعل الفاعل المجبور علی فعله إرادی- و أن تأثیر المجبر فی إجباره أنما هو فی مرحله العلم المتقدم علی مرحله الإراده و لو لا الإراده لم ینتسب إلیه الفعل أصلا فإن من شدت یده و رجله و ألقی من سطح إلی الأرض فسقط مثلا لا یعد سقوطه علیها فعلا منه و لا اختیارا و لا إجبارا و هو إن هدد بالقتل إن لم ینزل من السطح علی الأرض فنزل فإنما ینزل إجبارا لکنه مرید لفعله و إن بدا له أن ینزل من غیر أن یهدد فنزل کان نزوله عن إراده و اختیار معا فالفعل الإجباری إرادی کالاختیاری و الفرق بینهما ما ذکره المصنف قده من الملائمه و المنافره و ذلک أمر راجع إلی الترجیح العلمی لا إلی الإراده کما هو ظاهر کلامه قده، ط مد ظله
2- و لا یستشکل بلزوم الجبر فی الأفعال الاختیاریه فإن العلم الأزلی متعلق بکل شی ء علی ما هو علیه فهو متعلق بالأفعال الاختیاریه بما هی اختیاریه فیستحیل أن تنقلب غیر اختیاریه و بعباره أخری المقضی هو أن یصدر الفعل عن الفاعل الفلانی اختیارا فلو انقلب الفعل من جهه تعلق هذا القضاء به غیر اختیاری ناقض القضاء نفسه، ط مد ظله

ص: 319

ذاتیا أو غیریا و من توهم أنه لا بد فی کون الفاعل قادرا أن یقع منه اللامشیه وقتا ما- أو صح وقوعها(1) أخطأ و خلط و لم یعلم بأن الفاعل إنما یکون فاعلا بالفعل حال صدور الفعل عنه و فی تلک الحاله یستحیل أن یصدق علیه أنه شاء أن لا یفعل فلم یفعل فعلم أن صحه وصفه بالفاعلیه(2) لیست لأجل صدق هذه الحملیه بل لصدق تلک الشرطیه و الواجب سبحانه یصدق علیه أنه لو شاء أن لا یفعل فإنه لا یفعل- و إن کان ذلک المفروض محالا و تلک الحملیه کاذبه کما فی قولک لو لم یکن الصانع موجودا لم یکن العالم موجودا لما بینا أن مشیه الله عین ذاته فإذن کما لیس یضر صدق تلک الشرطیه عدم وقوع المقدم فکذا لیس یضره عدم إمکان وقوعه فلیس لأحد أن یقول إنا لا نعتبر فی کون الفاعل قادرا مشیه أن لا یفعل بل نعتبر فیه کونه بحیث یمکن فی حقه مشیه أن لا یفعل(3) و الفاعل حال کونه فاعلا و إن کذب علیه أنه شاء أن لا یفعل لکنه لا یکذب أنه من شأنه أن لا یفعل دائما و إنما اعتبرنا هذا القید حتی یتمیز عن العلل الموجبه لأنا نقول قد سبق أن الجهات التی بها


1- فعلی الأول یثبت حدوث العالم علی طریقه القشریین من المتکلمین و علی الثانی یثبت القدره و الاختیار علی ما هو طریقتهم و أیضا علی الأول کانت الصحه المعتبره فی القدره عندهم محموله علی الإمکان الوقوعی المستلزم لانفکاک الفعل عن القادر انفکاکا زمانیا و علی الثانی کانت محموله علی الإمکان الذاتی و هو قدس سره یرید أن ینفی الإمکان- عن إیجاده تعالی بقسمیه و أنه لا یعتبر فی قدرته إلا تلک الشرطیه المذکوره و قد تقرر فی موضعه أن الشرطیه تتألف من صادقتین و من کاذبتین و من صادقه و کاذبه و من واجبتین و ممتنعتین و واجبه و ممتنعه و دخول أدوات الشرط فیما نحن فیه باعتبار مفهوم المدخول و عنوانه، س قده
2- الصواب بالقادریه کما لا یخفی وجهه، اد
3- لا یمکن من وجهین أحدهما أن سلب حقیقه الفاعلیه عنه بمنزله سلب الشی ء عن نفسه إذ لا معنی فی ذات الفاعل الواجب بالذات سوی صریح ذاته و ثانیهما أنه لا یتعلق المشیه بالنفی المحض فإنه عدم و لا شی ء أی لیس وجودا و شیئا و لذا عبر القوم بأنه لو لم یشأ لم یفعل، س قده

ص: 320

یصیر الفاعل فاعلا بالفاعلیه التامه یستحیل أن یحصل و لا یترتب علیه الفعل فإذن الفاعل عند ما یستجمع الجهات التی باعتبارها یکون مؤثرا فی الفعل لا یصدق علیه أنه من شأنه أن لا یفعل بل یکذب علیه ذلک و أما سبیل التمییز بین المختار و الموجب فلیس کما توهموه بل کما مر من مدخلیه العلم و المشیه فی الفاعلیه و التأثیر و عدم مدخلیتهما فهذا نصاب التحصیل و التدقیق و ستعلم أن ما سوی الله من المختارین مضطر فی اختیاره مجبور فی إرادته

الفصل (3) فی دفع ما ذکره بعض الناس

إن من القائلین بصحه تفسیر قدرته بصحه الفعل و الترک من تفصی من لزوم جهه إمکانیه هی صحه الطرفین و إمکان الجانبین بأن هذه الصحه ترجع إلی ذات المعلول المقدور علیه لإمکانه الذاتی و هذا من سخیف القول(1) فإن ما ذکره لو کان حقا لکان کل فاعل موجب قادرا فلم یبق فرق بین الموجب و المختار إذ ما من معلول إلا و هو ممکن الوجود و العدم نظرا إلی مرتبه ماهیته من حیث هی هی و إن لم یرد بهذا الإمکان الإمکان الذاتی الذی هو مناط الحدوث الذاتی بل الإمکان الواقعی أو القوه الاستعدادیه المستدعیه للحدوث الزمانی فقد علمت بطلانه فی الفاعل التام الفاعلیه.

و أما جمهور المتکلمین من أصحاب أبی الحسن الأشعری فمبنی ما ذهبوا إلیه و اعتمدوا علیه فیما ادعوه من تفسیر قدره الله هو إنکارهم للعله و المعلول و عدم تسلیمهم بتحقق الوجوب بالإیجاب فی شی ء من مراتب الفاعلیه و الإیجاد بل مجرد الأولویه غیر البالغه حد الوجوب یکفی لصدور الفعل من المختار و أن نفس الإراده من غیر داع و مقتض یکفی لصدور الفعل و لا حاجه فی ذلک إلی مرجع غیر


1- و أیضا القدره صفه الواجب تعالی و الصحه حینئذ صفه المعلول و کیف یصح تعریف صفته تعالی بصفه معلوله و المعرف و المعرف لا یکونان متباینین، س قده

ص: 321

الإراده لأن شأن الإراده التعلق بأی واحد من الطرفین و إن ترجح إراده(1) علی إراده من دون مرجح زائد علیها و قد علمت أن الاعتقاد بهذا المذهب القبیح المستنکر یخرج الإنسان عن الجزم بشی ء من الأحکام الیقینیه و یجوز عنده تخلف النتیجه عن القیاس البرهانی ضروری المقدمات الاقترانی علی هیئه الشکل الأول- و قد مر فیما سبق أن إمکان الماهیات الجوازیه هو العله المقتضیه لافتقارها إلی العله لأن انتفاءه هو العله التامه لانتفائه لأن الوجوب و الامتناع موجبان للاستغناء عن العله- فإذن لا ضروره شی ء من الطرفین فی الماهیه یوجب الاحتیاج إلی المؤثر لا غیر ذلک- کالحدوث أو سبق العدم أو نحوه. فقد ظهر أن صنع العله فی المعلول هو الإیجاب لا غیر و أن الشی ء من لم یجب لم یوجد فما دام الشی ء علی حاله إمکانه یستحیل فرض وقوعه أو لا وقوعه(2) و إنما یتعین له أحد الطرفین بالوجوب من تلقاء العله المقتضیه و أما الأولویه الغیر البالغه حد الوجوب سواء کانت ذاتیه أو حاصله من السبب کما زعمه هؤلاء فغیر مجدیه فی قطع النسبه الإمکانیه(3) و لا محصله للوقوع بالفعل بل یجب أن یجب المعلول بعلته


1- أی هذا یلزم علیهم لأنه لازم قولهم فإنهم حیث قالوا بجواز الترجیح من غیر مرجح دون الترجح بلا مرجح و إلا لانسد باب إثبات الصانع ألزموا بالثانی بأنه إذا کان المختار رجح أحد مقدوریه علی آخر بمحض إرادته نقلنا الکلام إلی نفس الإرادتین المتساویتین و بعباره أخری إلی نفس الترجیحین فإن استند ترجیح إحداهما إلی مجرد إراده أخری أو ترجیح آخر و هکذا لزم التسلسل و إلا فقد ترجح أحد المتساویین علی الآخر بلا سبب فنفی المرجح الغائی مستلزم لنفی المرجح الفاعلی ففی هذا شده النکر و التعبیر علیهم تقریعا لهم، س قده
2- و کیف یکون الطرفان طرفا واحدا و الواقع بین اللاءین مثبتا و إن کان مع الأولویه و لم ینسد جمیع أنحاء العدم مثلا بل قولهم بالوقوع مجرد اللفظ فإن حیثیه الوجود کاشفه عن الوجوب و حیثیه العدم عن الامتناع فإذا لم یکن وجوب لم یکن وجود و إذا لم یکن امتناع لم یکن عدم و قد مرت المسأله فی السفر الأول و کتبت هناک ما یوضحها، س قده
3- أی الإمکان بمعنی سلب الضرورتین لا بمعنی تساوی الطرفین إذ المفروض راجحیه أحدهما و مرجوحیه الآخر و حاصل کلامه أنه بعد تحقیق أن مناط الحاجه إلی العله هو الإمکان- یعلم أنه ما دام الإمکان باقیا فالحاجه إلی العله باقیه بعد و لم تنسد بفرض السبب الأولوی مع المعلول و إن ذهب سلسله الأسباب الکذائیه إلی غیر النهایه، س قده

ص: 322

المقتضیه التامه فلا ینقطع سؤال اللم للسائل عن سبب الحصول و سبب رجحان الحصول علی اللاحصول إلا بالانتهاء إلی السبب التام الموجب و العله التامه المقتضیه- و أما إذا لم ینته إلیه فالسؤال مستمر البقاء و الاستمرار فی الجانبین مشترک الورود بین الطرفین فیؤدی إلی لزوم التسلسل فی سبب الأولویه و أولویه الأولویه و هکذا إلی غیر النهایه فذلک محال لترتبها و اجتماعها.

علی أنه إذا لوحظت تلک الأولویات بأسرها ملاحظه جمعیه إجمالیه فهی کالأولویه الأولی فی أن مع وقوعها یجوز وقوع مقابلها إذ لو امتنع ذلک لکان هذا الطرف بالغا حد الوجوب و قد فرض أنها لم یبلغ هذا خلف و السر فیما ذکرنا من جهه- أن الفرق متحقق بین الوجوبات و بین الأولویات لإمکان الانتهاء فی تلک إلی الوجوب الأول الذاتی الذی هو منبع الوجوبات و الوجودات و عدم إمکان الانتهاء فی هذه- إلی الأولویه(1) الأولی الذاتیه التی یتبعها جمیع الأولویات لأن ما فرض أولا هاهنا لا یصلح لأصل الوقوع فکیف لکونه ینبوعا و مبدأ لغیرها من الأولویات- فبزغ نور الحق(2) و أزاح ظلمه الباطل و تبین أن النسبه الإمکانیه مطلقا


1- فإنها أیضا ماهیه من الماهیات فکما أن الماهیات الممکنه لم یکن الوقوع فی حقها واجبا بل أولی من اللاوقوع کذلک مفهوم الأولویه علی هذا المذهب لم یصر وقوعها واجبا بل أولی فمع جواز لا وقوعها و لو مرجوحا کیف وقعت و کما أن الممکنات غیر المتناهیه فی حکم ممکن واحد فی جواز طریان العدم کذلک الأولویات غیر المتناهیه فی حکم الأولویه الأولی فی جواز لا وقوعها فما لم ینسد جمیع أنحاء عدم الشی ء لم یوجد و لم یستحق عند العقل حمل موجود، س قده
2- أی ظهر أنه لا بد من الوجوب الذی هو نور الحق و هو وجهه الذی- أینما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ و لو وجد الشی ء بمجرد الإمکان بمعنی تساوی الطرفین أو بمعنی جوازهما علی تقدیر القول بالأولویه فأین النور و أنی الوجه سوی غسق الإمکان و ظلمه الأولویه غیر البالغه نصاب الوجود فیلزم حینئذ صدق أینما تولوا فثم وجه الماهیات الإمکانیه و ذلک خلاف ما تقرر فی الکتاب الحکیم الإلهی، س قده

ص: 323

مناط الحاجه و الافتقار للشی ء إلی السبب التام الموجب و لا یغنیه من جوع إمکانه- إلا الفاعل الحق دون غیره مما یحصل به الأولویه غیر البالغه نصاب الوجوب

الفصل (4) فی بیان مأخذ آخر فی إبطال رأی من زعم أن شأن الإراده الواحده أن یتعلق بأی طرف من طرفی الممکن و بأی ممکن من الممکنات

اعلم أن نسبه الإراده إلی المراد(1) کنسبه العلم إلی المعلوم(2) بل کنسبه الوجود إلی الشی ء الموجود فیمتنع استواء نسبتها إلی الضدین و المتنافیین بل بها یجب أحدهما و یمتنع الآخر فکیف یستوی نسبتها إلیهما و هل هذا إلا کما یقال- إن وجود السواد بعینه یصلح أن یکون وجود البیاض أو کما یقال إن الصوره الإنسانیه فی الذهن بعینها هی الصوره الفرسیه فی العلوم التفصیلیه و کذا حکم التشخص و أمثاله فکما لا شبهه لأحد فی أن وجود زید بعینه لا یمکن أن یکون وجود عمرو بعینه و لا العلم بأحدهما هو العلم بالآخر لأن تشخص العلم بزید و هذیته و هویته متعلقه به لا محاله فلو تعلق هذا العلم بغیره لانقلب شخصه و بطلت هذیته- کذلک حکم الإراده فإنها تتعین بتعین المراد و تتشخص بتشخصه محققا کان أو مقدرا مجملا کان أو مفصلا فإراده کل فعل کالعلم به أنما تعینت و تشخصت بتعلقها بذلک


1- و ذلک لأن الإراده فینا هی الشوق الأکید الشدید الموافی للمراد و هی الجزء الأخیر من العله التامه و لا یتمکن المراد من التخلف عنه و المتکلم أیضا یقول لا بد أن یؤدی الشوق إلی الجزم بالإتیان بالفعل ثم إلی العزم ثم إلی القصد إذ العزم قد ینفسخ ثم القصد لا یتخلف عنه الفعل فتقوم الإراده المشخصه بالمراد المشخص و هو من مشخصاتها و الإراده المطلقه لا وجود لها- إذ الشی ء ما لم یتشخص لم یوجد، س قده
2- محصله أن الإراده هویه تعلقیه لا تعین لها إلا بمتعلقها و لا معنی لتعین شی ء واحد بمعنیین مختلفین و تشخصه بمشخصین کالفعل و الترک و فی کلامه إشعار بل ظاهر کلامه فی التسجیل و التکمیل السابق أن الإراده من سنخ العلم و هو العلم بالخیر الملائم من حیث هو خیر ملائم و یؤیده قوله فی آخر الفصل بل الإراده هی المراده بالذات کما أن العلم هو المعلوم بالذات، ط مد ظله

ص: 324

الفعل حتی لو فرض تعلقها بغیر ذلک الفعل کان ذلک فرضا لانقلاب الحقیقه کفرض الإنسان غیر الإنسان و ذلک محال فظهر بطلان هذا المذهب.

و اعلم أن ما ذکرنا من أن الإراده کالعلم و نظائره التی کلها ترجع إلی الوجود- تتعین و تتشخص حسب تعین المراد و تشخصه لا ینافی قولنا(1) بصحه کون إرادته تعالی التی هی عین ذاته الحقه الأحدیه متعلقه بجمیع الممکنات الواقعه فی الوجود کما أن علمه البسیط علم بجمیع الأشیاء الکلیه و الجزئیه التی وقعت أو ستقع- و ذلک للفرق بین الإراده التفصیلیه العددیه التی یقع تعلقها بجزئی من أعداد طبیعه واحده أو بکل واحد من طرفی المقدور کما فی القادرین من الحیوانات و بین الإراده البسیطه الحقه الإلهیه التی یکل عن إدراکها عقول أکثر الحکماء فضلا عن غیرهم و الکلام هاهنا مع هؤلاء الزاعمین أن إراده الله أمر واحد بالعدد یصلح أن یتعلق بشی ء و مقابله علی أن ما ادعیناه من کون کل إراده متحده الهویه بالمراد من حیث هو مراد باق علی عمومه فی باب الأول تعالی و غیره من أولی الإراده الإمکانیه و کذا کل علم متحد الهویه مع المعلوم بما هو معلوم و کذا کل وجود هو عین ما یوجد به- من الماهیات من حیث هی موجوده بل الإراده هی المراده بالذات کما أن العلم هو المعلوم بالذات و الوجود هو الموجود بالحقیقه لا غیر إلا بالعرض و تحت هذا سر عظیم لأهله(2)


1- حاصله أن إرادته تعالی لیس وحدته عددیه محدوده بل لها وحده حقه حقیقیه تتعلق بالوجود المنبسط الذی له وحده حقه ظلیه کما أنها أیضا مشیته الفعلیه المتعلقه بکل وجود و موجود، س قده
2- إذ یعلم منه سرایه العشق و أن العاشق و المعشوق من مصدر واحد و أن الإراده متحده مع المراد اتحاد الوجود مع الموجود فتلک الإراده الساریه إذا أضیفت إلی العالی کانت عشق العالی بالسافل و إذا أضیفت إلی الماهیات کانت عشق السافل بالعالی، س قده

ص: 325

الفصل (5) فی حکایه مذهب المتکلمین فی المرجح و الداعی لإراده خلق العالم

قال محقق مقاصد الإشارات إن المتکلمین من الذاهبین إلی حدوث العالم- افترقوا إلی ثلاث فرق فرقه اعترفوا بتخصیص ذلک الوقت بالحدوث و بوجود عله لذلک التخصیص غیر الفاعل و هم جمهور قدماء المعتزله من المتکلمین و من یجری مجراهم و هؤلاء إنما یقولون بتخصیصه علی سبیل الأولویه دون الوجوب و یجعلون عله التخصیص مصلحه تعود إلی العالم و فرقه بتخصیصه لذات الوقت علی سبیل الوجوب- و جعلوا حدوث العالم فی غیر ذلک الوقت ممتنعا لأنه لا وقت قبل ذلک الوقت و هو قول أبی القاسم البلخی المعروف بالکعبی و من تبعه منهم و فرقه لم یعترفوا بالتخصیص خوفا عن التعلیل بل ذهبوا إلی أن وجود العالم لا یتعلق بوقت و لا بشی ء آخر غیر الفاعل و هو لا یسأل عما یفعل أو اعترفوا بالتخصیص و أنکروا وجوب استناده إلی عله غیر الفاعل بل ذهبوا إلی أن للفاعل المختار أن یختار أحد مقدوریه علی الآخر من غیر مخصص و تمثلوا فی ذلک بعطشان یحضره الماء فی إناءین متساوی النسبه إلیه من جمیع الوجوه فإنه یختار أحدهما لا محاله و بغیر ذلک من الأمثله المشهوره و هم أصحاب أبی الحسن الأشعری و من یحذو حذوه و غیرهم من المتکلمین المتأخرین انتهی کلامه.

و أنت بما قدمنا علیک من الأصول القطعیه الحقه متمکن من إبطال هذه الآراء- الخبیثه المؤدیه إلی التعطیل فی حقه بل التجسیم و الترکیب فی ذاته تعالی عما یقول المقصرون الجاهلون فی حقه علوا کبیرا.

أما القول بالمخصص و الداعی لفعله علی سبیل الأولویه دون الوجوب سواء کان أمرا مباینا لذاته و صفاته کما قالته قدماء المعتزله(1) أو غیر مباین له کما


1- دون متأخریهم القائلین بأن الشی ء ما لم یجب لم یوجد و من یجری مجری قدماء المعتزله هم الأشاعره القائلون بالتخصیص و لکن جعلوا المخصص الأولوی غیر مباین للفاعل إذ عندهم نفس الإراده الجزافیه تعالی الله عما یقولون هی المرجحه و قد أشار قدس سره إلی ذلک فیما بعد کما أشار إلی شمول المخصص الوجوبی لذات الوقت و للمصلحه العائده إلی العالم، س قده

ص: 326

قالته الأشاعره من کون نفس الإراده مخصصه للفعل لا علی سبیل البت و الوجوب فقد علمت فساده من أن طبیعه الإمکان یقتضی الافتقار إلی المرجح الإیجابی(1) و أما القول بالمخصص الإیجابی المباین لذات الفاعل سواء کان مصلحه تعود إلی العالم أو شیئا آخر کذات الوقت عند الکعبی فهو أیضا بین الفساد- أما(2) المصلحه العائده إلی غیر الفاعل الذی یفعل الفعل بقدرته الإمکانیه المتساویه النسبه إلی طرفی المقدور فلا تصلح أن تکون مخصصه لأحد الجانبین و داعیه للفاعل علیه و ذلک لأنا نقول سائلا عنک هل کان تحصیل هذه المصلحه للعالم أو إیصال هذه المنفعه للمستأهل لها أولی لذات القادر القاصد لهذا الفعل من عدم ذلک التحصیل أو الإیصال أو لم یکن فإن لم یکن شی ء من الطرفین أولی له من الآخر و لا أرجح عنده- فکیف یرید أحدهما و یترک الآخر مع تساوی نسبتهما إلیه و إن کان تحصیل هذه المصلحه أولی له من لا تحصیلها فالقادر القاصد لذلک الفعل إنما یستفید بفعله أولویه- و یستکمل ذاته بتلک الفائده العائده و الله سبحانه أجل و أعلی من أن یکتسب کمالا من غیره و أن یکون له داع و غرض غیر ذاته بذاته التی هی آخر الغایات و أفضل النهایات.

و أما القول بعدم المخصص أو نفی التعلیل فی فعله تعالی متمسکا بقوله لا یُسْئَلُ عَمَّا یَفْعَلُ ففی ذلک مغالطه(3) یدق حلها علی أکثر الباحثین بل الفاضلین.

و اعلم أن هناک فرقا بین طلب اللمیه لفعله بمعنی السؤال عن سبب به یصیر


1- فإذا لم ینته إلی المرجح الوجوبی کان بمنزله أن یقال یقع الشی ء بمجرد الإمکان- فإن کان بلا تخصیص أصلا کان بمنزله أن یقال یقع بمجرد الإمکان بمعنی التساوی و إن کان مع التخصیص بالمخصص الأولوی کان بمنزله أن یقال یقع بمجرد الإمکان بمعنی جواز الطرفین و الوقوع بمجرد الإمکان کالوقوع بالاتفاق و هو باطل محض، س قده
2- کلمه أما التفصیلیه تقتضی أن یتعرض لمذهب الکعبی أیضا و لیس منه أثر و لعله سقط من نسخه الأصل، س قده
3- بیانها ما ذکره فی ذیل قوله فاعلم، اد

ص: 327

الفاعل فاعلا و بین طلبها بمعنی سبب فعله(1) و ما به یصیر هذا الفعل متعینا فی الصدور- و موجودا علی الخصوص دون غیره فی هذه المرتبه فالسؤال علی الوجه الأول باطل فی حقه جل اسمه إذ الذاتی للشی ء لا یکون معللا بشی ء و لا شک لأحد من الحکماء الموحدین و العرفاء الشامخین أن فاعلیه الواجب سبحانه بنفس ذاته لا بأمر زائد علی ذاته و کذا الداعی له فی إیجاد العالم هو علمه بوجه النظام الأتم الذی هو عین ذاته- فذاته کما أنه فاعل فهو عله غائیه و غایه لوجود العالم فقد تبین و تحقق أن اللمیه ثابته لأفاعیل الله سبحانه بمعنی المجعولات أو بمعنی صدوراتها و إن لم یثبت فی جاعلیته تعالی بمعنی کون جاعلیته بسبب و عله غائیه غیر ذاته و مع ذلک أی مع کونه جل اسمه تام الفاعلیه فی ذاته من غیر إراده زائده أو داع منتظر و مرجح مترقب- لا یلزم قدم العالم و تسرمد ما سواه من عالم الطبیعه و الأجرام فلکیه کانت أو عنصریه صوره کانت أو ماده نفسا کانت أو جسما کما سبق ذکره فی السفر الأول و سنعید القول فیه إن شاء الله لأنه مسلک دقیق و منهج أنیق لا یسبقنا أحد من حکماء الإسلام(2) و المتکلمین و لا حصل أیضا للصوفیه الإسلامیه بطریق الکشف و الذوق(3) بل بمجرد


1- هذا الفعل بمعنی المفعول بخلاف الأول فإنه بمعنی الإیجاد صفه له تعالی، س قده
2- و أما أساطین الحکمه فهم قد وصلوا إلیه کما نقل عنهم فی مباحث الجواهر و فی مفاتیح الغیب و فی رساله الحدوث له قده ثم إن بناء ما حققه قدس سره علی الحرکه الجوهریه التی الاعتقاد بها من خصائصه من بین حکماء الإسلام و کون منهجه قدس سره أنیقا لکونه جامعا بین حدوث عالم الطبائع و سیلانه و بین عدم انقطاع فیض الله و عدم نفاد کلماته فإن القول بالحدوث المستلزم لانبتات جوده تعالی إثمه أکبر من نفعه و الحدوث الدهری القائل به أستاده قدس سره أیضا مذهب فحل و رأی جزل جامع بین الأمرین موفق بین الحسنیین إلا أن منهج المصنف أعنی الحدوث الزمانی أطبق بما ورد فی الشرائع الإلهیه، س قده
3- أی بطریق التنصیص علی الحرکه الجوهریه و أما أصل الحدوث التجددی للعالم- فقد حصل لهم بالطریقین الکشف و البرهان أما الأول فهو دیدنهم و ینادی به کلام الشیخ العربی- مثل ما نقل عنه فی مبحث الحرکه و العارف الرومی و غیرهما و لیس بناء عقائدهم علی مجرد التقلید 327 و من مقالات العارف الرومی- ُ فیض از فیاض نو نو می رسد مستمری می نماید در جسد إلی آخر ما قال و أمثال ذلک کثیره 327 و قال الحکیم السنائی الغزنوی- ُ عنکبوتان مگس قدید کنند عارفان در دمی دو عید کنند ، س قده

ص: 328

متابعه الشرائع و التسلیم لأحکام الصادقین سلام الله علیهم أجمعین الحمد لله الذی فضلنا علی کثیر من خلقه تفضیلا

الفصل (6) فی دفع بعض الأوهام عن هذا المقام

و لعلک تقول إذا کانت الضروره الإلهیه ضروره أزلیه کان لا صدور العالم ممتنعا بالذات(1) فیلزم أن یکون صدوره واجبا بالذات و ذلک ینافی إمکان وجوده بالذات فیقال لک حسب ما حققناه فی مسأله الوجود من أن کلا من الآنیات البسیطه(2) و الوجودات المجعوله التابعه للوجود التام الإلهی و الآنیه الأشدیه الواجبیه و إن کانت ضروریه الوجود لأن وجودها عین هویتها لکن ضرورتها تابعه للضروره الأزلیه الإلهیه لأن ضرورتها ما دام الجعل و الإفاضه لا فی أنفسها مع قطع النظر عن ارتباطها بالوجود التام الإلهی و قد ثبت الفرق فی علم المیزان بین الضروره الدائمه الأزلیه و الضروره الذاتیه التی لا تدوم إلا ما دامت الذات موجوده.

و أما ما ذکره بعض الأماجد دام مجده و بقاؤه فی دفع هذا الإعضال من أن صدور شی ء عن الغیر أو حصوله عنه أو وجوده له غیر تقرره و وجوده فی نفسه لأن الأول مضاف معقول بالقیاس إلی غیره و لا یمکن لنا تعقله مع ذهولنا عن ذلک


1- إن قلت من أین لزم الامتناع الذاتی فی اللاصدور و الوجوب الذاتی فی الصدور- و هما بالقدره الأزلیه کذلک فلا ینافی الإمکان لأن معروض ما بالغیر منهما ممکن. قلت ادعاء الامتناع الذاتی باعتبار أن اللاصدور مستلزم لعدم القدره الأزلیه و عدمها محال بالذات و مستلزم المحال بالذات محال بالذات و بوجه آخر نحذف الاستلزام و نقول- صحه الصدور تعریف القدره فوجوب القدره وجوب الصدور و وجوبها ذاتی و ضرورتها أزلیه فکذا وجوبه لأن التعریف عین المعرف و أیضا ما هو الممکن بالذات المعروض لما بالغیر عدم العالم و وجوده و کلام مورد الشبهه فی الصدور و اللاصدور المتعلقین بوجوده و أین هذان من ذینک کما سیقوله السید، س قده
2- محصله أن ضروره الوجود بالذات لا ینافی إمکان الماهیه فی نفسها بالذات، ط مد ظله

ص: 329

بخلاف الثانی فإذن إمکان وجود العالم فی نفسه لا ینافی وجوب(1) صدوره عن الحق. فیرد علیه أن التحقیق کما ذهب إلیه کثیر من الأفاضل البارعین أن وجود المعلول فی نفسه هو بعینه وجوده لفاعله و هو بعینه صدوره عنه بلا اختلاف حیثیه أصلا فإذا کانت الضروره ثابته له بأحد الاعتبارین کانت ثابته له بالاعتبار الآخر إذ لا فرق بینهما إلا بحسب العنوان دون المصداق و أما ما ذکره من الفرق بأن أحدهما معقول بالقیاس إلی الغیر دون الآخر فغیر مسلم فیما هو المجعول- و الصادر بالذات أعنی الوجود لأن هویته هویه تعلقیه لا کالماهیه کما مر تحقیقه و أما الإشکال بأن الذی یکون ذاته معقوله بالقیاس إلی الغیر فهو من جنس المضاف- فیلزم أن یکون کل معلول واقعا تحت المضاف فقد مر دفعه ثم العجب من هذا الماجد العظیم دام ظله أنه بعد ما اختاره من تصویب تفسیر القدره الإلهیه بصحه الصدور أراد أن یذب عنه و یتفصی عن لزوم جهه إمکانیه فی الذات الأحدیه الوجوبیه- فقال إن قلت إذا کان صدور النظام الأکمل واجبا بالنظر إلی ذاته بحسب علمه و إراداته و علمه و إرادته کسائر صفاته الکمالیه راجعه إلی حیثیه ذاته الحقه الوجوبیه المقدسه عن الکثره قبل الذات و مع الذات و بعد الذات فلا یمکن أن یتکثر بحیثیه


1- لا یخفی أن الوجوب المذکور فی الشبهه هو الوجوب الذاتی فإذا کان صدور العالم واجبا بالذات تعدد الواجب بالذات و هو محال و لیس هذا الوجوب وجوب الذات المتعالیه جل اسمه لأنه فی موضوع مضاف معقول بالقیاس کما ینادی به عبارته قده و ذاته تعالی لیس کذلک اللهم إلا أن یقال مراده أنه واجب بوجوبه تعالی کما فرق المصنف سابقا بین الواجب بوجوبه و بین الواجب بإیجابه أو یقال هذا هو الوجوب بالقیاس فإنه تعالی کما أنه الواجب بالذات کذلک واجب بالقیاس إلی مجموع العالم کما أن المجموع بل الصادر الأول واجب بالقیاس إلیه و بوجه آخر نقول فی الجواب عن أصل الشبهه أن الصدور له طرفان- فبالإضافه الإشراقیه إلی الواجب واجب لأن واجب الوجود بالذات واجب من جمیع الجهات- و بالإضافه إلی العالم ممکن بالذات لأنه من هذه الجهه حال العالم، س قده

ص: 330

و حیثیه و اعتبار و اعتبار من الجهات فمرتبه ذاته بعینه مرتبه علمه(1) و إرادته فی الوجوب الذاتی فکیف یصح الصدور و اللاصدور المعتبره فی حد حقیقه القدره بالنظر إلی نفس ذات القادر قلت و لیکن من المعلوم عندک أن صحه الصدور و اللاصدور- المعتبره فی حد حقیقه القدره بالقیاس إلی ذات القادر أعم من أن یکون بحسب الجهه الإمکانیه فی ذات القادر کما فی قدره الإنسان مثلا علی مقدوراته و ذلک من نقص جوهر الذات و کونه فی حد ذاته بالقوه بالقیاس إلی کمالاته أو یکون بحسب طباع الإمکان الذاتی فی المقدور کما فی قدره القدیر الحق الأول علی جمیع المقدورات- و ذلک لتقدسه عن جهات النقص و سمات الإمکان من جمیع الجهات فالمقدور الجائز الذات بإمکانه الذاتی صحیح الصدور و اللاصدور عن جاعله القدیر بالذات و إن کان واجب الصدور عنه بحسب علمه و إرادته فی مرتبه ذاته و هذا أتم أنحاء القدره و مراتبها انتهی ما أفاده تلخیصا.

أقول قد علمت ما فیه فإن الإمکان الذاتی للمعلول فی نفسه لا یوجب کون العله قادرا فإن معلول العله غیر المختاره کالنار للسخونه ممکن فی ذاته و لا یستلزم إمکانه فی نفسه کون فاعله مختارا و إلا لکان جمیع العلل و الأسباب للأشیاء- مختارات فی أفاعیلها ثم أقول غایه ما یمکن أن یقول من فسر قدرته سبحانه بصحه الصدور و اللاصدور فی دفع ذلک الإعضال و هو لزوم اختلاف الحیثیه فی ذاته جل ذکره من جهه صفتی القدره و الإراده أن نسبه القدره إلی الإراده نسبه الضعف إلی الشده و نسبه النقص إلی الکمال و قد یندرج و ینطوی الأول فی الثانی بحیث لا یوجب اعتبار أحدهما مع الآخر اختلاف الحیثیتین المکثرتین للشی ء کما أن الوجود الشدید إذا قیس إلی الوجود الضعیف یحکم العقل بضرب من التحلیل و لو بحسب تعمل الوهم أو بحسب کثره الآثار المرتبه علی الأول دون الثانی أن الأول کأنه أضعاف الثانی أو کأنه هو و ما زاد علیه و هذا ضرب من التحلیل لا ینافی بساطته هذا غایه ما یمکن أن یقال من قبله و مع ذلک لا یصفو عن شوب کدوره عند من یعرف جلال


1- تعریض بالمحقق الخفری حیث صحح الصحه فی القدره بالنظر إلی ذاته بذاته و الوجوب بالنظر إلی ذاته مع الإراده، س قده

ص: 331

أحدیه الحق الذی کله فعلیه بلا قوه و وجوب بلا إمکان و کمال بلا نقص.

قال العلامه الطوسی ره فی شرح رساله العلم مسأله إن تکثر العلم و القدره أنما حصل فی الموجودات الممکنه فقاست العقول مبدأها الأول علیها و وصفه بالعلم و القدره و التنزیه أن یقال سُبْحانَ رَبِّکَ رَبِّ الْعِزَّهِ عَمَّا یَصِفُونَ ثم قال بیانا لمذهب الحکماء فی إراده الله سبحانه أنها العلم بنظام الکل علی الوجه الأتم و إذا کان القدره و العلم شیئا واحدا مقتضیا لوجود الممکنات علی النظام الأکمل کانت القدره و العلم و الإراده شیئا واحدا فی ذاته مختلفا بالاعتبارات العقلیه المذکوره- ثم قال فی موضع آخر منه فی بیان الجبر و الاختیار أنه لا شک عند الأسباب یجب الفعل و عند فقدانها یمتنع فالذی ینظر إلی الأسباب الأول و یعلم أنه لیست بقدره الفاعل و لا بإرادته یحکم بالجبر و هو غیر صحیح مطلقا لأن السبب القریب للفعل هو قدرته و إرادته و الذی ینظر إلی السبب القریب یحکم بالاختیار و هو أیضا لیس بصحیح مطلقا لأن الفعل لم یحصل بأسباب کلها مقدوره و مراده و الحق ما قاله بعضهم لا جبر و لا تفویض و لکن أمر بین أمرین(1) و أما فی حق الله فإن أثبت له إراده و قدره متباینتان


1- و الحق فی معنی الأمر بین أمرین أن التأثیر و الإیجاد تابعان للوجود إذ الشی ء ما لم یوجد لم یوجد و الوجود مطلقا فی الأسباب و المسببات له إضافه إلی الحق تعالی بما هو ساقط الإضافه عن الماهیات کما قیل التوحید إسقاط الإضافات فبهذا النظر آثار الوجود أثر وجود الحق و له إضافه إلی الماهیات أیضا و بهذا النظر لها آثار کما أن لها وجودات فإذا نظر إلی إضافه الوجود إضافه وجوبیه إلی الله تعالی حکم بالتسخیر أی یوجد سبحانه بتوحید الأفعال- و توحید الذات و الصفات لا کما یظنه القائل بالجبر من توحید الأفعال باعتقاده و لکن خلوا عن توحید الذات فإن الأثر یعرف صاحبه و یقتفی أثره و إذا نظر إلی إضافه الوجود إلی الماهیات إضافه إمکانیه حکم بالاختیار و العارف ذو العینین لا یهمل شیئا من الجانبین و یمکن تنزیل الأسباب الأول و القریبه فی کلام المحقق الطوسی علی ما ذکرنا و یمکن قلب البیان مع حفظ البنیان بأن یقال إذا نظر إلی إضافه الوجود إلی الله و أن الملک له حکم بالاختیار لأن الکل حینئذ مظاهر القادر المختار مظهریه فانیه فی ظهور الظاهر و إذا نظر إلی إضافته إلی الأشیاء حکم بالتسخیر لأن الخلق لا بد لهم من خالق و هو البد اللازم لهم و هو القاهر فوق عباده و البیان الأول أظهر و الثانی أدق، س قده

ص: 332

لزم ما یلزم هاهنا(1) من غیر إمکان تفص لکن صدور أفعاله لیس موقوفا علی کثره- إنما هو سبب وجود الکثره فلا یتصور هناک اختیار و لا إیجاب انتهی کلامه یعنی بالإیجاب الموجبیه بفتح الجیم یعنی به الجبر فعلم مما ذکره أن قدرته کعلمه و إرادته فی أن بحسبها یجب صدور النظام الأتم لا أن بها یمکن و یصح صدوره لأن الإمکانات من لوازم الماهیات الممکنه و لا صنع للقدره الواجبیه فیها.

فإذن قد تلخص و تمحض بما ذکره أنه إذا کان مبدأ التأثیر فی شی ء علم الفاعل و إرادته سواء کان العلم و الإراده أمرا واحدا أو أمورا متعدده و سواء کانا عین ذات الفاعل کما فی الباری أو غیرها کما فی غیره کان الفاعل مختارا و کان صدور الفعل عنه بإرادته و علمه و رضاه و لا یقال لمثل هذا الفاعل فی العرف العلمی و لا الخاصی- أنه فاعل غیر مختار و إن فعله صدر عنه بالجبر مع أنه وجب صدور الفعل عنه بالإراده و العلم و إذ قد ثبت و تقرر أن قیوم الکل و إله العالم إنما یفعل النظام الأتم و الخیر الأفضل عن علم هو نفس ذاته العلیم الحکیم الذی هو أشرف أنحاء العلوم بکل معقول أو محسوس فإذن هو فاعل بالعلم و الإراده علی أکمل الوجوه و أتمها علی سبیل البت و الوجوب فالوجوب بالإراده لا ینافی الإراده بل یؤکدها لأن أتم الأسباب ما یجب به المسبب فأتم الإرادات ما یجب به المراد فذاته بذاته فیاض الخیر و فعال النظام الأتم علی الإطلاق و لما کانت ذاته البسیطه علما بکیفیه النظام الأتم- لما علمت فی مباحث العلم الإلهی أن ذاته بذاته کل الأشیاء الموجوده علی الوجه الأشرف الأقدس لأنها موجوده بوجود إلهی واجبی و متصوره بصوره ربانیه رحمانیه فیتبع ذاته العقلیه الواجبیه فیضان الموجودات عنه علی النظام التام المعقول عنده من معقولیه ذاته لا علی أن یتبعه کاتباع الضوء للمضی و الإسخان للمسخن تعالی عن ذلک علوا کبیرا بل حسب ما حققه صاحب الشفا من أنه عالم(2) بکیفیه نظام الخیر فی الوجود


1- من الجبر و التسخیر بالدواعی الزائده کما مر أن المختارین من الممکنات مضطرون فی صوره مختارین لأجل التسخیر بالدواعی فقوله فلا یتصور هناک اختیار أی کاختیارنا، س قده
2- إشاره إلی اعتبار العلم و الشعور فی القدره و الإراده لا غیر، س قده

ص: 333

و إنه واجب الفیضان(1) عنه و عالم بأن هذه العالمیه(2) یوجب أن یفیض عنها الوجود علی الترتیب(3) الذی یعقله خیرا و نظاما و فیضان الخیر و النظام عنه غیر مناف لذاته الفیاضه بل إنه مناسب له(4) و تابع لخیریه ذاته الفیاضه و لازم جوده التام الذی هو نفس ذاته فإذن مجعولاته مراده له و نظامه الصادر عنه مرضی لذاته- لا علی سبیل أن یعلمها ثم یرضی بها بل علی سبیل أن نفس علمه بها نفس رضاه بها و اختیاره إیاها.

فإذن قد انصرح و اتضح أن کونه عالما و مریدا أمر واحد من غیر تغایر لا فی الذات و لا فی الاعتبار فإذن إرادته بعینها هی علمه بالنظام الأتم و هو بعینه هو الداعی و الغایه فی هذا الاختیار لا أمر آخر من العالم الإمکانی و قد مر فی مباحث العله الغائیه أن العالی لا یفعل شیئا لأجل السافل و لا غرض للقوی العالیه فی ما دونها- حتی یفعل لأجل صلاح ما دونها شیئا فالنفس مثلا لا تدبر البدن لأجل البدن- بل لغرض آخر فوق البدن و النفس جمیعا و هو تحصیل الکمال و الوصول و التقرب إلی المبدإ الفعال و کذا القوه الغاذیه لا تورد الغذاء و تهضمها و تلصقها و تشبهها بالمغتذی لأجل صلاح حال الغذاء أو نفع المغتذی بل لأجل المحافظه علی کمالها و الاقتداء بما فوقها(5) و کذا النار لا تحرق الحطب لأجل تحصیل الرماد أو الفحم أو


1- إشاره إلی أن الوقوع منه أنما هو علی سبیل الوجوب لا الإمکان و الأولویه و أن الوجوب لا یصادم القدره و الاختیار، س قده
2- إشاره إلی أن علمه فعلی فیکون إراده موجبه، س قده
3- دفع لما یتوهم أن علمه إذا کان عله فیلزم أن یقع الکل دفعه أی معا، س قده
4- إشاره إلی اعتبار الملائمه فی الفعل للفاعل فی الإراده و ذلک لأن المعلول ملائم لعلته، س قده
5- أی بالحق المفنی فیفنی الأشیاء فی نفسه أی مادته البدنیه و لذا تشبه بالنار و یقال الغاذیه نار 333 قال المولوی ُ چون تعلق یافت نان با بوالبشر نان مرده زنده گشت و با خبر موم و هیزم چون فدای نار شد ذات ظلمانی او انوار شد ، س قده

ص: 334

ما یجری مجراه بل لإدامه ذاتها و محافظه صورتها فإذا کان فاعل ذاتی و کل قوه فعاله عالیه أو سافله یمتنع إن یکون لها غرض أو باعث أو داع فیما دونها فکیف الأمر فی القوه القاهره الإلهیه التی هی فوق الکل و وراء الجمیع و لیس فیه تعالی شوب نقص و قصور و غیره من القوی الفعاله لا یخلو عن شوائب النقصانات إلا أن کلا منها ینجبر نقصه بما فوقه إما بحسب الفطره الأولی کالعقول القادسه أو بحسب الفطره الثانیه کالنفوس الفلکیه و ما بعدها

الفصل (7) فی تفسیر الإراده و الکراهه
اشاره

و قد أشرنا فی مواضع من کتابنا أنه قد یکون لماهیه واحده أنحاء من الکون(1) و أطوار من الحصول و أنه قد یکون الأمور المتغایره فی المفهوم و المعنی موجوده بوجود واحد متشخصه بتشخص واحد کالمعانی الذاتیه للماهیه الإنسانیه من أجناسها القریبه و البعیده و فصولها المترتبه التی قد تحصلت فی شخص واحد منها کزید مثلا موجوده بوجود واحد و تشخصت بتشخص واحد و تذوتت ذاتا واحده مشارا إلیها بهذا و أنت و نظائرهما بل کل هذه المعانی مجتمعه فی نفسه البسیطه التی هی ذاته و هی مبدأ الجمیع و صوره الکل و هی بحذاء الفصل الأخیر لماهیته المحصله لتلک المعانی تقوما و تجوهرا(2) المفیده لما بإزائها


1- و ذلک کالعلم یوجد تاره بوجود عرضی کیفیه نفسانیه و تاره بوجود جوهری له نوع تعلق بالماده و هو علم النفس بذاتها أو بوجود جوهری غیر متعلق کعلم العقل بذاته أو بوجود واجبی غیر ذی ماهیه کعلم الواجب تعالی بذاته و بذلک یعلم أن فی التعبیر مسامحه- و المراد بالماهیه الواحده المفهوم الواحد و إلا لزم جواز اندراج ماهیه واحده تحت أکثر من مقوله و هو ممتنع عندهم، ط مد ظله
2- متعلق بتلک المعانی أی النفس محصله لتلک المعانی التی حیثیه ذواتها حیثیه قوام الشی ء و جوهره و لیس متعلقا بالمحصله لأن النفس لیست معطیه القوام و کذا کل فصل مقسم للجنس لا مقوم و الحاصل أن شیئیه الشی ء بصورته و فصله الأخیر و باقی المقومات کالفروع فهو جامع لکل ما تقدمه بنحو أبسط و أعلی فهو بما هو فصل أخیر معطی التعین و مفیض التحصل علی قوام الأجناس المتقدمه و بما هو صوره أخیره کمفیده لوجودات المواد السابقه و فعلیاتها من حیث کونها کالفاعل لها و متمم و مکمل لها من حیث کونها غایه لها و بما هو صوره نوعیه للنوع مبدأ لإثاره المختصه فلکونه تاما کاملا یترتب علیه من الآثار جمیع ما یترتب علی المبادی السابقه و لانطواء الکل فیه کانت المقومات و المبادی السابقه کالشرائط و المصححات کما مر فی السفر الأول، س قده

ص: 335

من القوی و الآلات وجودا و فعلیه و لموادها استکمالا و تماما و لآثارها تعینا و تحصلا- و أیضا قد یکون أمور مختلفه المعانی و المفهومات موجودات بوجودات متباینه حاصله فی مواد متفرقه بل متضاده فی عالم من العوالم و نشأه من النشآت ثم تلک الأمور بأعیان معانیها و مفهوماتها قد تحصل فی عالم آخر و نشأه أخری موجوده بوجود واحد بسیط علی وجه لطیف شریف فاضل من غیر تضاد بینها و لا تزاحم و لا مباینه فی تحصلها کما أشرنا إلیه فی إثبات الوجود الذهنی و فی مواضع أخری من هذا الکتاب إذا تقرر هذا فنقول إنه لما کان الباری جل ثناؤه موجودا ثابتا حقا- و له صفات کمالیه مباینه لصفات جمیع ما سواه کما أن وجوده مباین لوجود جمیع الموجودات لأن وجوده واجب بذاته لذاته و وجود غیره واجب به لا بذاته- و ذاته مستغنیه عن جمیع ما سواه و جمیع ما سواه فاقره إلیه مستفیده منه بل متقومه به متعلقه الذات بذاته فإذن لا یماثله و لا یشابهه شی ء من الأشیاء لا فی ذاته و لا فی صفاته أی لا فی وجوده و لا فی کمالات وجوده من العلم و القدره و الإراده و غیرها من الصفات الکمالیه و مع ذلک فإن الوجود مشترک معنوی بینها و بینه و کذا العلم و القدره و غیرها من عوارض الموجود بما هو موجود فکما أن أصل الوجود حقیقه واحده کما تحقق فی أوائل هذا الکتاب و هی فی الواجب واجب بالذات و فی الممکن ممکن و فی الجوهر جوهر و فی العرض عرض فکذلک قیاس سائر الصفات الکمالیه للموجود المطلق فإن العلم حقیقه واحده و هی فی الواجب واجب و فی الممکن ممکن علی وزان حقیقه الوجود لأن مرجع العلم و الإراده و غیرهما إلی الوجود کما أشرنا إلیه إلا أن عقول الجماهیر من الأذکیاء- فضلا عن غیرهم عاجزه قاصره عن فهم سرایه العلم و القدره و الإراده فی جمیع

ص: 336

الموجودات حتی الأحجار و الجمادات کسرایه الوجود فیها و لکنا بفضل الله و النور الذی أنزل إلینا من رحمته نهتدی إلی مشاهده العلم و الإراده و القدره فی جمیع ما نشاهد فیه الوجود علی حسبه و وزانه و قدره.

و إذا تمهدت هذه الأصول و المقدمات فنقول الإراده و الکراهه فی الحیوان و فینا بما نحن حیوان کیفیه نفسانیه کسائر الکیفیات النفسانیه و هی من الأمور الوجدانیه کسائر الوجدانیات مثل اللذه و الألم بحیث یسهل معرفه جزئیاتها لکون العلم بها نفس حقیقتها الحاضره عند کل مرید و مکره و لکن یعسر العلم بماهیتها الکلیه(1) و ذلک کالعلم فإن العلم بإنیه العلم حاصل لکل ذی نفس لحضوره بهویته الوجدانیه عند النفس و یعسر العلم بماهیته الکلیه لأنه کالوجود لا ماهیه له(2) بل هو عین الوجود هویه و غیره عنوانا و مفهوما و الوجود کما مر لا ماهیه له و لذلک صعب علی الناس تحدید هذه الصفات الوجدانیه و ترسیمها و لاقتران إدراک(3) جزئیات کل منها بإدراک جزئیات أمورا أخر من الکیفیات النفسانیه بحیث یشتبه أحد الإدراکین بالآخر فیعسر علی


1- لا یقال إذا عسر العلم بماهیتها الکلیه عسر العلم بمعرفه جزئیاتها أیضا لأن الجزئی نفس الماهیه المعروضه للعوارض المشخصه لأنا نقول معرفه کونه جزئیا للماهیه یتیسر بمعرفه مطلب ما الشارحه لها لکونه مقدما علی المطالب الأخری و بوجه آخر ما هو وجدانی وجودها و تحققها و ما احتاج إلی التعریف ماهیاتها کما أن النفس معلومه حضورا و إن کان للعلم الحضوری بها أیضا مراتب و لکن معرفه ماهیاتها و لا أقل جنسها الأعلی هل هو الجوهر أو غیره عسره و لذا اختلف فیه، س قده
2- إن قلت إذا لم یکن له ماهیه تعذر العلم بماهیته الکلیه لا أنه متعسر قلت المراد أنه حینئذ یتعسر العلم بمفهومه الکلی و ماهیته العرضیه أو المراد بالماهیه ما به الشی ء هو هو ثم إنه إذا کانت هذه الصفات راجعه إلی الوجود کان تعسر التعریف لأنه لا أعرف منه و أن خفاءه من فرط الظهور، س قده
3- فلاقتران العلم التصوری و العلم التصدیقی و المیل و الشوق خلط من فسر الإراده التی مرتبه منها هی الشوق المتأکد باعتقاد المنفعه و هو الداعی حقیقه و کذا من فسرها بالمیل التابع و غیره، س قده

ص: 337

النفس تجرید إدراک معنی بعض من هذه الأمور الوجدانیه کالإراده فیما نحن فیه عن غیرها لیمکن أن یؤخذ عنها ما لها فی حد ذاتها و نفس مفهومها من ذاتیاتها فی الحد إن کان لها حدا و لوازمها المساویه لها إن لم یکن لها حد و لأجل ذلک وقع الخلاف بین المتکلمین فی معنی الإراده و الکراهه.

فالأشاعره فسروا الإراده بأنها صفه مخصصه لأحد المقدورین

و هی مغایره للعلم و القدره لأن خاصیه القدره صحه الإیجاد و اللاإیجاد و ذلک بالنسبه إلی جمیع الأوقات و إلی طرفی الفعل و الترک علی السواء و لأن العلم بالوقوع تبع الوقوع(1) فلو کان الوقوع تبعا للعلم لزم الدور و ظاهر أنها مغایره للحیاه و الکلام و السمع و البصر أقول و قد علمت ما فیه و کذا ما فی قولهم العلم بالوقوع تبع للوقوع لأنهم إن أرادوا به العموم و الکلیه(2) فهو ممنوع فإن من المعلوم ما یتبعه الوقوع کما مر.

و ذهب أکثر المعتزله إلی أن کلا منهما من جنس الإدراک

ففسروا الإراده باعتقاد النفع(3) و الکراهه باعتقاد الضرر لأن نسبه القدره إلی طرفی الفعل و الترک بالسویه فإذا حصل فی القلب اعتقاد النفع لأحد الطرفین یرجح بسببه ذلک الطرف و صار الفاعل مؤثرا مختارا و أورد علیه أنا کثیرا ما نعتقد النفع فی کثیر من الأفعال و لا نفعلها و لا نریدها و لا نعتقد النفع فی کثیر منها بل نعتقد ضرها و نریدها و لذا ذهب بعض آخر منهم إلی أنها میل یتبع اعتقاد النفع و هو الشوق المفسر بتوقان النفس إلی تحصیل شی ء و یرد علیه کما ذکره بعض الفضلاء أن کثیرا ما یوجد هذا المیل و الشوق بدون الإراده کما فی المحرمات و قیل هی شوق متأکد إلی حصول المراد


1- و لا شی ء من الإراده یتبع الوقوع ینتج المطلوب، س قده
2- لا یخفی أن إثبات المغایره لم یکن موقوفا علی العموم و الکلیه و الأظهر أن یقال العلم من المبادی البعیده و الإراده من المبادی القریبه، س قده
3- فیه أن الإراده انبعاثها من القوه النزوعیه و الاعتقاد من المدرکه فأین أحدهما من الآخر و أیضا اعتقاد النفع هو الداعی، س قده

ص: 338

و فیه أنه قد یوجد الفعل بدون الشوق المتأکد کما فی الأفعال العادیه من تحریک الأعضاء و فرقعه الأصابع(1) و کثیر من الأفعال العبثیه و الجزافیه و کما فی تناول الأدویه البشعه و غیرها و قد یتحقق الشوق المتأکد و لا یوجد الفعل لعدم الإراده کما فی المحرمات و المشتهیات للرجل المتقی الکثیر الشهوه و لأجل ذلک قیل إنها مغایره للشوق فإن الإراده هی الإجماع و تصمیم العزم و هو میل اختیاری و الشوق میل طبیعی و لهذا یعاقب المکلف بإراده المعاصی لا باشتهائها و یرد علی قوله و هو میل اختیاری إنه لو کان القصد و الإراده من الأفعال الاختیاریه لاحتاج إلی قصد و إراده أخری و لزم التسلسل و أجیب بأنه أنما یلزم التسلسل لو أرید أن الإراده فعل اختیاری دائما و لیس کذلک بل قد توجد بالاختیار و قد توجد بالاضطرار- و سیأتی تحقیق هذا المقام

قال بعض أهل التحصیل

إن الإراده ربما تحصل للحیوان بقدرته بإراده سابقه منه کالمتردد فی طلب أصلح الوجوه فإنه بعد علمه بالوجوه یقصد إلی فرض وقوع واحد واحد منها بفکره الذی هو باختیاره لینکشف له الصلاح و الفساد فیها- فیحصل له الإراده بما یراه أصلح و هی مکتسبه له أما أسباب کسبها فهی القدره علی الفکر و إرادته و العلوم السابقه فبعضها یحصل أیضا بقدرته و إرادته لکنها لا تتسلسل- بل تقف عند أسباب لا تحصل بقدرته و إرادته انتهی.

و یرد علیه أنه کما أن الإراده قد تکون بالاختیار فکذا الشوق قد یحصل بالاختیار بأن یلاحظ بالاختیار وجوه النفع و الشهوه فی أمر معین و یکرر عرضها علی النفس حتی یشتاق إلیه و یحرص علیه و مقصود القائل تحصیل الفرق بین الإراده و الشوق و لم یحصل بما ذکره.

و قال بعض الأذکیاء فی بیان الفرق بینهما

لعل الإراده فینا کیفیه نفسانیه


1- بالفاء و الراء المهمله و القاف و العین المهمله کدحرجه نقض الأصابع بحیث یظهر منها صوت ثم عدم الشوق فی الأفعال العادیه ممنوع فإن الجری علی مقتضی العاده لذیذ و خلافها ممل و إنها مسبوقه بقصد و شوق و تخیل لها و لکن لسرعه زوالها ربما یتوهم عدمها، س قده

ص: 339

موجبه للفعل مغایره للشوق الذی هو توقان النفس إلی حصول المطلوب أما أولا فلأن الشوق إلی الفعل لا یوجد الفعل البته و إن بلغ الشوق إلی کماله کما فی الزاهد- المجتنب عن الشهوات المحرمه إذا غلبه الشوق إلی نیل لذه محرمه و ربما یوجد الفعل مع شوق ضعیف و أما ثانیا فلأن الشوق قد یتعلق بالضدین کما یشتاق النفس إلی الحرکه إلی جهتین مختلفتین إحداهما للقاء محبوبه و الثانیه للغلبه علی عدوه- و لا یتعلق الإراده بضدین حتی قیل إن إراده أحد الضدین عین کراهه الضد الآخر و أما ثالثا فلأنا نحکم بثبوت الإراده بدیهه فی مواضع مع الشک فی ثبوت الشوق کما إذا شاهدنا من یتناول الدواء المر البشع فإنا نعلم ضروره أنه مرید له و لا نعلم ضروره أن له شوقا إلیه(1) و إن أثبتنا له شوقا فإنما یکون بالتأمل و الفکر فهما متغایران انتهی ما ذکره.

أقول لعلک لو أخذت الفطانه بیدک و أحطت علما بما سبق من الکلام علمت ما فی کلام هؤلاء الأذکیاء الأعلام من وجوه الخلل و الخبط و مبناها فی الأکثر علی أنهم زعموا أن الإراده فی کل ذی إراده بمعنی واحد متواط کما فهموا الوجود أیضا هکذا و لیس الأمر کما زعموه بل الإراده فی الأشیاء تابعه لوجودها و کما أن حقیقه الوجود مختلفه بالوجوب و الإمکان و الغنی و الحاجه و البساطه و الترکیب- و الصفا و الکدوره و التجرد و التجرم و الخلوص عن شوائب الأعدام و الجهالات و الامتزاج بها و یکون بعضها خیرا محضا(2) لا یتصور فیه شریه أصلا و بعضها


1- أقول بل نعلم ضروره أن له شوقا عقلیا إلیه و إن لم یکن له شوق حسی ذوقی إلیه بل کراهه ذوقیه و لذا یمکننا أن نقلب دلیله و نقول إنا نعلم ضروره أنه کاره له و الحاصل أنه إلی الدواء الجید الطعم شوقان و إلی البشع شوق واحد عقلی، س قده
2- لم یکتف فی التنظیر لعنوان الإراده بعنوان الوجود بل أضاف إلی الوجود عنوان الخیر فی هذه الفقرات و عنوان اللذه فیما یأتی بعد أسطر من قوله و الوجود فی کل شی ء محبوب لذیذ لیکون أنسب و أوفق و یکون تنظیر الإرادات بالمرادات بل مراتب هذه بعینها مراتب تلک و الوجود الطبیعی کما أنه محبوب کذلک محب إذ له شعور بسیط فکما أنه الإراده بمعنی المرادیه کذلک إراده بمعنی المریدیه و الحاصل أنه کما أن الإراده بمعنی المرادیه و العشق بمعنی المعشوقیه ساریتان فی جمیع الأشیاء کذلک الإراده بمعنی المریدیه و العشق بمعنی العاشقیه، س قده

ص: 340

ملزومه للشرور الکامنه فی خیریاتها و هی بحسب اعتبار عقلی و مرتبه من مراتب الواقع لا فی أصل الواقع و بعضها مستلزمه للشرور الثابته لها فی متن الواقع و حاق الأعیان کالإمکانات و الاستعدادات المنفکه فی الأعیان الخارجه عن الفعلیات و التحصلات- علی تفاوتها بحسب تلک الشرور التی هی الأعدام للملکات و القوی للفعلیات إلی أن یهوی الشی ء فی النزول إلی حاشیه الوجود و السقوط إلی هاویه الکثره و الشریه- حیث یکون الفعلیه فعلیه القوه و الوحده وحده الکثره و التحصل تحصل اللاتحصل و التعین تعین الإبهام علی أن مفهوم الوجود العام معنی واحد فی الجمیع- فکذا حکم الإراده و المحبه فإنها رفیق الوجود و الوجود فی کل شی ء محبوب لذیذ و الزیاده علیه أیضا لذیذه و مطلوبه فالکامل من جمیع الوجوه محبوب لذاته- و مرید لذاته بالذات و لما یتبع ذاته من الخیرات اللازمه بالعرض و هی محبوبه له لا بالذات و لکن بالتبعیه و العرض و أما الناقص بوجه فهو أیضا محبوب لذاته لاشتمالها علی ضرب من الوجود و مرید لما یکمل ذاته بالذات و أما لما یتبع ذاته فحاله کما مر من أنه مرید له بالعرض فثبت أن هذا المسمی بالإراده أو المحبه أو العشق- أو المیل أو غیر ذلک سار کالوجود فی جمیع الأشیاء لکن ربما لا یسمی فی بعضها بهذا الاسم لجریان العاده و الاصطلاح علی غیره أو لخفاء معناه هناک عند الجمهور أو عدم ظهور الآثار المطلوبه منه علیهم هناک کما أن الصوره الجرمیه عندنا إحدی مراتب العلم و الإدراک(1) و لکن لا تسمی بالعلم إلا صوره مجرده عن ممازجه الأعدام- و الظلمات المقتضیه للجهالات الغفلات إذا تقرر هذا فنقول الإراده و المحبه


1- هذا نص منه علی أنه یری العلم مساوقا لمطلق الوجود فهو عنده حقیقه مشککه تشمل الجمیع غیر أن الصور الجرمیه لا تسمی باسم العلم و إن کان لها نصیب من مطلق الحضور بمعنی الظهور و الوجود قبال العدم المطلق أو نصیب من الحضور بحضور صورها المجرده و بهذا یفسر قوله قدس سره فی مواضع أخری إن العلم یساوق الوجود المجرد، ط مد ظله

ص: 341

معنی واحد کالعلم و هی فی الواجب تعالی عین ذاته و هی بعینها عین الداعی و فی غیره ربما تکون صفه زائده علیه و تکون غیر القدره و غیر الداعی کما فی الإنسان- فإنها کثیرا ما تنفک عن قدرته التی هی بمعنی صحه الفعل کالمشی و الکتابه و غیرهما و ترکه و هی أیضا غیر الداعی الذی یدعوه إلی فعله کالنفع المتوقع من فعل الکتابه مثلا أو علی ترکه کالضر المترتب علی فعلها فهذه الثلاثه أعنی القدره و الإراده و الداعی متعدده فی الإنسان بالقیاس إلی بعض أفعاله متحده فی حق الباری سبحانه- و کلها فیه عین الذات الأحدیه و فی الإنسان صفات زائده علیه و إنما خصصنا تعدد هذه الثلاثه فیه بالقیاس إلی بعض أفعاله لأنها قد تکون بالقیاس إلی ضرب من أفعاله الباطنیه شیئا واحدا کالتدابیر الطبیعیه و التحریکات الذاتیه مثل التغذیه و التنمیه و التولید(1) و غیر ذلک کما لا یخفی عند البصیر المتأمل فی حکمه الله فی هذا العالم الصغیر و کیفیه الترتیب البدیع و الصنع المنیع و النظام الشریف الذی روعی فیه و أودع فی قواه.

ثم نرجع و نقول

إن الإنسان لکونه مخلوقا علی صوره الرحمن لا یصدر عنه فعل خارجی أو حرکه خارجیه بالقصد إلا و ینشأ مبدؤه من ذاته و یقع له المرور علی سائر مراتبه و قواه المتوسطه بین النفس و بین مظهر أفعالها و آله تحریکاتها و تلک القوی و مواضعها- من الأرواح البخاریه و الأعضاء بمنزله عالمی الملک و الملکوت فی الإنسان الکبیر- و هذا الملکوت کنظیره فی أن بعضه أعلی کالعقل العملی(2) و الوهم و المتخیله(3)


1- إن قلت هذه الأفعال لیست عن شعور و إراده فضلا عن العینیه فإنها صادره عن القوی و الطبائع قلت هذه القوی أیدی عماله للنفس بل درجات فاعلیته و النفس عین الشعور و المشیه و إن مثل بانبعاث المیل و الإراده الفعلیه عن مجرد علمه و قدرته و إرادته الذاتیه کما قال قده فی مواضع أخری لکان أولی و مثله إنشاء الصور الخیالیه، س قده
2- و أما العقل النظری فهو من مقام ذاته و أیضا الکلام فی مبادی الفعل و النظری أجل من أن یتعلق بذاته بالفعل لتجرده التام و سعته و استواء نسبته إلی جمیع الأفعال و عدم التخصص من قبله، س قده
3- من حیث استعمال الوهم إیاها فی ترکیب الصور الوهمیه و أما من حیث استعماله إیاها- فی ترکیب الصور الخیالیه فمعدوده من الملکوت الأسفل ثم وقوع حدیث التطبیق فی البین لبیان أنه کما أن الفیض المار علی تلک الوسائط إلی الأدانی أمر واحد فی الإنسان الکبیر و یکتسب فی کل موطن حکمه کذلک الإراده شی ء واحد یمر علی مراتب النفس حتی یصیر فی التنزل میل الإرخاء و الجذب الذی فی العضلات کالمیل الطبیعی المنبعث من الطبائع المحرکه فتلک الإراده شی ء واحد سار فی الجمیع و فی کل بحسبه، س قده

ص: 342

و بعضها أسفل کالخیال و الحس المشترک و قوتی الشهوه الغضب و ما یتلوهما من القوی- المحرکه المباشره للتحریک الممیله للأعضاء و کذا هذا الملک کنظیره فی أن بعضه أحکم و ألطف کالأرواح الدخانیه(1) علی طبقاتها فی الشفیف و النورانیه بمنزله الأفلاک المتفاوته فی الصفاء و اللطافه و هی مواضع الصور النوریه الکوکبیه کما أن هذه الأرواح محال القوی الحیوانیه و الطبیعیه و أن بعضه بخلاف ذلک کالأعضاء المفرده و المرکبه التی هی بمنزله العناصر و ما یترکب منها علی ما یطول شرحه و لیس هذا المقام مقام تفصیله و الغرض أن الإنسان إذا قصد إلی إحداث فعل أو حرکه منه- فلا بد له من علم و هو تصور ذلک الفعل و التصدیق بفائدته ثم لا بد له من إراده و عزم له ثم لا بد له من شوق إلیه ثم لا بد له من میل فی أعضائه إلی تحصیله فبالحقیقه هذه الأمور الأربعه- أعنی العلم و الإراده و الشوق و المیل معنی واحد یوجد فی عوالم أربعه یظهر فی کل موطن بصوره خاصه تناسب ذلک الموطن فالمحبه إذا وجدت فی عالم العقل کانت عین القضیه و الحکم کعالم القضاء الإلهی و إذا وجدت فی عالم النفس کانت عین الشوق و إذا وجدت


1- فی التعبیر بالدخانیه مع أن المشهور الروح البخاری و قد مر آنفا إشاره إلی تطبیقها من هذه الجهه أیضا کما ورد فی القرآن و التوراه و غیرهما أن السماء دخان و وجهه أن السماء بمنزله الروح الدخانی فی بدن الإنسان الکبیر أو أن سماء الإنسان الصغیر و هو روحه البخاری دخان ثم إن المراد بطبقاتها الأرواح الثلاثه أعنی الروح النفسانی الدماغی و الروح الحیوانی القلبی و الروح الطبیعی الکبدی و المجاری للأول الأعصاب و للثانی الشرائین و للثالث الأورده فالأول أعنی الروح الدماغی أشرف و ألطف من القلبی و هو من الکبدی ثم الروح الدماغی ما فی مؤخره أشرف مما فی وسطه و ما فی وسطه أشرف مما فی مقدمه و کذا ما فی مؤخر المقدم مما فی مقدمه و قس علیه، س قده

ص: 343

فی عالم الطبیعه کانت عین المیل فإذا تبین و تحقق عندک ما ذکرناه انکشف لدیک ما فی کلام هؤلاء المحجوبین عن درک الحقائق من الصحه و الصواب بوجه و الفساد و الخطاء بوجه أو وجوه فمن فسر الإراده باعتقاد النفع صح کلامه من حیث لا یشعر و بوجه دون وجه و من فسرها کالأشاعره بأنها صفه مخصصه لأحد المقدورین- و هی غیر العلم و القدره صح ما ذکره من جهه دون أخری و فی موضوع دون آخر- و من قال إنها شوق متأکد إلی حصول المراد صح إن لم یرد الکلیه و العموم و من ذهب إلی أنها میل یتبع اعتقاد النفع صح أیضا فی مرتبه دون أخری و انفکاک بعض هذه المعانی عن بعض فی حق الإنسان لا ینافی اتحادها فی حق الله و کون القدره فی حقنا عین القوه الإمکانیه و الاستعداد البعید لا ینافی کونها فی حق الله عین الفعلیه و الإیجاب فالقدره هاهنا إمکان و فی الباری وجوب بالذات لأنها عین العلم بالنظام الأتم و الحکمه المقتضیه و القضاء الحتمی فافهم و اغتنم و استقم یا حبیبی و اتبع الحق- و لا تتبع الهوی فیضلک عن سبیل الله و الله ولی التوفیق

الفصل (8) فی دفع ما أورد علی اتحاد هذه الأمور فی حقه تعالی و فی کون الإراده القدیمه سببا لإیجاد الحادث
فمن الشکوک المورده أن إراده الله تعالی لا یصح أن تکون عین علمه

لأنه یعلم کل شی ء و لا یرید کل شی ء إذ لا یرید شرا و لا ظلما و لا کفرا و لا شیئا من القبائح و الآثام فعلمه متعلق بکل شی ء و لا کذلک إرادته فعلمه غیر إرادته و علمه عین ذاته- فإرادته صفه زائده علی ذاته تعالی فهذه شبهه قد استوثقها و احتج بها بعض مشائخنا الإمامیه رضی الله عنهم علی إثبات أن الإراده زائده علی ذاته تعالی.

و الجواب(1) أن فیضه وجوده یتعلق بکل ما یعلمه خیرا فی نظام الوجود


1- لا یخفی علیک أنه لا حاجه فی الجواب إلی ما تکلف به المصنف فإن المورد أنما اشتبه علیه مقام المفهوم بالمصداق فإن صحه التعبیر فی العلم بأنه تعالی عالم بکل شی ء و عدم صحه التعبیر فی الإراده بأنه مرید لکل شی ء کما ذکره المستدل أنما هو بالنظر إلی اختلاف العلم و الإراده مفهوما و أما بالنظر إلی المصداق فنسبته إلی المعلوم و المراد واحده أ لا تری غیرهما من المفاهیم فإنه یصدق علیه أنه حی علیم قدیر سمیع بصیر مع أن کلها متفاوته من حیث التعلق فلا یقال إنه یسمع المبصرات و لا العکس کما أن مفهوم الحیاه فیه تعالی لا یتعلق بما سواه و بالجمله لا یستعمل شی ء من تلک المفاهیم فی مورد الآخر مع أنه لو نظر العقل بعین البصیره رأی أنه تعالی بجمیع ذاته المقدسه منطبق علیه کل واحد من تلک العناوین فهو قادر بجمیع ذاته کما أنه حی بجمیع ذاته و هکذا فی غیرهما من أوصافه- فهو یسمع بما یبصر و یبصر بما یسمع فلا جهه وجودیه هناک تکون خالیه من جهه وجودیه أخری فافهم، اد

ص: 344

فلیس فی العالم الإمکانی شی ء مناف لذاته و لا لعلمه الذی هو عین ذاته و لا أمر غیر مرضی به فذاته بذاته کما أنه علم تام بکل خیر موجود فهو أیضا إراده و رضاء لکل خیر إلا أن أصناف الخیرات متفاوته و جمیعها مراده له تعالی مرضی بها له- فضرب منها خیرات محضه لا یشوبها شریه واقعیه إلا بحسب إمکاناتها الاعتباریه- المختفیه تحت سطوع النور الإلهی الوجوبی علی تفاوت مراتبها فی شده النوریه الوجودیه و ضعفها و ضرب منها خیرات یلزمها شریه واقعیه لکن الخیر فیها غالب مستول و الشر مغلوب مقهور و هذا القسم أیضا مراد لا محاله واجب الصدور عن الجواد المحض و المختار لکل ما هو خیر لأن فی ترکه شرا کثیرا و الحکیم لا یترک الخیر الکثیر لأجل الشر القلیل و أما الشر المحض و الشر المستولی و الشر المکافی ء للخیر فلا حصول لأحد من هذه الثلاثه فی هذا العالم فلم یرد الله شیئا منها و لم یأذن له فی قول کن للدخول فی حریم الکون و الوجود فالخیرات کلها مراده بالذات و الشرور القلیله اللازمه للخیرات الکثیره أیضا أنما یریدها بما هی لوازم تلک الخیرات لا بما هی شرور فالشرور الطفیفه النادره داخله فی قضاء الله بالعرض(1) و هی مرضی بها کذلک.


1- هذا لا تنحسم به ماده الشبهه إذ قد تتقرر حینئذ هکذا علم الله تعالی یتعلق بکل شی ء بالذات و إرادته لا تتعلق بکل شی ء بالذات و الجواب أن الشرور بما هی شرور بالحمل الشائع الصناعی کما لا تتعلق بها الإراده کذلک لا یتعلق بها العلم لکونها أعداما و هذا لا ینافی تعلقهما بالذات بها بما هی شرور بالحمل الأولی الذاتی فقط، س قده

ص: 345

فقوله تعالی وَ لا یَرْضی لِعِبادِهِ الْکُفْرَ و ما یجری مجراه من الآیات معناه أن الکفر و غیره من القبائح غیر مرضی بها له فی أنفسها(1) و بما هی شرور و لا ینافی ذلک کونها مرضیا بها بالتبعیه و الاستجرار أو نقول من سبیل آخر إن وزان الإراده بالقیاس إلی العلم وزان السمع و البصر بالقیاس إلیه و کوزان الکلام بالنسبه إلی القدره- فالعلم المتعلق بالخیرات إراده کما أن المتعلق منه بالمسموعات سمع و بالمبصرات بصر و کما أن القدره المتعلقه بالأصوات و الحروف علی وجه تکلم و هذا لا ینافی کون الإراده عین العلم فذاته تعالی علم بکل شی ء ممکن و إراده لکل خیر ممکن- کما أنه سمع لکل مسموع و بصر بالنسبه إلی کل مبصر و قدره علی کل شی ء- و بالقیاس إلی نوع من الأصوات و الحروف تکلم أو کتابه فهذا طریق آخر فی حل هذه الشبهه و الأول أولی(2).

و منها أن الله تعالی أوجد ما أوجد من الحوادث فی وقت معین لا قبله و لا بعده

فلا بد لهذا التخصیص من مخصص و لیس هو القدره لتساوی نسبتها إلی جمیع الأوقات- و لا العلم لما ذکرنا فهذا المخصص هو الإراده لا القدره و العلم فثبت أن الإراده


1- الأولی أن یجاب عنه بأن المراد بالرضا و نحوه فی الآیات الرضا التشریعی و الکلام فی الرضا التکوینی و الإراده التکوینیه و ما ذکره قدس سره حق لکنه بعید عن ظاهر الآیات، ط مد ظله
2- و الفرق بین الوجهین أن الأول منع لقول الخصم لأنه یعلم کل شی ء و لا یرید کل شی ء ببیان أنه یرید کل شی ء کما یعلم کل شی ء و الوجه الثانی منع لقوله بعد بیان المغایره بین العلم و الإراده أن علمه عین ذاته فإرادته صفه زائده علی ذاته و تقریبه أن المغایره لا توجب زیاده إحداهما علی تقدیر عینیه الأخری لم لا یجوز أن یکون مغایرتهما من قبیل مغایره السمع و البصر للعلم بأن یکون التفاوت بینهما بالسعه و الضیق باختلاف الاعتبار فالعلم متعلق بکل شی ء و الإراده هی العلم بالشی ء الذی هو خیر کما أن العلم مطلق و البصر هو العلم المقید بالمبصرات و لعل الوجه فی کون الوجه الأول أولی أن فی الوجه الثانی إیهام تسلیم- عدم تعلق الإراده ببعض الأشیاء الموجوده مع أن الواقع خلافه فإن الموجود من الأشیاء خیر فی وجوده و الإراده متعلقه به، ط مد ظله

ص: 346

مغایره لتینک الصفتین.

و الجواب إما بالنقض و إما بالحل أما الأول فلأنا نعید الکلام إلی تخصیص نفس الإراده بالوقوع من اللاوقوع و بالوقوع فی هذا الوقت دون غیره من الأوقات- و بالجمله هذه الإراده إن کانت قدیمه لزم تخلف المراد عنها و إن کانت حادثه یرد الکلام فی عله تخصصها بهذا الوقت دون آخر و یجری الکلام فی مخصص المخصص- و هکذا إلی لا نهایه و أما الثانی فلأنا نقول الإراده صفه واحده کالقدره و العلم- تتعلق بالأشیاء علی ترتیب سببی و مسببی و کلما یصحح صدور المقدورات الکثیره المختلفه بحسب الحقائق و بحسب الأعداد و الأوقات عن فاعل واحد أحدی الذات أحدی الصفه فهو یصحح صدور المرادات الکثیره المتخالفه ذاتا و عددا و وقتا عن إراده واحده بسیطه و قد بین کیفیه ذلک الصدور فی موضعه(1) و تصدی لذلک الموحدون المعتنون بالمحافظه علی اعتقاد التوحید و حراسه القلوب عن الوقوع فی الإلحاد و التشریک.

و أما ما قیل فی دفع الوجه الأول لعل شأن الإراده تخصیص کل حادث- بالوقت الذی حدث فیه و لیست لها صلاحیه تخصیصه بوقت آخر فیستغنی عن مرجح آخر فهو مردود بأن مثل هذا یجری فی القدره أیضا و أیضا إذا وجب له أن یرید فی هذا الوقت إیجاد الممکن و امتنع له التغیر فی الإراده کان موجبا لا مختارا و أیضا إذا کان لهذا الوقت خاصیه هی أن إراده الله لا تصلح إلا لتخصیص الحادث فیه فلیجز مثل ذلک فی القدره و لیجز أن یکون هذا الوقت مؤثرا فی تخصیص الحادث.

لا یقال إن الأوقات لما تساوت(2) فی الحقیقه لتشابهها فی أجزائها لم یترجح بعضها لصلاحیه التخصیص للإیجاد علی بعض إلا لتضمنه حکمه و مصلحه مختصه و الفعل


1- من أن اختلاف الأنواع الإبداعیه ذاتیه لبطلان الجعل الترکیبی و من تصحیح ربط الحوادث الیومیه بالقدیم بسبب الحرکه الوضعیه الفلکیه، س قده
2- فیه أنها و إن تساوت فی الماهیه إلا أنها مختلفه بالهویه فیجوز الترجیح و التخصیص بسبب ذلک، س قده

ص: 347

الذی یتبع الحکمه و المصلحه أنما یکون بالإراده لأنا نقول الکلام عائد فی کون بعض أجزاء الزمان متضمنا لحکمه الإیجاد دون غیره مع تساویها فی الحقیقه و أیضا حکمه الله لا تتبع تخصیص جزء الزمان لو فرض تخصیصه بل تخصیصه بأمر و کذا تخصیص سائر الأشیاء بخواصها و لوازمها یتبع حکمه الله و علمه و إرادته التی هی عین علمه و لا استبعاد فی کون العلم نفسه سببا لصدور الأشیاء و وجودها کالماشی علی جدار دقیق العرض إذا تصور السقوط یسقط بتصوره و عد من هذا القبیل تأثیر بعض النفوس بالهمه و الوهم و کذا إصابه العین التی علم تأثیرها بأخبار الوحی و السنه من قوله تعالی وَ إِنْ یَکادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ

و من قوله ص:

العین تدخل الرجل القبر و الجمل القدر

و إذا جاز أن یکون العلم الضعیف البشری مؤثرا فی وجود المعلوم فالأولی أن یجوز ذلک فی العلم الأزلی الذی لمنشی ء العالم من العدم الصرف.

قال بعض المتأخرین کما أن العلم العقلی البسیط فینا یصیر مبدأ لتفصیل الصور العلمیه الکلیه فی نفوسنا و لتفصیل الصور الجزئیه فی خیالنا فإن الملکه الحاصله فی أنفسنا من مزاوله العلوم و تکرر المسائل یصیر سببا لحضور تلک المسائل- و وجودها بالتفصیل فی نفوسنا و أذهاننا و إنما تبقی موجوده حاضره بالتفات النفس إلیها حتی لو ذهلت النفس عنها طرفه عین غابت و انعدمت کما حقق فی موضعه- فکذلک العلم البسیط الأزلی الذی للباری تعالی بالممکنات الذی هو عین ذاته المقدسه سبب لوجود الممکنات مفصله فی الخارج حاضره عنده غیر غائبه فإن وجودها عنه فی الخارج عین حضورها عنده فیه فذوات الممکنات بالحقیقه صور علمیه للباری تعالی متحققه بالروابط العلمیه التی لها معه بحیث لو انقطعت هذه الروابط و لو طرفه عین لم یبق للمکنات عین و لا أثر و قد علمت من طریقتنا من کون الموجود هو الوجود و کون الوجود عین العلم فالروابط الوجودیه للأشیاء إلیه تعالی هی بعینها الروابط العلمیه إلیه و العلم فیه سبحانه عین الإراده- فتلک الأشیاء کما أنها وجودات و موجودات صادره منه کذلک علوم و معلومات له

ص: 348

تعالی و کذلک إرادات و مرادات حاصله من الوجود الواجبی و العلم الأزلی و الإراده السرمدیه علی ترتیب و نظام به یصح صدور الکثیر کما فی حصول مراتب الأعداد و الکثرات من الوحده علی ترتیب و نظام لو لم یکن لم یمکن حصول الکثره منها فإن الوحده أبعد الأشیاء عن الکثره و مع ذلک تنشأ منها و تحصل عن تکررها فتأمل فیه و تدبر.

و منها أن الباری لو کان مریدا لخلق العالم

فإما أن یرید خلقه فی جمیع الأوقات فیلزم قدم العالم بل قدم کل حادث و أهل الحق قائلون بحدوث العالم بجمیع أجزائه علی أنه لو کان قدیما امتنع القصد إلی إیجاده لأن قصد إیجاد الموجود ممتنع و إما أن یرید تخصص خلق العالم بوقت معین فذلک الوقت لم یوجد فی الأزل و إلا عاد إلی القسم الأول فهو حادث بعد أن لم یکن بإرادته فإما أنه أراد خلقه أزلا و أبدا(1) فیلزم قدمه أو فی وقت معین و ننقل الکلام إلیه- فیلزم اشتراط کل وقت بوقت آخر و یلزم التسلسل.

و الجواب أنه تعالی أراد بإرادته القدیمه إیجاد نفس الوقت المعین بعد العدم لا أنه أراد إیجاده فی وقت معین حتی یلزم التسلسل و بالجمله أنه أراد بالإراده القدیمه إیجاد کل العالم و أجزائه و جزئیات أجزائه(2) فی أماکنها و أوقاتها المخصوصه و أراد إیجاد الأوقات بهویاتها المخصوصه لا فی أوقات أخری و کذا أراد إیجاد الأماکن بهویاتها المخصوصه لا فی أماکن أخری و ذلک لأن تخصیص الحادث بوقت خاص یفتقر إلی ذلک الوقت و لا یفتقر ذلک الوقت فی تخصصه إلی شی ء آخر غیر الإراده القدیمه لأن التخصص الحدوثی فیه عین ذاته و هویته و الذاتی


1- أی إما أنه أراد خلق ذلک الوقت لا فی وقت بقرینه ما بعده و لیس المراد ما هو ظاهره- حتی ینافی فرض عدم وجوده فی الأزل و حدوثه بعد أن لم یکن و حینئذ التسلسل اجتماعی لا تعاقبی حتی یمنع بطلانه علی مذهب الحکماء، س قده
2- فیه إشاره لطیفه إلی أن العالم بالنظام الجملی و هو الإنسان الکبیر شخص واحد إنما الأشخاص و الجزئیات لماهیات أجزائه کالإنسان و الفرس و غیرهما، س قده

ص: 349

للشی ء غیر معلل بأمر و لا یفتقر إلا إلی الجاعل له جعلا بسیطا و هکذا حکم الأمکنه فی تخصصاتها المکانیه و أما قوله لو کان قدیما امتنع القصد إلی إیجاده ففیه ما لا یخفی من المنع إلا أن یرید بالقصد ما یجری فی العاده لا ما هو معنی الإراده القدیمه عند أهل التحقیق.

و منها أنه تعالی لو کان مریدا لإیجاد العالم فی وقت فأما بإراده قدیمه أو حادثه

فعلی الأول یمتنع لا وقوع العالم حین وجد فیه لاستناده إلی إراده قدیمه ممتنعه الزوال فیکون الباری موجبا لا مختارا حیث یمتنع علیه الترک و أیضا بعد وجود العالم إما أن یبقی الإراده متعلقه بإیجاده أو لا و علی الأول یلزم القصد إلی إیجاد الموجود و علی الثانی یلزم زوال القدیم و علی الثانی یلزم التسلسل أو الدور.

و یجاب عنه بأن إرادته قدیمه و یمتنع لا وقوع المراد و لا یلزم الإیجاب إذ الموجب ما لا یکون لإرادته مدخل فی الفعل علی ما مر غیر مره و الحاصل أن الموجب(1) المقابل للمختار ما یجب علیه الفعل لا ما یجب عنه الفعل و لذا قیل الوجوب بالاختیار لا ینافی الاختیار بل یؤکده و نقول أیضا إن بقاء إراده وجود العالم لیس بأن یرید الله تعالی إخراجه من العدم مره أخری حتی یلزم إیجاد الموجود و إراده المراد بل کما مر ذکره فی حاجه الممکن فی بقائه إلی الموجد الحافظ فالممکن لما کان الإمکان و الافتقار لازمین لذاته أبدا فهو فی کل آن یفتقر إلی موجد قدیم بل إلی محدث فی کل آن علی ما هو طریقتنا فی هذا العالم الزمانی الکونی المتجدد


1- أی لا الموجب بمعنی المحکوم علیه بإیجاب فعله لأن فعله أوجب فوجب فوجد و قوله ما یجب علیه الفعل یرد علی ظاهره أن المتکلمین الهارب عن الإیجاب محققوهم کما قالوا بالوجوب عنه قالوا بالوجوب علیه کوجوب اللطف علیه تعالی و الباری لیس موجبا اللهم إلا أن یقال معنی قول المصنف ما یجب علیه الفعل أی من قاهر کما هو مقتضی کلمه علی فیکون موجبا بالفتح کالطبائع لا ما یجب عنه الفعل بقدرته و اختیاره بمقتضی مقدمه الشی ء ما لم یجب لم یوجد- فیکون موجبا بالکسر و الحکماء أطلقوا علیه تعالی لفظ الموجب بالکسر و للمجانسه اللفظیه نسب إلیهم إطلاق الموجب بالفتح حاشاهم عن ذلک، س قده

ص: 350

الحدوث المتدرج الکون و قد برهن علی أن المحدث المقیم للعالم هو الباری القیوم القدیم العلیم جل ذکره.

و منها أن لقائل أن یرجع و یقول إن إرادته بإحداث حادث إما أزلیه أو حادثه

و علی الأول فإما أن یبقی تلک الإراده بعد زوال ذلک الحادث بعینها أو لا- و مع البقاء فإما أن یتعلق بوجوده حال انعدامه فلزم تخلف المراد عن إرادته و أن لا یکون انعدام ذلک الحادث بإرادته و إما أن تتعلق بوجوده حین وجد و هو غیر معقول إذ لا یعقل تعلق الإراده فی الحال بوجود المراد أمس و مع زوالها یلزم زوال القدیم و هو محال علی أن إراده الله سبحانه عین ذاته و علی الثانی احتاجت الإراده إلی إراده أخری و یلزم التسلسل و أیضا یلزم کونه محلا للحوادث و موردا لتعاقب الصفات و أن یستحیل من صفه إلی صفه و ما هذا شأنه فهو ماده جسمانیه- فیکون إله العالمین جسما تعالی عما یقوله الظالمون الملحدون من الذین زعموه محلا للإرادات المتعاقبه علوا کبیرا.

فنقول إن هذه الشبهه و نظائرها أنما نشأت من قیاس إرادته إلی إرادتنا- و توهم کونها عزما و إجماعا علی الإیجاد و من توهم أن الزمانیات متصفه بالحضور بعد الغیبه و بالوجود بعد العدم بالقیاس إلی ذاته و علمه و إراداته و لیس الأمر کذلک فإنه سبحانه لما علم أزلا سلسله الوجود و جمله النظام الأتم و روابط بعضها إلی بعض من بدو وجوداتها إلی غایاتها و من مقدمها إلی ساقتها و علم أن وجودها علی هذه الهیئه المعینه مما ینبغی أن یصدر عنه و یقع فی الکون بعثه هذا العلم القدیم- الذی هو عین ذاته المریده إلی إیجاد کل ما وجد و إبداع کل ما أبدع و إفاضه نور الوجود علی أعیانها و إخراجها جمله من حد العدم و مکمن الاختفاء إلی حریم الوجود و منصه الظهور و هذا العلم کهذه الإراده شی ء واحد سرمدی ثابت الوجود و الوجوب له أزلا و أبدا من غیر تغیر و تعاقب لا فی ذات العلم و الإراده و لا فی تعلقهما کما توهمه المتکلمون لأنهما عین ذاته و مبدأ الصفه الإضافیه إذا ثبت کانت الإضافات و التعلقات أیضا ثابته.

ص: 351

و منها أن إرادته مما یجب به الفعل

إذ لو لم یجب بها لم یوجد بها کما علمت ثم إنه بعد تعلق الإراده لا یبقی فی صرافه الإمکان لامتناع تخلف المراد عن إرادته و إرادته علی ما هو التحقیق عین ذاته فبالنظر إلی ذاته یجب أن یوجد العالم فیکون العالم من لوازم ذاته فنسبه العالم إلیه نسبه الحراره إلی النار و نسبه الضوء إلی الشمس علی ما یری ظاهرا بل کنسبه الزوجیه إلی الأربعه و إذا کان کذلک کان الباری موجبا لا مختارا إذ لا معنی للموجب إلا ما یجب الفعل و الإیجاد نظرا إلی ذاته و یکون القول بکونه مریدا مجرد تسمیه و إطلاق لفظ من غیر تحقق المعنی المسمی به.

و یدفع بما قد تکررت الإشاره إلیه من أن ذاته تعالی عین الإراده و الرضا(1) فبالحقیقه یکون الإراده مبدأ صدور الفعل و هذا أجل ضروب کون العفل حاصلا بالإراده و من أنه فرق بین الوجوب عنه و الوجوب علیه و من أن ذاته و إن کان أمرا بسیطا هو عین إرادته لکن ذاته ذات یعتبر فیها روابط و مناسبات مع هویات الممکنات و له بحسب معانی صفاته و أسمائه نسب و إضافات مع أعیان الماهیات الثابته فی الأزل فی حد علمه الإجمالی و عقله البسیط بوجه و المفصل بوجه أما البساطه و الإجمال فبالنظر إلی هویته الوجودیه التی لا ترکیب فیها أصلا بوجه من الوجوه- لا عقلا و ذهنا بحسب التحلیل العقلی و لا عینا و خارجا بحسب التعدد الخارجی- فالأول کالمرکب العقلی من الجنس و الفصل أو الماهیه و الوجود و الثانی کالمرکب من الماده و الصوره أو ما یجری مجراهما و بالنظر إلی معانی صفاته و مفهومات أسمائه کان العالم الربوبی و الصقع الإلهی کثیرا جدا بحیث لا تنثلم بتلک الکثره أحدیه الحق و بساطته و هذا أمر عجیب جدا إلا أنا أوضحنا سبیله من الأصول التی قررنا بنیانها و أحکمنا برهانها فنقول إذا أخذت ذاته باعتبار انضمام هذه الروابط- و المخصصات التی یعبر عنها بالخزائن کما فی قوله وَ إِنْ مِنْ شَیْ ءٍ إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ


1- قد جعل ما هو مناط الشبهه مناط الدفع فإن للإراده کنظائرها من العلم و القدره و غیرهما عرضا عریضا ففی مرتبه کیفیه نفسانیه بل معنی مصدری إضافی و فی مرتبه واجب لذاته فکما أن أجل ضروب کون الفعل بالإراده فعله کذلک أجل ضروب الإراده إرادته، س قده

ص: 352

وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ وجب لها الإیجاد و کان مریدا لواحده واحده من حقائق الممکنات و لواحد واحد من أعدادها و أشخاصها الزمانیه و المکانیه- کل فی وقته و مکانه و إذا أخذت ذاته بذاته من غیر اعتبار هذه الروابط المخصصه- التی قد یعبر عنها بالإرادات(1) أو التعلقات أو التوجهات فذاته بدون اعتبارها لم یتخصص بها مخلوق عن مخلوق(2) و لم یتمیز ممکن عن ممکن فلا یجب عند ذلک صدور الفعل عنه فلم یلزم کونه موجبا إلا مع اعتبار تلک الروابط فصدق أن ذاته یفعل الأشیاء بالإرادات المنضمه إلیه فذاته بحیث یصدر عنه بحسب کل إراده خاصه- ممکن معین و مخلوق خاص.

و منها أنه قد وقع فی بعض أحادیث أئمتنا

المطهرین المعصومین عن نسبه الخطإ و النقص سلام الله علیهم و علی آبائهم حسب ما نقله عنهم أساطین الروایه و الحدیث کالشیخ الأجل محمد بن یعقوب الکلینی فی الکافی و الصدوق ابن بابویه القمی فی کتاب التوحید و عیون الرضا ضاعف الله قدرهما من حدوث الإراده و المشیه و أنهما من صفات الفعل لا من صفات الذات و هذا بظاهره ینافی کون الإراده منه تعالی عین ذاته و أجاب عنه شیخنا و أستادنا سید أعاظم الممجدین دام ظله العالی إن الإراده قد یطلق(3) و یراد به الأمر المصدری


1- إن قلت الروابط کانت نسب معانی الأسماء و الصفات إلی الأعیان الثابته و الإراده واحده من الصفات و المرید واحد من الأسماء فکیف یکون جمیعها أو جمیع نسبها إراده- قلت المراد بالإرادات اقتضائات الصفات و استدعائات الأسماء مقتضیاتها و الإراده أیضا الاقتضاء و الاستدعاء، س قده
2- أی مخلوق معین تعینا نوعیا أو شخصیا بل المنسوب إلی ذاته بذاته الفعل المطلق- و النور المجرد عن الغسق کما قالوا سبحان من ربط الوحده بالوحده و الکثره بالکثره- فلا یرد أنه علی هذا یکون باعتبار ذاته صحه الصدور و اللاصدور فکیف أنکر علی من صحح تفسیر القدره بالصحه بهذا الاعتبار، س قده
3- توجیه حسن غیر أنه متوقف علی اندفاع ما قدمناه من المنع و هو أن الإراده بما لها من المعنی لا تنطبق علی العلم بالخیر و الملائم فإن الذی نعقله من معنی الإراده التی عندنا لا یتضمن معنی العلم و إن کان مصداقها الذی هو کیف نفسانی ملازما للعلم کسائر الصفات النفسانیه من الحب و البغض و الرضا و الغضب و غیر ذلک و تجرید معناها عن شوائب النقص و العدم لا یستوجب دخول معنی العلم فیها بعد ما لم یکن داخلا فلا تنطبق علی صفه العلم. فالحق أن الإراده منتزعه من مقام الفعل من حیث انتسابه إلی قدرته تعالی القاهره- أو من اجتماع الأسباب الموجبه علیه من حیث انتسابها إلیه و کثیرا ما تطلق الإراده علی تهیئه أسباب الفعل کما إذا أحضر الغذاء ثم أقبل علیه و أخذه بیده و التقمه بفیه فسئل ما ذا یصنع- أجیب بأنه یرید أن یتغذی أو یأکل و ربما اشتبه أمر الإراده علی بعضهم فذهب إلی أن عله الإیجاد هی الإراده بمعنی صفه الفعل و هو من أشنع القول و یختل به جمیع مسائل التوحید، ط مد ظله

ص: 353

النسبی(1) أعنی الإحداث و الإیجاد و قد یراد به الحاصل أعنی الفعل الحادث المتجدد- و کما أن لعلمه بالأشیاء مراتب و أخیره مراتبه وجود الموجودات الخارجیه و صدورها عنه منکشفه غیر محتجبه فهی بذواتها و هویاتها المرتبطه إلیه علوم له بوجه و معلومات له باعتبار فمعلومیتها له عین ذواتها لا عالمیته إیاها عین ذواتها و إنما هی عین ذاته المقدسه فالعلم بمعنی العالمیه عین ذاته و هو قدیم و بمعنی المعلومیه


1- إشاره إلی وجه آخر و هو أنه إذا أرید المعنی المصدری النسبی فلا بأس بإراده المبنی للفاعل ثم المبنی للمفعول غیر المصدر بمعنی اسم المفعول فإن الأول معناه المعلومیه و هو فیها حقیقه- و الثانی بمعنی المعلوم و هو فیه مجاز و لا دخل له فی التوفیق و الفرق مقرر فی العلوم الأدبیه- و غرض السید قدس سره المحافظه علی التنزیه بأن العلم بمعنی العالمیه فی أیه مرتبه کان قدیم لا حادث و کذا الإراده فإن التحقیق أن مراتب العلم کلها من العنایه و اللوح و القضاء و القدر قدیم بما هو علم الله تعالی و کذا الإراده و التوفیق عندی بأن لله تعالی إرادتین إحداهما ابتهاج الذات بالذات فی مرتبه الذات و الثانیه هی المحبه الأفعالیه فی مقام الفیض المقدس و الوجود المنبسط و هی المشار إلیها بقوله ع ُ: إن الله خلق الأشیاء بالمشیه و المشیه بنفسها و هی أمر الله و کلمه کن و إلیه یئول ما قال بعض المتکلمین إراده الله تعالی أمره و کراهته نهیه فما هی عین ذاته هی الأولی و ما هی من صفات الفعل هی الثانیه و هی بما هی مضافه إلی الأشیاء حادثه بالعرض و بما هی مضافه إلی الله تعالی واجبه بوجوبه قدیمه بقدمه فإنها کالمعنی الحرفی و إنها ظهور الإراده الذاتیه و ظهور الشی ء لا یباینه، س قده

ص: 354

عین هذه الممکنات و هو حادث فکذلک لإرادته سبحانه مراتب و أخیره المراتب هی بعینها ذوات الموجودات المتقرره بالفعل و إنما هی عین الإراده بمعنی مرادیتها له لا بمعنی مریدیته إیاها و ما به فعلیه الإراده و الرضا و مبدئیه التخصیص هو عین ذاته الحقه و هذا أقوی فی الاختیار مما یکون انبعاث الإراده و الرضا بالفعل عن أمر زائد علی نفس ذات الفاعل انتهی حاصل ما أفاده دام علوه و مجده.

و أقول و هاهنا سر عظیم من الأسرار الإلهیه نشیر إلیه إشاره ما و هو أنه یمکن للعارف البصیر أن یحکم بأن وجود هذه الأشیاء الخارجیه من مراتب علمه و إرادته- بمعنی عالمیته و مریدیته لا بمعنی معلومیته و مرادیته فقط و هذا مما یمکن تحصیله للواقف بالأصول السالفه ذکره

الفصل (9) فی اعتضاد ما ذکرنا من الفرق بین إراده الله سبحانه و بین إرادتنا من طریق الروایه و النقل
اشاره

و قد مضی أن شاکلتنا فیما أردنا فعله أو هممنا نحو تحصیله أنا نتصوره أولا و نصدق بفائدته العائده إلینا تصدیقا ظنیا أو جهلیا خیالیا أو علمیا بأن فیه منفعه ما أو خیرا ما من الخیرات الحقیقیه أو الظنیه عینا کان أو صیتا أو ثناء و محمده عائده إلی جوهر ذاتنا أو إلی قوه من قوانا فینبعث من ذلک العلم التصوری و ذلک الحکم التصدیقی شوق إلیه فإذا قوی الشوق النفسانی و اشتد اهتزت القوه الإرادیه و حصلت الإراده المسماه بالإجماع و هذه الإراده فی الإنسان من قوه هی فوق القوه الشوقیه الحیوانیه- التی تتشعب إلی الشهوه و الغضب و هی العقل العملی(1) و فی غیره اشتداد حال تلک


1- العقل النظری و العقل العملی فی الإنسان کالمدرکه و المحرکه فی الحیوان و فی الإنسان بما هو حیوان و میله یسمی إراده و میل المحرکه الشهویه کما یسمی إراده یسمی شهوه أیضا و العقل العملی هو القوه التی تستنبط الواجب فیما یجب أن یفعل من الأمور الإنسانیه- التی یفعلها فی معاشه و معاده بخلاف القوه التی دونها فإن أفعالها حیوانیه لا فکریه، س قده

ص: 355

القوه کما وقع التنبیه علیه من قبل و بالجمله فینبعث منهما جمیعا القوه المحرکه التی فی العضلات فتحرکها بسطا أو قبضا و یتحرک بحرکتها الأعصاب و الأعضاء فیحصل المراد فهذه المبادی فینا متعدده فی أفعالنا الخارجیه فأما القیوم جل ذکره فذاته أجل من الکثره و الداعیه الخارجیه و الانفعال و الابتهاج بما وراء ذاته لأنه نهایه المآرب و المطالب و لیس له شوق(1) حاشاه عن ذلک و لا محبه بما سواه و لا قصد إلی تحصیل شی ء عادم له کما علمت مرارا بل هو مبتهج بذاته لذاته و یلزم من هذا الابتهاج و یترشح منه حصول سائر الخیرات و الابتهاجات علی سبیل الفعل- و الإبداع و الإفاضه لا علی شاکله الانفعال و الاتصاف و الاستحصال-

و الآیات القرآنیه فی هذا الباب کثیره

للمتدبرین فیها المتأملین فی معانیها مثل قوله تعالی وَ اللَّهُ الْغَنِیُّ وَ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ فهو الغنی من کل جهه عما سواه و ما سواه مفتقر إلیه من کل جهه بحسب ذاتها و صفاتها و أفعالها فلو کان له فی فعله و جوده قصد زائد- أو غرض أو شوق أو طلب طاعه أو ثناء أو مدح لم یکن غنیا من کل جهه عما سواه و مثل قوله تعالی وَ إِلَیْهِ یُرْجَعُ الْأَمْرُ کُلُّهُ و قوله أَلا إِلَی اللَّهِ تَصِیرُ الْأُمُورُ و أشباه ذلک من الآیات الکثیره جدا فهذه الآیات تدل علی أنه غایه کل شی ء فلیس فی فعله غایه و غرض سوی ذاته المقدسه فلو کان له إراده زائده أو داع و مرجح من خارج له علی فعله لم یکن ذاته المقدسه غایه الموجودات و مصیر کل الأشیاء فعلم من هذه الآیات و نظائرها أن إرادته للأشیاء عین علمه بها و هما عین ذاته.

و أما الحدیث

فمن الأحادیث المرویه عن أئمتنا و سادتنا ع

فی الکافی و غیره فی باب الإراده ما ذکر فی الصحیح عن صفوان بن یحیی: قال قلت لأبی الحسن ع أخبرنی عن الإراده من الله و من الخلق قال فقال الإراده من الخلق الضمیر و ما یبدو لهم بعد ذلک من الفعل(2) و أما من الله فإرادته إحداثه لا غیر ذلک


1- لأن الشوق هو المحبه المصاحبه للوجدان من وجه و الفقدان من وجه آخر و هو موجود غیر فقید، س قده
2- کلمه من نشئیه أی جمیع ما یبدو بعد الضمیر من اعتقاد النفع و انبعاث الشوق و غیرهما أنما هی فی باب الفعل و لیست بیانیه لأنه لا یشمل حینئذ ما ذکر و الفعل لیس إراده بل هو مراد، س قده

ص: 356

لأنه لا یروی و لا یهم و لا یتفکر و هذه الصفات منفیه عنه و هی صفات الخلق فإراده الله الفعل لا غیر ذلک یقول له کن فیکون بلا لفظ و لا نطق بلسان و لا همه و لا تفکر و لا کیف لذلک کما أنه لا کیف له

و لعل المراد من الضمیر تصور الفعل و ما یبدو بعد ذلک من اعتقاد النفع فیه ثم انبعاث الشوق من القوه الشوقیه ثم تأکده و اشتداده إلی حیثیه یحصل الإجماع المسمی بالإراده فتلک مبادی الأفعال الإرادیه القصدیه فینا و الله سبحانه مقدس عن ذلک کله فالفعل الصادر عنا بالاختیار یتوسط بین جوهر ذاتنا و بینه أمور کثیره انفعالیه بعضها من باب الإدراک و بعضها من باب الحرکه الفکریه و بعضها من باب الشهوه و الغضب و بعضها من باب الفعل التحریکی کالجذب و الدفع و أما الجناب الربوبی ففعله مترتب علی نفس ذاته بلا توسط متوسط بینه و بین فعله من الصفات و الأحوال العارضه و السوانح الطارئه من الأغراض و الأشواق- و الهمم و القصود و غیرها من الانفعالات و التغیرات نعم أفعاله یترتب بعضها علی بعض- لصدور الموجودات عنه علی ترتیب الأشرف فالأشرف.

و عن هشام بن الحکم: فی حدیث الزندیق الذی سئل أبا عبد الله ع فکان من سؤاله أن قال له فله رضاء و سخط فقال أبو عبد الله ع نعم و لکن لیس ذلک علی ما یوجد من المخلوقین و ذلک أن الرضاء حال تدخل علیه فتنقله من حال إلی حال- لأن المخلوق أجوف معتمل(1)(2) مرکب للأشیاء فیه مدخل و خالقنا لا مدخل للأشیاء فیه لأنه واحد و أحدی الذات و أحدی المعنی فرضاه ثوابه و سخطه عقابه من


1- بالکسر أی یعمل بإعمال صفاته و آلاته أو بالفتح أی مصنوع رکب فیه الأجزاء و القوی، آت
2- قد أشیر بالاعتمال إلی شده العمل و زیادته فی باب تحققه و ظهور ماهیته بنفسه و أنها لیست خالیه عن الوجود و الإیجاد فإن مغایره الوجود و الماهیه بمحض تحلیل العقل فالاعتمال کالتعمل فی کتب الحکماء و قد اشتهر عند الأدباء أن زیاده المبانی تدل علی زیاده المعانی، س قده

ص: 357

غیر شی ء یتداخله فیهیجه و ینقله من حال إلی حال لأن ذلک من صفه المخلوقین العاجزین المحتاجین

و روی(1) مثل ذلک

: أبو جعفر محمد بن علی بن بابویه القمی فی کتاب التوحید و فیه أن الرضا و الغضب دخال تدخل علیه- و خالقنا لا مدخل للأشیاء فیه لأنه واحد أحدی الذات و أحدی المعنی

. أقول نعت المخلوق بالأجوف تشبیه فی غایه الحسن و البلاغه فی الکلام- و هو فی مقابله نعت الله بالصمد(2) و ذلک لأن کل ممکن مرکب من ماهیه و وجود- و الماهیه کالعدم فی أنها لا تحصل لها فی ذاتها لکن الوجود قد حصلها و عینها فکأنه أحاط بها کإحاطه الکره المجوفه بالفضاء الذی لا تعین له إلا بالمحدد و أیضا الهویات الوجودیه التی للممکنات قد علمت أن کلا منها مستصحب للأعدام و النقائص- فلها تجاویف(3) بحسب تلک الأعدام و النقائص و کلما نزل الوجود و بعد عن منبع الخیر و الجود تضاعف فیه العدم و النقصان فکأنه صار أکثر جوفا و أقل سمکا و أرق قواما ثم إن الموجودات الطبیعیه مرکبه من ماده هی ما به الشی ء بالقوه و صوره هی ما به الشی ء بالفعل و الصوره کأنها محیطه بالماده لأنها تحصل الماده و تعینها لأنها مبهمه الذات عدمیه الهویه فکل شی ء طبیعی مادی کأنه أجوف.

و إذا تقرر هذا فاعلم أن سبب کون الشی ء(4) بحیث یلحقه الأمور الخارجیه


1- لا یخفی علیک دلاله الروایتین علی کون الإراده من صفات الفعل، ط مد ظله
2- فإن الصمد هو السید المقصود فی الحوائج الغنی المغنی و قد جاء فی اللغه بمعنی المصمت الذی لا جوف له و لذا ردف بلا یطعم فی الأسماء المرکبه الشریفه فلما کان تعالی بسیط الحقیقه جامعا لکل کمال و خیر و لا یسلب عنه وجود بما هو خیر فهو غنی جامع لکل ما یحتاج إلیه کل محتاج ذو روح و غیره و من آیاته فی عالم الصور المصمت الذی لا جوف له تعالی الموجود العری البری ء من الوسط عن التشبیه علوا کبیرا، س قده
3- کبیوت النحل فالکمالات و الفعلیات الحاصله لکل هویه تملأ تلک الخلل و تسد تلک الثغور فالتجاویف فی هذا الوجه القصورات التی فی نفس الموجودات بإزاء الکمالات المیسره لها و فی الوجه الأول التجویف هو الماهیه، س قده
4- قد أشار إلی أن لیس المراد بالتجاویف الفقدانات المحضه بل فقدانات لها قوه الوجدانات فإیداعها فی الممکن کمال له لا نقص کالأولی نعم هی کالکمال الأول مثل الحرکه و الفعلیات کالکمال الثانی مثل ما إلیه الحرکه، س قده

ص: 358

و یدخل علیه اللواحق العارضیه هو لاشتماله علی ما بالقوه و الإمکان و علی الأعدام أو القصورات فیفتقر إلی ما یستکمل به و یخرج به ذاته من العدم إلی الوجود و من القوه إلی الفعل و من النقص إلی الکمال و لأجل ذلک أودع الله فی کل مخلوق- توجها إلی الکمال و طلبا للتمام الذی یناسبه تقربا إلی الله إما بعشق عقلی کما للمقربین و إما بشوق نفسانی کما للنفوس العالیه من المشتاقین و إما بشوق حیوانی شهوی کما للنفوس السافله أو بحرکه وضعیه أو کمیه أو کیفیه أو أینیه کما للطبائع الفلکیه و العنصریه و بالجمله لا یخلو ما سوی الحق من قصور أو فقد محوج له إلی متمم و مکمل له و محصل لوجوده فهو أجوف بهذا المعنی فإذن الذی لا جوف له بوجه من الوجوه و لا ترکیب فیه أصلا من جهتی نقص و تمام هو الله الواحد الأحد الصمد.

[أقوال الفلاسفه فی ذلک]
اشاره

و اعلم أن الأحادیث المنقول من أئمتنا المعصومین صلوات الله علیهم أجمعین فی هذا الباب کثیره اکتفینا بهذا لئلا یؤدی ذکرها جمیعا إلی الإطناب و لتیسر الرجوع إلی کتب الحدیث لمن أراد الوقوف علیها و أما المنقول من غیرهم من أهل العلم و التوحید فلقد

قال الشیخ أبو علی فی تعلیقاته علی الشفا

فی بیان إرادته تعالی أن هذه الموجودات کلها صادره عن ذاته و هی مقتضی ذاته فهی غیر منافیه له و لأنه یعشق ذاته فهذه الأشیاء کلها مراده لأجل ذاته فکونها مراده له لیس لأجل غرض وراء ذاته بل لأجل ذاته لأنها مقتضی ذاته فلیس هذه الموجودات مراده لأنها هی بل لأجل ذاته و لأنها مقتضی ذاته(1) مثلا لو کنت تعشق شیئا لکان جمیع ما یصدر عنه معشوقا لک لأجل ذلک الشی ء و نحن إنما نرید الشی ء لأجل شهوه أو لذه لا لأجل ذات الشی ء المراد و لو کانت الشهوه و اللذه و غیرهما من الأشیاء شاعره بذاتها و کان مصدر الأفعال عنها ذاتها لکانت مریده لتلک الأشیاء لذاتها لأنها صادره من ذاتها و الإراده لا تکون إلا لشاعر بذاته- ثم قال و قد بینا أن واجب الوجود تام بل فوق التمام فلا یصح أن یکون فعله لغرض فلا یصح أن یعلم أن شیئا هو موافق له فیشتاقه ثم یحصله فإذن إرادته من جهه العلم أن یعلم- أن ذلک الشی ء فی نفسه خیر و حسن و وجود ذلک یجب أن یکون علی الوجه الفلانی


1- فلا یلزم التفات العالی إلی السافل بالذات، س قده

ص: 359

حتی یکون وجودا فاضلا و کون ذلک الشی ء خیرا لا من کونه فلا یحتاج بعد هذا العلم إلی إراده أخری لیکون الشی ء موجودا بل نفس علمه بنظام الأشیاء الممکنه- علی الترتیب الفاضل هو سبب موجب لوجود تلک الأشیاء علی النظام الموجود و الترتیب الفاضل و بالجمله فلوازم ذاته أعنی المعلومات لم یکن یعلمها ثم یرضی بها بل لما کان صدورها عنه عن مقتضی ذاته کان نفس صدورها عنه نفس رضاه بها فإذن لم یکن صدورها عنه منافیا لذاته بل مناسبا لذات الفاعل و کل ما کان غیر مناف و مع ذلک یعلم الفاعل أنه فاعله فهو مراده لأنه مناسب له فنقول هذه الموجودات صدرت عن مقتضی ذات واجب الوجود بذاته المعشوقه له مع علم منه بأنه فاعلها و علتها و کل ما یصدر عن شی ء علی هذه الصفه فهو غیر مناف لذلک الفاعل و کل فعل یصدر عن فاعل و هو غیر مناف له فهو مراده فإذن الأشیاء کلها مراده لواجب الوجود و هذا المراد هو المراد الخالی عن الغرض لأن الغرض فی رضاه بصدور تلک الأشیاء أنه مقتضی ذاته المعشوقه فیکون رضاه بصدور الأشیاء لأجل ذاته فیکون الغایه فی فعله ذاته و مثال هذا أنک إذا أحببت شیئا لأجل إنسان کان المحبوب بالحقیقه ذلک الإنسان فکذلک المعشوق المطلق هو ذاته و مثال الإراده فینا أنا نرید شیئا و نشتاقه لأنا محتاجون إلیه و واجب الوجود یریده علی الوجه الذی ذکرنا و لکنه لا یشتاق إلیه لأنه غنی عنه فالغرض لا یکون إلا مع الشوق فإنه یقال لم طلب هذا فیقال لأنه اشتهاه و حیث لا یکون الشوق لا یکون الغرض فلیس هناک غرض فی تحصیل المقصود و لا غرض فیما یتبع تحصیله إذ تحصیل الشی ء غرض و ما یتبع ذلک التحصیل من النفع غرض أیضا و الغایه قد تکون نفس الفعل و قد یکون نفعا تابعا للفعل مثلا کالمشی قد یکون غایه و قد یکون الارتیاض غایه و کذلک البناء قد یکون غرضا و قد یکون الاستکنان به غرضا و لو أن إنسانا عرف الکمال الذی هو حقیقه واجب الوجود ثم کان ینظم الأمور التی بعده علی مثاله- حتی کانت الأمور علی غایه النظام لکان الغرض بالحقیقه واجب الوجود(1) بذاته


1- لأن فائده الفعل أنما هی بحسبه فإذا کان الفعل هذا الفعل الکلی الذی هو تنظیم جمله النظام الکلی من إبداع المبدعات و اختراع المخترعات و تکوین المکونات فی غایه الأحکام و الإتقان فلا محاله فائدته و ثمرته لا تکون إلا الواجب تعالی لأنه أجمل من کل جمیل و أجل من کل جلیل و أبهی من کل بهی و المفروض أن ذلک الإنسان عرف جمال الواجب و کماله- و کل فعل مقدمه و وسیله لنیل الغایه و الغرض فلا یقصد بفعله غرضا سواه فإذا کان واجب الوجود هو الفاعل و المنظم کما هو الواقع فهو الغایه و الغرض أی معروفیه ذاته لخلقه بحیث یفنی العارف فی المعروف هی الغایه و معروفیه ظهوره بالوحده التامه و ظهور الشی ء لیس مباینا له و إلا لما کان ظهورا له و کما أن عالمیته و غیرها من صفاته عین ذاته کذلک معروفیته لغیره عین ذاته فتبین أن ذاته تعالی غایه الغایات و هو المطلوب، س قده

ص: 360

الذی هو الکمال فإن کان واجب الوجود بذاته هو الفاعل فهو أیضا الغایه و الغرض- و کذلک لو عرفنا الکمال فی بناء بیت نبنیه ثم رتبنا أمور ذلک البناء علی مقتضی ذلک الکمال کان الغرض ذلک الکمال فإذا کان ذلک الکمال هو الفاعل کان الفاعل و الغرض واحدا و مثال هذه الإراده(1) فینا إذا أنا تصورنا شیئا و عرفنا أنه نافع أو صواب حرک هذا الاعتقاد و التصور القوه الشهوانیه ما لم یکن هناک مرجح و لم یکن هناک مانع فلا یکون بین التصور و الاعتقاد المذکورین و بین حرکه القوه الشهوانیه إراده أخری إلا نفس هذا الاعتقاد فکذلک إراده واجب الوجود فإن نفس معقولیه الأشیاء له علی الوجه الذی أومأنا إلیه هی عله وجود الأشیاء إذ لیس یحتاج إلی شوق إلی ما یفعله و طلب لحصوله و نحن إنما نحتاج إلی القوه الشوقیه و نحتاج فی الإراده إلی الشوق لنطلب بالآلات ما هو موافق لنا فإن فعل الآلات یتبع شوقا یتقدمه و هناک لیس یحتاج إلی هذا الشوق و استعمال الآلات فلیس هناک إلا العلم المطلق بنظام الموجودات- و علمه بأفضل الوجوه التی یجب أن یکون علیها الموجودات و علمه بخیر الترتیبات و هذا هو العنایه بعینها فإنا لو رتبنا أمرا موجودا لکنا نعقل أولا النظام الفاضل ثم نرتب الموجودات التی کنا نرید إیجادها بحسب ذلک النظام الأفضل و بمقتضاه فإذا کان النظام و الکمال نفس الفاعل ثم کان یصدر الموجودات عن مقتضاه کانت العنایه حاصله هناک و هی


1- أی مثال الإراده التی تکون عین العلم الفعلی المؤثر فی المراد بلا داع و بلا شوق متعقب علمنا بالنسبه إلی نفس الشوق و الإراده، س قده

ص: 361

نفس الإراده و الإراده نفس العلم و السبب فی ذلک أن الفاعل و الغایه شی ء واحد- و العنایه هی أن یعقل واجب الوجود بذاته أن الإنسان کیف یجب أن یکون أعضاؤه و أن السماء کیف یجب أن یکون حرکتها لیکونا فاضلین و یکون نظام الخیر فیهما موجودا من دون أن یتبع هذا العلم شوق و طلب أو غرض آخر سوی علمه بما ذکرنا من موافقه معلوم لذاته المعشوقه له فإن الغرض و بالجمله النظر إلی أسفل أعنی لو خلق الخلق طلبا لغرض أعنی أن یکون الغرض الخلق أو الکمالات الموجوده فی الخلق أعنی ما یتبع الخلق(1) طلب کمال لم یکن لو لم یخلق- و هذا لا یلیق بما هو واجب الوجود من جمیع جهاته ثم قال فقد عرفت إراده الواجب الوجود بذاته و أنها بعینها علمه و هی بعینها عنایته و أن هذه الإراده غیر حادثه- و بینا أن لنا إراده علی هذا الوجه و قال أیضا فی تعلیق آخر کما أن الباری الأول إذا تمثل تبع ذلک التمثل الوجود کذلک إذا تمثلنا(2) تبعه الشوق و إذا اشتقنا یتبعه لتحصیل الشی ء حرکه الأعضاء و اعلم أن القدره هی أن یکون الفعل متعلقا بمشیه من غیر أن یعتبر معها شی ء آخر و القدره فیه عندنا علمه فإنه إذا علم و تمثل فقد وجب وجود الشی ء و القدره فینا عند المبدإ المحرک و هو القوه المحرکه لا القوه العالمه و القدره فیه خالیه عن الإمکان و هو صدور الفعل عنه بإراده فحسب من غیر أن یعتبر معها وجوب استثناء أحد الجزءین لا أنه(3) أراد و لا أنه لم یرد و لیس


1- و أما الکمال الموجود فی الخلق الذی لا یتبعهم کمعروفیه ذاته المتعالیه لهم بحیث یفنی العارف فی المعروف فهو لا ینافی المطلوب أعنی الغایه الذاتیه و عناء الحق المطلق فتفطن، س قده
2- أی إذا تصور مرآه نفسنا بالصور العلمیه تبعه الشوق بلا شوق متوسط بینهما و هذا ما مر عند قوله فلا یکون بین التصور إلخ، س قده
3- إلی قوله لم یرد و هما الجزءان غیر المعتبر استثناؤهما و المراد لا أنه أراد بإراده زائده و إنما حملنا علی ذلک إذ لولاه فعلی الإراده العینیه استثناؤها متحقق کما قالوا لکنه شاء ففعل و المراد أن التعریف تام بدون ذکر الاستثناء بمجرد أن یقال القادر هو الذی إن أراد فعل- و إن لم یرد لم یفعل، س قده

ص: 362

هو مثل القدره فینا فإن القدره فینا هی بعینها القوه و هی فیه الفعل فقط فإنه إن لم یعتبر علی هذا الوجه کان فیه إمکان و واجب الوجود منزه عن ذلک و کذلک إن لم یعتبر أن قدرته بعینها إرادته و علمه کان فی صفاته تکثر فیجب أن یکون مرجعها إلی العلم کما کان مرجع إرادته إلی علمه و الإراده فینا تابعه لغرض و لم یکن فیه لغرض البته غیر ذاته.

ثم قال و صدور الأشیاء عن ذاته لا لغرض فهو رضاه لا أنها تصدر عنه ثم یرضی بصدورها عنه و القدره فیه یستحیل أن تکون بالإمکان فهو إذا فعل فقد شاء و إذا لم یفعل فإنه لم یشأ لیتم الفعل و القدره(1) و قال أیضا الحکمه معرفه الوجود الواجب و هو الأول و لا یعرفه عقل کما یعرف هو ذاته فالحکیم بالحقیقه هو الأول و الحکمه عند الحکماء تقع علی العلم التام و العلم التام فی باب التصور أن یکون التصور بالحد و فی باب التصدیق أن یعلم الشی ء بأسبابه إن کان له سبب و أما ما لا سبب له(2) فإنه یتصور بذاته و یعرف بذاته کواجب الوجود(3) فإنه لا حد له و


1- أی لیکون الفعل فعلا تاما و القدره قدره تامه، س قده
2- إلی قوله فإنه لا حد له کان الظاهر أن یقول فلا تصدیق و لا برهان علیه و لکن إنما قال هکذا لأن قوله إن کان له سبب متعلق بالتصور و التصدیق جمیعا لأن الحد أیضا ما له سبب لکونه مؤلفا من أسباب القوام و قد مر أن الحد و البرهان متشارکان فی الحدود و قوله و یعرف بذاته فی آخر کلامه بدل أن یقال و لا برهان علیه و المصنف قدس سره فی کتبه کمرحله العقل و المعقول- من الأمور العامه و کتاب المبدإ و المعاد و غیرهما ثلث القسمه علی سبیل منع الخلو بأن ما لا سبب له إما أولی التصور و إما مأیوس عن معرفته و إما یستدل علیه بآثاره و الشیخ لم یتعرض هنا للاستدلال بالآثار 362 لأنه قال الحکمه هی العلم التام و هذا لیس علما تاما و أما الیأس عن الاکتناه فلم یتعرض له لوضوحه، س قده
3- إذ حقیقه الوجود لا یمکن العلم بها إلا بالعلم الحضوری فواجب الوجود لا یعلم إلا بالشهود الإشراقی و العلم الحضوری لکل عقل و نفس بذاته علم به و لکن لا بالکنه و إطلاق التصور علی هذا العلم إما حقیقه و إما تسامح بناء علی ما یقال إن المقسم للتصور و التصدیق هو العلم الحصولی و إما باعتبار عنوان الوجود و هو العام البدیهی التصور و أولیه التصور علی الأولین بمعنی شده الظهور و معروفیته بذاته هی المعرفه التصدیقیه و بالجمله مراد الشیخ من متصوریته بذاته و معروفیته بذاته معلومیته بالعلم الحضوری للمجردات لا معلومیته بالکنه مطلقا بل بنفس معلومیتها لذاتها لأن ذوات الأسباب لا تعرف إلا بأسبابها کما ُ قال ع: ما رأیت شیئا إلا و رأیت الله قبله ، س قده

ص: 363

یتصور بذاته إذ لا یحتاج فی تصوره إلی شی ء إذ هو أولی التصور و یعرف بذاته إذ لا سبب له و تقع علی الفعل المحکم و الفعل المحکم هو أن یکون قد أعطی الشی ء جمیع ما یحتاج إلیه ضروره فی وجوده و فی حفظ وجوده بحسب الإمکان(1) إن کان ذلک الإمکان فی ماده فبحسب الاستعداد الذی فیها و إن لم یکن فی ماده فبحسب إمکان الأمر فی نفسه کالعقول الفعاله و بالتفاوت فی الإمکانات یختلف درجات الموجودات فی الکمالات و النقصانات فإن کان تفاوت الإمکانات فی النوع کان الاختلاف فی النوع و إن کان ذلک فی الأشخاص فاختلاف الکمال و النقصان یکون فی الأشخاص فالکمال المطلق حیث یکون الوجوب بلا إمکان و الوجود بلا عدم و الفعل بلا قوه و الحق بلا باطل ثم کل تال فإنه یکون أنقص من الأول إذ کل ما سواه فإنه ممکن فی ذاته ثم الاختلاف بین التوالی فی الأشخاص و الأنواع یکون بحسب الاستعداد و الإمکان فکل واحد من العقول الفعاله أشرف مما یلیه و جمیع العقول الفعاله أشرف من الأمور المادیه ثم السماویات من جمله المادیات أشرف من عالم الطبیعه العنصریه و نرید بالأشرف ما هو أقدم فی ذاته و لا یصح وجود تالیه إلا بعد وجوده.

و هذا أعنی الإمکانات أسباب الشر فلهذا لا یخلو أمر من الأمور الممکنه من مخالطه الشر إذ الشر هو العدم کما أن الخیر هو الوجود و حیث یکون الإمکان أکثر کان الشر أکثر انتهی کلامه.

و ممن أتقن هذه المسأله من علمائنا الإمامیه و حققها غایه التحقیق العلامه الطوسی فی نقد المحصل

حیث قال صاحب المحصل و هو أشعری المذهب مسأله لا یجوز أن یفعل الله شیئا لغرض خلافا للمعتزله و لأکثر الفقهاء لنا أن کل من کان


1- متعلق بالإعطاء أی بحسب قابلیه المواد و قابلیه الماهیات أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ أَوْدِیَهٌ بِقَدَرِها، س قده

ص: 364

کذلک کان مستکملا بفعل ذلک الشی ء و المستکمل بغیره ناقص لذاته و لأن کل غرض یفرض فهو من الممکنات فیکون الله قادرا علی إیجاد ابتداء فیکون توسیط ذلک الفعل عبثا(1) لا یقال لا یمکن تحصیله إلا بتلک الواسطه لأنا نقول الذی یصلح أن یکون غرضا ما لیس إلا إیصال اللذه إلی العبد و هو مقدور لله من غیر شی ء من الوسائط احتجوا بأن ما یفعل لا لغرض فهو عبث و العبث علی الحکیم غیر جائز- قلنا إن أردت بالعبث الخالی عن الغرض فهذا استدلال بالشی ء علی نفسه و إن أردت شیئا آخر غیره فبینه.

فقال الناقد المحقق أقول المعتزله یقولون فعل الحکیم لا یخلو عن غرض هو الداعی إلی ذلک الفعل و إلا لزم ترجیح من غیر مرجح و الفقهاء یقولون- الحکم بالقصاص أنما ورد من الشارع لینزجر الناس عن القتل فهذا هو الغرض منه- ثم إن المجتهدین یفرعون علی ذلک الإذن و المنع(2) فیما لم یصرح الشارع حکمه فیه علی وجه یوافق الغرض أو لا یوافق و بعض القائلین بالأغراض یقولون المراد سوق الأشیاء الناقصه إلی کمالاتها فمن الکمالات ما لا یحصل إلا بذلک السوق- کما أن الجسم لا یمکن إیصاله من مکان إلی مکان إلا بتحریکه و هو الغرض من تحریکه فتحصیل بعض الأغراض من غیر توسیط الأفعال الخاصه محال- و المحال غیر مقدور علیه و قوله الصالح لکونه غرضا لیس إلا إیصال اللذه إلی العبد و هو مقدور من غیر واسطه فلیس بحکم کلی فإن لذه أخذ أجره الکسب- من غیر الکسب غیر مقدور علیه و العبث لیس هو الفعل الخالی عن الغرض(3)


1- هذا الدلیل منه إلزامی علی المعتزله القائلین بقبح العبث و إلا فالأشاعره غیر قائلین بقبحه، أ د
2- یعنی أنهم ینحون نحو الأغراض فی أحکامهم المستنبطه من العمومات و فیما لا نص فیه فمعلوم أنهم یقتفون آثار الشارعین و أنهم متفقون علیه و إجماعهم أیضا حجه، س قده
3- جواب عن قول الإمام إن أردت بالعبث إلخ بأنه یمتنع الصدور حینئذ عن المختار کما لا یخفی، س قده

ص: 365

مطلقا بل یجب أن یزاد فیه بشرط أن یکون من شأن ذلک الفعل أن یصدر عن فاعله المختار لغرض و أما قوله الفاعل لغرض مستکمل بالغرض حکم أخذه من الحکماء و استعمله فی غیر موضعه فإنهم لا ینفون سوق الأشیاء إلی کمالاتها و إلا لبطل علم منافع الأعضاء و قواعد العلوم الحکمیه من الطبیعیات و علم الهیئه و غیرها- و سقطت العلل الغائیه بأسرها من الاعتبار بل یقولون إضافه الموجودات عن مبدئها- یکون علی أکمل ما یمکن لا بأن یخلق ناقصا ثم یکمله بقصد ثان بل یخلقه مشتاقا إلی کماله لا باستیناف تدبیر و یعنون بالغرض استیناف ذلک التدبیر فی الإکمال بالقصد الثانی و أما أهل السنه فیقولون إنه فعال لما یرید لیس من شأن فعله أن یوصف بحسن أو قبح فکثیر من الناقصین یعدمهم قبل استکمالهم(1) و کثیر من المتحرکین یحرکهم إلی غیر غایات حرکاتهم و لا یسأل فی أفعاله بلم و کیف انتهی کلام ناقد المحصل.

تتمیم و تحصیل

النزاع بین الحکماء و الأشاعره فی إثبات العلل و الغایات للأشیاء و عدمه فکل فعل و حرکه له غایه و سبب عند الحکماء و لیس کذلک عند هؤلاء لأنهم ینکرون


1- اعلم أن هاهنا غایتین إحداهما الوصول إلی جوار الله غایه الغایات و منتهی الرغبات و لا بد فی ذلک من الوفود علی باب الأبواب و هو الإنسان الکامل الذی هو باب الله تعالی و هذا سیقع فإن فیض الله لا ینقطع و کلماته لا تبید و المواد لا تعدم و الکل تنحو نحو الإنسان و تفد علی بابه و مخلوقه لأجله و هو متحرک و سائر طولا إلی جناب الله و مخلوق لأجل الله تعالی. و ثانیتهما الغایه المطلوبه من کل شی ء بحسبه أولا من حیث وقوعه تحت اسم من أسماء الله الحسنی و هی موصوله إلیها أیضا و لأن أسماءه تعالی کلها حسنی و صفاته جمیعا علیا و لفناء الأشیاء فی ینبوع البقاء لعله ورد ُ: لا تفضلونی علی یونس بن متی و بهذا النظر قال الحکماء- الآجال الاخترامیه طبیعیه و النغمات غیر الموزونه موزونه فإذا علمت هذا علمت بطلان قولهم- یعدمهم قبل استکمالهم، س قده

ص: 366

العله و المعلول و ینکرون الإیجاب و الاستلزام فی الفاعل مطلقا سواء کان واجب الوجود أو غیره و ذلک لإثباتهم القدره بالمعنی المذکور من غیر مرجح و داع فهم بهذا المذهب المشهور عنهم أبعد خلق الله عن منهج الحکمه و المعرفه إلا أن یکون مراد شیخهم و متقدمیهم شیئا آخر و هو نفی اللمیه الزائده علی ذاته عنه فی فعله المطلق- و أما النزاع بین الحکماء و المعتزله فإنما هو فی نفی الغایه الزائده عن ذاته فی فعله المطلق و إثباتها فیه فإن الحکماء ذهبوا إلی أن فعله سبحانه مطلقا لا یکون لغرض سواه من إیصال خیر بممکن أو نفع أو ثواب أو غیر ذلک لکن یترتب علی أفعاله هذه الغایات و الأغراض و المعتزله أثبتوا لفعله الغرض العائد إلی العباد و أما الأفعال الخاصه فلکل منها سبب غائی و غرض لفاعله فیه عندهم یستکمل فاعل ذلک الفعل به سواء کان یلحق به لحوقا زمانیا کما فی الفواعل التی تحت الکون أو لحوقا غیر زمانی کما فی ما فوق الکون.

و اعلم أن العله الغائیه کما مر فی مباحث العلل هی العله الفاعلیه بحقیقتها و ماهیتها لفاعلیه الفاعل فهی بالحقیقه الفاعل الأول أی فاعل الفعل بما هو فاعل بالفعل و هی أیضا غرض بما هو ملحوظ الفاعل فی فعله و هما متحدان بالذات متغایران بالاعتبار فهناک شی ء واحد یسمی بالعله الغائیه و الغرض و کذلک الفائده المترتبه علی الفعل و الغایه المنتهی إلیها الفعل متحدتان ذاتا متغایرتان بالاعتبار- فالخیریه و التمامیه اللازمه لوجود الفعل فی الخارج من حیث یترتب علی الفعل فائده(1) و من حیث ینساق إلیه الفعل غایه و أفعال الفاعل المختار یکون فیها الأمور الأربعه و یترتب الأغراض و الغایات مترتبه متسلسله إلی الغرض الأخیر الذی هو مبدؤها جمیعا و منتهاها و هو الغرض بالحقیقه و الغایه عند التفتیش و قد علمت فی تلک المباحث أن هذه المعانی الأربعه أعنی العله الغائیه و الفائده و الغایه و الغرض- کلها فی فعل الله سبحانه شی ء واحد هو ذاته الأحدیه و مرجعها إلی العنایه التی هی


1- هذا فی الفائده التی هی ما إلیه الحرکه و نهایه الفعل لکن الفائده أعم مما هو بعد الفعل أو معه کالعثور علی الکنز فی أثناء حفر البئر للوصول إلی الماء، س قده

ص: 367

العلم التام بوجه الخیر للنظام و الإراده الحقه لفعل الخیر بالذات مطلقا فإذن العالم الأکبر و هو الإنسان الکامل الأعظم فاعله و غایته أولا و آخرا و مبدأ و مصیرا هو الله سبحانه بحسب نفس ذاته فأما کل جزء من أجزاء نظام الوجود فالغرض القریب- و الغایه القریبه منه بحسب الخصوصیه شی ء غیر ذاته کما أن فاعله القریب بحسب الخصوصیه شی ء غیر الحق الأول کما أن الغایه و الفاعل فی نظام الشخص الجزئی الإنسانی بجمیع أجزائه و طبائعه و قواه هما نفسه المتعلقه بجمله بدنه و أما الفاعل و الغایه القریبان لکل فعل مخصوص من أفاعیل الأعضاء فقوه مخصوصه من قوی نفسه- کالجاذبه و الدافعه و الغاذیه و المنمیه و المولده و غیرها إلی ألف ألف قوه و فعل(1) و مرجعها و أفاعلیها کلها إلی النفس أولا و آخرا و ظاهرا و باطنا فقد ظهر و تبین أن الفاعل المختار إذا کان ممکن الوجود ناقص الذات کان غرضه من الفعل شیئا زائدا علی ذاته هو کمال ذاته و تمامها الذی به یستکمل فی الفعل و یتم و إذا کان واجب الوجود- فلکونه کامل الذات تام الکمال بل فوق التمام لم یکن له فی فعله غرض و غایه الأنفس ذاته لا شی ء وراءه و لیس معنی هذا الکلام أن فعله المطلق لا غایه و لا غرض له بل إن غایته و غرضه ذاته المقدسه و إلا رجع الأمر إلی مذهب الأشعریه تعالی عن ذلک علوا کبیرا.

فقد استبان و ظهر أن الحکماء إنما ینفون عن فعل الله سبحانه المطلق- غرضا و غایه أخیره غیر ذاته و یقولون ذاته غرض الأغراض و غایه الغایات و نهایه الطلبات و الرغبات و الأشواق لکونه عله العلل و سبب الأسباب و مسببها و معللها و لا ینفون الغرض و الغایه و العله الغائیه بل یثبتون أغراضا و غایات و کمالات مترتبه


1- هذه الکثره باعتبار ما قالوا من الاختلاف النوعی فی بعض القوی فضلا عن الشخصی کالغاذیه فإن غاذیه کل عضو مثلا مخالفه بالنوع لغاذیه عضو آخر و فی کل عضله من العضلات الخمسه مائه قوه محرکه مخالفه للقوه المحرکه التی فی الأخری إحداهما مزاوله لفعلها و مباشره لتحریکها المفوض إلیها و الأخری ساکنه و أیضا بعضها محرکه حرکتها الخاصه إلی جهتها المعینه و بعضها محرکه حرکتها الخاصه الأخری إلی جهتها المعینه الأخری، س قده

ص: 368

منتهیه إلیه سبحانه بخلاف الأشاعره فإنهم یسدون باب التعلیل مطلقا و بخلاف المعتزله أیضا فإنهم یثبتون فی فعله المطلق غرضا غیر ذاته و کلا القولین زیغ عن الصواب- و فیما ذهبت إلیه الحکماء یثبت سر التوحید فی الوجود حسب ما عرفه و أفاده العارفون- و قد أقمنا البرهان علیه من سبیل المبدئیه و الفاعلیه و هاهنا یقام علیه من سبیل الآخریه و الغائیه لأن کمال کل شی ء هو نفسه و هکذا کمال الکمال و تمام التمام إلی آخر الکمالات الذاتیه و تمام التمامات الوجودیه دفعا للدور و التسلسل فکل شی ء هالک إلا وجهه و به یتحقق سر القیامه الکبری(1) و سر قوله تعالی لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ و ما ادعاه العارف المحقق من الفناء و البقاء و ما ذهب إلیه فرفوریوس من اتحاد العاقل بالعقل الفعال و ما

روی عن خیر البشر ص من قوله:

لی مع الله وقت لا یسعنی فیه ملک مقرب و لا نبی مرسل

و أنه ص من جمله الأنبیاء المرسلین سلام الله علیهم أجمعین

الفصل (10) فی حکمته تعالی و عنایته و هدایته و جوده

قد علمت أن الحکمه هی أفضل علم بالمعلومات و أحکم فعل فی المصنوعات و واجب الوجود یعلم من ذاته کل شی ء من الأشیاء بعلله و أسبابه و یفعل النظام الأتم لغایه حقیقیه یلزمه فهو بهذا المعنی حکیم فی علمه [عمله] محکم فی صنعه و فعله- فهو الحکیم المطلق و قد علمت أن هذا العلم بعینه سبب وجود الأشیاء و إراده إیجادها- من غیر أن یکون المنظور إلیه فی الإیجاد شی ء سافل و غرض غیر حاصل فی ذات


1- لأنها القیام عند الله الواحد القهار للکل و قد عرفت فی الحاشیه السابقه أن الکل یفدون علی باب الأبواب و هو الإنسان الکامل و هو یقوم بین یدی الله فیدخلون فی دین الله أفواجا- و کما أن کل واحد یرتقون إلی جنابه فالکل کذلک ما خَلْقُکُمْ وَ لا بَعْثُکُمْ إِلَّا کَنَفْسٍ واحِدَهٍ و أیضا إذا بدل الإنسان الکامل- ف أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّها بدل الکل لأن الکل کأجزاء ذاته- فحشر الکل إلی الله بتبعیه حشره إلیه، س قده

ص: 369

الفاعل فهذا معنی العنایه.

و الهدایه هی ما یسوق الشی ء إلی کماله الثانی الذی لا یحتاج إلیه فی أصل وجوده و بقائه و قد أعطی سبحانه کل شی ء کمال وجوده و هو ما یحتاج إلیه فی وجوده و بقائه و زاده أیضا کمالا ثانیا و هو ما لا یحتاج إلیه فیهما و إلیه الإشاره فی القرآن بقوله تعالی رَبُّنَا الَّذِی أَعْطی کُلَّ شَیْ ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدی فالخلق هو إعطاء الکمال الأول و الهدایه هی إفاده الکمال الثانی و بقوله أیضا الَّذِی خَلَقَنِی فَهُوَ یَهْدِینِ.

و أما الجود فهو إفاده الخیر بلا عوض فإن الإفاده علی وجهین أحدهما معامله و الآخر جود فالمعامله أن تعطی شیئا و تأخذ بدله سواء کان البدل عینا- أو ذکرا حسنا أو فرحا أو دعاء أو حصول صفه کمالیه أو إزاله رذیله نفسانیه.

و بالجمله ما یکون للمعطی فیه رغبه أو غرض لا یحصل إلا بذلک الإعطاء فإنه المعامله بالحقیقه و إن کان الجمهور یزعمون المعامله حیث یکون معاوضه عینیه و لا یسمون غیره معامله و لکن العقلاء یعرفون أن الجود بالحقیقه حیث لا یکون فیه عوض و لا غرض و أن کل ما فیه غرض أو فائده فهو معامله فالجود بالحقیقه لمرید و فاعل لا یکون لفعله غرض و ما ذلک إلا لواجب الوجود فإذن لا جواد إلا واجب الوجود علی أن کل جود و کرم لا یحصل إلا من جهته

الفصل (11) فی شمول إرادته لجمیع الأفعال
اشاره

هذه المسأله أیضا من جمله المسائل الغامضه الشریفه قل من اهتدی إلی مغزاها و سلک سبیل جدواها و اختلفت فیه الآراء و تشعبت فیه المذاهب و الأهواء- و تحیرت فیه الأفهام و اضطربت فیه آراء الأنام

فذهبت جماعه کالمعتزله و من یحذو حذوهم

إلی أن الله تعالی أوجد العباد و أقدرهم علی تلک الأفعال و فوض إلیهم الاختیار- فهم مستقلون بإیجاد تلک الأفعال علی وفق مشیتهم و طبق قدرتهم و قالوا إنه أراد

ص: 370

منهم الإیمان و الطاعه و کره منهم الکفر و المعصیه و قالوا و علی هذا یظهر أمور(1) الأول فائده التکلیف بالأوامر و النواهی و فائده الوعد و الوعید الثانی استحقاق الثواب و العقاب الثالث تنزیه الله سبحانه عن إیجاد القبائح(2) و الشرور من أنواع الکفر و المعاصی و المساوی و عن إرادتها لکنهم غفلوا عما یلزمهم فیما ذهبوا إلیه من إثبات الشرکاء لله(3) بالحقیقه و قد علمت أن الوجود مجعول له علی الإطلاق و لا شبهه فی أن مذهب من جعل أفراد الناس کلهم خالقین لأفعالهم مستقلین فی إیجادها أشنع من مذهب من جعل الأصنام أو الکواکب شفعاء عند الله و أیضا یلزمهم أن ما أراد ملک الملوک لا یوجد فی ملکه و أن ما کرهه یکون موجودا فیه و ذلک نقصان شنیع و قصور شدید- فی السلطنه و الملکوت تعالی القیوم عن ذلک علوا کبیرا.

و ذهب جماعه أخری کالأشاعره و من یحذو حذوهم

إلی أن کل ما یدخل فی الوجود فهو بإرادته تعالی من غیر واسطه سواء کان من الأمور القائمه بذاتها أو من الصفات التابعه لغیرها من أفعال العباد و إراداتها و أشواقها و حرکاتها و طاعاتها و معاصیها و غیرها و یقولون إن إراده الله متعلقه بکل کائن غیر متعلقه بما لیس بکائن علی ما اشتهر بین الناس أن کل ما یقع فی العالم فهو بقضاء الله تعالی و قدره و ما

روی عن النبی ص: أن ما شاء الله کان و ما لم یشأ لم یکن

فلا موجد و لا مؤثر فی الوجود و


1- و ربما یصحح الأشاعره بعض هذه الأمور بالکسب فقالوا الأفعال واقعه بقدره الله تعالی و کسب العبد علی معنی أن الله جری عادته بأن العبد إذا صمم العزم علی الطاعه مثلا یخلق فعل الطاعه فیه و هذا القدر کاف فی الأمر و النهی و الثواب و العقاب و ربما یمثلون بمن یحمل شیئا ثقیلا علی کاهله و یذهب به و یجعل آخر یده تحت ذلک الحمل من غیر أن یکون شی ء عمن وزره و ثقله علی یده و لا یخفی أن معذرتهم شر من جریمتهم، س قده
2- حکی أنه دخل القاضی عبد الجبار دار الصاحب بن عباد فرأی الأستاد أبا إسحاق الأسفراینی فقال سبحان من تنزه عن الفحشاء فقال الأستاد سبحان من لا یجری فی ملکه إلا ما یشاء، س قده
3- و قد قال الله تعالی أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَیْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ و ُ قال النبی ص: ُ القدریه مجوس هذه الأمه و قد نسب کل من الأشعری و المعتزلی هذا القول إلی صاحبه، س قده

ص: 371

الإیجاد إلا الله المتعال عن الشریک فی الخلق و الإیجاد فیفعل ما یشاء و یحکم ما یرید- لا عله لفعله و لا راد لقضائه لا یُسْئَلُ عَمَّا یَفْعَلُ وَ هُمْ یُسْئَلُونَ و لا مجال للعقل فی تحسین الأفعال و تقبیحها بالنسبه إلیه بل یحسن صدور کلها عنه و الأسباب المشاهده کالأفلاک و الکواکب و أوضاعها لصدور الحوادث الأرضیه و أشخاص الإنسان و الحیوان لصدور أفاعیلها و حرکاتها هی مما ارتبط بها وجود الأشیاء بحسب الظاهر- لا بحسب حقیقه الأمر فی نفسه لأنها لیست أسبابا بالحقیقه و لا مدخل لها فی وجود شی ء من الأشیاء لکنه أجری عادته بأنه یوجد تلک الأسباب أولا ثم یوجد عقیبها تلک المسببات و التحقیق أن المسببات صادره عنه ابتداء و قالوا فی ذلک تعظیم لقدره الله و تقدیس لها عن شوائب النقصان و القصور فی التأثیر حیث یحتاج فی تأثیره فی شی ء إلی واسطه شی ء آخر و تشاجر بین هاتین الطائفتین المناقضات و الاحتجاجات و الاستدلالات بأمور متعارضه حتی الآیات القرآنیه و الأحادیث النبویه فإنها متعارضه الظواهر فی هذا الباب.

و ذهبت طائفه أخری و هم الحکماء و خواص أصحابنا الإمامیه

رضوان الله علیهم(1) إلی أن الأشیاء فی قبول الوجود من المبدإ المتعالی متفاوته فبعضها لا یقبل الوجود إلا بعد وجود الآخر کالعرض الذی لا یمکن وجوده إلا بعد وجود الجوهر- فقدرته علی غایه الکمال یفیض الوجود علی الممکنات علی ترتیب و نظام و بحسب قابلیاتها المتفاوته بحسب الإمکانات فبعضها صادره عنه بلا سبب و بعضها بسبب واحد أو أسباب کثیره فلا یدخل مثل ذلک فی الوجود إلا بعد سبق أمور هی أسباب وجوده و هو مسبب الأسباب من غیر سبب و لیس ذلک لنقصان فی القدره بل النقصان فی القابلیه


1- کالمحقق الطوسی قدس سره کما نقل سابقا عنه من شرح رساله مسأله العلم و حاصل هذه الطریقه أن الله تعالی یوجد القدره و الإراده فی العبد ثم هاتان القدره و الإراده توجبان وجود المقدور فالله تعالی فاعل بعید و العبد فاعل قریب فی هذه الطریقه و أما فی طریقه الراسخین فهو تعالی قریب فی بعده و بعید فی قربه و الفرق بینهما و بین طریقه المعتزله ظاهر- لأن المعلول لا یحتاج إلی العله فی البقاء عند المعتزله بخلافه عند المحقق قدس سره و غیره، س قده

ص: 372

و کیف یتوهم النقصان و الاحتیاج مع أن السبب المتوسط أیضا صادره عنه فالله سبحانه غیر محتاج فی إیجاد شی ء من الأشیاء إلی أحد غیره و قالوا لا ریب فی وجود موجود- علی أکمل وجه فی الخیر و الجود و لا فی أن صدور الموجودات عنه یجب أن یکون علی أبلغ النظام فالصادر عنه إما خیر محض کالملائکه و من ضاهاها و إما ما یکون الخیر فیه غالبا علی الشر کغیرهم من الجن و الإنس فیکون الخیرات داخله فی قدره الله بالأصاله و الشرور اللازمه للخیرات داخله فیها بالتبع و من ثم قیل إن الله یرید الکفر و المعاصی الصادره عن العباد لکن لا یرضی بها(1) علی قیاس من لسعت الحیه إصبعه- و کانت سلامته موقوفه علی قطع إصبعه فإنه یختار قطعها بإرادته لکن بتبعیه إراده السلامه و لولاها لم یرد القطع أصلا فیقال هو یرید السلامه و یرضی بها و یرید القطع- و لا یرضی به إشاره إلی الفرق الدقیق و أنت تعلم أن هذا المذهب أحسن من الأولین و أسلم من الآفات و أصح عند ذوی البصائر النافذه فی حقائق المعارف فإنه متوسط بین الجبر و التفویض و خیر الأمور أوسطها.

و ذهبت طائفه أخری و هم الراسخون فی العلم

و ذهبت طائفه أخری(2) و هم الراسخون فی العلم و هم أهل الله خاصه


1- أی لا یریدها بالذات و أرادها بالعرض فإن الشر مجعول فی القضاء الإلهی بالعرض- و إلا فالإراده و الرضا و العشق و المحبه و الابتهاج و نحوها متحده اصطلاحا، س قده
2- الفرق بینه و بین سابقه أن فی المذهب السابق سلوکا من طریق الکثره فی الوحده- و فیه سلوک من طریق الوحده فی الکثره فعلی الأول للفعل استناد إلی فاعله القریب و إلی فاعل فاعله بواسطته و من طریقه و الانتساب طولی لا عرضی فلا تبطل إحدی النسبتین الأخری و لا یلزم الجبر الباطل لأن العله الأولی أنما ترید صدور الفعل الاختیاری عن اختیار فاعله المختار فلا یقع إلا اختیارا و لا یرید الفعل فی نفسه و من غیر وسطه حتی یبطل به اختیار فاعله و تسقط إرادته. و علی الثانی للفعل استناد إلیه تعالی من غیر واسطه من جهه إحاطته به فی مقامه- کما أن له استنادا إلی فاعله الممکن و لا یلزم جبر لأن إحاطته تعالی بکل شی ء إحاطه بما هو علیه و الفعل الاختیاری فی نفسه اختیاری فهو المحاط المنسوب إلیه تعالی و إلی العبد- هذا و قد ظهر بذلک أن المذهبین غیر متدافعین، ط مد ظله

ص: 373

إلی أن الموجودات علی تباینها فی الذوات و الصفات و الأفعال و ترتبها فی القرب و البعد من الحق الأول و الذات الأحدیه یجمعها حقیقه واحده إلهیه جامعه لجمیع حقائقها و طبقاتها لا بمعنی أن المرکب من المجموع شی ء واحد هو الحق سبحانه- حاشا الجناب الإلهی عن وصمه الکثره و الترکیب بل بمعنی أن تلک الحقیقه الإلهیه(1) مع أنها فی غایه البساطه و الأحدیه ینفذ نوره فی أقطار السماوات و الأرضین و لا ذره من ذرات الأکوان الوجودیه إلا و نور الأنوار محیط بها قاهر علیها و هو قائم علی کل نفس بما کسبت و هو مع کل شی ء لا بمقارنه و غیر کل شی ء لا بمزایله وَ هُوَ الَّذِی فِی السَّماءِ إِلهٌ وَ فِی الْأَرْضِ إِلهٌ و هذا المطلب الشریف الغامض اللطیف مما وجدوه- و حصلوه بالکشف و الشهود عقیب ریاضاتهم و خلواتهم و هو مما أقمنا علیه البرهان- مطابقا للکشف و الوجدان فإذن کما أنه لیس فی الوجود شأن إلا و هو شأنه کذلک لیس فی الوجود فعل إلا و هو فعله لا بمعنی أن فعل زید مثلا لیس صادرا عنه


1- أی أنها أصلها المحفوظ و سنخها الباقی لا کأصل داخل فی الفرع لأنه داخل فی الأشیاء لا بالممازجه لیس فی الأشیاء بوالج و لا عنها بخارج و لا کأصل فرعه ثانیه إذ لا ثانی له فی الوجود بائنا عنه بینونه عزله و أن باینه بینونه صفه بل کأصل لا شأن للفرع إلا و للأصل معه شأن و لکن للأصل شأن لیس للفرع معه شأن کیف و هو قیومها و مقومها الوجودی- فإن نسبه وجوداتها إلی الوجود المطلق الذی هو مرتبه ظهوره و نسبه تقومها به کنسبه الماهیه إلی مقوماتها بحسب شیئیه الماهیه و تقویمها إیاها بوجه و الحاصل أن وجوداتها مضافه إلیه تعالی أولا لأن نسبه الشی ء إلی فاعله بالوجود و إلی قابله بالإمکان کما ُ قال أمیر المؤمنین ع: ما رأیت شیئا إلا و رأیت الله قبله و إلی ماهیاتها ثانیا لأن الکلیات الطبیعیه و هی الماهیات موجوده أیضا و لو بواسطه الوجود وساطه فی العروض فإذا نظر إلی الوحده الحقه التی انطوت عندها الکثرات و أن ما به الامتیاز فی الوجود عین ما به الاشتراک- و أن الوجود عائد إلیه و الملک له فالأثر أثره و إذا نظر إلی الکثره و أن لها وجودات و لو کانت عنه فالآثار آثارها فلیحفظ المراتب و لا سیما إذا نظر إلی کثره الآثار أو یتراءی شریه و مساءه فلیعد من القوابل جنه و وقایه له تعالی و بالجمله الإیجاد تبع الوجود و الأثر یعرف صاحبه و لا یتوهم ترکیب و تمزیج کما فی سابقه و قد مر ما یوضح هذا فارجع إلیه، س قده

ص: 374

بل بمعنی أن فعل زید مع أنه فعله بالحقیقه دون المجاز فهو فعل الله بالحقیقه فلا حکم إلا لله و لا حول و لا قوه إلا بالله العلی العظیم یعنی کل حول فهو حوله و کل قوه فهی قوته فهو مع غایه عظمته و علوه ینزل منازل الأشیاء و یفعل فعلها- کما أنه مع غایه تجرده و تقدسه لا یخلو منه أرض و لا سماء کما فی قوله تعالی وَ هُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ ما کُنْتُمْ.

فإذا تحقق هذا المقام ظهر أن نسبه الفعل و الإیجاد إلی العبد صحیح کنسبه الوجود و السمع و البصر و سائر الحواس و صفاتها و أفعالها و انفعالاتها من الوجه الذی بعینه ینسب إلیه فکما أن وجود زید بعینه أمر متحقق فی الواقع منسوب إلی زید بالحقیقه لا بالمجاز و هو مع ذلک شأن من شئون الحق الأول فکذلک علمه و إرادته و حرکته و سکونه و جمیع ما یصدر عنه منسوبه إلیه بالحقیقه لا بالمجاز و الکذب- فالإنسان فاعل لما یصدر عنه و مع ذلک ففعله أحد أفاعیل الحق علی الوجه الأعلی الأشرف اللائق بأحدیه ذاته(1) بلا شوب انفعال و نقص و تشبیه و مخالطه بالأجسام و الأرجاس و الأنجاس تعالی عن ذلک علوا کبیرا.

فالتنزیه و التقدیس یرجع إلی مقام الأحدیه التی یستهلک فیه کل شی ء و هو الواحد القهار الذی لیس أحد غیره فی الدار و التشبیه راجع إلی مقامات الکثره و المعلولیه و المحامد کلها راجعه إلی وجهه الإحدی و له عواقب الاثنیه و المدائح و


1- و ذلک أن الأسماء الواقعه علی الوجودات الخاصه الإمکانیه و خواصها و أفعالها- متضمنه فی مفاهیمها لحدود عللها الناقصه من موضوع و ماده و زمان و مکان و غیرها و هی جهات النقص و الشین فالذی ینتسب إلیه تعالی هو وجودها العاری عن وصمه النقص و العیب و القصور و أما أسماؤها بمفاهیمها الماهویه مثلا فهی لا تتجاوز موضوعاتها المادیه الواقعه تحت التغیر و الزوال و اعتبر ذلک من نفسک فإنک إذا تصورت إنسانا یأکل الخبز أو یشرب الخمر- فهو و فعله معلولان لک و لفعله نسبه إلیه و نسبه إلیک لکنه إذا نسب إلیه وقع علیه اسم الفعل بحده فیقال إنه یأکل الخبز أو یشرب الخمر و إذا نسب إلیک قیل إنک أوجدت فعله کذاته و لم یقل إنک تأکل الخبز أو تشرب الخمر، ط مد ظله

ص: 375

التقادیس و ذلک لأن شأنه إفاضه الوجود علی کل موجود و الوجود کله خیر محض- کما علمت و هو المجعول و المفاض و الشرور و الأعدام غیر مجعوله و کذا الماهیات ما شمت رائحه الوجود کما مر مرارا فعین الکلب نجس و الوجود الفائض علیه بما هو وجود طاهر العین و کذا الکافر نجس العین من حیث ماهیته و عینه الثابت لا من حیث وجوده لأنه طاهر الأصل و إنما اختلطت الوجودات بالأعدام و الظلمات- لبعدها عن منبع الجود و النور کالنور الشمسی الواقع علی القاذورات و الأرجاس- و المواضع الکثیفه فإنه لا یخرج من النوریه و الصفا بوقوعه علیها و لا یتصف بصفاتها- من الرائحه الکریهه و غیرها إلا بالعرض فکذلک کل وجود من حیث کونه وجودا أو أثر وجود خیر و حسن لیس فیه شریه(1) و لا قبح و لکن الشریه و القبح من حیث نقصه عن التمام و من حیث منافاته لخیر آخر و کل من هذین یرجع إلی نحو عدم و العدم غیر مجعول لأحد و الحمد لله العلی الکبیر.

فهذا حاصل الکلام فی تقریر هذا المذهب و معرفه النفس و قواها أشد معین علی فهم هذا المطلب فإن فعل الحواس و القوی الحیوانیه و الطبیعیه کلها فعل النفس کما هو التحقیق مع أنها فعل تلک القوی أیضا بالحقیقه لا بمعنی الشرکه بین الفاعلین فی فعل واحد کما یوجد فی أفعال الفاعلین الصناعیین أنه قد یقع الشرکه بین اثنین منهم فی فعل واحد کالخیاطه و نحوه و لا شبهه فی أن المذهب الرابع عظیم الجدوی شدید المنزله لو تیسر الوصول إلیه لأحد ینال الغبطه الکبری و الشرف الأتم و به یندفع جمیع الشبه الوارده علی خلق الأعمال و به یتحقق معنی ما ورد من کلام إمام الموحدین

علی ع: لا جبر و لا تفویض بل أمر بین الأمرین

إذ لیس المراد منه- أن فی فعل العبد ترکیبا من الجبر و التفویض و لا أیضا معناه أن فیه خلوا عنهما و لا أنه اختیار من جهه و اضطرار من جهه أخری و لا أنه مضطر فی صوره الاختیار کما وقع


1- فما فی دعاء الافتتاح ُ: و الخیر بیدیک و الشر لیس إلیک فالسالبه سالبه بسیطه محصله و حاصل کلامه أنه لا بد أن یبدل الأرض غیر الأرض و کذا السماوات فیبدل الناظر و النظر و المنظور حتی لا یسند إلی الخیر المحض الشرور، س قده

ص: 376

فی عباره الشیخ رئیس الصناعه و لا أن العبد له اختیار ناقص و جبر ناقص بل معناه أنه مختار من حیث إنه مجبور و مجبور من الوجه الذی هو مختار و أن اختیاره بعینه اضطراره و قول القائل خیر الأمور أوسطها یتحقق فی هذا المذهب فإن التوسط بین الضدین قد یکون بمعنی الممتزج عن مکسور طرفیهما کالماء الفاتر الذی یقال لا حار و لا بارد مع أنه لیس بخارج عن جنسهما فهذا معنی قولهم أن التوسط بین الأضداد بمنزله الخلو عنها و قد یکون الجامع لها بوجه أعلی و أبسط من غیر تضاد و تزاحم بینهما- و هذا فی مثال الحراره و البروده کجوهر الفلک عند التحقیق فإنه مع بساطته یوجد فیه هذه الکیفیات الأربع علی وجه أعلی و أبسط مما یوجد فی هذا العالم لأن التی توجد منها أنما یفیض منها و بواسطتها فالتوسط بهذا المعنی خیر من التوسط بالمعنی الأول فمثال المذهب الأول کالحراره الناریه و المذهب الثانی کالبروده المائیه و الثالث کالکیفیه التی فی الماء الفاتر و الرابع کحال الفلک عند التحقیق حیث لیست حرارتها ضد برودتها مع شدتهما جمیعا فأنت أیها الراغب فی معرفه الأشیاء بالتحقیق الساعی بسلوکه إلی نیل عالم التقدیس لا تکن ممن اتصف بأنوثه التشبیه المحض و لا بفحوله التنزیه الصرف و لا بخنوثه الجمع بینهما کمن هو ذو الوجهین بل کن فی الاعتقاد کسکان صوامع الملکوت الذین هم من العالین لیست لهم شهوه أنوثه التشبیه و لا غضب ذکوره التنزیه و لا خنوثه الخلط بین الأمرین المتضادین و إنما هم من أهل الوحده الجمعیه الإلهیه فإنه سبحانه عال فی دنوه دان فی علوه واسع برحمته کل شی ء لا یخلو من ذاته شی ء(1) من الذوات و لا من فعله شی ء من الأفعال و لا من شأنه شی ء من الشئون و لا من إرادته و مشیته شی ء من الإرادات و المشیات


1- أشار بهذه الفقرات إلی توحید الذات و الصفات و الأفعال و أن الموحد لا بد أن یعتقد بتوحید الذات و الصفات أولا ثم بتوحید الأفعال ثانیا فلیقل لا هو إلا هو و لا إله إلا الله ثم لیقل لا حول و لا قوه إلا بالله العلی العظیم و الأشعری یرید أن یوحد بزعمه بتوحید الأفعال- و لکن لم یأت البیت من بابه و لا فهم ثمرته فإنه أثبت ذواتا مستقله و لکن نفی آثارها و لوازمها و قذف نتائجها إلی غیرها فقال إنها محال صنع الله و إن تأثیراته تظهر فیها، س قده

ص: 377

و لأجل ذلک قال تعالی کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ و قال ما یَکُونُ مِنْ نَجْوی ثَلاثَهٍ إِلَّا هُوَ رابِعُهُمْ- وَ لا خَمْسَهٍ إِلَّا هُوَ سادِسُهُمْ و بذلک یظهر سر قوله وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللَّهَ رَمی ففیه السلب و الإثبات من جهه واحده لأنه سلب الرمی عنه ص من حیث أثبت له- و کذا قوله قاتِلُوهُمْ یُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَیْدِیکُمْ فنسب القتل إلیهم و التعذیب إلی الله بأیدیهم- و التعذیب هناک عین القتل فهذا ما عندی من مسأله خلق الأعمال التی اضطربت فیها أفهام الرجال و الله ولی التوفیق و الهدایه و بیده زمام التحقیق و الدرایه.

تمثیل فیه تحصیل

ما أشد إعانه و تیسیرا فی هذا الباب مطالعه کتاب النفس الإنسانیه فإنه نسخه مختصره- مطابقه لکتاب العالم الکبیر الذی کتبه أیدی الرحمن الذی کتب علی نفسه الرحمه- و کتب فی قلوبکم الإیمان فعلیک أن تتدبر فی کتاب النفس و تتأمل فی الأفعال الصادره عن قواها حتی یظهر لک أن الأفعال الصادره عن العباد هی بعینها فعل الحق لا کما یقوله الجبری و لا کما یقوله القدری و لا أیضا کما یقوله الفلسفی فانظر إلی أفعال المشاعر و القوی التی للنفس الإنسانیه حیث خلقها الله تعالی مثالا ذاتا و صفه و فعلا لذاته و صفاته و أفعاله- و اتل قوله تعالی وَ فِی أَنْفُسِکُمْ أَ فَلا تُبْصِرُونَ و

قول رسول الله ص: من عرف نفسه فقد عرف ربه

فإن التحقیق عند النظر العمیق أن فعل کل حاسه و قوه من حیث هو فعل تلک القوه هو فعل النفس فالأبصار مثلا فعل الباصره بلا شک لأنه إحضار الصوره المبصره أو انفعال البصر بها و کذلک السماع فعل السمع لأنه إحضار الهیئه المسموعه أو انفعال السمع بها فلا یمکن شی ء منهما إلا بانفعال جسمانی و کل منهما فعل النفس بلا شک لأنها السمیعه البصیره بالحقیقه لا کما اشتهر فی الحکمه الرسمیه- أن النفس تستخدم القوی فقط کمن یستخدم کاتبا أو نقاشا إلا أن الاستخدام هاهنا طبیعی و هناک صناعی و فی المشهور زیف و قصور فإن مستخدم صانع فعل لا یکون بمجرده صانعا لذلک الفعل فمستخدم البناء لا یلزم أن یکون بناء و کذا مستخدم الکاتب لا یلزم کونه کاتبا فکذا مستخدم القوه السامعه و الباصره لا یجب أن یکون

ص: 378

سمیعا و بصیرا مع أنا نعلم إذا راجعنا إلی وجداننا أن نفوسنا هی بعینها المدرک الشاعر- فی کل إدراک جزئی و شعور حسی و هی بعینها المتحرک بکل حرکه حیوانیه أو طبیعیه منسوبه إلی قوانا سیما القریبه من أفق عالم النفس و سنحقق فی مستأنف الکلام من مباحث النفس إن شاء الله العظیم فی إیضاح القول بأن النفس بعینها فی العین قوه باصره- و فی الأذن قوه سامعه و فی الید قوه باطشه و فی الرجل قوه ماشیه و هکذا الأمر فی سائر القوی التی فی الأعضاء فبها تبصر العین و تسمع الأذن و تبطش الید و تمشی الرجل شبه ما ورد فی الکلام القدسی

: کنت سمعه الذی به یسمع و بصره الذی به یبصر و یده التی بها یبطش [و رجله التی بها یمشی]

فالنفس مع وحدتها و تجردها عن البدن و قواه و أعضائه لا یخلو منها عضو من الأعضاء عالیا کان أو سافلا لطیفا أو کثیفا- و لا تباینها قوه من القوی مدرکه کانت أو محرکه حیوانیه کانت أو طبیعیه بمعنی أن لا هویته للقوی غیر هویه النفس لأن وحده النفس ضرب آخر من الوحده(1) یعرفه الکاشفون و هو یتهاظل للهویه الإلهیه فلها هویه أحدیه جامعه لهویات القوی و المشاعر و الأعضاء فیستهلک هویات سائر القوی و الأعضاء فی هویتها و یضمحل إنیاتها فی إنیتها عند ظهور هویتها التامه و عند قیام ساعه الموت التی هی القیامه الصغری علی جمیع الخلائق الموجوده فی العالم الصغیر و فی هذه النشأه الآدمیه الشخصیه ثم ینشأ


1- هی الوحده الحقه الظلیه لأنها متعلمه بالأسماء التنزیهیه و التشبیهیه جمیعا و متصفه بصفات الطبائع فی مقام نازل کما أنها متصفه بصفات الروحانیین فی مقام شامخ فهی أصل محفوظ لجمیع القوی فلما کانت ظل الله تعالی و خلیفته و الخلیفه لا بد أن یکون بصفه المتخلف- فلها أیضا مقام إحدی و هو مقامها الکثره فی الوحده و هو مقامها الخفی و الأخفی الجامعه فیه لقواها بنحو أعلی و مقام ظهور و هو مقامها الوحده فی الکثره و تشأنها بشئون القوی بلا تجاف عن مقامها التنزیهی ثم ینشأ النشأه الآخره بالنفخه الثانیه أی بعد ما أطفئت أنوارها بما هی متشتته- فی مجالی البدن المتفرقه بالنفخه الأولی الممیته لها أنشأت نشأتها الأخری فأحییت بحیاه النفس حیاه بسیطه و وجدت بوجودها وجودا واحدا جمعیا بالنفخه الثانیه المحییه لها الموجبه لقیامها عند النفس بعد ما کانت قائمه عند مواد البدن و المحال فبالنفخه الأولی تفنی وجوداتها الخاصه و تقبض و بالثانیه تبقی بعد الفناء بوجود واحد شامخ و تنهض، س قده

ص: 379

النشأه الآخره بالنفخه الثانیه فإذا هم قیام ینظرون و أشرقت أرض البدن الأخروی حینئذ بنور النفس کالحال فی القیامه الکبری حذو القذه بالقذه و ذلک لأن النفس محیطه بقواها قاهره علیها منها مبتدؤها و إلیها مرجعها و منتهاها کما أن النفس من الله مشرقها و إلی الله مغربها و کذلک جمیع الموجودات کما بین منه یبتدی ء و إلیه یصیر أَلا إِلَی اللَّهِ تَصِیرُ الْأُمُورُ

الفصل (12) فی حل بقیه الشبه الوارده علی الإراده القدیمه و بعض الشبه الوارده علی الإراده الحادثه
فمنها أنه یلزم قدم العالم و تخلف المراد

إذا کانت إراده الله(1) علی الوجه الذی بینه الحکماء و المحققون من الإسلامیین من کونها عین ذاته و عین الداعی الذی هو العلم بالنظام الأتم و الجواب حسبما أشرنا إلیه فی مباحث حدوث الأجسام و الطبائع الجسمیه و کیفیه ارتباط الحوادث بالهویه الإلهیه

و منها أنه ورد فی کلامه تعالی

لا یُسْئَلُ عَمَّا یَفْعَلُ فلو کان لشی ء من أفعاله عله غائیه أو داع لکان السؤال بلم عن فعله جائزا معقولا فلما ذا وقع النهی عن السؤال و المنع عن طلب اللمیه فی الکتاب و السنه و الجواب أنه لیس المراد بما وقع فیهما نفی التعلیل و سلب الغایه عن فعله مطلقا کما حسبه الأشاعره و من یقتفی أثرهم بل المراد کما مرت الإشاره و التصریح علیه نفی مطلب لم فی فعله المطلق و فی أفعاله الخاصه بحسب الغایه الأخیره- لا بحسب الغایات القریبه و المتوسطه ککون الطواحن من الأسنان عریضه لغایه هی جوده المضغ و هی أیضا لغایه هی جوده الهضم الأول و هی لجوده الهضم الثانی و هلم إلی غایه هی تعذیه بدن الإنسان علی وجه موافق لمزاجه و هی لغایه هی حصول


1- منشأ الإشکال استناد وجود الأشیاء إلی العلم بالنظام الأتم الذی هو عین الذات و استحاله انفکاک المعلول عن علته سواء سمینا هذا العلم إراده أو لم نسم فلا یندفع الإشکال بالقول بکون الإراده صفه فعل لا صفه ذات و هو ظاهر، ط مد ظله

ص: 380

المزاج الکامل و هو لغایه هی فیضان الکمال النفسی و غایته حصول العقل بالملکه ثم بالفعل ثم العقل الفعال و غایته الباری المتعالی و فی العلوم مثلا کون علم اللغه و النحو لغایه هی علم المنطق و غایته أن یکون آله للعلوم النظریه غیر الآلیه- و تلک العلوم غیر الآلیه إذا أخذت علی الإطلاق فغایتها نفسها لأنها الغایه الأخیره لغیرها من العلوم الآلیه و إذا تمیزت و انفصل بعضها عن بعض فلا یبعد أن یکون بعضها غایه و بعضها ذا الغایه فإن مباحث الطبیعه و الحرکه و الکون و الفساد غایتها مسائل ما بعد الطبیعه.

ثم مسائل العلم الکلی من ما بعد الطبیعه غایتها علم المفارقات و الربوبیات مطلقا- و غایتها علم التوحید و علم الإلهیه و أحوال المبدإ و المعاد و هذا العلم غایته من حیث العلم نفسه و غایته من حیث الوجود هی الوصول إلی جوار الله و القرب منه- و غایته الفناء فی التوحید و غایته البقاء بعد الفناء و لا غایه له و هو غایه الغایات و نهایه المقامات فإذن لا لمیه لشی ء من أفعاله من حیث کونه فعلا له علی الإطلاق و من حیث کونه آخر الأفعال و لکن لا فاعلیه المخصوصه البعیده منه أو المتوسطه أغراض و غایات و لمیات مترتبه منتهیه کلها إلی من هو غرض الأغراض و غایه الأشواق و الحرکات بنفس ذاته الأحدیه الحقه من کل جهه.

و منها أنه لو کان الکل بإراده الله و قضائه لوجب الرضا بالقضاء عقلا و شرعا

و لذلک قد ورد فی الحدیث الإلهی

: من لم یرض بقضائی و لم یصبر علی بلائی و لم یشکر علی نعمائی فلیخرج من أرضی و سمائی و لیطلب ربا سوای

علی أن الرضا بالکفر و الفسق کفر و فسق و

قد ورد و صح عن الأئمه ع: أن الرضا بالکفر کفر

و قال تعالی وَ لا یَرْضی لِعِبادِهِ الْکُفْرَ و أجاب عنه الشیخ الغزالی و غیره کالإمام الرازی بأن الکفر مقضی لا قضاء لأنه متعلق القضاء فلا یکون نفس القضاء فنحن نرضی بالقضاء لا بالمقضی(1) و استصوبه جماعه من الصوفیه کصاحب العوارف


1- فإن القضاء هو العلم الفعلی و المقضی هو المعلوم و لکل منهما حکم لیس للآخر- أ لا تری أنه یصح أن یقال علمه تعالی بالأشیاء عین ذاته و لا یصح أن یقال الأشیاء عین ذاته و کذا علمه بالأشیاء واحد و لکن الأشیاء کثیره، س قده

ص: 381

و المولی الرومی و زیف هذا الجواب جماعه من البارعین فی العلم منهم المحقق الطوسی فی نقد المحصل حیث قال و جوابه بأن الکفر لیس نفس القضاء و إنما هو المقضی لیس بشی ء فإن قول القائل(1) رضیت بقضاء الله لا یعنی به رضاه بصفه من صفات الله إنما یرید به رضاه بما یقتضی تلک الصفه و هو المقضی و الجواب الصحیح أن الرضا بالکفر من حیث هو قضاء الله طاعه و لا من هذه الحیثیه کفر و قال أستادنا السید الأکرم دام عمره و مجده الفرق بین القضاء و المقضی هناک لا یرجع إلی طائل- أ لیس اعتبار المقضی بما هو مقضی راجعا إلی اعتبار القضاء و لا من هذه الحیثیه لیس هو اعتبارا للمقضی فإذن إنما الجواب الصحیح علی ما هو تحقیقه أن الرضا بالقضاء بما هو قضاء بالذات أو بالمقضی بما هو مقضی بالذات واجب و الکفر لیس هو بمقضی بالذات- و لم یتعلق به القضاء بالذات بل إنما تعلق به القضاء بالعرض فکان مقضیا من حیث هو لازم للخیرات الکثیره لا من حیث هو کفر فإذن إنما یجب الرضاء به من تلک الحیثیه لا من حیث هو کفر و إنما الکفر الرضاء بالکفر بما هو کفر لا بما هو لازم خیرات کثیره لنظام الوجود- انتهی کلامه زید إکرامه أقول القضاء کالحکم قد یراد به(2) نفس النسبه الحکمیه


1- ظاهر کلامه قدس سره أنه لا یناقش فی أن هناک قضاء غیر المقضی و هو العلم السابق الذی هو صفه الذات و أنه غیر المقضی و إنما یناقش فی کون الرضا المطلوب هو الرضا المتعلق بالقضاء بذاک المعنی بل الرضا المطلوب هو الرضا المتعلق بالمقضی لوضوح أن متعلق الرضا هو متعلق السخط الذی یقابله و الذی یتعلق به السخط و الشکایه و نحوهما هو الأمر الکونی الذی هو المقضی دون القضاء بالمعنی الذی تقدم و لذلک اضطر قده إلی تحلیل المقضی ثانیا إلی قضاء و مقضی و فرق بذلک بین متعلق الرضا المطلوب و المذموم فقال إن الرضا بالکفر من حیث هو قضاء الله طاعه و لا من هذه الحیثیه کفر فالکفر من حیث إن لوجوده نسبه إلیه تعالی مصداق للقضاء و لا بهذه النسبه مقضی و بهذا التقریر یندفع بعض ما سیورده المصنف قدس سره علیه، ط مد ظله
2- لما کان کلام السید قده أن اعتبار المقضی راجع إلی اعتبار القضاء مبنیا علی کون القضاء بمعناه المصدری و المصدر معتبر فی المشتق بین أن المراد بالقضاء فی کلامهم لیس المعنی المصدری النسبی بل وجود صور الأشیاء إلی آخره فمرادهم حینئذ الرضا بالأکوان السابقه للأشیاء و عدم الرضا بالکون الدنیوی لأن الدنیا ملعونه مردوده من قبل الله و فی نظر أهل الله و کلامه قدس سره ناص علی أن مرادهم القضاء السابق و أن هذا العالم بشراشره مقضی و غیر مرضی مطلقا بما هو مشوب بالماده الظلمانیه و التمدد و التجدد أو غیر المرضی متحقق فیه کالأمور المستقبحه و لکن مقصوده أنا فی مندوحه من الجواب حیث إن الرضا و الکراهه لکل منهما متعلق و لا حاجه إلی تدقیقات هؤلاء المحققین و أما إذا استونف الإشکال الآخر بأن الوجود خیر فکیف یکون أمور هذا العالم غیر مرضیه فیقال فی دفعه أن الکراهه تتعلق فی الأمور المستقبحه بماهیاتها بل بأعدامها لا غیر و کلامهم یسع القضاء العینی أیضا کما هو مصطلح السید الداماد قده کما نقل عنه فی مبحث المثل من السفر الأول و لو حمل القضاء علی الأعم من القدر فالقدر العینی یطلق کثیرا علی الوجود العینی فیدخل وجودات هذه الأشیاء بما هی أنوار و علوم و وجهها إلی الله فی کونها متعلقات الرضا أیضا و علی ما ذکره قدس سره أیضا یمکن أن تکون مرضیه بما هی رقائق الحقائق و متدلیات بها، س قده

ص: 382

الإیجابیه أو السلبیه و لا شبهه أنها من باب الإضافات و قد یراد به صوره علمیه یلزمها تلک النسبه و هکذا العلم و القدره و الإراده و أشباهها فعلی الأول کون القضاء مرضیا به یوجب کون المقضی مرضیا به من غیر فرق لأن المعانی النسبیه تابعه لمتعلقاتها فإذا قیل هذا القاضی أو الحاکم قضی أو حکم قضاء شرا أو حکما باطلا فالمراد منه المقضی و لا معنی لکون القضاء بهذا المعنی خیرا و المقضی شرا و أما علی المعنی الثانی فقضاء الله تعالی عباره عن وجود صور الأشیاء الموجوده- فی هذا العالم الأدنی جمیعا فی عالم علم الله علی وجه مقدس عقلی شریف إلهی خال عن النقائص و الشرور و الأعدام و الإمکانات و لا شبهه فی أن لکل موجود فی هذا العالم الکونی ما بإزائه فی ذلک العالم الإلهی من جهه وجودیه هی عله صدوره و مبدأ تکونه و هو لکونه فی عالم الإلهیه خیر محض لا یشوبه شریه لأن عالم الأمر کله خیر و الشر لا یوجد إلا فی عالم الخلق لمخالطه الوجود بالأعدام و الظلمات و لذلک قال تعالی قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ مِنْ شَرِّ ما خَلَقَ حیث جعل الشر فی ناحیه الخلق.

فإذا تقرر هذا فصح الفرق بین القضاء و المقضی و استقام قول من قال إن الرضا بالقضاء واجب لا بالمقضی و أما ما ذکره ناقد المحصل أن قول القائل رضیت

ص: 383

بقضاء الله لا یعنی به رضاه بصفه من الصفات ففیه أن القضاء الإلهی لیس من قبیل النعوت(1) و الأعراض بل هی أصول الذوات و الجواهر و لا نسلم أن معنی قول القائل رضیت بقضاء الله لیس بمعنی رضاه بما سبق فی علمه و أیضا قوله الرضا بالکفر من حیث هو قضاء الله طاعه و لا من هذه الحیثیه کفر ففیه أن علمه لما کان فعلیا(2) فکل جهه وجودیه فی شی ء من هذا العالم فهی بعینها هی حیثیه معلومیته له فکما أن ذاته تعالی و علمه بالأشیاء شی ء واحد بلا تغایر فی الذات و لا فی الاعتبار فکذا حیثیه کون الأشیاء موجوده فی أنفسها و حیثیه کونها معلومه له مرتبطه به شی ء واحد من غیر تغایر هذا.

و مما یؤکد ما ذکرناه و ینور ما قررناه أنک إذا حکمت بکفر أحد أو بسواد وجهه فحصل فی نفسک صوره الکفر و صوره السواد فلا تکفر به و لا یسود به وجه قلبک لأن صوره الکفر فی الذهن لیس بکفر مذموم و لا صوره السواد فیه سواد کسواد الخارج- فکذلک الأمر فی هذا المقام فأتقن و لا تقع فی مزال الأقدام.

و مما یدل أیضا علی أن مبادی ء الأشیاء الشریه(3) و الأمور المئوفه و المستقبحه


1- و فیه أن القضاء بأی معنی فسر من أوصافه تعالی و هو القاضی فإن فسر بالعلم الذاتی کان من أوصاف الذات و إن فسر بوجود الأمر الکونی من حیث نسبته إلیه تعالی و مصداقیته للحکم و القضاء کان من صفات الفعل، ط مد ظله
2- و فیه أن الظاهر أن مراد المحقق الطوسی قده بقوله لا من هذه الحیثیه- هی الأوصاف و الأفعال الکونیه بعناوینها المنسوبه إلی موضوعاتها فإنها من هذه الحیثیه لا تنسب إلیه تعالی و لا تکون ناعته له مثلا حراره النار و بروده الثلج تنسبان من حیث وجودهما إلیه تعالی و تنعتانه فله تعالی وجودهما و هو موجدهما و أما هما بعنوانهما الکونی فإنما تنسبان إلی النار و الثلج و تنعتانهما فالنار حاره و الثلج بارد و هو سبحانه منزه عن هذه النسبه و الاتصاف و الحق أن الأجوبه الثلاثه صحیحه کل بوجه، ط مد ظله
3- تنظیر و تنویر للمقام بأن کون المقضی غیر مرضی و مبادیه و هی الصور القضائیه مرضیه لا غرو فیه کما أن الأشیاء الشریه مستقبحه و مبادیها عند العالمین بعلم الأسماء هی الأسماء- و هی عندهم أرباب الأنواع بل أرباب العقول العرضیه التی هی عند الإشراقیین أرباب الأنواع و کلها حسنی، س قده

ص: 384

التی توجد فی عالم المواد و الأجرام لا یلزم أن یکون فیها شریه أو نقص أو آفه- ما حققه العرفاء العالمون بعلم الأسماء من أن الأسماء الجلالیه القهریه له کالمنتقم و الجبار و القهار هی أسباب وجود هذه الأشرار و الشرور کالکفره و الشیاطین و الفسقه- و طبقات الجحیم و أهلها کما أن الأسماء الجمالیه اللطیفه کالرحمن الرحیم الرءوف اللطیف هی مبادی ء وجود الأخیار و الخیرات کالأنبیاء و الأولیاء ع و المؤمنین و طبقات الجنان و أهلها حتی قالوا إن الشیطان اللعین مخلوق من اسمه المضل لقوله تعالی حکایه عنه فبما أضلنی(1) و قوله فَبِما أَغْوَیْتَنِی فالمتضادات و المتعاندات و المتخاصمات فی عالم التفرقه و الشر و التضاد متوافقات متصالحات فی عالم الوحده الجمعیه الخیریه

و منها أن فعل العبد أن علم الله وجوده و تعلقت به إرادته و قضاؤه فهو واجب الصدور

و إن لم یعلم وجوده و لم تتعلق به إرادته و قضاؤه فهو ممتنع الصدور فکیف یکون فعل العبد مقدورا له و أجیب عنه بالنقض و الحل أما النقض- فلجریان مثله(2) فی حق الله فی إرادته للأکوان الحادثه سیما عند من أثبت له إراده متجدده و أما الحل فقال صاحب المحصل و من یحذو حذوه من أتباع الشیخ الأشعری أن الجواب عن هذا الإشکال الوارد علی الکل أن الله لا یسأل عما یفعل و قد سبق حال ما ذکره و قال العلامه الطوسی ره فی نقده لو کان ذلک مبطلا لقدره العبد و اختیاره فی فعله لکان أیضا مبطلا لقدره الرب و اختیاره تعالی فی فعله فإنه کان فی الأزل عالما بما سیفعله فیما لا یزال ففعله فیما لا یزال إما واجب أو ممتنع و الجواب عنه أن العلم تابع للمعلوم و حینئذ لا یکون مقتضیا للوجوب و الامتناع فی المعلوم و هذا الجواب بظاهره غیر صحیح(3) لأن القول بتابعیه


1- لا یخفی علیک أنه لم یرد فی الکتاب المجید فبما أضلنی نعم قد ورد فَبِما أَغْوَیْتَنِی و لکنه حکایه عن قول إبلیس لعنه الله فلا یکون دلیلا علی ما ادعوه، اد
2- أی لا بعینه کما فی النقض الذی ذکره العلامه فی نقد المحصل و جریان مثله هو- أنه إن علم الله وجود الحادث الیومی کزید مثلا و تعلقت به إرادته لکان قدیما لعدم جواز التخلف- و إلا امتنع وجوده و هکذا فی نفس إرادته الحادثه یرد بالتعلق و عدمه، س قده
3- و یمکن إرجاعه إلی ما سیذکره المصنف قده من الجواب فإن العلم الإلهی أنما تعلق بالأشیاء علی ما هی علیها فالفعل الاختیاری أنما تعلق به العلم و الإراده الإلهیان بما هو مستند إلی القدره و الاختیار و مترتب علی ذلک و لعله قدس سره لذلک قال بظاهره غیر صحیح، ط مد ظله

ص: 385

العلم للمعلوم(1) لا یجری إلا فی العلوم الانفعالیه الحادثه لا فی العلم القضائی الربانی لأنه سبب وجود الأشیاء و السبب لا یکون تابعا للمسبب و لعل ذلک المحقق الناقد إنما ذکر ذلک الجواب نیابه عن المعتزله القائلین بثبوت الأشیاء بحسب شیئیتها فی الأزل.

فالحق فی الجواب أن یقال إن علمه و إن کان سببا مقتضیا لوجود الفعل من العبد لکنه إنما اقتضی وجوده و صدوره المسبوق بقدره العبد و اختیاره(2) لکونها من جمله أسباب الفعل و علله و الوجوب بالاختیار لا ینافی الاختیار بل یحققه فکما أن ذاته تعالی عله فاعله لوجود کل موجود و وجوبه و ذلک لا یبطل توسیط العلل و الشرائط و ربط الأسباب بالمسببات فکذلک فی علمه التام بکل شی ء الذی هو عین ذاته کما فی العلم البسیط و العقل الواحد أو لازم ذاته کما فی العلم المفصل و العقول


1- و قال فی التجرید العلم تابع بمعنی أصاله الموازنه فی التطابق و عند العرفاء تابعیه العلم أنما هی فی التعین و التلون لکونه نورا لا لون له، س قده
2- و هذا کاف فی کون الفعل اختیاریا لأن الفعل الاختیاری هو الفعل الذی هو مسبوق بالاختیار لا ما هو اختیاره مسبوق بالاختیار فمع کون الاختیار لیس بالاختیار یکون الفعل مسبوقا بالاختیار و القدره صدور الفعل عن علم و مشیه ففعلک قد سطر فی الألواح القضائیه و القدریه مع أسبابه أی سطر قدرتک و إرادتک و اختیارک أولا ثم فعلک عقیبها فکما فعلک حتم إذ جری به القلم و استطر به اللوح فکذا اختیارک حتم لأن العله واحده و إنما یحقق هذا اختیارک إذ لیس هذا الاختیار مما یمکن أن یکون فیک و أن لا یکون بل حتم لازم أن یکون. و أیضا کما أن الوجود وجودک فالاختیار اختیارک و إن تنف عن نفسک الاختیار فانف وجودک و إنیتک عنک و إلا فنفی الصفات و اللوازم و الآثار و إثبات الموصوف و الملزوم شی ء غریب- وجودک ذنب لا یقاس به ذنب- ُ گر خرابم کنی ای عشق چنان کن باری که نباید دگرم منت تعمیر کشید ، س قده

ص: 386

الکثیره و العجب من إمام الباحثین المناظرین کیف جری الحق علی لسانه و رجع عن إصراره علی نصره مذهب الأشعری من إبطال القول بالعله و المعلول فقال فی المباحث المشرقیه و اعلم أنک متی حققت علمت أن النکته فی مسأله القدم و الحدوث- و الجبر و القدر شی ء واحد و هو أن الشی ء متی کانت فاعلیته فی درجه الإمکان و الجواز استحال أن یصدر عنه الفعل إلا بسبب آخر فهذه المقدمه هی العمده فی المسألتین ثم إن فاعلیه الباری لما استحال أن یکون وجوبها بسبب منفصل وجب أن یکون وجوبها لذاته و متی کانت فاعلیته لذاته وجب دوام الفعل و أما فاعلیه العبد فلما استحال أن یکون وجوبها لذات العبد لعدم دوام ذاته و لعدم دوام فاعلیته لا جرم وجب استنادها إلی ذات الله و حینئذ فیکون فعل العبد بقضاء الله و قدره فإن قیل إذا کان الکل بقدره فما الفائده فی الأمر و النهی و الثواب و العقاب و أیضا إذا کان الکل بقضاء الله و قدره کان الفعل الذی اقتضی القضاء وجوده واجبا و الذی اقتضی القضاء عدمه ممتنعا و معلوم أن القدره لا تتعلق بالواجب و الممتنع فکان یجب أن لا یکون الحیوان فاعلا للفعل و الترک بالقدره لکنا نعلم ببدیهه العقل کوننا قادرین علی الأفعال فبطل ما ذکرتموه فالجواب أما الأمر و النهی(1) فوقوعهما أیضا من القضاء و القدر و أما الثواب و العقاب فهما من لوازم الأفعال الواقعه بالقضاء فإن الأغذیه الردیه کما أنها أسباب الأمراض الجسمانیه کذلک العقائد الفاسده و الأعمال الباطله- أسباب الأمراض النفسانیه و کذلک القول فی جانب الثواب و أما حدیث القدره- فوجوب الفعل لا ینافی کونه مقدورا لأن وجوب الفعل معلول وجوب القدره و المعلول لا ینافی العله بل متی کان وجوبه لا لأجل القدره فحینئذ یستحیل أن یکون مقدورا بالقدره و الذی یدل علی صحه ما ذکرناه أن أصحاب هذا القول یقولون


1- الأولی أن یقال الأمر و النهی أنما هما لتحصیل هذا النظر حالا و مقاما لا مقالا فقط و عیانا و حقا لا بیانا فحسب کما أن أخذ الدنیا لترکه و الجواب الآخر أن أفعال العباد و إن کانت بقدره الله تعالی فهی بقدرتهم أیضا کما مر و سیقول عند قوله و أما حدیث القدره فلا یلزم توجیه الأمر و النهی إلی غیر القادر، س قده

ص: 387

إنه یجب علی الله إعطاء الثواب(1) و العوض للآلام فی الآخره و الإخلال بالواجب یدل إما علی الجهل و إما علی الحاجه و هما محالان علی الله و المؤدی إلی المحال محال فیستحیل من الله أن لا یعطی الثواب و العوض و إذا استحال عدم الإعطاء لزم وجوب الإعطاء فإذن صدور هذا الفعل عنه واجب مع أنه مقدور له فعلم أن کون الفعل واجبا بالتفسیر الذی ذکرناه لا یمنع کونه مقدورا انتهی کلامه بألفاظه و هو أقرب إلی نیل الحق من سائر ما أورده فی کتبه و مؤلفاته و لیس فی هذه المرتبه ما ذکره فی کتاب المحصل من قوله مسأله الإرادات تنتهی إلی إراده ضروریه دفعا للتسلسل و ذلک یوجب الاعتراف بإسناد الکل إلی قضاء الله و قدره فقال الناقد المحقق أقول قبل استناد الکل إلی قضاء الله إما أن یکون بلا توسط فی الإیجاد للشی ء أو یکون بتوسط و الأول لا یقتضی انتهاء الإرادات إلی إرادته و الثانی لا یناقض القول بالاختیار فإن الاختیار هو الإیجاد بتوسط القدره و الإراده سواء کانت تلک القدره و الإراده من فعل الله بلا توسط أو بتوسط شی ء آخر فإذن من قضاء الله و قدره وقوع بعض الأفعال تابعا لاختیار فاعله و لا یندفع هذا إلا بإقامه البرهان علی أن لا مؤثر فی الوجود إلا الله انتهی.

أقول الفرق متحقق بین قولنا لا موجود إلا و الحق مؤثر فیه و عله قریبه لإیجاده بلا توسط و بین قولنا لا مؤثر فیه إلا الله(2) و الأول هو الصحیح دون الثانی لما مضی فی الفصل السابق أن حیثیه نسبه الفعل إلی العبد هی بعینها حیثیه نسبته إلی الرب و أن الفعل صادر من العبد من الوجه الذی هو صادر من الرب.

و بالجمله تحقیق هذه المسأله الشریفه و هی توحید الأفعال من عظائم المسائل الإلهیه و لم یتیسر لأحد من الحکماء و غیرهم مع ادعاء أکثر الحکماء بل کلهم


1- لا یذهب علیک أن هذا الواجب بمعنی ما یذم تارکه و الواجب الذی ینافی کونه مقدورا ما یقابل الممکن و الممتنع و أین هذا من ذاک، س قده
2- لأن هذا لا یأبی عن التوسط و لا عن کون حیثیتی النسبتین متغایرتین بخلاف الأول، س قده

ص: 388

لذلک کما نقله العلامه الطوسی فی شرح الإشارات من أن الکل متفقون علی أن الوجود معلول له علی الإطلاق إلا لمن انکشف و تبین له بالبرهان القطعی و النور القدسی مسأله توحید الذات و أنی ذلک لأحد من عرفناه و نظرنا إلی کتبه و کلامه- متصفحین مفتشین.

و منها أن الإراده الإنسانیه إذا کانت وارده علیه من خارج بأسباب و علل منتهیه إلی الإراده القدیمه

فکانت واجبه التحقق سواء أرادها العبد أم لم یرد(1) فکان العبد ملجئا مضطرا فی إرادته ألجأته إلیها المشیه الواجبیه الإلهیه- وَ ما تَشاؤُنَ إِلَّا أَنْ یَشاءَ اللَّهُ* فالإنسان کیف یکون فعله بإرادته حیث لا یکون إرادته بإرادته و إلا لترتب الإرادات متسلسله إلی غیر نهایه و الجواب کما علمت من کون المختار ما یکون فعله بإرادته(2) لا ما یکون إرادته بإرادته و إلا لزم أن لا یکون إرادته عین ذاته و القادر ما یکون بحیث إن أراد الفعل صدر عنه الفعل و إلا فلا لا ما یکون- إن أراد الإراده للفعل فعل و إلا لم یفعل علی أن لأحد أن یقول إن إراده الإراده کالعلم بالعلم و کوجود الوجود و لزوم اللزوم من الأمور صحیحه الانتزاع و یتضاعف فیه جواز الاعتبار لا إلی حد لکن ینقطع السلسله بانقطاع الاعتبار من الذاهن الفارض لعدم التوقف العلی(3) هناک فی الخارج.

و أما ما ذکره فی الجواب سیدنا المفخم و أستادنا الأکرم دام ظله العالی من


1- تعبیر عجیب إذ فرض کون إراده لم یردها الإنسان إراده إنسانیه غیر معقول لکن مراد المستشکل بهذه التسویه قطع رابطه الإنسان و الإراده و بالجمله رابطه العلیه و المعلولیه- و إسناد وقوع الأفعال بعد فواعلها إلی عاده الله، ط مد ظله
2- قد عرفت بما قدمنا أن الفاعل المجبر أیضا لا یخلو فعله عن إراده فالأولی فی البیان وضع الاختیار موضع الإراده، ط مد ظله
3- هذا هو الفارق بین ما ذکره قدس سره بقوله علی أن لأحد إلخ و بین ما ذکره السید قده فإنه حکم بأن الإراده بالإراده المتقدمه بالذات و هکذا فی لحاظ التفصیل و أن امتناع التقدم و التأخر بالذات أنما هو فی المتصلات، س قده

ص: 389

قوله هذا الشک مما لم یبلغنی عن أحد من السابقین و اللاحقین شی ء فی دفاعه و الوجه فی ذلک أنه إذا انساقت العلل و الأسباب المترتبه المتأدیه بالإنسان إلی أن یتصور فعلا- و یعتقد فیه خیرا ما انبعث له تشوق إلیه لا محاله فإذا تأکد هیجان الشوق و استتم نصاب إجماعه تم قوام الإراده المستوجبه اهتزاز العضلات و الأعضاء الأدویه فإن تلک الهیئه الإرادیه حاله شوقیه إجمالیه للنفس بحیث إذا ما قیست إلی الفعل نفسه و کان هو الملتفت إلیه بالذات کانت هی شوقا إلیه و إراده له و إذا قیست إلی إراده الفعل و کان الملتفت إلیه هی نفسها لا نفس الفعل کانت هی شوقا و إراده بالنسبه إلی الإراده من غیر شوق آخر و إراده أخری جدیده و کذلک الأمر فی إراده الإراده و إراده إراده الإراده- إلی سائر المراتب التی فی استطاعه العقل أن یلتفت إلیها بالذات و یلاحظها علی التفصیل فکل من تلک الإرادات المفصله یکون بالإراده و هی بأسرها مضمنه فی تلک الحاله الشوقیه الإرادیه و الترتب بینها بالتقدم و التأخر عند التفصیل لیس یصادم اتحادها فی تلک الحاله الإجمالیه بهیئتها الوجدانیه فإن ذلک أنما یمتنع فی الکمیه الاتصالیه و الهویه الامتدادیه لا غیر فلذلک بان أن المسافه الأینیه یستحیل أن تنحل إلی متقدمات و متأخرات بالذات هی أجزاء تلک المسافه و أبعاضها بل إنما یصح تحلیلها- إلی أجزائها و أبعاضها المتقدمه و المتأخره بالمکان.

فأقول فیه أولا إن التحلیل العقلی للشی ء الموجب بحکم العقل بأن الخارج بالتحلیل متقدم علی ذلک الشی ء أنما یجری فی أمور لها جهه تعدد بحسب مرتبه من مراتب نفس الأمر و جهه وحده فی الواقع کأجزاء الحد من الجنس و الفصل- فی الماهیه البسیطه الوجود کالسواد مثلا فإن للعقل أن یعتبر له بحسب ماهیته جزءا جنسیا کاللونیه و جزءا فصلیا کالقابضیه للبصر فیحکم بعد التحلیل بتقدمهما فی ظرف التحلیل علی الماهیه المحدوده بها ثم بتقدم فصله علی جنسه مع أن الکل موجود بوجود واحد و أما فی غیرها فالحکم بتعدده و تفصیله إلی ما یجری مجری الأجزاء له لیس إلا مما یخترعه العقل من غیر حاله باعثه إیاه بحسب الأمر فی نفسه.

و أما ثانیا فیلزم عند التحلیل و التفصیل لها و بحسبهما اجتماع المثلین بل الأمثال

ص: 390

فی موضوع واحد و هو ممتنع إذ لا امتیاز لها فی الماهیه و لا فی اللوازم و لا فی العوارض المفارقه و لا فی الموضوع و أیضا قد تقرر أن أفراد ماهیه واحده لا یکون بعضها عله لبعض(1) إذ لا أولویه لبعض فی ذاتها.

و أما ثالثا فإن لنا أن نأخذ جمیع الإرادات بحیث لا یشذ عنها شی ء منها و نطلب أن علتها أی شی ء هی فإن کانت إراده أخری لزم کون شی ء واحد خارجا و داخلا- بالنسبه إلی شی ء واحد بعینه هو مجموع الإرادات و ذلک محال و إن کان شیئا آخر لزم الجبر فی الإراده و هذا هو الحق فلیعول علیه فی دفع الإشکال کما مر.

و مما یؤید هذا و یوضحه تحقیقا و یزید تأکیدا ما قاله المعلم أبو نصر الفارابی فی الفصوص فإن ظن ظان أنه یفعل ما یرید و یختار ما یشاء استکشف عن اختیاره هل هو حادث فیه بعد ما لم یکن أو غیر حادث فإن کان غیر حادث فیه لزم أن یصحبه ذلک الاختیار منذ أول وجوده و لزم أن یکون مطبوعا علی ذلک الاختیار لا ینفک عنه و لزم القول بأن اختیاره یفیض فیه من غیره و إن کان حادثا و لکل حادث محدث- فیکون اختیاره عن سبب اقتضاه و محدث أحدثه فإما أن یکون هو أو غیره فإن کان هو نفسه فإما أن یکون إیجاده للاختیار بالاختیار و هذا یتسلسل إلی غیر النهایه أو یکون وجود الاختیار فیه لا بالاختیار فیکون مجبورا علی ذلک الاختیار من غیره و ینتهی إلی الأسباب الخارجه عنه التی لیست باختیاره فینتهی إلی الاختیار الأزلی الذی أوجب الکل علی ما هو علیه فإنه إن انتهی الکلام إلی اختیار حادث عاد الکلام من الرأس فبین من هذا أن کل کائن من خیر و شر یستند إلی الأسباب المنبعثه عن الإراده الأزلیه انتهی بألفاظه و قال الشیخ الرئیس فی الفن الثالث من طبیعیات الشفاء و جمیع


1- هذا إلزامی بناء علی أصاله الماهیه کما هو مذهب السید قدس سره أو برهانی فی المتواطی ء و أن هنا فی الحقیقه إراده واحده بالشخص و أما علی مذهب المصنف قدس سره من أصاله الوجود فالوجود حقیقه واحده مقوله بالتشکیک مرتبه منها عله و مرتبه منها معلول بل جاز عنده کون أفراد نوع واحد بعضها مجردا و بعضها مادیا، س قده

ص: 391

الأحوال الأرضیه منوطه بالحرکات السماویه و حتی الاختیارات و الإرادات فإنها لا محاله أمور تحدث بعد ما لم تکن و لکل حادث بعد ما لم یکن عله و سبب حادث- و ینتهی ذلک إلی الحرکه و من الحرکات إلی الحرکه المستدیره فقد فرغ من إیضاح هذا- فاختیاراتنا أیضا تابعه للحرکات السماویه و الحرکات و السکونات الأرضیه المتوافقه- علی اطراد متسق یکون دواعی إلی القصد و بواعث علیه و یکون هذا هو القدر الذی أوجبه القضاء و القضاء هو العقل الأول الإلهی(1) الواحد المستعلی علی الکل الذی منه یتشعب المقدرات انتهی کلامه و قال فی أول العاشره من إلهیات الشفاء إن مبادی ء جمیع هذه الأمور تنتهی إلی الطبیعه و الإراده و الاتفاق و الطبیعه مبدؤها من هناک و الإرادات التی لنا کائنه بعد ما لم یکن و کل کائن بعد ما لم یکن فله عله فکل إراده لنا فلها عله و عله تلک الإراده- لیست إراده متسلسله فی ذلک إلی غیر النهایه بل أمور تعرض من خارج أرضیه و سماویه- و الأرضیه تنتهی إلی السماویه و اجتماع ذلک کله یوجب وجود الإراده و أما الاتفاق فهو حادث من مصادمات هذه(2) فإذا حللت الأمور کلها استندت إلی مبادی ء إیجابها


1- أی باعتبار الصور الموجوده فیه لأن العقل محل القضاء کما أن النفس المنطبعه محل القدر و قد یطلق القضاء علی نفس العقل أیضا و یمکن أن یکون مراد الشیخ التعقل الأول و الأولیه إضافه فیکون القضاء نفس الصور العقلیه المقدسه و یمکن أن یکون المراد التعقل العنائی مجازا و العنایه هی الصور المرتسمه فی الذات عندهم بل یمکن أن یکون المراد العقل البسیط و العلم الکمالی الإجمالی و لکن أطلق تجوزا أیضا و لعلی کنت رأیت إطلاق القضاء الإجمالی علی هذه المرتبه من العلم فی کلام السید المحقق الداماد قده، س قده
2- کمصادفه الحجر الذی یهوی فی طریقه رأس زید الذی تحرکه إرادته إلی مهبط الحجر اتفاقا فیشج و کحدوث أمر اتفاقی من تحریک طبعین أو إرادتین ثم إن الاتفاق قد حقق أنه بالنظر الجلیل و أما بالنظر إلی الأسباب المتراقیه إلی المبدإ و فی النظام الکلی فلیس إلا الضروره و اللزوم کما أن الإمکان الذی یکون الاتفاق نظیرا له أنما هو بالنظر إلی الماهیه من حیث هی و أما بالنظر إلی الوجود و علتها فلیس إلا الوجوب ثم إن الشیخ لم یتعرض للمبادی ء القسریه لأن القاسر أیضا إما طبع و إما إراده، س قده

ص: 392

منزل من عند الله و القضاء من الله هو الوضع(1) الأول البسیط و التقدیر هو ما یتوجه إلیه القضاء علی التدریج کأنه موجب(2) اجتماعات من الأمور البسیطه التی تنسب من حیث هی بسیطه إلی القضاء و الأمر الإلهی الأول انتهی کلامه.

و منها أن الکل إذا کان بعلم الله و إرادته و قضائه

کان کل جزء من أجزاء النظام و کل ذره من ذرات الکون واجب التحقق بالقیاس إلی الإراده القدیمه- حتمی الثبوت فی علمه مجزوما به فی قضائه فما معنی التردد المنسوب إلیه فی قوله-

: ما ترددت فی شی ء أنا فاعله کترددی فی قبض روح عبدی المؤمن

و هذا من غوامض المشکلات علی من التزم من أهل النظر الجمع بین القوانین العقلیه و الأحکام الشرعیه- و لم یأت أحد من العلماء بشی ء یشبع و یغنی فی هذا المقام إلا أن أستادنا دام ظله العالی ذکر وجها قریبا أن التردد فی أمر یکون بسبب تعارض الداعی المرجح فی الطرفین- فأطلق المسبب هناک و أرید السبب و مغزی الکلام أن قبض روح المؤمن بالموت- خیر بالقیاس إلی نظام الوجود و شر من حیث مساءته و بعباره أخری وقوع الفعل- بین طرفی الخیریه بالذات و لزومه للخیرات الکثیره و الشریه بالعرض و بالإضافه إلی طائفه من الموجودات هو المعبر عنه بالتردد إذ الخیریه یدعو إلی فعل الفعل و الشریه إلی ترکه ففی ذلک انسیاق إلی تردد ما فإذن المعنی ما وجدت شریه فی شی ء من الشرور بالعرض اللازمه لخیرات کثیره فی أفاعیلی مثل شریه مساءه عبدی المؤمن من جهه الموت و هو من الخیرات الواجبه فی الحکمه البالغه الإلهیه انتهی.


1- المراد منه ما هو القریب من معناه اللغوی لأن الموجودات بوجودها و ماهیاتها موضوعه فیه و البساطه من وجهین أحدهما من جهه الوجود الواحد البسیط إذ الکل کانت موجوده بوجود واحد و ثانیهما من جهه أن کل واحده من الصور موجوده هناک صرفا بسیطا غیر مخلوطه بالکثرات کما فی الصور القدریه، س قده
2- بفتح الجیم و إنما زاد لفظه کان لأن هیئه الاجتماع أمر اعتباری و أیضا الاجتماع باعتبار المفاهیم هناک فإن وجودها واحد فالاجتماع الذی هناک کأنه منشأ الاجتماع الذی فی الصور القدریه من الشکل الخاص و المکان الخاص و الزمان الخاص و غیرها، س قده

ص: 393

أقول ما ذکره لم یدفع به الإشکال بل صار أقوی إذ لم یزد فی بیانه إلا أن أثبت فی نفس الفعل تعارضا بین طرفی وجوده و عدمه و جانبی إیجاده و ترکه بحسب الداعی فهاهنا إن لم یترجح أحد الجانبین علی الآخر فیلزم الترجیح من غیر مرجح و إن ترجح و الله عالم بذلک الرجحان فیجب صدوره عن علمه فلا تردد إذ الحکم برجحانه وقع علی القطع و کان صدوره حتما مقضیا و الذی سنح لهذا الراقم المسکین أن وجود هذا الأشیاء الطبیعیه الکونیه وجود تجددی لما مر بیانه من تجدد الطبیعه الجوهریه و کل أمر تدریجی الوجود یکون کل جزء من أجزائه المفروضه مسبوقا بإمکان استعدادی سابق علی تحققه و ذلک الإمکان هو نفس الجزء السابق علیه إذ الإمکان ذاتیا کان أو استعدادیا معناه لا ضروره الطرفین المساوق لتساویهما إما بحسب نفس مرتبه الماهیه السابقه علی وجودها سبقا ذاتیا من جهه الماهیه کما فی الإمکان الذاتی أو بواسطه وجود أمر فی ماده الشی ء سابقا علیه بحسب الزمان فکل جزء من أجزاء الأمر المتجدد الحصول فی ذاته المتدرج الوجود کالحرکه عند الجمهور و الطبیعه الجسمانیه عندنا إمکان للجزء اللاحق به منها فأجزاؤه کلها إمکانات و قوی لأنه ضعیف الوجود یتشابک الوجود و العدم فی هذا النحو من الکون و هو مع ذلک واجب الفعلیه و الحصول من السبب المقتضی لحصوله إلا أن وجوبه وجوب الإمکان و فعلیته فعلیه القوه.

إذا تقرر هذا فنقول لما تقرر أن وجود الأشیاء الواقعه فی هذا العالم من مراتب علمه التفصیلی فهی علوم له بوجه و معلومات له بوجه فکل منهما بما هو علم تردد فی العلم و بما هو معلوم إمکان للوجود ثم إن النفوس الإنسانیه سیما نفس المؤمن یقع فیها هذه الإمکانات و الترددات أکثر أنواعا و أعدادا لکونها ذات أکوان و أنحاء کثیره فی الوجود بحسب الأکوان الجمادیه و النباتیه و الحیوانیه و الأطوار التی بعدها إلی أن یخلص من الاستحالات و التقلبات الوجودیه إلی جانب القدس و عالم البقاء و الثبات بقوه إلهیه قابضه للأرواح و النفوس عن أبدانها جاذبه بخوادمها و أعوانها للطبائع و الصور عن موادها فکما ینتزع العقل بقوته الفکریه صوره شی ء

ص: 394

عن مادتها فتصیر معقوله مجرده بعد ما کانت محسوسه مادیه فهکذا شأن ملک الموت- و هو ملک مقرب إلهی فی نزع الأرواح و النفوس و شأن أعوانه و سدنته فی جذب الطبائع و الصور و هذه الاستحالات و التکونات(1) کما أنها تقع فی عالم المواد الکونیه کذلک تقع فی عالم النفوس المنطبعه السماویه التی هی کتاب المحو و الإثبات لأن کل ما یثبت من أرقام الصور العلمیه الجزئیه فی ألواح تلک النفوس فهی قابله للمحو غیر محفوظه عن النسخ و التبدیل کام الکتاب لقوله تعالی یَمْحُوا اللَّهُ ما یَشاءُ وَ یُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْکِتابِ و هو الإمام المبین و اللوح المحفوظ عن المحو و التغییر و فیه جمیع الأشیاء المتخالفه الذوات فی الخارج المتضاده الصور فی الکون علی وجه عقلی نورانی مقدس عن التخالف و التضاد کما قال تعالی وَ لا حَبَّهٍ فِی ظُلُماتِ الْأَرْضِ وَ لا رَطْبٍ وَ لا یابِسٍ إِلَّا فِی کِتابٍ مُبِینٍ فظهر أن هذه التغیرات و التجددات و العوارض و النقائص بحسب أنحاء الهویات الجزئیه و الطبائع الکونیه- لا تقدح فی ارتباطها إلی الحق الأول و عالم الأحدیه و فی إثبات الإراده القدیمه الإلهیه- المصونه عن الإمکان و العلم القدیم الحق المنزه عن وصمه الظن و التردد و القضاء المبرم الحتم الذی لا یبدل و لا یغیر و لا یکثر لأنها واقعه فی مراتب تنزلات العلم و الإراده قال الشیخ أبو نصر فی رساله الفصوص أنفذ إلی الأحدیه تدهش إلی الأبدیه و إذا سألت عنها فهی قریب أظلت الأحدیه فکان قلما أظلت الکلیه- فکان لوحا جری القلم علی اللوح بالخلق و قال أیضا علمه الأول لذاته لا ینقسم- و علمه الثانی عن ذاته إذا تکثر لم تکن الکثره فی ذاته بل بعد ذاته وَ ما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَهٍ إِلَّا یَعْلَمُها من هناک یجری القلم فی اللوح جریا متناهیا إلی القیامه و قال أیضا لحظت الأحدیه(2) نفسها فلحظت القدره فلزم العلم الثانی


1- لما أسقط بعضهم هذه الوجودات المسماه عند البعض الآخر بسجل الوجود عن مراتب العلم و کلمات المصنف قدس سره أیضا مختلفه فی ذلک ترقی و تمم البیان فی لوح القدر، س قده
2- یعنی علم الأحدیه ذاتها أولا ثم لحظت الأغیار ثانیا و لحاظ الأغیار هو صورها المرتسمه فی ذاته تعالی عندهم و لما کان علمه فعلیا و هو فاعلا بالعنایه کان علمه قدره فعبر عنه بالقدره- فقوله فلزم العلم الثانی بیان لقوله فلحظت القدره و یمکن کون الفاء فیه للتعقیب- بحمل القدره علی القدره علی الصور المرتسمه فی مرتبه العلم الأول الکمالی الإجمالی، س قده

ص: 395

المشتمل علی الکثره و هناک أفق عالم الربوبیه یلیها عالم الأمر یجری به القلم علی اللوح فیتکثر الوحده(1) حیث یغشی السدره ما یغشی و سنزیدک إیضاحا فاستمع

الفصل (13) فی تصحیح القول بنسبه التردد و الابتلاء و أشباههما إلیه
اشاره

کما ورد فی الکتاب و السنه و کذا القول بالبداء حسبما نقل من أئمتنا المعصومین ع و صحت الروایه فیه عنهم و ما نیط بذلک من استجابه الدعوات و إغاثه الملهوفین مقارنه لاقتراحهم من غیر مصادفه أسباب طبیعیه

[الأصل الأول]

اعلم أن للإلهیه مراتب(2) و للأسماء الحسنی مظاهر و مجالی و کأنا قد بینا طرفا من هذا المقصد فی بعض المراحل الماضیه فی السفر الأول فنقول إن لله فی طبقات السماوات عبادا ملکوتیین مرتبتهم مرتبه النفوس دون مرتبه السابقین المقربین- و هم عالم الأمر المبری ء عن التجدد و التغیر و هؤلاء الملکوتیون و إن کانت مرتبتهم دون مرتبه السابقین الأولین إلا أن أفعالهم کلها طاعه له سبحانه و بأمره یفعلون ما یفعلون و لا یعصون الله فی شی ء من أفعالهم و إراداتهم و خطرات أوهامهم و


1- أی فی مقامین الأول تکثر العلم الأول بتنزله إلی العلم الثانی و الثانی تکثر ما فی العلم بتنزله إلی النقوش اللوحیه کما أن الحروف المتکثره فی القراطیس کانت واحده فی مدد رأس القلم الذی من القصب و السدره أیضا بعض تأویلاتها النفس الکلیه و بعضها الصور المرتسمه و بعضها البرزخیه الکبری التی هی مرتبه الأسماء و الصفات عند العرفاء، س قده
2- أی للفاعلیه مراتب و یمکن أن یکون قوله و للأسماء الحسنی مظاهر عطفا تفسیریا علی الأول لأن الأسماء الحسنی عند العرفاء کأرباب الأنواع عند الإشراقیین و الأنواع کلها مربوبات الأسماء، س قده

ص: 396

شهوات قلوبهم و دواعی نفوسهم و کل من کان کذلک کان فعله فعل الحق و قوله قول الصدق إذ لا داعیه فی نفسه تخالف داعی الحق بل یستهلک إرادته فی إراده الحق و مشیته فی مشیه الحق و مثال طاعتهم لله سبحانه و لأمره- مثال طاعه الحواس فینا للنفس حیث لا تستطیع خلافا لها فیما شاءت النفس و لا حاجه فی طاعتها للنفس إلی أمر و نهی أو ترغیب و زجر بل کلما همت الناطقه بأمر محسوس- امتثلث الحاسه لما همت به و قصدته دفعه مع أن هذه الحواس واقعه فی عالم آخر- غیر عالم الجوهر العقلی منا لأنها نازله عنه فی الملکوت الأسفل فکذا طاعه الملائکه- الواقعه فی ملکوت السماوات لله سبحانه لأنهم المطیعون بذواتهم لأمره المستمعون بأسماعهم الباطنه لوحیه المستشعرون بقلوبهم النوریه لعظمته الوالهون فی ملاحظه جماله و جلاله و حیث إنهم لا یستطیعون خلافا و لا تمردا و لا یَعْصُونَ اللَّهَ ما أَمَرَهُمْ وَ یَفْعَلُونَ ما یُؤْمَرُونَ یأتمرون بأمره و ینتهون بنهیه بل یفعلون حسبما یفعله و یترکون حسبما یترکه فهؤلاء العباد المکرمون یکون حرکاتهم و سکناتهم و تدبراتهم و تصوراتهم کلها بالحق و من الحق فهذا أصل.

[الأصل الثانی]

و اعلم أیضا أن الشی ء کما یحدث فی القابل من جهه أسباب قابلیه و مباد خارجیه و أوضاع جسمانیه کما تحدث السخونه فی جسم قابل من مصادفه مسخن خارجی کالنار مثلا کذلک قد تحدث فیه لا من استعداد مادی و جهات قابلیه بل من سبب فاعلی و أمر علوی و مبدإ باطنی کما تحدث السخونه فی بدن الإنسان من جهه نفسه عند تصورها لأمر هائل أو انبعاث إراده غضب منها فیسخن البدن عند ذلک غایه السخونه- من غیر حضور مسخن خارجی و کما یحدث بروده فی أعضاء البدن لیس سببها أمرا طبیعیا و لا قاسرا خارجیا بل من جهه خوف و نحوه فی النفس و کذلک تخیل الأمر الشهوانی یحرک الأعضاء و یحدث رطوبه و إن لم یکن ذلک عن امتلاء طبیعی و أسباب معده طبیعیه فهکذا حال ماده العالم و بدن الإنسان الکبیر بالقیاس إلی نفسه المدبره له- فی وقوع الأمور النادره منها و جریانها فی هذا العالم لا علی المجری الطبیعی و لا من جهه سبق الأسباب الطبیعیه المعده إیاها بل مع کون الأسباب السابقه مخالفه إیاها

ص: 397

مناسبه لأضدادها و لذلک یکون من العجائب النادره الوقوع فهذا أصل أیضا

إذا تقرر هذان الأصلان

فنقول إن کل کتابه تکون فی الألواح السماویه و الصحائف القدریه فهو أیضا مکتوب الحق الأول بعد قضائه السابق المکتوب بالقلم الأعلی فی اللوح المحفوظ عن المحو و الإثبات و هذه الصحائف السماویه و الألواح القدریه- أعنی قلوب الملائکه العماله و نفوس المدبرات العلویه کلها کتاب المحو و الإثبات و یجوز فی نقوشها المنقوشه فی صدورها و قلوبها أی طبائعها(1) و نفوسها أن تزول و تتبدل- لأن مرتبتها لا تأبی ذلک کما بینا فی مباحث حدوث العالم و تجدد الطبائع و النفوس و سائر القوی المتعلقه بالأجرام و الذی فیه یستحیل التغیر و التبدل أنما هو ذات الله و صفاته الحقیقیه و عالم أمره و قضائه السابق و علمه الأزلی فمن هذه الألواح القدریه و أقلامها الکاتبه- و الناقشه لصورها وصف الله نفسه بالتردد کما فی قوله ما ترددت فی شی ء أنا فاعله الحدیث- و بالابتلاء کما فی قوله تعالی وَ بَلَوْناهُمْ بِالْحَسَناتِ وَ السَّیِّئاتِ و قوله وَ نَبْلُوَا أَخْبارَکُمْ و قوله تعالی حَتَّی نَعْلَمَ الْمُجاهِدِینَ مِنْکُمْ وَ الصَّابِرِینَ و الملک الموکل لهذا التصویر الکاتب لهذه الأرقام الإلهیه القدریه ملک کریم کما قال تعالی کِراماً کاتِبِینَ و الله تعالی هو المملی علیه علی وجه یلیق بعنایته المبراه عن التغییر و الحدوث و لو لم یکن الأمر کذلک من توسیط هذه النفوس القابله لتوارد الصور الإرادیه و تجدد الأرقام العلمیه و نسخ الکتب السماویه لکانت الأمور کلها حتما مقضیا(2) و کان الفیض الإلهی مقصورا علی عدد معین غیر متجاوز من حدود الإبداع


1- تفسیر الصدور بالطبائع مجاز فإن الصدر المعنوی هو مقام الخیال و القلب المعنوی هو اللطیفه المدرکه للکلیات و الجزئیات قال تعالی أَ لَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ و الصدر المنشرح هو الخیال المنور الذی صوره رقائق الحقائق المنبعثه عن عالم الوحده. و الصدر الضیق هو الخیال الظلمانی المثیر للکثره المنبعثه عن عالم الکثره و المواد، س قده
2- إذ لم یکن حینئذ هذه الموجودات السیاله و السلسله العرضیه و کانت الأمور منحصره فی الإبداعیات الثابتات من الجواهر المفارقه فی السلسله الطولیه و لهذا قال بعض العارفین- من تمامیه العالم الصادر من الله العلیم الحکیم إیجاد عالم النقص فیه، س قده

ص: 398

فما حدث حادث فی العالم و لا تکون کائن و کان قد انسد طریق الاهتداء للسالکین- من المنزل الأدنی إلی الأعلی و لا الاستناره بنور القرب من الحق الأول بعد الانظلام بظلمه البعد منه.

و بالجمله قد کان قد امتنعت و استحالت مراتب سلسله الرجوع إلی الله بأفرادها و آحادها و الأصول البرهانیه مما یبطل هذا و العنایه الإلهیه تأباه فظهر أن التجدد فی العلوم و الأحوال لضرب من الملائکه و هم الکرام الکاتبون سائغ غیر ممتنع- و لا مستبعد فإذا اتصلت بها نفس النبی أو الولی ع و قری ء فیها من الوحی مما أوحی الله به إلیهم و کتب فی قلوبهم فله أن یخبر بما رآه بعین قلبه و ما سمع بإذن قلبه من صریر أقلام أولئک الکرام فإذا أخبر به للناس کان قوله حقا و صدقا لا کقول المنجم و الکاهن فیما یقولانه لا عن شهود کشفی یقینی بل بتجربه أو ظن و نحو ذلک ثم إذا اتصلت نفسه بها تاره أخری رأی فی تلک الألواح غیر ما رآه أولا و غیر ما ناسبته الصور السابقه(1) و الأسباب الطبیعیه الموجوده فی الطبقات العلویه


1- هذا بظاهره مشکل علی مذهب أکثر الحکماء فإن الفلک حتی جسمه لا تجدد حال فیه إلا الأوضاع فالصور المنقوشه فی نفوسها کیف تزول و تحدث فیها صور أخری و کذا ما قال- لا یمکن العلم به لأحد لأنه مما استأثره الله لأنه لیس فی الأسباب الطبیعیه ما یوجبه لأنه لیس فی الأسباب الإلهیه أیضا سوانح تحدثه فالأولی أن یقال لما کانت صور الکائنات منقوشه فی النفوس الفلکیه من جهه کونها عالمه بحرکاتها و أوضاعها و جمیع ما یقع هنا حتی التخیلات و الإرادات- کما مر نقلا عن الشیخ من لوازم حرکاتها و أوضاعها و العلم بالعله و الملزوم عله للعلم بالمعلول و اللازم فعندها ضوابط کلیه من مبادیها و قوانین أحصیت فی العالم العقلی هی أنه کلما کان کذا من الحرکات و الأوضاع کان کذا من الحوادث فی عالم الکون ثم إذا کانت النفس الکلیه الفلکیه منتقشه بها و تخیل النفس المنطبعه الفلکیه الوصول إلی کل نقطه فلها أن تعلم لازم حرکاتها باستثناء الشرطیات أی لکن کان کذا فیکون کذا فنفس النبی و الولی ع إذا اتصلت بها علمت بالحوادث لمشاهده صورها فیها و لکن فی بعض الأحیان لا تشاهد إلا بعض الصور و بعض لوازم بعض الأوضاع و لا تشاهد بعضا آخر مما یمانعه لأن الإحاطه التامه بلوازم جمع الحرکات و الأوضاع للسیارات و الثابتات لیست إلا لعلام الغیوب و لا یمکن للبشر بما هو بشر و معاریجهم أیضا متفاوته بل معاریج واحد منهم متفاوته فمن ذلک النسخ و البداء و شبههما و علی هذا یحمل کلام المصنف قده و فیه إجمال و اختصار غیر مخل، س قده

ص: 399

و السفلیه بل مخالفا لسوابق الصور و الأسباب السماویه و الأرضیه فیقال لمثل هذا الأمر النسخ و البداء و ما أشبههما و لا یمکن العلم به لأحد من النفوس العلویه و السفلیه- إلا من جهه الله المختصه به لأنه مما استأثره لأنه لیس فی الأسباب الطبیعیه ما یوجبه- و لا فی الصور الإدراکیه و النقوش اللوحیه ما یتدربه من قبل و لأجل ذلک ورد فی أحادیث أصحابنا الإمامیین

عن أبی عبد الله ع: أن لله علمین علم مکنون مخزون(1) لا یعلمه إلا هو من ذلک یکون البدا و علم علمه ملائکته و رسله و أنبیاءه فنحن نعلمه

و عن أبی جعفر ع أنه قال: العلم علمان فعلم عند الله مخزون لم یطلع علیه أحد من خلقه و علم علمه ملائکته و رسله فما علمه ملائکته و رسله- فإنه سیکون لا یکذب نفسه و لا ملائکته و لا رسله و علم عنده مخزون یقدم منه ما یشاء و یؤخر منه ما یشاء و یثبت منه ما یشاء

. قال الشیخ فی کتاب المبدإ و المعاد فی فصل من المقاله الثانیه معقود فی مبدإ التدبیر للکائنات الأرضیه و الأنواع غیر المحفوظه بهذه العباره فمعلوم أن العنایه بها لیست عن الأول و لا عن العقول الصریحه فیجب أن یکون لمبدإ بعدها و هو إما نفس منبثه متعلقه بعالم الکون و الفساد و إما نفس سماویه(2) و یشبه أن یکون


1- إلی قوله فنحن نعلمه فالأول هو الإحاطه بالجزئیات جمیعا و بتحقق مقتضیاتها و رفع موانعها و معارضاتها طرا و الثانی هو العلم بالکلیات المتسعه و بعض الجزئیات و لا ینافی هذا أنه لا یعلم الغیب إلا هو لأن هذا أیضا بحول الله و قوته و بعالمیته للغیب، س قده
2- إن کان مراده بالنفس المتعلقه بعالم الکون و الفساد و ما هو متعلق بجمیعها فالمجموع لیس موجودا علی حده و لا نفس لها وراء النفوس الجزئیه و إن کان المراد ما هو کنفس النفوس و روح الأرواح فهو العقل الفعال وَ اللَّهُ مِنْ وَرائِهِمْ مُحِیطٌ فلم یکن نفسا و إن کان المراد بها النفس المتعلقه بجرم غیر منخرق و غیر کائن و فاسد کما قال بعضهم فی تصحیح المعاد الجسمانی فعلی تقدیر صحته هذا العالم فی غناء عنها بنفس الغوث و القطب علی طریقه العرفاء بل بالنفوس القدسیه النبویه و الولویه التی لم تخل الأرض عنها طرفه عین و لولاها لساخت الأرض بأهلها و لباد العالم علی أنها أیضا لا بد أن تتصل فی علومها و أفعالها بالنفس السماویه و کون مبدإ التدبیر نفسا سماویه أیضا و نفس النبی و الولی و لا سیما نفس خاتم الأنبیاء و الأولیاء ص متصله بها کما مر من المصنف قدس سره أیضا و إن کان له وجه إلا أن لهم ع مقامات باعتبار باطن ذواتهم ینبغی أن یتصل النفس السماویه بباطن ذواتهم و لا سیما صاحب مقام لی مع الله و أوصیائه الهادین الذین ورد فیهم بهم سکنت السواکن و تحرکت المتحرکات. و لعل مراده بالنفس المتعلقه بعالم الکون و الفساد و هذه النفوس القدسیه النبویه و الولویه- المتعلقه أولا بأبدان أنفسهم ع و لکن لیت شعری ما الداعی علی الأداء بهذه العباره و هل یحرق اللسان بالأداء بما صرحنا به لا و الله بل یتجلی بجلی أسمائهم و یحلو بشهد أوصافهم، س قده

ص: 400

رأی الأکثر(1) أنه نفس متولده عن العقول و الأنفس السماویه و خصوصا نفس الشمس أو الفلک المائل و أنه مدبر لما تحت فلک القمر بمعاضده الأجسام السماویه و بسطوع نور العقل الفعال و یجب علی کل حال أن یکون هذا المعتنی بهذه الحوادث مدرکا للجزئیات فلهذا السبب أظن أن الأشبه أن یکون هذه نفسا سماویه حتی یکون لها بجرمها أن تتخیل و تحس الحوادث إحساسا یلیق بها فإذا حدث حادث عقل الکمال- الذی یکون له و الطریق الذی یؤدی إلیه فحینئذ یلزم ذلک المعقول وجود تلک الصوره فی تلک الماده و یقال إن النفس المغیثه للداعین و غیر ذلک هذه و یشبه


1- من متفرعات النفس المتعلقه بعالم الکون و الفساد و لیس قولا ثالثا و ترجیح الشیخ هو القول الثانی أعنی کونه نفسا سماویه و حدیث التفات العالی مضی وجهه و أما عند المصنف قده فسیجی ء أن النفس السماویه لیست عالیه من کل وجه و النفس و إن کانت سماویه یجوز علیها الانفعال عن بعض الأرضیات، س قده

ص: 401

أن یکون ذلک حقا فإنه إن کان دعاء مستجاب فیکون سببه مثل هذا الجوهر و ذلک لأنه کلما یشاهد تغیرات الماده فیعقل صوره نظام الخیر و الکمال الذی یجب هناک- فیکون ما یعقل(1) و کذلک یجوز أن یشاهد به لتغییرات الأحوال فی سکان هذا العالم یحدث فیه منها تعقل للواجب الذی یدفع به ذلک النقص و الشریه و یجلب الخیر فیتبع ذلک التعقل وجود الشی ء المتعقل فإن عنایه مثل هذا الجوهر یجب أن تکون بکل نقص و شر یدخل فی هذا العالم و أجزائه لیتبع تلک العنایه ما یزیلهما من الخیر و النظام فلا یجب أن یختص ذلک بشی ء دون شی ء فإن کان دعاء لا یستجاب أو شر لا یدفع فهناک شر لا نطلع علیه و عسی العنایه لا توجبه و معنی العنایه ما أوضحناه. و قال فی فصل آخر یلیه معقود لبیان وجود أمورنا نادره عن هذه النفس حتی مغیره للطبیعه و لما کان تعقل مثل هذا الجوهر یتبعه الصور المادیه فی الماده فلا یبعد أن یهلک به شریر أو یتعیش به خیر أو یحدث نار أو زلزله أو سبب من الأسباب غیر المعتاده لأن المواد الطبیعیه یحدث فیها ما یعقله هذا الجوهر فیجوز أن یبرد حارها و یسخن باردها و یحرک ساکنها و یسکن متحرکها فحینئذ تحدث أمور لا عن أسباب طبیعیه ماضیه بل دفعه عن هذا السبب الطبیعی الحادث کما أن أصنافا من الحیوان أو النبات التی من شأنها أن تتکون بالتوالد تتکون لا علی سبیل التوالد- عن أسباب طبیعیه مشابهه لها بل علی سبیل التولد و یحدث فیها صور حادثه جدیده- لم تکن فی مبادیها و یکون ذلک عن تعقل هذا الجوهر و لا یجب أن ینکر من أحوال التدبیر أمور غیر معهوده فهاهنا نوادر و عجائب أسبابها مثل هذا الذی وصفنا.

ثم قال فی فصل آخر بعد کلام من هذا الباب و سمعت أن طبیبا حضر مجلس ملک من السامانیین و بلغ من قبوله له أن أهله لمؤاکلته علی المائده التی توضع له فی دار الحرم و لا یدخلها من الذکور داخل و إنما یتولی الخدمه بعض الجواری- فبینا جاریه تقدم الخوان و تضعه إذ قوستها ریح و منعتها الانتصاب و کانت خطیبه عند


1- لکون علمه فعلیا، س قده

ص: 402

الملک فقال للطبیب عالجها فی الحال علی کل حال فلم یکن عند الطبیب تدبیر طبیعی فی ذلک الباب یشفی بلا مهله ففزع إلی التدبیر النفسانی و أمر أن یکشف شعرها فما أغنی ثم أمر أن یکشف بطنها فما أثر ثم أمر أن یکشف عورتها فلما حاولت الجواری ذلک نهضت فیها حراره قویه أتت علی الریح الحادثه تحلیلا فانزعجت مستقیمه سلیمه- انتهت عباراته بألفاظه

الفصل (14) فی استیناف القول فی استجابه الدعوات بوجه تفصیلی و دفع الإشکال المورد فیها

لما استبان لبصیرتک استناد الموجودات کلها إلی إراده الله و قدرته و عنایته التی هی علمه بوجه الخیر فی النظام و ارتباط أجزاء النظام بعضها ببعض و ترتب المسببات علی الأسباب فمن جمله أسباب الکون و علله وجود الداعی و دعائه فکما أن من أسباب حصول الفعل وجود زید مثلا و علمه و قدرته و إرادته و اختیاره فکذلک الدعاء و الطلب من الله و الإلحاح و التضرع من جمله أسباب الإنجاح و حصول المراد و المقترح بإذن الله و ملکوته و إن الدعاء ربما یقرع باب الملکوت و یؤثر فی إسماع الملکوتین کما مر ذکره فی الفصل السابق من وجود جوهر نفسانی فی عالم السماوات متأثر مؤثر فی عالم الأرض بتسخین بارد و تبرید حار و تحریک ساکن و تسکین متحرک و تبدیل عنصر بعنصر- بإمداد له من فوق و إعانه له من أشعه الجواهر العقلیه منفعل مما یشاهد من أحوال هذا العالم من تطرق الآفات و العاهات لو لم ینجبر بما یؤدی إلی الخیر و الصلاح فیحدث فی ذاته و عقله المنفعل معقول الأمر الذی به یدفع الشر و یحصل الخیر فذلک الجوهر کما مر لیس عقلا فعالا محضا حتی لا یؤثر فیه شی ء و لا منفعلا محضا حتی لا یؤثر فی شی ء و لو بإمداد و إعانه مما فوقه بل فاعل فیما دونه بوجه و منفعل أیضا مما دونه بوجه فلا یبعد أن یتأثر من دعوات المضطرین و استغاثه الملهوفین فیجیب دعاءهم بإذن الله و یقضی حاجاتهم و ینجح طلباتهم و قد أشرنا سابقا إلی أن الذی یمتنع

ص: 403

علیه التغیر و الانفعال من کل وجه هو عالم الأمر الکلی العقلی و کذا الذی ثبت و تحقق عند القوم أن العالی لا یلتفت إلی السافل أنما یراد به العالی من کل وجه أو العالی من جهه علوه و أما الجوهر النفسانی و إن کان من السماویات فیمکن أن ینفعل عن أحوال بعض الأرضیات سیما النفوس الناطقه الشریفه منها فیلتفت إلی إنجاح طلبتها و إجابه دعواتها و هذا لا ینافی کونه عالیا علیها من جهه أو جهات أخر- فما ورد فی کلام الشیخ فی التعلیقات حیث قال و قد یتوهم أن السماویات تنفعل عن الأرضیات و ذلک أنا ندعوها فتستجیب لنا و نحن معلولها و هی علتنا- و المعلول لا یفعل فی العله البته و إنما سبب الدعاء من هناک أیضا لأنها تبعثنا علی الدعاء و هما معلولا عله واحده فمنظور فیه کما أشرنا إلیه فلا تکن من حزب المقلدین الذین لا یعرفون الحق إلا بالرجال.

و أما الإشکال بأن ما یرام بالدعاء و الطلب و السؤال و الإلحاح لإنجاح نیله و إعطاء فعله إن کان مما جری قلم القضاء الأزلی بتقدیر وجوده و ارتسم لوح القدر الإلهی بتصویر ثبوته فما الحاجه إلی تکلف الطلب فیه و تجشم السؤال له و إن لم یجر به القلم و لم ینطبع به اللوح فلم الدعاء و ما فائده الطلب لما یمتنع فیه حصول المدعی و نیل المبتغی فمندفع بأن الطلب و الدعاء(1) أیضا مما جری به قلم القضاء و انسطر به لوح القدر من حیث إنهما من العلل و الشرائط لحصول المطلوب المقضی المقدر


1- و أیضا الطلب و الدعاء من أسباب سعادتک من جهه تذکرک الله تعالی و لهذا أوحی إلی موسی ع أن یسأل الله تعالی و یطلب منه حتی ملح طعامه و نعم ما قیل- ُ هر چند دعا کنی اجابت نکنم زیرا که مراد من از آن زاری تست فلو طلبت الصحه البدنیه مثلا فی دعائک و لم یقض وطرک لم یر البر الرءوف الذی هو ارحم من أبیک الشفیق مصلحتک فیها و مع ذلک حصل لک الصحه الباطنیه لنفسک الناطقه حیث إنها کماده ساذجه فی أول الأمر و شیئیه الشی ء بالصوره و أی نسبه بین أن یصیر أسماؤه الحسنی و صفاته العلیا صوره ذاتک و بین أن یصیر صور الکائنات الداثره صوره ذاتک- ُ ده بود آن نه دل که اندر وی گاو و خر باشد و ضیاع و عقار ، س قده

ص: 404

و بالجمله فکلما قضی و قدر حصول أمر من الأمور فقد قضی و قدر حصول أسبابه و شرائطه و إلا فلا إذا أراد الله شیئا هیأ أسبابه و من جمله الأسباب لحصول الشی ء المدعو له دعاء الداعی و تضرعه و استکانته بل نسبه الأدعیه و التضرعات إلی حصول المطالب و نیل المآرب فی الأعیان کنسبه الأفکار و التأملات إلی حصول النتائج و العلوم فی العقول و الأذهان فثبت أن الأدعیه و الأذکار جدول من جداول بحار القضاء و ساقیه من سواقی أنهار القدر قال الشیخ فی تعلیقاته- سبب إجابه الدعاء توافی الأسباب معا للحکمه الإلهیه و هی أن یتوافی سبب دعاء رجل مثلا فیما یدعو فیه و سبب وجود ذلک الشی ء معا عن الباری تعالی فإن قیل فهل کان یصح وجود ذلک الشی ء من دون الدعاء و موافاته لذلک الدعاء قلنا لا- لأن علتهما واحده و هو الباری و هو الذی جعل سبب وجود ذلک الشی ء الدعاء کما جعل سبب صحه هذا المریض شرب الدواء و ما لم یشرب الدواء لم یصح فکذلک الحال فی الدعاء و موافاه ذلک الشی ء له فلحکمه ما توافیا معا علی حسب ما قدر و قضی فالدعاء واجب و توقع الإجابه واجب فإن انبعاثنا للدعاء یکون سببه من هناک- و یصیر دعاؤنا سببا للإجابه و موافاه الدعاء لحدوث الأمر المدعو لأجله و هما معلولا عله واحده و ربما یکون أحدهما بواسطه الآخر.

و قال أیضا إذا لم یستجب الدعاء لذلک الرجل و إن کان یری أن الغایه التی یدعو لأجلها نافعه فالسبب فیه أن الغایه النافعه أنما تکون بحسب نظام الکل لا بحسب مراد ذلک الرجل و ربما لا یکون الغایه بحسب مراده نافعه فلذلک لا یصح استجابه دعائه.

و قال أیضا و النفس الزکیه عند الدعاء قد یفیض علیها من الأول قوه تصیر بها مؤثره فی العناصر فتطاوعها العناصر متصرفه علی إرادتها(1) فیکون ذلک إجابه الدعاء فإن العناصر موضوعه لفعل النفس فیها و اعتبار ذلک فی أبداننا صحیح فإنا


1- کیف و إرادتها صارت منطویه فی إراده الله الفعاله إذ ترکت ما ترید لما یرید و یفعل ما یشاء و یختار ما یرید، س قده

ص: 405

ربما تخیلنا شیئا فیتغیر أبداننا بحسب ما یقتضیه أحوال نفوسنا و تخیلاتها.

و قال أیضا و قد یمکن أن یؤثر النفس فی غیر بدنها کما تؤثر فی بدنها و قد تؤثر النفس فی نفس غیرها کما یحکی عن الأوهام التی تکون لأهل الهند إن صحت الحکایه و قد یکون المبادی ء الأول تستجیب لتلک النفس إذا دعت فیما تدعو فیها إذا کانت الغایه التی تدعو فیها نافعه بحسب نظام الکل.

و قال أیضا کل دعاء فإنه لا یمتنع أن یستجاب و وجه اللاامتناعیه أنه یکون معلوما للأول و إن کان بواسطه الداعی و کلما یکون معلوما له فإنه کان إذا لم یکن هناک معلوم آخر یمانعه و معنی ممانعه المعلوم الآخر الذی یمانعه هو مثلا أن یکون داع یدعو علی إنسان بالبوار و بواره یتم بفساد مزاجه و یکون معلوما له أیضا من جانب آخر أن ذلک المزاج یجب أن یکون صحیحا فلا یصح أن یکون الدعاء مستجابا.

و قوله من جانب آخر أی من أسباب ذلک المزاج و إن علم من أسبابه أنه لا یجب أن یکون صحیحا کان الدعاء مستجابا فلا یکون هناک ممانعه معلوم آخر- و لذلک یجب أن لا یدعو أحد علی أحد فإنه لا محاله قد علم فی سابق علمه أن هذا الداعی یدعو فإذا دعا دل علی أنه کان معلوما له(1) و کل ما کان معلوما له فلا یمتنع وجوده.

و قال أیضا الأول هو سبب فی لزوم المعلومات له و وجوبها عنه لکن علی ترتیب و هو ترتیب السبب و المسبب فإنه مسبب الأسباب و هو سبب معلوماته- فیکون بعض الشی ء مقدما علمیته له علی بعض فیکون بعض الشی ء مقدما علمه له علی بعض فیکون بوجه ما عله لأن عرف الأول معلولها و بالحقیقه فإنه عله کل


1- إذ للداعی عقد قلب علی أن المدعو سیکون و کل ما یکون فهو معلول علمه تعالی و لا سیما أن الداعی الذی یستجاب دعوته ینبغی أن یکون جازما بوقوع المدعو ثم هاهنا مقدمه مطویه بعد قوله فلا یمتنع وجوده هی أن هذا رجم بالغیب لأنه ادعاء تطابق علم الداعی لعلم الحق تعالی و لیس کذلک إذ لعله یمانعه معلوم آخر کما مر، س قده

ص: 406

معلوم(1) و سبب لأن علم کل شی ء و مثال ذلک أنه عله لأن عرف العقل الأول ثم إن العقل الأول هو عله لأن عرف لازم العقل الأول فهو و إن کان سببا لأن عرف العقل الأول و لوازمه فبوجه صار العقل الأول عله لأن عرف الأول لوازم ذلک العقل الأول و الأمر فی الدعاء کذلک فإنه بالحقیقه هو السبب فی دعاء الداعی و سبب الداعی ثم إن الداعی هو سبب لأن عرف دعاءه فإنه بواسطته یکون الدعاء معلوما له فیکون الداعی بوجه ما سببا لأن عرف الأول دعاءه و لیس یؤثر الداعی بالحقیقه فی الأول بل هو بالحقیقه المؤثر لا الداعی انتهی کلامه فی التعلیقات.

و ستعلم من ذی قبل حیث یحین حینه حسبما ذهب إلیه الحکماء أن نفوس الأفلاک و ما فیها عالمه بلوازم حرکاتها و أغراضها و أشواقها و دواعیها و أن کل ما یوجد(2) فی هذا العالم من الجواهر و الأعراض و الصور و المواد مقدر بهیئته و شکله و مقداره فی عالم آخر متوسط بین العالمین عالم العقول المحضه و الصور العقلیه و عالم الأجسام الطبیعیه و الصور المادیه و قد بین الشیخ فی سائر کتبه کالشفاء و الإشارات أن النفوس السماویه و ما فوقها عالمه بالجزئیات و أن التصورات و الإرادات المتجدده فی هذا العالم لها أسباب سماویه و أرضیه تتوافی فتتأدی إلیها و توجبها و کذلک الأمور الطبیعیه غیر الراهنه الکائنه بعد ما لم تکن و کذلک القسریات و أن لازدحام هذه العلل(3) و تصادمها و استمرارها نظاما ینجر تحت الحرکه السماویه- فإذا علمت السماویات الأوائل منها بما هی أوائل و بهیئه انجرارها إلی الثوانی علمت الثوانی لا محاله و أن التصورات السماویه ما کان منها أولی و أخلق فی نظام الوجود


1- لأن جمیع الصور المرتسمه من صقعه فإنها صنعته و أیضا صانع آلات صنعه من ذاته لا یحتاج إلی غیره، س قده
2- الأول مذهب المشائین و هذا مذهب الإشراقیین، س قده
3- أی العلل الأرضیه سلسله تحت سلسله العلل السماویه و إذا علمت النفوس السماویه الأوائل أی العلل سماویه کانت أو أرضیه علمت الثوانی أی المعلولات إذ العلم بالعله عله للعلم بالمعلول، س قده

ص: 407

و أحری و أصلح یفیضه الباری الأول و یوجده.

قال قد اتضح لک أن لنفوس الأجرام السماویه ضربا من التصرف فی المعانی الجزئیه(1) علی سبیل إدراک غیر عقلی محض و أن لمثلها أن یتوصل إلی إدراک الحادثات الجزئیه و ذلک یمکن بسبب إدراک تفاریق أسبابها الفاعله و القابله الحاصله من حیث هی أسباب و ما تتأدی إلیه و أنها دائما تنتهی إلی طبیعیه أو إرادیه موجبه- لیست إرادیه فاتره(2) غیر حاتمه و لا جازمه و لا تنتهی إلی القسر فإن القسر إما قسر عن طبیعه و إما قسر عن إراده و إلیها ینتهی التحلیل فی القسریات أجمع ثم إن الإرادات کلها کائنه بعد ما لم تکن فلها أسباب تتوافی فتوجبها فلیس توجد إراده بإراده و إلا لذهب إلی غیر النهایه و لا عن طبیعه للمرید و إلا للزمت الإراده ما دامت الطبیعه- بل الإرادات تحدث بحدوث علل هی الموجبات و الدواعی یستند إلی أرضیات و سماویات و تکون موجبه ضروره لتلک الإرادات و أما الطبیعه فإنها إن کانت راهنه فهی أصل و إن کانت قد حدثت فلا محاله أنها تستند إلی أمور سماویه و أرضیه عرفت جمیع هذا و أن لازدحام هذه العلل و تصادمها و استمرارها نظاما ینجر تحت الحرکه السماویه فإذا علمت الأوائل و هیئه انجرارها إلی الثوانی علمت الثوانی ضروره فمن هذه الأشیاء علمت أن النفوس السماویه و ما فوقها عالمه بالجزئیات و أما ما فوقها فعلمها بالجزئیات علی نحو کلی و أما هی فعلی نحو جزئی


1- أی لها القوه المتصرفه و لها إدراک المعانی الجزئیه و إدراک الصور الجزئیه کما أن لها إدراک المعانی الکلیه أیضا و إدراک العقول المجرده التی یحصل لها التشبه بها إذ کما أن لها نفوسا جزئیه منطبعه لها نفوس کلیه عاقله إلا أن الکلام هاهنا فی علمها بالجزئیات، س قده
2- أی مجرد شوق و قوله غیر حاتمه أی غیر عازمه کما ذکرنا سابقا أن الشوق یصیر عزما أولا و هو توطین النفس علی أحد الأمرین بعد سابقه التردد و العزم یشتد حتی یصیر جزما و یزول التردد بالکلیه و لکن قد لا یقارن الفعل ثم ربما یزول العزم و الجزم لزوال شرط أو وجود مانع للفعل مثلا بخلاف الإراده الموجبه إذ لا یتخلف الفعل منها و هو الجزء الأخیر من العله التامه و یسمیها المتکلم قصدا ثم لما حصر الشیخ أسباب الجزئیات فی الطبیعیه و الإرادیه مع أن الأسباب القسریه أیضا شی ء اعتذر بأن القاسر أیضا إما إراده أو طبع، س قده

ص: 408

کالمباشر(1) أو کالمتأدی إلی المباشر أو المشاهد بالحواس فلا محاله أنها تعلم ما یکون و لا محاله أنها تعلم فی کثیر منها الوجه الذی هو أصوب و الذی هو أصلح و أقرب من الخیر المطلق من الأمرین الممکنین و قد بینا أن التصورات التی لتلک العلل مباد لوجودات تلک الصور هاهنا إذا کانت ممکنه و لم تکن هناک أسباب سماویه تکون أقوی من تلک التصورات و إذا کان الأمر کذلک وجب أن یحصل ذلک الأمر الممکن موجودا لا عن سبب أرضی و لا عن سبب طبیعی(2) فی السماء- بل(3) عن تأثیر بوجه ما لهذه الأمور فی الأمور السماویه و لیس هذا بالحقیقه تأثیرا بل التأثیر لمبادی ء وجود ذلک الأمر من الأمور السماویه فإنها إذا عقلت الأوائل عقلت ذلک الأمر و إذا عقلت ذلک الأمر عقلت ما هو الأولی بأن یکون و إذا عقلت ذلک کان إذ لا مانع فیه إلا عدم عله طبیعیه أرضیه أو وجود عله طبیعیه أرضیه و أما عدم العله الطبیعیه الأرضیه مثلا أن یکون ذلک الشی ء هو أن یوجد حراره فلا یکون قوه مسخنه طبیعیه أرضیه فتلک السخونه تحدث للتصور السماوی بوجه کون الخیر فیه کما أنها تحدث فی أبدان الناس عن أسباب من تصورات الناس و علی ما عرفته فیما سلف و أما مثال الثانی فأن یکون لیس المانع عدم سبب التسخین فقط بل وجود المبرد فالتصور السماوی للخیر فی وجود ضد ما یوجبه المبرد فی ذلک أیضا یقسر المبرد کما یقسر تصورنا المغضب السبب المبرد فینا فیکون الحر فیکون أصناف


1- مثل المشاعر الظاهره أو کالمتأدی إلی المباشر مثل الحس المشترک أو المشاهد بالحواس مثل النفس المشاهده للجزئیات بالحواس، س قده
2- أی و لا عنه فقط بل عن علم و شعور له بالممکن و الأسباب الطبیعیه السماویه أوضاعها- أو المقصود هنا أنه قد یکون الشی ء عن التصورات و علومها الفعلیه لا عن الأسباب الطبیعیه کما یصرح به فی التنظیر، س قده
3- کلمه بل للترقی لا للإضراب و المعطوف علیه لکلمه بل کما لکلمه لا فی قوله لا عن سبب مقدر لوضوحه أی موجودا عن التصورات لا عن کذا و أیضا عن تأثیر ما لهذه المدعوات بل عن کذا و المراد أن للأسباب القابله الکونیه باستعداداتها و استدعاءاتها مدخلیه فی التکونات لکون التأثیر الحقیقی للعلویات کما مر من التعلیقات، س قده

ص: 409

هذا القسم إحالات لا أمورا طبیعیه أو إلهامات تتصل بالمستدعی أو بغیره أو اختلاطا من ذلک یؤدی واحد منها أو جمله مجتمعه إلی الغایه النافعه و نسبه التضرع إلی استدعاء هذه القوه نسبه التفکر إلی استدعاء البیان و کل یفیض من فوق و لیس هذا هو منبع التصورات السماویه بل الأول الحق یعلم جمیع ذلک علی الوجه الذی قلنا إنه یلیق به و من عنده یبتدی ء کون ما یکون و لکن بالتوسط و علی ذلک علمه فبسبب هذه الأمور ما ینتفع بالدعوات و القرابین و خصوصا فی أمر الاستسقاء و فی أمور أخری- و لهذا ما یجب أن یخاف المکافاه علی الشر و یتوقع المکافاه علی الخیر فإن فی ثبوت حقیه ذلک مزجره عن الشر و ثبوت حقیه ذلک یکون بظهور آیاته و آیاته هی وجود جزئیاته و هذه الحال معقوله عند المبادی فیجب أن یکون لها وجود فإن لم یوجد فهناک شر لا ندرکه أو سبب آخر یعاوقه و ذلک أولی بالوجود من هذا و وجود ذلک و وجود هذا معا من المحال.

ثم قال و إذا شئت أن تعلم أن الأمور التی عقلت نافعه مؤدیه إلی المصالح- قد أوجدت فی الطبیعه علی النحو من الإیجاد الذی علمته و تحققته فتأمل حال منافع الأعضاء فی الحیوانات و النباتات و أن کل واحد کیف خلق و لیس هناک سبب طبیعی بل مبدؤه لا محاله من العنایه علی الوجه الذی علمت فکذلک فصدق بوجود هذه المعانی فإنها متعلقه بالعنایه علی الوجه الذی علمت العنایه تعلق تلک.

ثم قال و اعلم أن السبب فی الدعاء منا و الصدقه و غیر ذلک و کذلک حدوث الظلم و الإثم أنما یکون من هناک فإن مبادی ء جمیع هذه الأمور تنتهی إلی الطبیعه و الإراده و الاتفاق و الطبیعه مبدؤها من هناک و الإرادات التی لنا کائنه بعد ما لم تکن و کل کائن بعد ما لم یکن فله عله فکل إراده لنا فلها عله و عله تلک الإراده- لیست إراده متسلسله فی ذلک إلی غیر نهایه بل أمور تعرض من خارج أرضیه و سماویه و الأرضیه تنتهی إلی السماویه و اجتماع ذلک کله یوجب وجود الإراده- و أما الاتفاق فهو حادث من مصادمات هذه فإذا حللت الأمور کلها استندت إلی مبادی ء إیجابها منزل من عند الله و القضاء من الله سبحانه و تعالی هو الوضع الأول البسیط

ص: 410

و التقدیر هو ما یتوجه إلیه القضاء علی التدریج کأنه موجب اجتماعات من الأمور البسیطه التی تنسب من حیث هی بسیطه إلی القضاء و الأمر الإلهی الأول انتهت عبارته.

أقول قد تتبعنا کلمات الشیخ و عباراته لما فیها من فوائد جمه فی کیفیه ربط الأشیاء الکائنه و المتجدده بإراده الله و علمه و عنایته المبراه عن وصمه التغیر و الانفعال و عن نقیصه الغرض و الالتفات إلی السوافل و إن کان المذکور من کلماته- مما لا یغنی عن المزید علیه و المتمم له من وجهین الأول أن فی کلامه تحاشیا(1)(2)


1- أقول لعل تحاشیه عن انفعال السماویات عن الأرضیات بما هی أرضیات و أما عن انفعال السماویات عن شی ء فی الأرضیات فوق السماویات و الأرضیات حامل للخلافه الکبری- مخلوق لأجله الکل فلعله لا یتحاشی، س قده
2- فی أطراف ما ذکراه رحمهما الله مناقشات یسیره تجری مجری التوضیح و التقریر- لکن الذی یهمنا هو أن نتذکر أن هذه التفاصیل مبنیه علی أصول فلسفیه برهن علیها فی الفلسفه- و أخری طبیعیه مأخوذه من الطبیعیات أو الریاضیات علی نحو الأصول الموضوعه کوجود الأفلاک الکلیه و الجزئیه المتحرکه بحرکات إرادیه دائمه و کونها ذوات نفوس دراکه و انتهاء الترکیبات السفلیه إلی عناصر أربعه و غیر ذلک و قد انهدمت أرکانها الیوم عن الأبحاث العلمیه الحدیثه. و الذی ینبغی أن یقال بالبناء علی أصولنا المبرهن علیها فی هذا الفن مع الغض عن تلک الأصول الموضوعه فی استجابه الدعوات و نوادر الحوادث و ما یشابهها من الأمور علی سبیل الإجمال أن من الثابت أن للوجود عوالم ثلاثه کلیه مترتبه طولا و هی عالم الماده و المثال و العقل المجرد و الحوادث المادیه معلوله للمثال و هو معلول للعقل و النفوس الداعیه إذا أمعنت فی دعوتها بالتضرع و السؤال استعدت للاتحاد بعلل حوائجها فی عالم المثال ثم فی العقل فأثرت فی الماده بالتصرف فیها و تصریفها نحو ما ترید و تسأله و هو استجابه الدعاء هذا و بنظیر من هذا البیان یمکن توجیه الکرامات و خوارق العادات. و أما البلایا و المصائب العامه کالسیول و الزلازل و نحوها مما یحدث عذابا أو نکالا للعامه فالوجه فیها أن النظام العام الجاری فی الکون نظام واحد مرتبط الأطراف و متوافق الأجزاء و به یرتبط الأنظمه الخاصه الجزئیه الحاکمه فی کل نوع نوع و ذلک یکشف عن نوع من الوحده بین أجزاء الکون فلاستقامه حال کل من الأجزاء و فسادها تأثیر فی استقامه حال الباقی و فسادها و مقتضی طبیعه کل أن تقتضی فی مسیرها ما یوافقها و تستقیم به حالها و أن یقاوم ما یوجب خلاف ذلک کما أن البدن یعیش تحت نظام تقتضیه طبیعته و تنظمه نفسه و إذا فسدت حال بعض أعضائه الفعاله اختلت بذلک أنظمه سائر الأعضاء فقاومته الطبیعه و أخذت فی علاجه- فإن صلحت حاله و استقامت فیها و إلا أهلکته أو هلکت الطبیعه ثم إن السنه الاجتماعیه الجاریه فی النوع الإنسانی و إن کانت قوانین عملیه اعتباریه غیر حقیقیه لکنها تنتهی بالآخره إلی الحقیقه- فالطبیعه الإنسانیه بفطرتها الإلهیه تقتضی لهذا النوع غایه و سعاده و تهدید إلی سنن و أحکام تتوسط بینه و بین سعادته و تصلح بالعمل بها حاله و هی الدین الحق فللدین الحق ارتباط بالکون العام من جهه ارتباط طبیعه الإنسان و فطرته بسائر أجزاء الکون فلفساد السنه الدینیه بین الناس بشیوع الظلم و المعصیه أثر فی سائر أجزاء الکون العام فمن الضروری أن تقاومه طبیعه الکل و العلل الحاکمه فی سائر الأجزاء بالعلاج فإن صلح و إلا عقبه بالدمار و الهلاک أو النکال علی حسب الاقتضاء و الاستعداد و ینتهی هذه العلل إلی علل مثالیه ثم عقلیه، ط مد ظله

ص: 411

عن أن ینفعل کل ما فی السماویات عن شی ء مما فی الأرضیات و نحن کثیرا ما حکی لنا و شاهدنا نزول الغیث و حدوث مثل الزلزله و الخسف و نظائرهما من الرحمات الإلهیه و العقوبات القهاریه مقارنه لأدعیه أهل الدعوات و اقتراح أرباب الحاجات و أمثال ما یحکی عن الأنبیاء و الأولیاء ع مما یجزم العقل بأن فی طبقه من المبادی ء السماویه و ضرب من ملائکه الله إراده حادثه و انفعالا من بعض أحوال النازلین فی عالم الأرض(1) و استماعا لدعوتهم و التفاتا إلی إجابتهم کما دل علیه کثیر من الآیات القرآنیه دلاله صریحه غیر قابله للتأویل مثل قوله تعالی مخاطبا لنوح ع أَنِ اصْنَعِ الْفُلْکَ بِأَعْیُنِنا وَ وَحْیِنا(2) و لموسی و هارون ع


1- إن قلت لا انفعال لأن علم النفس الکلیه بهذه فعلی من جهه علمها أولا بأوضاعها التی هی العلل لهذه الکائنات من الدعوات و التضرعات قلنا المراد الإدراک الذی بعد وقوعها- المتصل بالإدراک السابق لأسبابها و هذا الإدراک المقارن شرط أیضا و هذا کإدراکک حرکتک قبل وقوعها و مع وقوعها، س قده
2- هی النفوس السماویه و وحینا تصوراتها، س قده

ص: 412

لا تَخافا إِنَّنِی مَعَکُما أَسْمَعُ وَ أَری(1) و للخاتم ع فَإِذا قَرَأْناهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ ثُمَّ إِنَّ عَلَیْنا بَیانَهُ.

و الثانی أن الشیخ لم یذهب إلی أن موجودات هذا العالم بحقائقها و ماهیاتها موجوده فی عالم أعلی من هذا العالم وجودا صوریا مجردا عن المواد و نقائصها- و إمکاناتها و شرورها و أعدامها و ظلماتها بل أنکر علی الذاهبین إلی إثبات تلک الصور المفارقه کأفلاطن و سقراط و من قبلهما من أساطین العلم و الحکمه و قد سبق منا إثباتها(2) بالبیان الحکمی و الحجه البرهانیه فکان علیه أن یحقق الأمر(3) فی هذا المقام و یعلم السر فی ارتباط هذه الأمور الکائنه بما فی عالم القدر و مطابقتها إیاه و محاذاتها له تطابق النعل بالنعل و حذو القذ بالقذ و کذا القیاس فی ارتباط ما فی عالم القدر لما فی عالم القضاء البسیط و محاذاته إیاه و اتحاده فیه و لم یتیسر له ذلک أصلا لإنکاره اتحاد العاقل البسیط بجمیع المعقولات و ذهوله


1- هما علمه بالجزئیات فی مقام النفوس الفلکیه أیضا، س قده
2- قد تقدم وجه المناقشه فیها لکن ذلک لا ینافی إثبات ما فی هذا العالم الأدنی من الموجودات و آثارها فی ما فوقها من العوالم من جهه لزوم التطابق فی مراتب الوجود ففی عالم المثال صور موجودات عالم الماده و آثارها علی حسب ما یلیق به و فی عالم العقل ما فی عالم المثال، ط مد ظله
3- إن قیل کیف لم یحقق الأمر و هو قائل بوجود الصور الجزئیه للأشیاء فی النفوس المنطبعه الفلکیه و بوجود الصور الکلیه فی العقل و ما فوقه. قلت نعم و لکن لا یعلم من مجرد هذا وجود حقائق الأشیاء و ماهیاتها و لا سیما مع تصریح کثیر من المشائین بعرضیه الصور و کونها کیفیات و من الممتنعات عندهم کون بعض أفراد حقیقه واحده جوهرا و بعضها عرضا و بعضها مادیا و بعضها مجردا کیف و الشیخ الإشراقی القائل بکلا قسمی الصور أی المثل النوریه و المثل المعلقه المستفرغ وسعه فی إحیاء هذه الطریقه یقول المصنف قدس سره علیه إنه لم یعلم من کلامه أن المثل النوریه الأفلاطونیه هل هی أمثال للأنواع الطبیعیه أو مثالات مناسبات لها کما مر فی السفر الأول و قد ذکر هذا البحث فی کثیر من کتبه- و حینئذ فکیف یکون حال من ینادی بعرضیتها، س قده

ص: 413

عن کون البسیط الحقیقی یجب أن یکون کل الأشیاء لا یعزب عنه شی ء فی الأرض و لا فی السماء و لهذا کان عنده علم الباری بالأشیاء عباره عن أعراض و رسوم متکثره قائمه بذاته و کان یعتذر عن ذلک بأن تلک العلوم و إن کانت أعراضا قائمه به لکن ذاته لا ینفعل منها و لا یستکمل بها لأنها لوازم متأخره وجودها عن وجود الذات- بل کماله و مجده فی أن یصدر هی عنه لا فی أن یوجد هی له و قد علمت بما فی ذلک من القصور و الخلل و الله ولی الجود و الفضل

الموقف الخامس فی کونه تعالی حیا
الحیاه التی تکون عندنا فی هذا العالم تتم بإدراک و فعل و الإدراک فی حق

أکثر الحیوانات لا یکون غیر الإحساس و کذا الفعل لا یکون إلا التحریک المکانی(1) المنبعث عن الشوق و هذان الأثران منبعثان عن قوتین مختلفتین إحداهما مدرکه و الأخری محرکه فمن کان إدراکه أشرف من الإحساس کالتعقل و نحوه- و کان فعله أرفع من مباشره التحریک کالإبداع و شبهه لکان أولی بإطلاق اسم الحیاه علیه بحسب المعنی ثم إذ کان نفس ما هو مبدأ إدراکه بعینه نفس ما هو مبدأ فعله من غیر تغایر حتی یکون إدراکه بعینه فعله و إبداعه لکان أیضا أحق بهذا الاسم لبراءته عن الترکیب إذ الترکیب مستلزم للإمکان و الافتقار لاحتیاج المرکب فی قوام وجوده إلی غیره و الإمکان ضرب من العدم المقابل للوجود و الموت المقابل للحیاه و الدثور المقابل للبقاء فالحی الحقیقی ما لا یکون فیه ترکیب قوی- و قد صح أن واجب الوجود بسیط الحقیقه أحدی الذات و الصفه فردانی القوه و القدره و أن نفس تعقله للأشیاء نفس صدورها عنه و أن معنی واحدا بسیطا منه عقل


1- هذا أیضا بحسب الغلبه فإن التحریک الوضعی و الکیفی و الکمی و غیرها لها دخل فی الأفعال، ط مد ظله

ص: 414

للکل و منشأ للکل فهو أحق و ألیق باسم الحیاه من جمیع الأحیاء کیف و هو محیی الأشیاء و معطی الوجود و کمال الوجود کالعلم و القدره لکل ذی وجود و علم و قدره.

و اعلم أن الصوره الإدراکیه التی تحدث فینا فتصیر سببا للصوره الموجوده الصناعیه لو کانت نفس وجودها کافیه لأن تتکون منها الصوره الصناعیه بأن یکون الصوره الإدراکیه هی بالفعل مبدأ لما هی صوره له لکان الإدراک فینا بعینه هو القدره فکنا قادرین من حیث إنا عالمون و کان معلومنا و مقدورنا ذاتا واحده بلا تغایر و اختلاف و لکن لیس کذلک بل کثیرا ما ندرک أشیاء و نشتاقها و لا قدره لنا علی تحصیلها- و الذی یمکننا تحصیله أیضا کالکتابه مثلا لا یکفی فی تحصیلنا إیاه فی العین نفس إدراکنا له و لکن یفتقر مع ذلک إلی إراده متجدده منبعثه من قوه شوقیه تتحرک و تنبعث منهما معا القوه المحرکه المزاوله فتحرک هذه القوه الفاعله المزاوله الأعصاب- و الآلات العضویه ثم تحرک تلک الآلات الطبیعیه الآلات الخارجیه ثم تحرک الماده الموضوعه لصناعتنا کالقرطاس أو اللوح فی هذا المثال فلا جرم لم یکن نفس وجود الصور العلمیه قدره و لا إراده بل کان القدره فینا عند المبدإ المحرک بل و لیست الإراده أیضا قدره و لا القدره أیضا فعلا بل إمکان فعل و قوه تحصیل و تلک الصوره محرکه للشوق و الإراده و هما محرکان للقدره و هی محرکه للآله المحرکه للقابل المتحرک فتکون محرکه لمحرک المحرک للشی ء المتحرک و کل من هذه المحرکات أیضا لا یحرک غیره إلا و یتحرک بعینه لکون الجمیع مشوبا بالقصور و النقیصه و العدم و لو فرض واحد منها تاما قویا فی بابه لاکتفی عن غیره فی باب الفعل و الإیجاد فالتصور الإدراکی مثلا لو کان شدید الوجود قوی الحصول لکان بعینه مرجحا و داعیا للفعل و موجبا لإفاضته فی العین و کان بعینه إراده و قدره و قد سبق القول بأن علمه بالنظام الأتم هو بعینه الإراده التی له و تحقق أیضا أن القدره التی له هی کون ذاته عاقله للکل عقلا هو مبدأ الکل لا مأخوذا عن الکل و عقلا هو وجود ذاته و عین إنیته لا أمر زائد علی وجوده و هویته- و أن هذا العقل الأول هو بعینه الإراده الأزلیه الخالیه عن شوب غرض و لمیه سوی نفس

ص: 415

تلک الإراده التی یتبعها وجود الموجودات کما یتبع عشق شی ء عشق لوازمه و آثاره- فمن أحب شخصا مثلا أحب جمیع لوازمه و آثاره و أفعاله علی سبیل التبعیه- فالله یحب کل شی ء مجعول منه تبعا لمحبه ذاته فهذه هی إرادته الخالیه عن الشین و من اعتقد غیر ذلک فی حق إراده الله فقد عدل عن منهج الصواب و الحد فی صفاته و أسمائه فهکذا یجب أن یحقق معنی الحی فی حقه أعنی الدراک الفعال فالإدراک کما علمت و الفعل کما علمت و کلاهما شی ء واحد مبدءا و إضافه و أثرا و قد سبق أن الصفات الأولیه للواجب کما أنها کلها موجوده بوجود واحد یستحق هذه الأسماء من جهه صدق معانیها علیه فکذلک الإضافیه کلها ترجع إلی إضافه واحده یستحق الأسماء الإضافیه لصدق معانیها علیها فکما أن وجودا واحدا فی حقه علم و قدره و حیاه فکذلک إضافه ذلک الوجود إلی المجعولات عالمیه و خالقیه و رازقیه و صانعیه و إراده وجود و غیر ذلک فإنک إذا تفطنت بما مر من الأصول و حققت الصفات الواجبیه علمت أن الصفه الأولی لواجب الوجود هی أنه إن و موجود(1)(2) بحت لا یشوبه ماهیه و لا نقص


1- أنت تعلم أن الوجود الحقیقی البحت ذاته فإطلاق الصفه إما من باب المشاکله للصفات الأخری و إما باعتبار نفس المفهوم العنوانی مع قطع النظر عن المعنون و فی المنطق یطلق الوصف العنوانی علی إنسانیه الإنسان مثلا و الحق أن المراد من الصفه الصفه السلبیه- أی إنه لیس له ماهیه و ذکر الموجود البحت من باب ذکر الموصوف مع صفته و هو مثل قوله هذا الوجود مسلوبا عنه المشارک فی الجنس و المراد من الجنس معناه اللغوی إذ الواحد معناه أنه لا مشارک له فی النوع و لازمه ثم صدق السلب هنا باعتبار انتفاء الموضوع فی نفسه فیکون فی ذکر الجنس اللغوی إشاره إلی نفی مطلق الشریک مجانسا کان أو مماثلا أو مشابها أو مساویا أو مناسبا أو غیر ذلک، س قده
2- الأصول الماضیه المبتنیه علی أصاله الوجود و وحدته التشکیکیه تأبی أن یعد الوجود وصفا له تعالی کالعلم و القدره و الحیاه بل الوجود البحت هناک بحذاء مفهوم الذات و الهویه کما أن علمه و قدرته و غیرهما بحذاء مفاهیم الصفات من العلم و القدره و غیرهما و هذا غیر کون الصفات عین الذات و الذات عینها و ذلک أن البراهین المثبته للذات هی التی تثبت الوجود البحت فالمراد بهما واحد کما أن مصداقهما واحد بخلاف ما یثبت العلم و القدره مثلا فإنهما یثبتان بعد ثبوت الذات فمفهوماهما غیر مفهوم الذات و إن کانت واحده مصداقا فلا تغفل، ط مد ظله

ص: 416

و إمکان بوجه من الوجوه و أما الصفات الأخری فبعضها یکون المعنی فیها هذا الوجود مع إضافه و بعضها هذا الوجود مع سلب و شی ء منها لا یوجب کثره فی ذاته البته فاللواتی تخالط السلب کقول القائل إنه أحد لم یرد منه إلا هذا الوجود نفسه مع ملاحظه أنه مسلوب عنه القسمه بوجه من الوجوه لا إلی الأجزاء الکمیه و لا إلی الأجزاء الوجودیه کالماده و الصوره العینیه أو الذهنیه و لا إلی الأجزاء القولیه کالجنس و الفصل و کما إذا قلنا إنه واحد فرد لم نعن إلا هذا الوجود مسلوبا عنه المشارک فی الجنس أو فی وجوب الوجود کما إذا قلنا إنه عقل و عاقل و معقول- لم نعن إلا أن هذا الوجود مسلوب عنه جواز مخالطه الماده و علائقها مع اعتبار إضافه ما هکذا فی الشفاء.

و الحق عندنا أن هذا المعنی السلبی غیر داخل فی مفهوم التعقل و الإدراک و إن لزمه فی الواقع بل الإدراک عباره عن وجود شی ء لشی ء و حضوره له و الماده و المادیات لا حضور لها فی نفسها و لا لشی ء بحسب ذلک الوجود فلأجل عینیتها و عدم وجودها الجمعی یکون مجهولا دائما إلا بواسطه صوره أخری لها وجود حضوری و کلما کان الوجود أقوی کان الإدراک أقوی فالوجود الأقوی هو الصور العقلیه علی درجاتها فی القوه ثم المثل الخیالیه ثم المثل الحسیه و إذا انتهی فی الضعف إلی أن یکون صوره مادیه فیغیب عن الإدراک و لا یقبل النیل و المثول و أما اللواتی تخالط الإضافه فمثل قول القائل الأول لا یعنی به إلا إضافه هذا الوجود إلی الکل- إضافه الفاعلیه أو نحوها و کقوله الآخر لا یعنی به إلا إضافه هذا الوجود إلیها إضافه الغائیه أو شبهها و کما إذا قیل إنه قادر لا یعنی به إلا أنه واجب الوجود مضافا إلی أن وجود غیره یجب عنه و یتحقق به و إذا قیل إنه حی لم یعن به إلا هذا الوجود العقلی- مأخوذا مع الإضافه إلی صوره الکل المعقوله أیضا بالقصد الثانی کما سبق إذ الحی هو الدراک الفعال(1) و هکذا القیاس فی سائر الصفات الإلهیه و قد سبق بیان اتحادها


1- فأخذ الإضافه فی مفهوم الحیاه باعتبار هذا التعریف اللازمی و إلا فالحیاه مبدأ هذین اللازمین و هی من الصفات الحقیقیه المحضه، س قده

ص: 417

فی الوجود فی حقه و کیفیه کون الحقیقیات منها نفس الذات الأحدیه.

تبصره فیها إشاره
اشاره

و اعلم أن حیاه کل حی أنما هی نحو وجوده إذ الحیاه هی کون الشی ء بحیث یصدر عنه الأفعال الصادره عن الأحیاء من آثار العلم و القدره لکن من الأشیاء الحیه ما یجب فیه أن یسبق هذا الکون کون آخر و منها ما لیس یجب فیه أن یسبقه کون آخر-

فالقسم الأول کالأجسام الحیه

فإن کونها ذات حیاه أنما یطرأ علیها بعد کون آخر له یسبق هذا الکون الحیوانی لأن هذه الأجسام لو کان وجودها فی نفسها هو بعینه کونها بحیث یصدر عنها أفعال الحیاه لکان کل جسم حیا و إن لم یکن کذلک بل طرأ علیها هذا الوجود لا لأنها أجسام بل لأمر آخر تخصصت به فهو المطلوب و لیس لک أن تقول إن هذا الکون أی کون الشی ء بحیث یصدر عنه فعل الحیاه هو الذی یقوم الجسم(1) لأنا نقول إن الذی ذکرت أنما یصح و یتصور فی الجسم بالمعنی الذی هو باعتباره جنس لا بالمعنی الذی هو باعتباره ماده و کلامنا فی الثانی أی فی ماهیه الجسم مجرده عن الزوائد فإن الوجود المختص بماهیه الجسم- لا تعلق له بالکون الحیوانی فهذا الکون أمر زائد علی وجود الجسم بما هو جسم.

و أما القسم الثانی

فهو فیما یخرج عن الأجسام فإن ما لیس بجسم لا یمتنع فیه أن یکون وجوده بعینه هو کونه بالصفه المذکوره بل یوجب فی أکثر ما لیس بجسم(2) أن یکون وجوده هذا الوجود فإن الجواهر المفارقه و الصور المجرده هذه صفتها أی کون وجودها بعینه هو حیاتها و ذلک لعدم ترکبها من ماده و صوره- لأن وجودها وجود صوری لا یتعلق بأمر بالقوه فالحیاه فیها لیست ما به یکون الشی ء حیا بل نفس حییته إذ من المحال أن یصیر الشی ء بهذا الوجود ذا هذا الوجود فیلزم توقف الشی ء


1- أی یقوم وجوده کما هو شأن الفصل المقسم للجنس لا ماهیته إذ قد علم جوابه، س قده
2- و هو الواجب تعالی و الجواهر المفارقه و أما بعض ما لیس بجسم کالهیولی و الجسمانیات من المقارنات للماده فهی أیضا لیس وجودها هذا الوجود بعینه، س قده

ص: 418

علی نفسه أو بوجود آخر و فیه خرق الفرض حیث فرضناه وجودا مفارقا عن الماده- القابله لکون بعد کون و أیضا ننقل الکلام إلی ذلک الوجود و یتسلسل بل الأمر فی الحیاه و نظائرها کما علمت فی باب أصل الوجود و المضاف و الأین و المتصل و نظائرها و واجب الوجود أولی بأن یکون حیاته عین وجوده لکونه بسیط الحقیقه.

و اعلم أن مفهوم الحیاه غیر مفهومی العلم و القدره فهی کأنها مبدأ لهما و أکثر المتأخرین لما لم یعلموا الفرق بین المعنی و الهویه اختلفوا فی أن الحیاه فی حقه هل هی صفه زائده علی الإدراک و الفعل أم لا ثم عولوا فی إثباتها فی حقه علی أن الشریعه الحقه قد وردت(1) فی إطلاقها علیه فلا بد من إثباتها له و عدها من الصفات الحقیقیه.

و الحق أن حکم الحیاه کحکم غیرها من الصفات الکمالیه فی أنها من کمالات الموجود بما هو موجود و کلما هو کمال للموجود المطلق أو للموجود من حیث هو موجود من غیر تخصص بأمر طبیعی أو مقداری أو عددی فلا بد من ثبوته لمبدإ الوجود و فاعله إذ الفاعل المعطی للوجود و کماله أولی بذلک الکمال- ثم لا شبهه فی أن مفهوم الحیاه غیر مفهوم العلم و القدره إذ یمکن أن یتصور ذو حیاه- لا یعلم(2) وقتا من الأوقات شیئا بالفعل و لا یصدر أیضا حرکه و لا صنع منه فی بعض الأحیان فلا یخرج عن کونه حیا فالحیاه فی حقنا هو الکون الذی یکون مصدر الإدراک و الفعل فقوه الإدراک و قوه الفعل کأنهما آلتان للکون المذکور و هو


1- یعنی لا دلیل عقلی عند هؤلاء و هم جماعه من المتکلمین علیها سوی ما ورد فی الشریعه کالسمع و البصر عندهم بل العقل ینفیها بزعمهم لأن الحیاه کیفیه مزاجیه و هو متعال عن الجسم فضلا عن المرکب المزاجی فکلمه ثم للفصل بین المطلبین، س قده
2- یعنی أن الدلیل علی المغایره هو الانفکاک فی التعقل و لو لم یکن انفکاک فبالنظر و ذاتی الشی ء بین الثبوت له فلا یرد أن کل حی لا ینفک عن علم أو إحساس أو تخیل أو توهم أو تعقل و لا أقل من علم الشی ء بنفسه و أیضا المراد انفکاک الحیاه عن الإدراک و هو إدراک الجزئیات بالحواس الظاهره و الباطنه المقابل للتعقل لا عن مطلق العلم، س قده

ص: 419

مبدأ لهما إلا أن هذا لا یمکن فی حقه لتعالیه عن اختلاف القوی و الآلات النفسانیه فالحیاه کسائر صفاته من العلم و القدره و الإراده کلها فی درجه واحده من الوجود و للکل هویه واحده و تشخص واحد و مع ذلک فمفهوم الحیاه غیر مفهوم العلم و هما غیر مفهوم القدره و هی غیر مفهوم الإراده کما مر مرارا فالبرهان قائم علی إثبات هذا المعنی الکمالی له علی وجه أعلی و أشرف کما أنه قائم علی إثبات العلم و القدره و الإراده علی وجه أعلی و أشرف.

تنبیه

و أما الذی ذکره نصیر المحققین قدس سره فی رساله مسأله العلم بقوله المستند فی إثبات الحیاه هو أن العقلاء قصدوا وصفه بالطرف الأشرف من طرفی النقیض و لما وصفوه بالعلم و القدره و وجدوا کل ما لا حیاه له ممتنع الاتصاف بهما وصفوه بها لا سیما و هی أشرف من الموت الذی هو ضدها انتهی فهو لا یخلو عن خلل و قصور فإن المستند الذی ذکره فی غایه الضعف إذ لیس کلما هو أشرف من طرفی النقیض(1) علی مقابله مما یصح إثباته له فإن الصلابه أشرف من الرخاوه- و الحرکه أشرف من السکون و الکرویه أشرف الأشکال بل الشرط فی اتصافه بالأمر الکمالی الذی هو أشرف من نقیضه أن یکون ذلک الأمر من العوارض الذاتیه للموجود بما هو موجود و إلا فیستحیل اتصافه به فالحکیم الإلهی الباحث عن صفاته- لا بد له فی إثبات صفه الحیاه له أن یحصل أولا معنی الحیاه علی وجه یصح أن یکون عارضا لمطلق الوجود کمالا له و لا یستدعی عروضها لشی ء علی ذلک الوجه أن یکون له استعداد خاص أو تخصص بنوع من أنواع الموجود المطلق و لا أیضا یکون


1- لا یقال المحقق قدس سره ذکر وجهین أحدهما أن الحیاه شرط العلم و القدره و إذا أثبت المشروط له تعالی أثبت الشرط و ثانیهما ما ذکره بقوله لا سیما إلخ و ما ذکره المصنف قده یبطل الثانی خاصه لأنا نقول بل یبطل الأول أیضا لأن المحقق قدس سره أخذ الوصف بالأشرف للوصف بالعلم و القدره فیه أیضا لئلا یقال لم وصف بالعلم و القدره حتی یقال یوصف بما هو شرط الاتصاف بهما و إن کان الوصف بهما موجها بوجوه أخری مقرره فی مواضع أخری أیضا، س قده

ص: 420

مما یستلزم عروضها کذلک له تکثرا أو تغیرا أو افتقارا إلی شی ء ثم إذا حصلها علی ذلک الوجه فیثبتها لواجب الوجود لأنه مبدأ سائر الموجودات و کمالاتها و معطی الکمال المطلق أولی بذلک الکمال من غیره و أما الحدیث الذی نقله

عن عالم من أهل بیت النبوه ع: من أنه هل سمی عالما و قادرا إلا أنه وهب العلم للعلماء و القدره للقادرین و کلما میزتموه بأوهامکم فی أدق معانیه فهو مخلوق مثلکم مردود إلیکم و الباری تعالی واهب الحیاه و مقدر الموت و لعل النمل الصغار توهم أن لله زبانیین(1) کما لها فإنها تتصور أن عدمهما نقصان لمن لا یکونان له و هکذا حال العقلاء فی ما یصفون الله فیما أحسب و إلی الله المفزع

(2) فالحدیث فی غایه الشرف و الحقیه و فیه إشاره(3) إلی المسلک الذی ذکرناه فی باب إثبات الصفات الکمالیه له سبحانه من أنه واهب العلم و القدره و الحیاه و هذه صفات کمالیه لمطلق الموجود بما هو موجود و الصفه الکمالیه للموجود إذا وجدت فی المعلول فلا بد من وجودها للعله علی وجه أعلی و أشرف و أما الذی أشار إلیه من قصور أفهام العقلاء- فیما یصفون الله به عن درجه البلوغ إلی معرفه حقائق الصفات فهو أیضا مما لا خصوصیه له بشی ء من الصفات کالحیاه مثلا بل هو جار فی سائر صفاته فإن الصفات الحقیقیه کلها وزانها وزان صفه الوجود و الوجوب فکما أن من الوجود ما هو واجب بالذات- مع کون مفهومه مشترکا بین الموجودات فکذلک من العلم ما هو واجب الوجود


1- تثنیه الزبانی بضم الأول و زبانیا العقرب و النمل قرناهما
2- یعنی اعرفوا الله بالله فبوصفه نفسه صفوه و بنوره اعرفوه، س قده
3- یعنی إیاک أن تحمل کلامه ع علی ما فهم المعتزله القائلون بالنیابه فی الصفات- و أنه دع المبادی ء و خذ الغایات فیکون قوله ع هل سمی عالما کقول من یقول هل سمی عالما إلا أنه فعل الأفعال المحکمه فترتب علی ذاته تعالی ما ترتب علی صفه العلم لو کانت و لکن ذاته نائبه عنها حاشی الجناب الإلهی عن هذا الزعم الفاسد و الرأی الکاسد بل الصفه مقوله بالتشکیک کما ذکره و لیست منحصره فی المعنی القائم بالغیر فتلک الصفه المستقله الواجبه الحقه حق الصفه فسلب الصفه عنه لا صحه له أصلا، س قده

ص: 421

بالذات مع اشتراک مفهومه بین العلم القدیم و العلم الحادث و کذلک من القدره ما هی قدره قدیمه واجبه و من الإراده ما هی إراده قائمه بالذات مع الاشتراک المذکور و کذا الحکم فی جمیع الصفات الحقیقیه المشترکه المعنی بین الواجب و الممکن- لکن طائفه من العقلاء(1) و هم الذین عرفوا الحق بالحق و صفاته بصفاته لا بغیره من الممکنات لخروجهم عن هذه النشأه النفسانیه و فنائهم عن ذواتهم و هویاتهم و قیام القیامه فی حقهم فهم یرون ما لا یراه سائر العقلاء و یشاهدون ما لا یشاهده غیرهم

الموقف السادس فی کونه تعالی سمیعا بصیرا
اشاره

قد وردت فی شریعتنا الحقه بل من ضروریات هذا الدین المبین(2) المعلومه


1- هذا شرح قوله و إلی الله المفزع و أشار إلی أن المراد بالعقلاء فی قوله و هکذا حال العقلاء أولوا العقول الجزئیه المشوبه بالأوهام کما عبر أولا بالأوهام و أما العقلاء أولوا الأیدی و الأبصار فهم لا یصفونه إلا بوصفه نفسه و به یستشهدون علیه و بعینه یعاینونه و نعم ما قیل- ُ إذا رام عاشقها نظره و لم یستطعها فمن لطفها أعارته طرفا رآها به فکان البصیر بها طرفها و الغرض دفع شبهه المعطلین الذین یجوزون التقاعد و التوانی لسوء أفهامهم من هذا الحدیث الشریف فیسدون باب تحصیل المعارف الإلهیه مع أن الإمام المعصوم س- لم یردع العقول الصحیحه کما أومأ بلفظ الأوهام و أراد بالعقلاء هؤلاء بل نقول العقول أیضا مردوعه بما هی عقول بشریه لا بما هی مکتحله بنور الله تعالی و بما هی معاره منه تعالی- و أیضا کون الممیزات بالعقول مخلوقه بما هی شی ء و معنون لا یصادم کونها مطابقه لنفس الأمر بما هی فی ء و عنوان إذ لا وجود لها حینئذ سوی ظهور المعروف فلا موضوعیه فیها حینئذ لأحکام أنفسها إذ لا نفسیه لها، س قده
2- أو صار فی هذه الأوان بحیث لا یحتاج إلی الدلیل فی إثباتهما له تعالی لأن ضروری الدین کضروری العقل، س قده

ص: 422

بالقرآن و الحدیث المتواتر و الإجماع من الأمه أن الباری سمیع بصیر و اختلفوا فی اندراجهما تحت مطلق العلم و رجوعهما إلی العلم بالمسموعات و المبصرات أو کونهما صفتین زائدتین علی مطلق العلم فبعض المتکلمین کأشیاخنا الإمامیه و منهم- المحقق الطوسی ره و کالشیخ الأشعری و متابعیه وفاقا لجمهور الفلاسفه النافین لعلمه بالجزئیات و بما سوی ذاته من الهویات علی الوجه المخصوص الوجودی الشهودی ارجعوهما إلی مطلق العلم فأولوا السمع إلی نفس العلم بالمسموعات- و البصر إلی نفس العلم بالمبصرات و بعضهم جعلهما إدراکین حسیین إما بناء علی اعتقاد التجسم أو مباشره الأجسام فی حقه تعالی عما یقول الظالمون علوا کبیرا- أو اعتقاد أن الإحساس فی حقه لبراءته عن القصور و الافتقار إلی الإله یحصل بغیر آله- و إن لم یحصل فینا لقصورنا إلا بالآله و هذا الکلام مجمل إن صدر عن عالم راسخ فی الحکمه یحتمل وجها صحیحا إلا أن کثیرا من أرباب التکلم و أهل الجدال لم یتفطنوا أن الإحساس بعینه نفس القصور فی المدرک و المدرک جمیعا و الحاصل أن السمع و البصر له إما نفس الإحساس بالمعنی الذی عرفه الناس أو مطلق العلم بالمسموعات و المبصرات.

و التحقیق أن السمع و البصر مفهوماهما غیر مفهوم العلم و أنهما علمان مخصوصان زائدان علی مطلق العلم و هما أیضا إذا حصل مفهوماهما مما یصح عند العقل عروضه لمطلق الموجود بما هو موجود بحیث لا یستلزمان تجسما و لا تغیرا و لا انفعالا فی معروضهما فلا بد من إثباتهما له فإنک بعد ما علمت أن مناط الجزئیه و الشخصیه لیس مجرد الإحساس حتی لا یتشخص شی ء إلا عند الحس بل مناطها هو نحو الوجود الخاص- و أن الوجود و التشخص شی ء واحد بالحقیقه متغایر بالمفهوم و أنک قد علمت أن الحق یعلم الهویات الخارجیه بشخصیاتها علی وجه یکون وجودها فی نفسها هو حضورها عنده و معلومیتها له و هذا الشهود الإشراقی المتعلق بالمسموعات و المبصرات زائد

ص: 423

علی مطلق العلم بهما(1)(2) و لو علی وجه کلی کما فی العلم الارتسامی الکلی فشهود المسموعات سمع و شهود المبصرات بصر فقد علمت مما ذکرنا أن سمعه و بصره لیسا بحیث یرجعان إلی مطلق العلم بل لو قال قائل عکس ذلک فیهما(3) لکان أولی و أقرب إلی الحق بأن قال کما قال صاحب الإشراق إن علمه راجع إلی بصره لا أن بصره یرجع إلی علمه.


1- بل الشهود الإشراقی المتعلق بکل الموجودات سمع و بصر کما هو مفاد کلام الشیخ الإشراقی أن علمه یرجع إلی بصره بل مفاد کلام نفسه قدس سره فی مفاتیح الغیب. إن قلت البصر تتعلق بالأضواء و الألوان و السمع بالأصوات و الکلمات فالتخصیص الذی یتراءی من کلامه قده هنا و فی مبحث الإراده فی دفع شبهه قد استوثقها و احتج بها بعض مشائخنا الإمامیه علی أن الإراده زائده علی ذاته فی موقعه. قلت نعم البصر یستدعی الضوء و اللون فی المبصر و السمع یستدعی کون المسموعات کلمات لکن السنخیه معتبره بین المدرک و المدرک فالضوء الذی یناسب بصره تعالی هو نور الوجود الذی تنور به السماوات و الأرض و اللون الذی یناسبه هو ألوان الماهیات و الکلمه التی تناسب سمعه هی کلمه کن الوجودیه المنشعبه إلی الکلمات التامات و الناقصات کما سیأتی، س قده
2- قد عرفت مما تقدم أن هذا الشهود الإشراقی المتحقق بحضور الموجودات بوجوداتها عنده تعالی غیر منحصر فی الکیفیات المسموعه و المبصره بل سائر الکیفیات أعم من الملموسه و المشمومه و المذوقه و غیرها و کذلک الجواهر و سائر المقولات و الأمور التی لا تدخل تحت مقوله جمیعا حاضره عنده مشهوده له بالعلم الحضوری بل قد عرفت أن علمه تعالی حضوری کله و لا سبیل إلی إثبات العلم الحصولی فیه تعالی و علی هذا فلا وجه لإرجاع بصره و سمعه إلی الشهود الإشراقی و العلم الحضوری و القول بکونهما علمین مخصوصین- زائدین علی مطلق العلم لصحه القول بأنهما من مطلق العلم و المراد بهما العلم بالمبصرات و العلم بالمسموعات، ط مد ظله
3- کان المراد إرجاع مطلق العلم إلی البصر بتفسیر البصر بالإشراق الحضوری و إرجاعه إلی السمع بتفسیر السمع بشهوده الموجودات من حیث إنها کلمات له تعالی، ط مد ظله

ص: 424

إیضاح عرشی

اعلم أن حقیقه الأبصار لیست کما هو المشهور و فهمه الجمهور أنه إما بانطباع شبح المرئی فی العضو الجلیدی و انفعاله عنه کما قاله الطبیعیون و لا بخروج الشعاع علی هیئه مخروط بین العین و المرئی سواء کان الشعاع جسما موجودا فی الخارج أو شیئا آخر و لا کما اختاره الشیخ المقتول من أن للنفس بواسطه البدن و وضعه بالقیاس إلی الصوره المادیه یقع علم حضوری لتلک الصوره المادیه إذ الکل باطل عندنا کما فصل فی مقامه بل حقیقه الأبصار عندنا هی إنشاء النفس(1) صوره مثالیه حاضره عندها فی عالم التمثل(2) مجرده عن الماده الطبیعیه و نسبه النفس إلیها نسبه الفاعل


1- ما ذکره قدس سره فی الأبصار یجری فی مدرکات سائر الحواس کالمشمومات و المذوقات و الملموسات و هی جمیعا مدرکه فی الحس المشترک کما سیأتی فی علم النفس و مدرکات هذه القوه من سنخ واحد و لیس بإدراک حضوری بل علم حصولی و من الدلیل علی کونه حصولیا وقوع الخطإ و الغلط فی المبصرات و المسموعات و الملموسات و غیرها و لا یکفی فی کون الأبصار حضوریا تمثل الصوره المبصره عند النفس لأن مطلق الصوره العلمیه أعم من الکلی و الجزئی و المحسوس و غیره کذلک و إنما الملاک فی کون العلم حصولیا اعتبار حضور الماهیه فی الذهن بنفسها لا بوجودها الخارجی، ط مد ظله
2- و کما تنشأ النفس فی مقام البصر صوره زید مثلا کذلک تنشأ صور وضعه و حیزه و قربه و بعده و نحوها و لیس إنشاؤها علی سبیل الاختیار و الرؤیه بل فطرها الله علیه و کون هذه الصور مثالیه و فی عالم التمثل تکون صرفه بلا ماده لأن المدرک لا بد أن یکون وجوده للمدرک و لکن حدوثها و بقاؤها مشروطان بحضور الماده و بهذا و بکونها مدرکه للمشاعر الظاهره تمتاز عن صور موجوده فی عالم المثال لأنها تدرک بالحس الباطن فهذان العالمان الصوریان بعد اشتراکهما فی التجرد فی الجمله و امتیازهما عن عالم الصور المادیه ممتازان بما ذکرنا کل عن الآخر فلو سمی الصور المحسوسه المشروطه بحضور الماده بعالم هورقلیا- و الأخری بعالم المثال فرقا بینهما فی الاسم أیضا لکان حسنا و إن کان کلا الاسمین مطلقین فی القدیم علی المثل المعلقه المسماه بالخیال المنفصل أیضا تشبیها بالخیال المتصل ثم إن الفرق بین مذهبه قده و مذهب الطبیعیین بعد اشتراکهما فی کون المبصر بالذات هو صوره أخری- غیر الصوره التی فی الماده أن الصوره عندهم قائمه بقوی النفس قیاما حلولیا و عنده قائمه بالنفس قیاما صدوریا و أن الصوره فائضه علی القوی من واهب الصور عندهم و من النفس عنده لکونها من عالم القدره و الملکوت قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی، س قده

ص: 425

المنشی ء للفعل إلی ذلک الفعل لا نسبه القابل المستکمل بکمال إلی ذلک الکمال- و إنما الحاجه فی الأبصار إلی وجود هذه الإله العضویه و إلی وجود الصوره الطبیعیه و وضع مخصوص بینهما و عدم أمر حاجز بینهما و غیر ذلک من الشرائط لیست لأن مطلق الأبصار لا یتحقق إلا بهذه الشرائط و إلا لما یتحقق الأبصار فی حاله النوم أو نحوه بل تلک لأجل أن النفس فی أوائل الفطره ضعیفه الوجود غیر مستغنیه القوام فی وجودها عن ماده بدنیه و کذا فی إدراکاتها فکما أن وجودها غیر وجود البدن و إن افتقرت إلیه فی الوجود فکذلک إدراکها البصری لیس بهذا العضو و إن افتقرت إلیه فی الأبصار و کما أن لها أن تستغنی عن هذا البدن الطبیعی عند استکمالها ضربا من الاستکمال فکذلک لها أیضا فی أن تدرک الأشیاء إدراکا جزئیا بصریا أو نحوه أن تستغنی عن هذه الأعضاء و انفعالاتها.

و بالجمله قد أوضحنا هذه المسأله حق إیضاحها کما سیجی ء ذکرها فی مباحث علم النفس بحیث لم یبق ریب لمن کان منصفا ذا قلب ذکی أن الأبصار یتحقق بدون الإله و انفعالها و بدون انفعال النفس أیضا لکونها فاعله للصور المبصره لا قابله إیاها.

فإذا ثبت ذلک من أن النفس المجرده عن عالم الطبیعه تدرک الصور الجزئیه المبصره ببصرها الخاص الذی هو عین ذاتها فعلم أن مطلق الأبصار من عوارض الموجود بما هو موجود و لا یوجب تجسما و لا انفعالا و تغیرا و هو کمال و فقدانه نقص- فالواجب جل ذکره أولی بذلک الکمال کما علمت و کذا الکلام فی السمع فإن الذی اشتهر بین الناس أن السمع أنما یحصل بقرع أو قلع عنیفین و لا بد فیه من تموج الهواء الواصل إلی عضو غضروفی فی باطنه عصب مفروش یؤثر فیه وصول الهواء المتموج- فتنفعل منه النفس فتتنبه بالأصوات و الحروف و الکلمات و تدرکها لیس کما قرروه و

ص: 426

أثبتوه و خالفهم فی ذلک طائفه من أکابر الحکماء القائلین بأن للأفلاک فی حرکاتها أصوات لذیذه و نغمات شریفه و أن فیثاغورث صاعد إلیها بنفسه و سمع بلطیف ذهنه نغماتها اللذیذه ثم دون بعد ذلک علم الموسیقی و مما ینبه أن مطلق السمع لا یفتقر فیه إلی آله طبیعیه أو حرکه هوائیه أن الإنسان ربما یسمع فی حاله النوم صوتا شدیدا- کصوت الرعد و نحوه و یؤثر فیه تأثیرا عظیما لیس بأقل من تأثیر الصوت الواقع فی الخارج و حاله النوم حاله اتصال النفس بعالم آخر و سینکشف لک فی مباحث الکلام حقیه هذا المطلب إن شاء الله تعالی و الحمد لله أولا و آخرا و الصلاه علی سیدنا محمد و آله الطاهرین

تعريف مرکز

بسم الله الرحمن الرحیم
هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ
الزمر: 9

المقدمة:
تأسّس مرکز القائمیة للدراسات الکمبیوتریة في أصفهان بإشراف آیة الله الحاج السید حسن فقیه الإمامي عام 1426 الهجري في المجالات الدینیة والثقافیة والعلمیة معتمداً علی النشاطات الخالصة والدؤوبة لجمع من الإخصائیین والمثقفین في الجامعات والحوزات العلمیة.

إجراءات المؤسسة:
نظراً لقلة المراکز القائمة بتوفیر المصادر في العلوم الإسلامیة وتبعثرها في أنحاء البلاد وصعوبة الحصول علی مصادرها أحیاناً، تهدف مؤسسة القائمیة للدراسات الکمبیوتریة في أصفهان إلی التوفیر الأسهل والأسرع للمعلومات ووصولها إلی الباحثین في العلوم الإسلامیة وتقدم المؤسسة مجاناً مجموعة الکترونیة من الکتب والمقالات العلمیة والدراسات المفیدة وهي منظمة في برامج إلکترونیة وجاهزة في مختلف اللغات عرضاً للباحثین والمثقفین والراغبین فیها.
وتحاول المؤسسة تقدیم الخدمة معتمدة علی النظرة العلمیة البحتة البعیدة من التعصبات الشخصیة والاجتماعیة والسیاسیة والقومیة وعلی أساس خطة تنوي تنظیم الأعمال والمنشورات الصادرة من جمیع مراکز الشیعة.

الأهداف:
نشر الثقافة الإسلامیة وتعالیم القرآن وآل بیت النبیّ علیهم السلام
تحفیز الناس خصوصا الشباب علی دراسة أدقّ في المسائل الدینیة
تنزیل البرامج المفیدة في الهواتف والحاسوبات واللابتوب
الخدمة للباحثین والمحققین في الحوازت العلمیة والجامعات
توسیع عام لفکرة المطالعة
تهمید الأرضیة لتحریض المنشورات والکتّاب علی تقدیم آثارهم لتنظیمها في ملفات الکترونیة

السياسات:
مراعاة القوانین والعمل حسب المعاییر القانونیة
إنشاء العلاقات المترابطة مع المراکز المرتبطة
الاجتنباب عن الروتینیة وتکرار المحاولات السابقة
العرض العلمي البحت للمصادر والمعلومات
الالتزام بذکر المصادر والمآخذ في نشر المعلومات
من الواضح أن یتحمل المؤلف مسؤولیة العمل.

نشاطات المؤسسة:
طبع الکتب والملزمات والدوریات
إقامة المسابقات في مطالعة الکتب
إقامة المعارض الالکترونیة: المعارض الثلاثیة الأبعاد، أفلام بانوراما في الأمکنة الدینیة والسیاحیة
إنتاج الأفلام الکرتونیة والألعاب الکمبیوتریة
افتتاح موقع القائمیة الانترنتي بعنوان : www.ghaemiyeh.com
إنتاج الأفلام الثقافیة وأقراص المحاضرات و...
الإطلاق والدعم العلمي لنظام استلام الأسئلة والاستفسارات الدینیة والأخلاقیة والاعتقادیة والردّ علیها
تصمیم الأجهزة الخاصة بالمحاسبة، الجوال، بلوتوث Bluetooth، ویب کیوسک kiosk، الرسالة القصیرة ( (sms
إقامة الدورات التعلیمیة الالکترونیة لعموم الناس
إقامة الدورات الالکترونیة لتدریب المعلمین
إنتاج آلاف برامج في البحث والدراسة وتطبیقها في أنواع من اللابتوب والحاسوب والهاتف ویمکن تحمیلها علی 8 أنظمة؛
1.JAVA
2.ANDROID
3.EPUB
4.CHM
5.PDF
6.HTML
7.CHM
8.GHB
إعداد 4 الأسواق الإلکترونیة للکتاب علی موقع القائمیة ویمکن تحمیلها علی الأنظمة التالیة
1.ANDROID
2.IOS
3.WINDOWS PHONE
4.WINDOWS

وتقدّم مجاناً في الموقع بثلاث اللغات منها العربیة والانجلیزیة والفارسیة

الکلمة الأخيرة
نتقدم بکلمة الشکر والتقدیر إلی مکاتب مراجع التقلید منظمات والمراکز، المنشورات، المؤسسات، الکتّاب وکل من قدّم لنا المساعدة في تحقیق أهدافنا وعرض المعلومات علینا.
عنوان المکتب المرکزي
أصفهان، شارع عبد الرزاق، سوق حاج محمد جعفر آباده ای، زقاق الشهید محمد حسن التوکلی، الرقم 129، الطبقة الأولی.

عنوان الموقع : : www.ghbook.ir
البرید الالکتروني : Info@ghbook.ir
هاتف المکتب المرکزي 03134490125
هاتف المکتب في طهران 88318722 ـ 021
قسم البیع 09132000109شؤون المستخدمین 09132000109.